قرار بود جمعه برویم اردو…همراه دوستان دانشگاه…مقصد هم هفت حوض بود و غار مغان…اطراف مشهد…ساعت هشت بود که راه افتادیم …مسیر باران خورده و دشت ها سرسبز و هوا خنک و روح افزا…به هفت حوض رسیدیم و صبحانه خوردیم…چای و خرما و نان و پنیر و گردو نوش جان کردن کنار دوستان بهتر از برگ گل لذتی داشت بی منتها که نصیبمان شده بود…گل می گفتیم و زیباتر از گل می شنفتیم…راه افتادیم به سوی هفت حوض موعود!مسیری که ابتدا سنگ فرش بود و پلکانی و مرتب…هزارپایی را دیدیم که با آرامش مسیرش را می رفت و زمین را زیر پاهای کوچک و بی شمارش به سخره گرفته بود!زیبا بود…!
اطرافمان کوهسار بود…سبزی علف های نورسته با رنگ سنگ های مقاوم در هم آمیخته بود و رنگین کمانی ساخته بود الهی…اطراف همه کوه…همه درخت…همه سرسبزی…همه بهار…
به برکه ای رسیدیم…گذشتیم و باز برکه ای دیگر…نیزارهایی در میان برکه ها بود که مرا به یاد نیستان ازل می انداخت…برکه هایی را در مسیر می دیدیم که شده بودند زادگاه بچه قورباغه های بازیگوش و مشکی رنگ…تخته سنگ های صافی در کناره های کوه می دیدیم که مانند بسترهای ابریشمین شاهان بودند…بسترهای نرم و بی دردسر طبیعت گردان…!
از کوه بالا رفتیم و از تپه ها پایین آمدیم و از میانه ی رودخانه ی مفروش کننده ی دره گذشتیم و سرانجام به قطعه ای از بهشت زمینی رسیدیم که چشم ها، جان ها،گوش ها و دل ها را صفا می داد…جمعمان جمع بود…همه بودیم …من ،علیرضا،محمدحسین،بهرام،امیرمحمد،سیدعلیرضا،سجاد و نوید و …عکس گرفتیم و حرف زدیم و خندیدیم…صدای بلبلان و قمریکان انسان را به سر ذوق می آورد…داخل دره بر روی سنگ های صیقل یافته از گذر زمان آبی زلال در جریان بود …آبی که به دوردست ها می رفت و از چشم ها پنهان می شد…
عزم بازگشت کردیم…سوار اتوبوس شدیم و عازم مغان …جاده ای پر پیچ و خم و سرسبز و زیبا…به روستایی رسیدیم پلکانی …با طراوت،با مردمانی به استقامت کوه و به مهربانی خورشید…از کوچه پس کوچه های مغان گذشتیم …کوچه باغ ها را پشت سر نهادیم…از میان رودخانه ی خروشان گذشتیم و به دامنه ی کوهی رسیدیم به صلابت اراده ی مردمان دیارش…قدم در مسیری نهادیم که عزمی آهنین طلب می کرد و استقامتی پولادین!حدود یک ساعت و نیم از راه های باریک و پهن کوه گذشتیم ،مسیری مارگون که یک سمتش دره و سمت دیگرش دیواره ی کوه بود…به هزار زحمت خودمان را بالا کشیدیم …ذخیره ی آبی که برداشته بودیم رو به اتمام بود و چهار نفری که با هم مسیر را طی می کردیم ناچار به صرفه جویی شدیم…از گردنه ای گذشتیم و چشممان به دهانه ی غار افتاد…گویی که تمام خستگی راه از بدنمان رخت بربست…فریادی از سر ذوق کشیدیم …زندگی جدیدی در رگ هایمان جریان یافت…پای در غار نهادیم…چراغ قوه ها را روشن کردیم و پیش رفتیم…کاروانی را دیدیم که برمی گشتند…پشت سر هم بودند و چراغ هایشان روشن …فضایی بود باشکوه،مانند روزهای خلقت زمین و آسمان…مسیر سنگلاخی غار را پیش رفتیم …دیواره های آهکی و زیبای غار و سقف های به قدمت بی نهایت را به نظاره نشستیم و حظ کردیم…آن چنان با عظمت بود که حیفمان می آمد آن قدر سریع مسیر را طی کنیم…!حدود دویست الی دویست و پنجاه متر پیش رفتیم…تا اینکه به قسمتی رسیدیم که جلورفتن برایمان ممکن نبود…تاریکی غار آن چنان زیبا و رویایی بود که نمی توان وصفش کرد…ظلمت مطلق ، سکوت ابدیت ، پاکی ازلی…همه در کنار هم آرامشی عجیب و بی نهایت نصیب روح و جسم انسان می کرد …موهبتی الهی…!
