نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

هفت حوض و دشت مغان...

قرار بود جمعه برویم اردو…همراه دوستان دانشگاه…مقصد هم هفت حوض بود و غار مغان…اطراف مشهد…ساعت هشت بود که راه افتادیم …مسیر باران خورده و دشت ها سرسبز و هوا خنک و روح افزا…به هفت حوض رسیدیم و صبحانه خوردیم…چای و خرما و نان و پنیر و گردو نوش جان کردن کنار دوستان بهتر از برگ گل لذتی داشت بی منتها که نصیبمان شده بود…گل می گفتیم و زیباتر از گل می شنفتیم…راه افتادیم به سوی هفت حوض موعود!مسیری که ابتدا سنگ فرش بود و پلکانی و مرتب…هزارپایی را دیدیم که با آرامش مسیرش را می رفت و زمین را زیر پاهای کوچک و بی شمارش به سخره گرفته بود!زیبا بود…!

اطرافمان  کوهسار بود…سبزی علف های نورسته با رنگ سنگ های مقاوم در هم آمیخته بود و رنگین کمانی ساخته بود الهی…اطراف همه کوه…همه درخت…همه سرسبزی…همه بهار…

به برکه ای رسیدیم…گذشتیم و باز برکه ای دیگر…نیزارهایی در میان برکه ها بود که مرا به یاد نیستان ازل می انداخت…برکه هایی را در مسیر می دیدیم که شده بودند زادگاه بچه قورباغه های بازیگوش و مشکی رنگ…تخته سنگ های صافی در کناره های کوه می دیدیم که مانند بسترهای ابریشمین شاهان بودند…بسترهای نرم و بی دردسر طبیعت گردان…!

از کوه بالا رفتیم و از تپه ها پایین آمدیم و از میانه ی رودخانه ی مفروش کننده ی دره گذشتیم و سرانجام به قطعه ای از بهشت زمینی رسیدیم که چشم ها، جان ها،گوش ها و دل ها را صفا می داد…جمعمان جمع بود…همه بودیم …من ،علیرضا،محمدحسین،بهرام،امیرمحمد،سیدعلیرضا،سجاد و نوید و …عکس گرفتیم و حرف زدیم و خندیدیم…صدای بلبلان و قمریکان انسان را به سر ذوق می آورد…داخل دره بر روی سنگ های صیقل یافته از گذر زمان آبی زلال در جریان بود …آبی که به دوردست ها می رفت و از چشم ها پنهان می شد…

عزم بازگشت کردیم…سوار اتوبوس شدیم و عازم مغان …جاده ای پر پیچ و خم و سرسبز و زیبا…به روستایی رسیدیم پلکانی …با طراوت،با مردمانی به استقامت کوه و به مهربانی خورشید…از کوچه پس کوچه های مغان گذشتیم …کوچه باغ ها را پشت سر نهادیم…از میان رودخانه ی خروشان گذشتیم و به دامنه ی کوهی رسیدیم به صلابت اراده ی مردمان دیارش…قدم در مسیری نهادیم که عزمی آهنین طلب می کرد و استقامتی پولادین!حدود یک ساعت و نیم از راه های باریک و پهن کوه گذشتیم ،مسیری مارگون که یک سمتش دره و سمت دیگرش دیواره ی کوه بود…به هزار زحمت خودمان را بالا کشیدیم …ذخیره ی آبی که برداشته بودیم رو به اتمام بود و چهار نفری که با هم مسیر را طی می کردیم ناچار به صرفه جویی شدیم…از گردنه ای گذشتیم و چشممان به دهانه ی غار افتاد…گویی که تمام خستگی  راه از بدنمان رخت بربست…فریادی از سر ذوق کشیدیم …زندگی جدیدی در رگ هایمان جریان یافت…پای در غار نهادیم…چراغ قوه ها را روشن کردیم و پیش رفتیم…کاروانی را دیدیم که برمی گشتند…پشت سر هم بودند و چراغ هایشان روشن …فضایی بود باشکوه،مانند روزهای خلقت زمین و آسمان…مسیر سنگلاخی غار را پیش رفتیم …دیواره های آهکی و زیبای غار و سقف های به قدمت بی نهایت را به نظاره نشستیم و حظ کردیم…آن چنان با عظمت بود که حیفمان می آمد آن قدر سریع مسیر را طی کنیم…!حدود دویست الی دویست و پنجاه متر پیش رفتیم…تا اینکه به قسمتی رسیدیم که جلورفتن برایمان ممکن نبود…تاریکی غار آن چنان زیبا و رویایی بود که نمی توان وصفش کرد…ظلمت مطلق ، سکوت ابدیت ، پاکی ازلی…همه در کنار هم آرامشی عجیب و بی نهایت نصیب روح و جسم انسان می کرد …موهبتی الهی…!

