نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

روز پزشک...

این پست واسه بچه های علوم پزشکیه...

بذار از اول بگم...

سلامتی روز اول که رفتی مدرسه و بهت گفتن باید دکتر بشی...

سلامتی تلاشت واسه دبیرستان تیزهوشان و نمونه و کنکور و دانشگاه...

سلامتی شبایی که واسه نیم نمره بیشتر شدن تو نهاییا عذاب کشیدی...

سلامتی شبایی که واسه ی تست بیشتر زدن تا سه شب بیدار بودی...

سلامتی شبایی که دوستای فابت رفتن بیرون عشق و حال و تو نرفتی و درس خوندی...

سلامتی شهریور و عیدی که نرفتی مسافرت با خانواده و تنها با کتابات خوابیدی...

سلامتی روز کنکوری که قلبتو کف دستت احساس کردی....

سلامتی شب اعلام رتبه ها...

سلامتی روزی که قبول شدی و خیالت واسه چند روز راحت شد...

سلامتی روز ثبت نام دانشگاهت که با یه کیف از خانواده و دوستات جدا شدی و رفتی شهر غربت...

سلامتی عشقی که هیچی نداشتیو بغض شد ته گلوت...

سلامتی دویدنت واسه درسای نیم واحدیت...

سلامتی درسای سختت که روحتو جلو چشت آورد...

سلامتی شب امتحان...

سلامتی روز اول کار آموزیات و رزیدنت شدنت...

سلامتی کمک کردنت به پرسنل...

سلامتی شبایی که به جای قدم زدن لب ساحل با عشقت   توو راهروی بیمارستان تلف شد...

مردن....

گاهی اوقات باید مُرد....والسلام...

سهراب /تهمینه/رستم

امروز یه مطلبی رو می خوام بنویسم که مدت هاست گوشه ی ذهنم مدفون شده !!

سهراب دلاوری بود که در جنگ با پدرش رستم کشته شد ...همه ی ما هم در ادبیات اول دبیرستان با این سوال مواجه شدیم که مقصر اصلی ماجرای کشته شدن سهراب چه کسی بوده؟

یه نفر می گفت سهراب چون خودشو معرفی نکرد...یکی دیگه می گفت رستم چون او هم خودش رو معرفی نکرد...یه نفر می گفت سرداران سپاه ...یه نفر هم افراسیاب رو مقصر جلوه می داد...و افراد دیگه ای که ممکن بود به ظاهر   نقش منفی در کشته شدن سهراب داشته باشند..اما هیچ کس به نقش تهمینه اشاره نکرد...گویی او که شاید بزرگ ترین عامل کشته شدن سهراب بوده تا به امروز در پس پرده ی محبت مادرانه و احساسات پنهان شده است ...

حال شرح  ماجرا...

خوب است بدانید که در شاهنامه ی فردوسی  ایرانیان نماد نیکی و انسانیت هستند و اهورامزدا نگاهدار این مرز و بوم است و در مقابل تورانیان افرادی از جنس دیوان اند و دشمن ایرانیان...روزی رستم به مرز ایران و توران می رود و در شهر سمنگان با حاکم شهر مواجه می شود و درخواست می کند که اسبش را به او پس بدهند...سمنگان هم شهریست از توران ...حاکم از رستم استقبال می کند و رستم شب را در این شهر می ماند...بقیه ماجرا ...

چو یک بهره از تیره شب برگذشت                   شب آهنگ بر چرخ گردان بگشت

سخن گفتن آمد نهفته به راز                             در خوابگه نرم کردند باز

یکی بنده شمعی معنبر به دست                      خرامان بیامد به بالین مست

پس پرده اندر یکی ماهروی                                چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی

دو ابرو کمان و دو گیسو کمند                         به بالا به کردار سرو بلند

دو  رخ چون عقیق یمانی به رنگ                   دهان چون دل عاشقان گشته تنگ

روانش خرد بود و تن جان پاک                      تو گفتی که بهره ندارد ز خاک

گو رستم شیردل خیره ماند                          برو آفرین های یزدان بخواند

بپرسید از او گفت نام تو چیست            چه جویی شب تار کام تو چیست

چنین داد پاسخ که  تهمینه ام                    تو گویی دل از غم به دو نیمه ام

یکی دخت شاه سمنگان منم                       ز پشت هژبر و پلنگان منم

به گیتی ز شاهان مرا جفت نیست        چو من زیر چرخ بلند اندکیست

ز پرده برون کس ندیده مرا                      نه هرگز کس آوا شنیده مرا

به کردار افسانه از هر کسی                   شنیدم همی داستانت بسی

که از دیو و شیر و پلنگ و نهنگ             نترسی و هستی چنین تیز چنگ

شب تیره تنها به توران شوی                  بگردی بر ان مرز و هم نغنوی

به تنها یکی گور پنهان کنی                       هوا را به شمشیر گریان کنی

بدرد دل شیر و چرم پلنگ                      هر انگه که گرز تو بیند به چنگ

برهنه چو تیغ تو بیند عقاب                   نیارد به نخجیر کردن شتاب

نشان کمند تو دارد هژبر                        ز بیم سنان تو خون بارد ابر

چنین داستان ها شنیدم ز تو              بسی لب به دندان گزیدم ز تو

بجستم همی کتف و یال و برت           برین شهر کرد  ایزد آبشخورت

تو را ام کنون گر بخواهی مرا                نبیند جز این مرغ و ماهی مرا

یکی آنکه بر تو چنین گشته ام          خرد را ز بهر هوا هشته ام

و دیگر که از تو مرا کردگار                   نشاند یکی پورم اندر کنار

مگر چون تو باشد به مردی و زور            سپهرش دهد بهره کیوان و هور

سه دیگر که اسپت به جای آورم             سمنگان سراسر به پای آورم...