از مسیری که رفته بودیم برگشتیم…در دهانه ی غار نشستیم تا خستگی مسیر از جسممان بیرون برود…ابرها قلب آسمان را می پوشاندند و نوید باران می دادند…بوی نم می آمد…بوی خاک…بوی گل های بهار…!
پایین آمدیم از کوه…از چشمه ی پای کوه که آبی به زلالی اشک از آن جریان می یافت نوشیدیم …عطشمان فروکش کرد و به سمت روستا راه افتادیم…ناهار خوردیم و روانه ی مشهد شدیم…دل کندن از طبیعتی به آن زیبایی و طراوت سخت بود اما چاره چه بود…!
یزدان را سپاس…!
ظهر به دانشکده رفتم…هوا گرم بود و مرطوب…خیلی ناجور…بین درس خواندن به کاجستان رفتم…بوی نم آدم را مست می کرد…دقت که کردم چند تایی قارچ دیدم که از خاک سر بیرون آورده بودند…خیلی آرام و بی سر و صدا…انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده!
یک ساعت به غروب زدم بیرون…نم نم باران می آمد…رویایی بود…رویایی…به اتوبوس که رسیدم باران شدید شده بود…خیس شده بودم…خیس مهربانی خداوند…باران شدید شد…تگرگ آمد…ابرهایی در هم فشرده و سیاه و پرباران آسمان را فرش کرده بودند…توده هایی از قلب دریاهایی دوردست…پیغام آوران هستی…!
باران آمد و باران آمد و باران آمد…آن قدر که آب جاری شد و همه جا سیراب شد از سیل…ابرها رفتند…هوا لطیف شد…عاشقانه شد…شاعرانه شد…قدم زدم …آسمان آبی تر از همیشه بود…تک تک سلول های بدنم تازه شد از این لطافت بهار…
شب حرم رفتیم…هوا بهاری…لیله الرغایب ، باران ، حرم ، نماز ، دعا …همه دست به دست هم داده بودند تا روحمان تازه شود…روح…روحی که مدت ها بود تازگی اش دستخوش زمانه شده بود…پژمرده شده بود…جان صفایی یافت ناگفتنی…مهتاب در قلب اسمان می خندید…هوا بوی عطر باران می داد…
برگشتیم…میان دار و درخت ها قدم زدیم…با دوستی به زلالی شبنم ، به مهربانی گل ، به طراوت باران…حرف زدیم…صفا کردیم…ذهنمان را جلا دادیم…عشق کردیم از این همه صداقت و صمیمیت…
خدایا شکرت…!
پ ن ۱:این نوشته مال روز پنج شنبه هست ولی به دلایلی امروز منتشر شد!
پ ن ۲:دوست و همراه قدم زدن شبانه ی مان بهرام خان بود از دیار سرسبز گیلان...پسری از جنس باران...!تشکر بابت همراهی اش...
پ ن ۳:جدا از بحث باران و ...،شهرداری مشهد در بلوار سید رضی هنرنمایی بسیار خلاقانه ای به کار برده و آن هم ایجاد یک استخر خیابانی وسیع است که هنگام بارش باران مردم را دچار شادمانی بی وقفه می کند و پدر مردمان را در می آورد!جا دارد دست یکایک این عزیزان را به گرمی بفشاریم و دست مریزاد گوییم بر این همه بی خیالی و محدود نگری!