از مسیری که رفته بودیم برگشتیم…در دهانه ی غار نشستیم تا خستگی مسیر  از جسممان بیرون برود…ابرها قلب آسمان را می پوشاندند و نوید باران می دادند…بوی نم می آمد…بوی خاک…بوی گل های بهار…!

پایین آمدیم از کوه…از چشمه ی پای کوه که آبی به زلالی اشک از آن جریان می یافت نوشیدیم …عطشمان فروکش کرد و به سمت روستا راه افتادیم…ناهار خوردیم و روانه ی مشهد شدیم…دل کندن از طبیعتی به آن زیبایی و طراوت سخت بود اما چاره چه بود…!


یزدان را سپاس…!


باران...


ظهر به دانشکده رفتم…هوا گرم بود و مرطوب…خیلی ناجور…بین درس خواندن به کاجستان رفتم…بوی نم آدم را مست می کرد…دقت که کردم چند  تایی قارچ دیدم که از خاک سر بیرون آورده بودند…خیلی آرام و بی سر و صدا…انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده!

یک ساعت به غروب زدم بیرون…نم نم باران می آمد…رویایی بود…رویایی…به اتوبوس که رسیدم باران شدید شده بود…خیس شده بودم…خیس مهربانی خداوند…باران شدید شد…تگرگ آمد…ابرهایی در هم فشرده و سیاه و پرباران آسمان را فرش کرده بودند…توده هایی از قلب دریاهایی دوردست…پیغام آوران هستی…!

باران آمد و باران آمد و باران آمد…آن قدر که آب جاری شد و همه جا سیراب شد از سیل…ابرها رفتند…هوا لطیف شد…عاشقانه شد…شاعرانه شد…قدم زدم …آسمان آبی تر از همیشه بود…تک تک سلول  های بدنم تازه شد از این لطافت بهار…

شب حرم رفتیم…هوا بهاری…لیله الرغایب ، باران ، حرم ، نماز ، دعا …همه دست به دست هم داده بودند تا روحمان تازه شود…روح…روحی که مدت ها بود تازگی اش دستخوش زمانه شده بود…پژمرده شده بود…جان صفایی یافت ناگفتنی…مهتاب در قلب اسمان می خندید…هوا بوی عطر باران می داد…

برگشتیم…میان دار و درخت ها قدم زدیم…با دوستی به زلالی شبنم ، به مهربانی گل ، به طراوت باران…حرف زدیم…صفا کردیم…ذهنمان را جلا دادیم…عشق کردیم از این همه صداقت و صمیمیت…


خدایا شکرت…!


پ ن ۱:این نوشته مال روز پنج شنبه هست ولی به دلایلی امروز منتشر شد!


پ ن ۲:دوست و همراه قدم زدن شبانه ی مان بهرام خان بود از دیار سرسبز گیلان...پسری از جنس باران...!تشکر بابت همراهی اش...


