نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

حرف...

بعضی وقت ها اتفاقاتی در زندگی آدم می افتد که هیچ توضیحی برایشان پیدا نمی شود...بعضی اتفاقات که در ابتدا کاملا خوشایند و امیدوار کننده هستند اما هرچه زمان جلوتر می  رود گندشان بیشتر در می آید!

می دانی بعضی وقت ها دل ‌آدم هوای بیرون رفتن می کند...مثل امروز...امروز هوا مثل بهار بود...عطر روح نواز چمن ها و گل ها(که ستارگان روی زمین اند) مشام را نوازش می کرد...کرانه ی آسمان را که نگاه می کردی ابرهای پرباری را می دیدی که شانه به شانه ی کوهسار ها بودند...امروز دل زمستان هوای بهار کرده بود...فقط حیف...حیف که مجال بیشتری برای گردش در طبیعت نداشتم...حیف که جای رود های زلال و خروشان را خیابان های تیره و خشن گرفته بودند...حیف که جای درختان سر به گردون سای را آپارتمان های بی روح و مرده گرفته اند ...حیف که به جای دل سپردن به  غزل خوانی بلبلان و ترانه ی قمریان می  باید به صدای گوش خراش ماشین های زاییده ی عصر اتم گوش می سپردیم...حیف...

می دانی بعضی وقت ها دل آدم هوای تنهایی می کند...هوای سکوت...نه به خاطر حرفی نداشتن...که به خاطر شنونده ی حرف نداشتن...به خاطر هم عقیده نداشتن...این گونه اوقات است که آدم احساس غربت می کند...این زمان است که آدم احساس می کند جوانه ی تفکری که در ذهنش زنده شده مدام دست خوش زخم زبان اغیار می شود...

می دانی ...حرف نداشتن سخت است اما سخت تر این است که تمام وجودت پر از حرف باشد اما کسی نباشد تا آن ها را بفهمد...که من این روزها این گونه ام...دست خوش قرار گرفتن در جمعی که جمع نیست...!

گوهرشاد

مدتی است هنگام بازگشت از حرم دلم هوای مسجد گوهرشاد می کند.قدم در انجا می گذارم.سکوت و ارامش خاصی دارد...خیلی زیبا...نمی دانم چرا احساس می کنم تمام زندگی ام در پس زمینه ای از حضور در سکوت و تنهایی این مسجد تاریخی گذشته است...گاه اوقات صدای بنا و کارگران و صدای تیشه ی نجاران دست اندرکار مسجد را در ۵-۶ قرن پیش در گوشم احساس می کنم ...به نقش و نگارهای دیوارها و سقف ها چشم می دوزم و در میان بته های طرح انداخته شده بر گنبد و افلاک این بهشت قدم می زنم ...چون بچه اهویی می دوم و بازیگوشی می کنم...کودکی می شوم در منتهای شادی و عشق...

دست به کاشی کاری های فیروزه ای و طلایی دیواره ها می کشم ...با وجود ان که شاید حاصل ترمیم مسجد باشد اما در قلب انها حضور سبز تاریخ و فرهنگ وطنم را احساس می کنم...نوای گرم قرآن و سخن مردان الهی در گوشم می پیچد...طنین مناجات سحرگاهی یاران حق!

به دوستی گفتم گوهرشاد و امثال ان در این زمانه ی اشوب فکری و فرهنگی ایران ما و جهان پیرامونمان پاسخی شیرین و زیباست به تمام کسانی که هویت فرهنگی مان را به فراموشی سپرده اند و گویی سر بر آستان غرب مغرور و شرق مستور(پوشیده در لوای تلاش فیزیکی و در عین حال خالی از بنیاد عمیق فکری !)  نهاده اند...این مسجد آن چنان در حد اعلای زیبایی ظاهری و باطنی و حد اعلای قدمت تاریخی است که شهره ی عالم است و ملجا و پناهگاهی برای آسودن از تمام تفکرات واهی و پوچ و ناامیدی و تمامی افکار منفی...هوای گوهرشاد پر از عشق است و سرزندگی ...پر از عشق....!