ای فصل با باران ما بر ریز بر یاران ما
چون اشک غم خواران ما در هجر دلداران ما
ای چشم ابر این اشک ها می ریز همچون مشک ها
زیرا که داری رشک ها بر ماه رخساران ما
مولانا جلال الدین
تنهایی خوب است…شاید هم عالی است…آن قدر که بعضی وقت ها در به در دنبالش می گردم…فرار می کنم از حلقه ی انسان ها و سراغش را در گوشه ی اتاقی،میان درختان سر به فلک کشیده ای ، خیابانی،یا هر جای دیگر می گیرم…آن قدر در آن غرق می شوم که بیرون آمدن از دایره ی گرداب آن برایم به دشواری ترک روح است…
تنهایی خوب است…آن موقع که برق نگاهی یا تشعشع صدای لطیفی ، انسان را دچار رعشه ای نیرومند می کند و زندگی را از آدم می گیرد…روی نیمکتی می نشینم و فکر می کنم…پرواز می کنم به آسمان…هبوط می کنم در زمین…آن قدر در این خلسه ی روحی معلق می مانم که هنگامه ی بیرون آمدن از آن غرق در عطر خوش تفکر و احساسات هستم…
تنهایی زیباست…اگر نیمکتی باشد…سکوتی باشد…قلمی باشد و کاغذی …آن هنگام است که تنهایی می شود زیباترین آفریده ی خدا…
“ تنهایی و رسوایی “ ، “ بی مهری و آزار”
ای عشق ببین من چه کشیدم تو چه کردی…
فاضل نظری
بعضی وقت ها همه چیز یک دفعه و بی خبر عوض می شود…نشسته ای و حرف می زنی و می شنوی و می خندی و صدای شادی ات گوش فلک را کر می کند…ناگهان ورق بر می گردد…خودت را می بینی که در میان تنهایی خودت نشسته ای …تنهای تنها …این موقع است که چشم ها را می بندی و تمام زندگی ات را مرور می کنی …خنده ها…گریه ها…دور هم بودن ها…تنهایی ها…همه را از پیش چشمت می گذرانی تا میرسی به یک اتفاق خوب…یک اتفاق که شاید خیلی هم به چشم نیاید و اصلا آن قدر ها هم مهم نباشد، ولی وقتی این هنگام به یادش می افتی لبخند به گوشه ی لب ات می نشیند…لبخندی به ارزشمندی تمام ثانیه هایی که تاکنون گذرانده ای…!
بعضی وقت ها خسته می شوم…از عالم و آدم …از تمام دغدغه های همیشگی …به میان درختان و گل ها می روم…عینکم را برمی دارم و هیچ نمی بینم جز دو قدم مقابلم …راحت از دنیا و تمام مسخرگی هایش…!هیچ کس را نمی شناسم…راه می روم و بدون هیچ توجه خاصی از کنار تمام مسایل می گذرم …راحت می شوم از همه چیز…عینکی بودن هم یک موقع هایی به درد آدم می خورد…!
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی...
سعدی شیرازی!
مدت هاست که مسیر مشهد به شهرستان و بالعکس را طی می کنم…زمان هایی بوده است که کوه های بین راه غرق در ابر بوده اند …مثل امروز…همیشه دلم می خواست تا بتوانم در چنین لحظاتی پای در دامنه ی کوه بگذارم و تا قله بروم…در میان دریایی از ابرهای خنک شنا کنم…آتشی روشن کنم و غرق در رویا شوم…
امروز هوا ابری و سرد بود…از صبح یک ریز باران می آمد و زمین تشنه ی مهربانی را از عشق الهی خود سیراب می کرد…ابرها دست در گردن قله های سر به فلک کشیده انداخته بودند و چون یاری دیرین اشک ها می فشاندند…!کرانه های زمین ، آسمان را در آغوش گرفته بود…باران می بارید…بارانی به سرزندگی و طراوت بهار…
تمام طول مسیر به موسیقی و کتاب خواندن گذشت…عبور از دل باران و کتاب خواندن و هر از چندگاهی نگاهی به قطرات پر شتاب و آشفته ی باران انداختن لطفی داشت بیش از حد تصور…بازگشتن نیز نکته ی همیشگی این ماجرا بود…بازگشت پس از سه هفته استراحت و گذران عمر در طول روزهای تعطیلی…بازگشتی که این بار نمی دانم تراژدیک است یا کمدی…!
این روزها بهار مهربانی اش را بیش از گذشته به رخ می کشد…می رقصد و می خندد و از گلوی سینه سرخ ها آواز سر می دهد و از چشم ابرها اشک شوق جاری می کند و از به طبیعت چشمکی می زند و طبیعت هم چون کودکی خجالتی از آغوش خاک لاله های سرخ بیرون می آورد و سبزه می دماند…این روزها همه دست به دست هم داده اند تا زمین ، رنگارنگ تر از همیشه ، خودنمایی کند…!
خداوندگارا سپاس…
در این سرما و باران یار خوش تر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
مولانا جلال الدین
شاید تنها سر سفره ی عیدانه باشد که برای فردایمان برنامه هایی می ریزیم که پشتوانه اش خدا باشد و عشق…!که در بقیه ی روزهای زندگی تماما تصمیم های عاقلانه و از روی ترس خودنمایی می کنند…!شاید این روز تنها روزی باشد که بی غل و غش می نشینیم و چند دقیقه ای زندگی را می فهمیم …عاشقانه می خندیم …گذشته را می نگریم و فردا را مجسم می کنیم…حال می فهمم برای انسان قرن بیست و یکم یک روز مانند نوروز چه غنیمت ارزشمندی ست…انسانی که در هیاهوی صداهای گوش خراش و در گیر و دار زندگی آن چنان اسیر شده است که شاید روزی شادی و بلکه زندگی را از یاد ببرد…