پ ن ۳:جدا از بحث باران و ...،شهرداری مشهد در بلوار سید رضی هنرنمایی بسیار خلاقانه ای به کار برده و آن هم ایجاد یک استخر خیابانی وسیع است که هنگام بارش باران مردم را دچار شادمانی بی وقفه می کند و پدر مردمان را در می آورد!جا دارد دست یکایک این عزیزان را به گرمی بفشاریم و دست مریزاد گوییم بر این همه بی خیالی و محدود نگری!


ای فصل با باران ما بر ریز بر یاران ما 

              چون اشک غم خواران ما در هجر دلداران ما

ای چشم ابر این اشک ها می ریز همچون مشک ها

              زیرا که داری رشک ها بر ماه رخساران ما


مولانا جلال الدین


تنهایی...

تنهایی خوب است…شاید هم عالی است…آن قدر که بعضی وقت ها در به در دنبالش می گردم…فرار می کنم از حلقه ی انسان ها و سراغش را در گوشه ی اتاقی،میان درختان سر به فلک کشیده ای ، خیابانی،یا هر جای دیگر می گیرم…آن قدر در آن غرق می شوم که بیرون آمدن از دایره ی گرداب آن برایم به دشواری ترک روح است…

تنهایی خوب است…آن موقع که برق نگاهی یا تشعشع صدای لطیفی ، انسان را دچار رعشه ای نیرومند می کند و  زندگی را از آدم می گیرد…روی نیمکتی می نشینم و فکر می کنم…پرواز می کنم به آسمان…هبوط می کنم در زمین…آن قدر در این خلسه ی روحی معلق می مانم که هنگامه ی بیرون آمدن از آن غرق در عطر خوش تفکر و احساسات هستم…

تنهایی زیباست…اگر نیمکتی باشد…سکوتی باشد…قلمی باشد و کاغذی …آن هنگام است که تنهایی می شود زیباترین آفریده ی خدا…



“ تنهایی و رسوایی “  ، “ بی مهری و آزار”

         ای عشق ببین من چه کشیدم تو چه کردی…


               فاضل نظری


عینک...!

بعضی وقت ها همه چیز یک دفعه و بی خبر عوض می شود…نشسته ای و حرف می زنی و می شنوی و می خندی و صدای شادی ات گوش فلک را کر می کند…ناگهان ورق بر می گردد…خودت را می بینی که در میان تنهایی خودت نشسته ای …تنهای تنها …این موقع است که چشم ها را می بندی و تمام زندگی ات را مرور می کنی …خنده ها…گریه ها…دور هم بودن ها…تنهایی ها…همه را از پیش چشمت می گذرانی تا میرسی به یک اتفاق خوب…یک اتفاق که شاید خیلی هم به چشم نیاید و اصلا آن قدر ها هم مهم نباشد، ولی وقتی این هنگام به یادش می افتی لبخند به گوشه ی لب ات می نشیند…لبخندی به ارزشمندی تمام ثانیه هایی که تاکنون گذرانده ای…!

بعضی وقت ها خسته می شوم…از عالم و آدم …از تمام دغدغه های همیشگی …به میان درختان و گل ها می روم…عینکم را برمی دارم و هیچ نمی بینم جز دو قدم مقابلم …راحت از دنیا و تمام مسخرگی هایش…!هیچ کس را نمی شناسم…راه می روم و بدون هیچ توجه خاصی از کنار تمام مسایل می گذرم …راحت می شوم از همه چیز…عینکی بودن هم یک موقع هایی به درد آدم می خورد…!


دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

         تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی...


                سعدی شیرازی!

بازگشت ، تراژدیک یا کمدی!؟مساله این است...!