ترس

او گفت :خیلی می ترسم!

و من گفتم : چرا؟

و او گفت : چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول...خوشحالی این شکلی وحشتناک است!

ازش پرسیدم : چرا؟

و او گفت : وقتی دست سرنوشت بخواهد چیزی را ازت بگیرد می گذارد این طور خوشحال باشی...



بادبادک باز

خالد حسینی

''انحطاط قافیه و سواستفاده از امکانات آن که در ساختن معنای مصراع و بیت سهیم است در آنجا بود که شاعران و بلکه ناظمان قصیده سرای لفظ گرای مطنطن گو,بویژه در دوره ی بازگشت ادبی و پس از ان,نقش طبیعی قافیه را نشناختند و از همین روی آنقدر بر قافیه بار اضافی تحمیل کردند که دیگر بار معنی را نتوانست کشید و از رمق افتاد و این ضایعه را مضمون بازان قافیه پرداز باعث شدند.
اعتراض نیما یوشیج به این گرایش های افراطی بیمارگونه و تکرارهای بی طراوت بود که تا زمان او هم ادامه داشت.این قافیه دیگر رج زده می شد و گاه با ردیفش بر سر هم سوار شده و به صورت پیش ساخته در انجمن های ادبی به معرض استقبال و نظیره گویی و طبع ازمایی گذاشته می شد.کارایی قافیه از دست رفته بود و قافیه بجای انکه یار شاطر معنا باشد بار خاطر ان بود.کاری که نیما از ان غافل بود یا از ان طفره می رفت این بود که قافیه ی پژمرده را احیا کند و بر نقش ان در افرینش معنا تاکید کند.گویا بیماری و بحران قافیه را چاره ناپذیر یافته بود.نکند انحطاط امروزه ی شعر نو,کفاره ی کفران نعمت باشد,کفران نعمت قافیه!یا بازنشناختن حق قافیه و نقش آن."

مقاله ی نقش قافیه در آفرینش معنا

کتاب سیر بی سلوک
بهاالدین خرمشاهی

گلوگاه شعر...

منتقد:شما شعرتان نه دل آدم را گرم می کند نه آدم را تکان می دهد و نه پیامی را منتقل می کند!

مایاکوفسکی:من نه بخاری ام نه زلزله و نه سیم تلگراف

اما من

خودم

خودم را در هم شکسته ام

با قدم زدن

بر گلوگاه شعرم...



مایاکوفسکی

عشق

همان قدر که بزرگم می کند

و شاد

و امیدوار

همانقدر هم تحقیرم می کند

و مایوس

و غمگین


یک روز خوشبخت ترین آدم روی زمین

یک روز 

بی ثبات

بی اراده

بلاتکلیف می شوم


یک روز عاشق شاعر

یک روز شاعر عاشق

یک روز

بیزار از هرچه حرف قشنگ

بی کلام ترین می شوم


تو با منی

خاطراتت با من

تمام این دنیا با من است 

عجیب در کنار تو تنها

و تنهاتر

و تنها ترین می شوم


و گرچه عشق زیبا ترین دلیل بودن است

هرروز بیش از پیش 

از این زندگی  سیر می شوم...



نیکی فیروزکوهی

آخرین عشق...

پیشانی ام  را می بوسی 

و قسم می خوری 

آخرین  زنی هستم که دوستش خواهی داشت

می گویی این بار که برگشتم

برایت کلبه ای می سازم

بر لب رودخانه ای دور

روزها به شکار آهوان کوهی می روم

و از درز سنگ های سخت 

گل های  نایابی  را می چینم

که تو دوست داری  به موهایت بیاویزی 

می گویی بخند

تمام می شود این جنگ !

باور می کنم حرف هایت را

همان طور که هزاران بار دیگر باور کرده بودم

دریغ اما

آخرین عشق همان قدر ناممکن است که آخرین  گلوله!



شکریه عرفانی