نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

طبیعت گردی...


امروز از شهر زدیم بیرون…رفتیم به آغوش طبیعت…هوا ابری بود و خنک…مسیری رو به سمت غرب و شمال رفتیم تا رسیدیم به سد دهن قلعه…سدی که یک دهه پیش ساخته شده و کم و بیش آبی در دلش ذخیره کرده…یادمه اولین بار که به دیدن این سد رفتم کلاس اول راهنمایی بودم که همراه با هم کلاسی ها رفتیم بازدید علمی…آب این سد به خاطر کاهش بارندگی توی سال های اخیر خیلی کم شده …خیلی…اونقدر که وقتی چشمم به سطح آب سد  افتاد شوکه شدم و غصه خوردم…
یه چرخی زدیم دور و بر سد و هوایی تازه کردیم…راه افتادیم سمت روستاهای اطراف…اول رسیدیم به دهن قلعه…روستایی که خیلی کوچک و جمع و جور بود…توی تابلوی اول روستا نوشته بود که سی خانوار توی روستا زندگی می کنند اما چیزی که ما دیدیم خیلی کمتر از این مقدار بود…بعد رفتیم سمت چشمه حاج سلیمان…نزدیک اونجا دو تا مسیر آبی بود که به سد می ریختند…دو تا شریان رودخانه مانند کوچک که مثل دو تا مار باریک و دراز و با بدنی زلال مثل شیشه در دل خاک می خزیدند و به آرامی و زیبایی حرکت می کردند…آب این دو تا که از چشمه های بالادست و هم جوار کوه های سر به فلک کشیده جاری می شد زلال بود اما طعم شوری داشت…به چشمه حاج سلیمان رسیدیم…اوضاعش از دهن قلعه بهتر بود اما باز هم دستخوش تغییرات زیادی شده بود…ترک کردیم اونجا رو…چشمه ای که بود اما حاج سلیمانش نبود…
رفتیم شریف آباد…بابا اولین سال معلمی خودش رو توی این روستا بوده…روستایی بود که هنوز اندک آبی در دل قناتش باقی مونده و همین مقدار باعث شده تک و توک خانواده هایی که پایبند زادگاهشون هستند و هنوز زندگی در طبیعت و روستا رو به زندگی در سر و صدای شهر ترجیح میدن امیدی به موندن داشته باشند…بابا تعریف می کرد که تمام اطراف روستا پر از دار و درخت بوده و اونقدر سرسبز و خرم بوده که دل آدم پر می کشیده برای قدم زدن توی کوچه باغ های زیبا و پر طراوت روستا…اما الان فقط چند تا درخت تک و تنها باقی مونده بود و یه چند تا مزرعه …یادمه سه چهار سال پیش که اومدیم اینجا رفتیم خونه ی یکی از پیرمردای ده که پسرش شاگرد بابا بوده…پسرش هم بود…خیلی پیرمرد مهربون و باصفایی بود…امروز که رفتیم پسرش رو دیدیم که گفت پدرش فوت کرده…خیلی ناراحت شدیم…
رفتیم و یه دوری زدیم توی قلعه ی شریف آباد…یه چرخی هم توی کوچه ی منتهی به مزرعه ها…عطر گل های بهاری و علف های خوشبو دل و دماغ آدم رو صفا می داد…قشنگ بود و رویایی…
راه افتادیم  و یه مسیر خاکی نسبتا طولانی رو طی کردیم…بین راه گله های گوسفند ها رو می دیدیم…شنیدن صدای بع بع گوسفندها و صدای زنگوله های این همراه های رام شدنی انسان که هزاران سال با بشر همراه بوده اند لذت خاصی داشت…آدم می فهمید که با وجود خشکی این دور و اطراف هنوز موجودات زنده ای هستند تا به آدم دلگرمی بدهند که حیات در این اطراف ادامه دارد… بین راه  چند جا توقف کردیم …کنگر جمع کردیم و چرخی در دل مسیل ها و دره ها زدیم…مسیل هایی که بستر جریان های زلال حاصل از باران و برف  و تگرگ بوده اند…چکیده ای  از ابرهای آسمان خدا…
ساعت چهار بود که ناهار خوردیم…بعد هم دوباره چرخی در دل طبیعت زدیم …هوای امروز ان قدر عالی بود که تا مجاورت تک تک سلول های بدنمان رخنه نمود و بدن را مصفا کرد…بعد هم به خانه برگشتیم و استراحت و شام هم جایتان خالی خورشت کنگر…!!

طبیعتتان با صفا…!
آمد بهار جان ها ای شاخ تر به رقص آ
                           چون یوسف اندر آمد مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
                           ای شیر جوش دررو جان پدر به رقص آ  ...


                
   مولانا جلال الدین





نظرات 1 + ارسال نظر
ترقی سه‌شنبه 10 فروردین 1395 ساعت 15:09 http://leyla-taraghi.blogsky.com

سلام:


گشتن تو دل طبیعت واقعا لذت بخشه با این پست دلمون هوایی شد حتما باید یه سر بریم روستا:)

خوش بگذره:)

سلام...
اره طبیعت گردی قطعه ی گمشده ی پازل زندگی خیلی از ماهاست توی این روزا...امیدوارم بهتون خوش بگذره...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.