مدت هاست که مسیر مشهد به شهرستان و بالعکس را طی می کنم…زمان هایی بوده است که کوه های بین راه غرق در ابر بوده اند …مثل امروز…همیشه دلم می خواست تا بتوانم در چنین لحظاتی پای در دامنه ی کوه بگذارم و تا قله بروم…در میان دریایی از ابرهای خنک شنا کنم…آتشی روشن کنم و غرق در رویا شوم…

امروز هوا ابری و سرد بود…از صبح یک ریز باران می آمد و زمین تشنه ی مهربانی را از عشق الهی خود سیراب می کرد…ابرها دست در گردن قله های سر به فلک کشیده انداخته بودند و چون یاری دیرین اشک ها می فشاندند…!کرانه های زمین ، آسمان را در آغوش گرفته بود…باران می بارید…بارانی به سرزندگی و طراوت بهار…

تمام طول مسیر به موسیقی و کتاب خواندن گذشت…عبور از دل باران و کتاب خواندن و هر از چندگاهی نگاهی به قطرات پر شتاب و آشفته ی باران انداختن لطفی داشت بیش از حد تصور…بازگشتن نیز نکته ی همیشگی این ماجرا بود…بازگشت پس از سه هفته استراحت و گذران عمر در طول روزهای تعطیلی…بازگشتی که این بار نمی دانم تراژدیک است یا کمدی…!

این روزها بهار مهربانی اش را بیش از گذشته به رخ می کشد…می رقصد و می خندد و از گلوی سینه سرخ ها آواز سر می دهد و از چشم ابرها اشک شوق جاری می کند و از به طبیعت چشمکی می زند و طبیعت هم چون کودکی خجالتی از آغوش خاک لاله های سرخ بیرون می آورد و سبزه می دماند…این روزها همه دست به دست هم داده اند تا زمین ، رنگارنگ تر از همیشه ، خودنمایی کند…!


خداوندگارا سپاس…


در این سرما و باران یار خوش تر

          نگار اندر کنار و عشق در سر

نگار اندر کنار و چون نگاری

          لطیف و خوب و چست و تازه و تر


مولانا جلال الدین


سیزده به در

هیچی دیگه! امروز سر ظهر بود تقریبا که ناهار آماده شد و زدیم بیرون…دایی ها و بابابزرگ و بی بی قبل از ما رفته بودند دهانه آهوبم…زدیم به دل طبیعت …از کوه رفتم بالا و از دره اومدم پایین!خیلی حال داد…هوا سرد بود  و نم نم بارون میومد…دره خیلی قشنگ شده بود…سرسبز و تر و تمیز…ناهار و بازی کردن و چایی داغ خوردن توی هوایی که آدمو از سرمای خودش می لرزوند …! بارون شروع شد و خیلی شیک مجبورمون کرد جل  و پلاسمون رو جمع کنیم و بزنیم به چاک! چادرها رو جمع کردیم و بعد چهار پنج ساعت گشتن توی کوه و دشت برگشتیم خونه…!
خونه که رسیدیم بارون شدید شد و خیلی باحال صفا داد به هوا…خدایا ممنونتیم…
امروزم مثل پارسال شهردار محترم و چند نفر از بزرگواران شورای شهر ، عزیزان طبیعت گرد رو خوش آمد می کردند و از طرف شهرداری هم کیسه ی زباله به مردم داده شد تا زباله ها همین طوری توی طبیعت رها نشوند! باشد که مقبول افتد…ایشالا همیشه همه مون به فکر طبیعت اطرافمون باشیم!

اینم یه بند از مسمط منوچهری دامغانی :

خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار           گر در کنار یار بود , خوش بود بهار
ای یار دلبرای هلا خیز و می بیار            می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار
                                   با من چنان بزی که همی زیستی تو یار
                                        این ناز بیکران تو برگیر از میان

طبیعت گردی...