دیدید که تهمینه با عشوه گری خاص خود با رستم رفتار می کند و به او می گوید که من از تو پسری از تو خواهم داشت که چنین است و چنان...در حالی که احتمال پسر بودن فرزندش یک دوم بوده و احتمال داشته که فرزند دختر باشد اما گویی تهمینه اطمینان داشته که فرزندش پسر است ...همانگونه که  اطمینان داشته این پسر دلاوری خواهد شد و به جنگ رستم خواهد رفت زیرا قبلا گفتیم که تورانیان از ریشه و اساس با ایرانیان دشمن بوده اند و قصد تهمینه این بوده که پسری از رستم بیاورد که هم چون  او توانا و با زور بازو باشد و بتواند با قدرتی که از پدرش به ارث برده رستم را به کشتن دهد...در حالی که رستم به تهمینه می گوید اگر فرزندمان دختر بود نشان را به گیسوانش ببند و اگر پسر بود به بازویش ...

به بازوی رستم یکی مهره بود                   که آن مهره اندر جهان شهره بود

بدو داد و گفتش که این را بدار              گرت دختری آید از روزگار

بگیر و به گیسوی او بر به دوز                  به نیک اختر و فال گیتی فروز

ور ایدون که آید ز اختر پسر                      ببندش به بازو نشان پدر....

انگور...

خدا کند انگورها برسند

جهان مست شود

تلو تلو بخورند خیابان ها

به شانه ی هم بزنند

رییس جمهور ها و گداها


مرزها مست شوند...

برای لحظه ای تفنگ ها یادشان برود دریدن را

کاردها یادشان برود

بریدن را

قلم ها آتش را

آتش بس بنویسند


خدا کند مستی به اشیا سرایت کند


پنجره ها

دیوار ها را بشکنند


و 

تو

با من بزن پیاله ای دیگر

به سلامتی باغ های معلق انگور...!!!



الیاس علوی

گریه...

در گلوی من

ابر کوچکی ست

می شود مرا بغل کنی؟
قول می دهم

گریه کم کند...



مژگان عباسلو

کودک...

روزهای برفی

طولانی ترند

برای کودکی

که از سوراخ کفشش

به زمستان می نگرد...



رضا یاوری

حرف های خسته ی ما...

ما...

کاشفان کوچه های بن بستیم...

حرف های خسته ای داریم...

این بار

پیامبری بفرست

که تنها گوش کند...



گروس عبدالملکیان

فاصله ...

فاصله

همیشه به بزرگی بین دو کوه نیست

فاصله

گاهی به اندازه ی هوایی ست

که بین دستان من و تو

نفوذ می کند...



لیلا عباسعلی زاده

سرودن...

بی آن که بوی تو مستم کند

تا ده می شمارم

انگشتانم گرد کمرگاه مدادم تاب می خورند

و ترانه ای متولد می شود

که زاده ی دست های توست

شاعرم

به از تو سرودن معتادم



شمس لنگرودی

اندوه

بسیار سال ها گذشت تا بفهمم  آن که در خیابان ها می گرید

از آن که در گورستان ها می گرید غمگین تر است

سال ها گذشت  و من از خیابان های بسیار از گورستان های بسیاری گذشتم

تا فهمیدم

آن که حتی در خلوت خانه ی خویش نمی تواند بگرید

از همه اندوهناک تر است...



حسن آذری

عقاید کهنه

فقط یک نفر را می شناسم که معقول و سنجیده رفتار می کند

او خیاط من است

زیرا هر بار که مرا می بیند از نو  اندازه  گیری می کند

بقیه به معیار ها و عقاید کهنه ی خود درباره ی من پایبند هستند!



جورج برناو شاو



دو قدم آن طرف تر از زیروقت...

یادمه 28فروردین امسال رفتیم طرفای زیروقت...یه قنات با آب خنک و دار و درختای سر به فلک کشیده ی سرسبز...هوا عالی...چهچه بلبلان چنان بود که دامنم از دست برفت و ناچار شدم از مناظر بکر و زیبای اطراف عکس بگیرم...!!

خلاصه اینکه دلم هوای بهار و سرسبزی و هوای خنک اون روزا رو کرده...هوایی که هر وقت دلش بکشه ابری می شه ...بارون میاد...نسیم خنک میاد...و آدم هیچ بهانه ای برای بیرون رفتن و به دل طبیعت زدن نداره ...روزایی که عالی هستن و امیدوارم باز هم تکرار بشن...

خیلی وقت از اون زمان می گذره و معلوم نیست که آیا هنوز هم همینطوری زیبا و جذاب هستن یا نه ولی باز هم پیشنهاد میدم به اونجا یه سر بزنین که :کوه همیشه کوه باقی می مونه حتی اگه اطرافش خشک و خالی از حیات بشه...!!

عکس های پایین همون جا هستن...














تنهایی...

چه چیز در این جهان

غریبانه تر از زنی است که خودش را

و تنهایی اش را

بغل می  کند و می پوسد

اما حاضر نیست دیگر کسی را دوست بدارد...



مریم  ملک دار