امروز از شهر زدیم بیرون…رفتیم به آغوش طبیعت…هوا ابری بود و خنک…مسیری رو به سمت غرب و شمال رفتیم تا رسیدیم به سد دهن قلعه…سدی که یک دهه پیش ساخته شده و کم و بیش آبی در دلش ذخیره کرده…یادمه اولین بار که به دیدن این سد رفتم کلاس اول راهنمایی بودم که همراه با هم کلاسی ها رفتیم بازدید علمی…آب این سد به خاطر کاهش بارندگی توی سال های اخیر خیلی کم شده …خیلی…اونقدر که وقتی چشمم به سطح آب سد  افتاد شوکه شدم و غصه خوردم…
یه چرخی زدیم دور و بر سد و هوایی تازه کردیم…راه افتادیم سمت روستاهای اطراف…اول رسیدیم به دهن قلعه…روستایی که خیلی کوچک و جمع و جور بود…توی تابلوی اول روستا نوشته بود که سی خانوار توی روستا زندگی می کنند اما چیزی که ما دیدیم خیلی کمتر از این مقدار بود…بعد رفتیم سمت چشمه حاج سلیمان…نزدیک اونجا دو تا مسیر آبی بود که به سد می ریختند…دو تا شریان رودخانه مانند کوچک که مثل دو تا مار باریک و دراز و با بدنی زلال مثل شیشه در دل خاک می خزیدند و به آرامی و زیبایی حرکت می کردند…آب این دو تا که از چشمه های بالادست و هم جوار کوه های سر به فلک کشیده جاری می شد زلال بود اما طعم شوری داشت…به چشمه حاج سلیمان رسیدیم…اوضاعش از دهن قلعه بهتر بود اما باز هم دستخوش تغییرات زیادی شده بود…ترک کردیم اونجا رو…چشمه ای که بود اما حاج سلیمانش نبود…
رفتیم شریف آباد…بابا اولین سال معلمی خودش رو توی این روستا بوده…روستایی بود که هنوز اندک آبی در دل قناتش باقی مونده و همین مقدار باعث شده تک و توک خانواده هایی که پایبند زادگاهشون هستند و هنوز زندگی در طبیعت و روستا رو به زندگی در سر و صدای شهر ترجیح میدن امیدی به موندن داشته باشند…بابا تعریف می کرد که تمام اطراف روستا پر از دار و درخت بوده و اونقدر سرسبز و خرم بوده که دل آدم پر می کشیده برای قدم زدن توی کوچه باغ های زیبا و پر طراوت روستا…اما الان فقط چند تا درخت تک و تنها باقی مونده بود و یه چند تا مزرعه …یادمه سه چهار سال پیش که اومدیم اینجا رفتیم خونه ی یکی از پیرمردای ده که پسرش شاگرد بابا بوده…پسرش هم بود…خیلی پیرمرد مهربون و باصفایی بود…امروز که رفتیم پسرش رو دیدیم که گفت پدرش فوت کرده…خیلی ناراحت شدیم…
رفتیم و یه دوری زدیم توی قلعه ی شریف آباد…یه چرخی هم توی کوچه ی منتهی به مزرعه ها…عطر گل های بهاری و علف های خوشبو دل و دماغ آدم رو صفا می داد…قشنگ بود و رویایی…
راه افتادیم  و یه مسیر خاکی نسبتا طولانی رو طی کردیم…بین راه گله های گوسفند ها رو می دیدیم…شنیدن صدای بع بع گوسفندها و صدای زنگوله های این همراه های رام شدنی انسان که هزاران سال با بشر همراه بوده اند لذت خاصی داشت…آدم می فهمید که با وجود خشکی این دور و اطراف هنوز موجودات زنده ای هستند تا به آدم دلگرمی بدهند که حیات در این اطراف ادامه دارد… بین راه  چند جا توقف کردیم …کنگر جمع کردیم و چرخی در دل مسیل ها و دره ها زدیم…مسیل هایی که بستر جریان های زلال حاصل از باران و برف  و تگرگ بوده اند…چکیده ای  از ابرهای آسمان خدا…
ساعت چهار بود که ناهار خوردیم…بعد هم دوباره چرخی در دل طبیعت زدیم …هوای امروز ان قدر عالی بود که تا مجاورت تک تک سلول های بدنمان رخنه نمود و بدن را مصفا کرد…بعد هم به خانه برگشتیم و استراحت و شام هم جایتان خالی خورشت کنگر…!!

طبیعتتان با صفا…!
آمد بهار جان ها ای شاخ تر به رقص آ
                           چون یوسف اندر آمد مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
                           ای شیر جوش دررو جان پدر به رقص آ  ...


                
   مولانا جلال الدین





عیدی باران...!

پریشب باران خوبی آمد…هوا بوی بهشت می داد…صبح که بیدار شدم دیگر نخوابیدم…زدم بیرون…دوچرخه را برداشتم و در هوای باران خورده تا خاکریزهای بالای شهر که نزدیک خانه بود رکاب زدم…از دوچرخه پیاده شدم…رفتم بالای خاکریز…به شمال چشم دوختم…زادگاهم را می دیدم…دامنه ی کوه را دیدم که باران خورده به نظر می رسید…قله های در میان ابر غوطه می خوردند…به دهانه ی دره مانند آهوبم نگاه کردم…غرق در مه بود…فکر می کنم ابرها آن قدر پایین آمده بودند که می توانستند زمین تشنه ی این روزها را در آغوش بگیرند و شبنم بر گونه های خاک بیفشانند…زیبا بود دویدن در دل ابرهای بهار…
خورشید را دیدم که از کرانه ی آسمان بالا می آمد…در میان ابرها می رقصید و پرتوهای نگاهش را به زمین هدیه می داد…نسیم خنک صبح بهار آن چنان مطبوع و روح انگیز بود که به جای آنکه تن را بیم سرما بلرزاند آرامش و عافیت نصیب روح و جسم می کرد…
خورشید از پشت ابرها بیرون آمد و تمام رخ جلوه گری کرد…بر دوچرخه نشستم و رکابی در اطراف پارک زدم…ریه هایم مدت ها بود که از هوای تیره رنگ کلان شهر به تنگ آمده بود…وجودم را از طراوت و پاکی و خنکای هوای صبح انباشته کردم …نان خریدم و به خانه آمدم …چای شیرین و نان گرم و پنیر و سمنوی شیرین و جان افزا…


پ ن : این روزا حتما صبح زود پاشین برین بیرون ورزش کنین…هوا عالیه…مبادا از دست بدین طراوت این ساعت ها رو…!

مثل باران بهاری که نمی گوید کی...
                                  بی خبر در بزن و سرزده از راه برس...!    
                                 " آرش مهدی پور"





گذری بر نایین

شهریور بود و گرمای مخصوصش…اصفهان که بودیم دایی از نایین گفت و از مسجد جامعش…عزم کویر کردیم و راهی شدیم…به نایین رسیدیم و اول از همه به مسجد رفتیم…از دور گلدسته های خاکی رنگش دیده می شد…خلوت بود …بهتر است بگویم هیچ کسی غیر ما نبود!وارد صحنش شدم…به مقتضای نور کویر و تحمل دشوار آفتاب ، صحن مرکزی برهنه ی مسجد ،  وسعت زیادی نداشت…در چهار طرف صحن فضاهای پوشیده ای بود که جایگاهی بود برای نماز و عبادت…در مشرق راه پله ای بود که به سرداب و پایاب منتهی می شد…پایین رفتم…سرداب بزرگی بود…ستون هایی قطور و نورگیر هایی که داشت که انسان را متعجب می کرد! به اقتضای جنگ های قرن های گذشته ی این مرز و بوم و به خاطر دور ماندن مردم از خطرهای پیش رو دالان ها و دخمه هایی در سرداب تعبیه شده بود که فضایی پررمز و راز و وهم آلود ایجاد می کرد…صدای نیاکان رنج دیده ی این دیار را می شنیدم که در فضای عریان سرداب می پیچید…صدای مردمانی که از جفای روزگار دون به چنین فضای تاریک و بسته ای پناه آورده بودند…با وجود شریان های بسیار کمی که در سرداب برای تبادل هوا وجود داشت ، مطبوع بودن هوایش عجیب به نظر می رسید…شاید راه هایی پنهان برای تبادل…نمی دانم!
سرداب را ترک کردم…به گوشه گوشه ی مسجد سرک کشیدم…در میان آجرکاری های زیبا و نقش های آسمانی دیوار ها پرواز کردم…به دیدار منبر تاریخی اش رفتم …زیبا بود…نقش هایی به زیبایی آسمان کویر …خیالم به میان نقش هایش دوید…ضرب قلم و تیشه ی منبت کاری بزرگان را دیدم که بر پیکره ی چوب می خورد و طرحی در می انداخت به لطافت روح…یاد منبر مسجد اموی دمشق افتادم که ده سال پیش دیده بودم…هر دو زیبا و رویایی بودند…همچنین یاد نقاشی استاد کاتوزیان افتادم که از همین منبر طرحی کشیده بود…چرخی دیگر در مسجد زدم و به سوی موزه ی مردم شناسی کویر رفتم که در مجاورت مسجد بود…

پ ن : با وجود زیبایی فوق العاده ی مسجد و طراحی منحصر به فرد حاکم بر آن ، خلوت بودن این فضا مرا به شدت متعجب و اندوهگین کرد…کاش چنین بناهایی که روح لطیف ایران  و اسلام در آن دمیده شده بیشتر و بیشتر به مردم شناسانده می شدند…





یبوست مغزی!

درک می کنم که از خواندن عنوان بالا تعجب کنید!همان طور که خود من هم هنگامی که اولین بار چنین کلمه ای به ذهنم خطور کرد تعجب کردم و حتی چند دقیقه ای هم به این اتفاق خندیدم!نوشته ای که پیش روی شماست ربط چندانی به میزان ، نوع و کیفیت غذایی که می خورید ندارد!بهتر است بگویم هیچ ربطی به موارد بالا ندارد!اما منظورم از چنین عنوانی چه بوده است!؟
همه ی ما در محیط زندگی و در جامعه ی مان با مبانی و پایه های مستحکم اعتقادی و اجتماعی زیادی برخورد داریم…مانندعلم ، مذهب ، آزادی ، اخلاق، برابری و بسیاری مسایل دیگر…تمام این ها کلماتی هستند که به نوبه ی خود بسیار زیبا و قابل احترام هستند…از این جا به بعد حواستان را بیشتر جمع کنید…!هر یک از ما پس از برخورد با چنین کلمات و عناوینی ، بنا به قدرت عقل و خردورزی ، به قضاوت و تامل در این موضوعات می پردازیم…قضاوت هایی که یا به نتیجه های صحیح و قابل پذیرشی منتهی می شوند یا به نتیجه های ناصحیح …در هر صورت زمینه ای فراهم می آید برای پرداختن و تفکر مداوم به این موضوعات…مسلما نتیجه گیری حاصل شده برای خودمان اهمیت بسیار زیادی دارد…چه اینکه نتیجه ی به دست آمده به  سان فرزندی ست برای مادری که همان قوه ی تعقل ماست…اگر این نتایج به بیرون انتشار پیدا کنند وبه  بوته ی نقد گذاشته شوند و اصلاح شوند حاصل آن آرامش روانی برای انسان می شوند…اما وای به حال روزی که این افکار درون ذهن آدمی انباشته شوند و محصور بمانند…!
وای به حال روزی که این افکار در ذهن انسان محصور شوند…!مدام تقویت می شوند و آن قدر تکرار می شوند که گویی صحیح ترین موضوع علم بر روی کره ی زمین می باشند! انبار می شوند و انبار می شوند و انبار می شوند…مانند غذایی پاک و سالم که پس از هضم شدن راهی برای دفع نمی یابد!انبار شدن همانا و رو به جمودت رفتن فکر همانا…نتیجه این می شود که فرد آن چنان اسیر فکر خود می شود که راهی برای خلاصی از آن نمی یابد…در بند فکر جامد خود می شود…!ذهنش همان گونه می شود که دستگاه گوارش بعضی ها آنگونه می شود! ذهنی که باید سبک بال باشد تا انسان را به ملکوت برساند آن چنان بال و پرش بسته می شود که یارای برخاستن هم ندارد چه رسد به پرواز!
پس ذهن خود را از افکاری که مدت هاست شما را اسیر خود کرده اند برهانید!به وسیله ی نوشتن…بازگوکردن…به تصویر در آوردن…شاید این افکار کاغذ های باطله ای باشند که تنها خاصیت شان درگیر کردن ذهن توانمند شما به مسایل پوچ باشد…خودتان را رها کنید تا بتوانید به افکاری نو دست بیابید و یا حتی از درستی افکارتان اطمینان پیدا کنید…

ذهنتان آزاد و بی آلایش…!

پ ن : هرگونه برداشت از این متن برعهده ی خواننده ی متن می باشد و به بنده دخلی ندارد!


نوروز...

نوشتن از نوروز برایم دشوار است…شب آخر سال برایم یک حس عجیب به ارمغان می آورد …حسی مانند اینکه انگار یک چیز در زندگی ام کم است …شاید آن چیز خودم باشم!به هر حال این حس آن قدر عمیق است که تک تک سلول های بدنم در آن غوطه ور می شوند و در آن دست و پا می زنند…آن گونه که بعد ساعت های بسیار خود را از گرداب خیالات و افکار این لحظات بیرون می آیم…
تحویل سال چه نیمه شب باشد چه صبح هنگام و چه عصر و چه وسط شب برایم  یک حالت عجیب است…در دلم یک حس غریب به وجود می آورد…آن گونه که با خودم کلنجار می روم تا بفهمم کجا هستم و چه می کنم و چه باید بکنم و چگونه باید رفتار کنم…حسی ست غریب که تنها یک بار در سال به سراغم می آید…حس نوزادی که تازه به دنیا می آید و نمی داند بخندد یا گریه کند…نمی داند چشم به دنیا باز کند و بخندد یا چشم فرو بندد و سیلاب اشک از دیدگان روانه سازد…به هر حال به هر بدبختی که می شود ثانیه های تکرار نشدنی تحویل سال را می گذرانم و باز در فکر فرو می روم…که سال پیش رو چگونه خواهد بود…خوب یا بد…چگونه…
حال که فکر می کنم می بینم شاید سر سفره ی تحویل سال تنها جایی باشد که سکوت می کنیم و چشم ها می بندیم و خالصانه و خاضعانه دعا می خوانیم و آرزو می کنیم …شاید تنها لحظاتی در زندگیمان باشد که با صداقت کامل و با وجدانی آسوده پای سفره ی عشق می نشینیم و به روزهایی که گذشت می اندیشیم …به روزهایی که مملو از اتفاقات زیبا و نازیبا بوده اند…مهربانی ها…نامهربانی ها…خنده ها…گریه ها…هزاران خاطره ی دیگر…

شاید تنها سر سفره ی عیدانه باشد که برای فردایمان برنامه هایی می ریزیم که پشتوانه اش خدا باشد و عشق…!که در بقیه ی روزهای زندگی تماما تصمیم های عاقلانه و از روی ترس خودنمایی می کنند…!شاید این روز تنها روزی باشد که بی غل و غش می نشینیم و چند دقیقه ای زندگی را می فهمیم …عاشقانه می خندیم …گذشته را می نگریم و فردا را مجسم می کنیم…حال می فهمم برای انسان قرن بیست و یکم یک روز مانند نوروز چه غنیمت ارزشمندی ست…انسانی که در هیاهوی صداهای گوش خراش و در گیر و دار زندگی آن چنان اسیر شده است که شاید روزی شادی و بلکه زندگی را از یاد ببرد…