نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

فردوسی...

راه افتادیم به سمت توس...سرزمینی که صلابت حماسه در ذره ذره ی خاکش احساس می شود هنوز...پا در آرامگاه حکیم گذاشتیم و به دیدار بارگاهش رفتیم...روح ایران را در خود دارد اینجا...تکه ای است که انگار از ایران اساطیری جدا کرده اند و  به این روزگار که تمدن و تکنولوژی احاطه اش کرده هدیه داده اند...چرخی در محوطه ی آرامگاه زدیم...نیلوفران آبی که در حوض آب فیروزه ای جا خوش کرده بودند در اطراف تندیس حکیم فردوسی گویی که نگاهبانی می کردند...پا به مقبره گذاشتیم.با شکوه و با ابهتی وصف ناشدنی ...با وجود آن که زیاد به این مقبره می آیم اما هر بار دیدن مجسمه های راوی داستان های شاهنامه برایم تازگی دارد...دیدن زال و سیمرغ و رستم و سهراب و فریدون و کاوه آن قدر برایم شور و شوق می آفریند که وصف نمی توان کرد...به موزه  رفتیم ...آثار برجای مانده از توس باستانی زیبا و چشم نواز بود...آثاری که نمایانگر پیشرفت و تمدن و فرهنگ غنی آن روزهای ایران بود...تابلوهایی که داستان های شاهنامه  و حماسه های پر شور این کتاب که نمایانگر تاریخ پیشدادیان است را به نمایش در می آورد...مینیاتورهایی از شاهنامه ی بایسنقری را دیدم که به زیبایی هر چه تمام تر طراحی شده بودند...از کودکی عاشق مینیاتور بودم و پیچ و تاب هایش...هربار چشمم به نقش هایش می افتد محوش می شوم...کودکی بازیگوش می شوم و در میان درختان و کوه ها و دشت هایش می چرخم و می خندم...!از پیروزی های رستم شاد می شوم و از مرگ سهراب و سیاوش گریان...می چرخم و می چرخم و می چرخم تا روح سرکش ام آرام گیرد...و آن موقع به آرامی از گوشه ی تابلو بیرون می آیم...!

به افتتاحیه ی  کنگره ی ملی شعر از توس تا نیشابور رفتیم...بزرگانی بودند که غزل ها و رباعیاتی و مثنوی هایی خواندند و لذت بردیم...از کشورهای مختلف پارسی زبان...و چقدر خوش حال و امیدوار شدم وقتی که دیدم این چنین پیوند فرهنگی عمیق و قدرتمندی بین ملت ها برقرار است،پیوندی که مرهون شاهنامه است...

مراسم گل افشانی مقبره به زیبایی انجام شد و بیرون آمدیم...بارانی به لطافت و زیبایی ابیات پارسی باریدن گرفته بود...باران می بارید...بارانی از سر عشق ...مهربانی...



نمیرم از این پس که من زنده ام

                   که تخم سخن را پراکنده ام

هر آن کس که دارد هش و رای و دین

                   پس از مرگ بر من کند آفرین


                حکیم توس

باز باران...

امروز صبح رفتیم کلاس...بعد هم بیمارستان منتصریه...بعد هم بلافاصله بیمارستان قایم...بعد از کلاس باکتری عملی که بیمارستان قایم بود گشتی زدم داخل شهر...دو تا کتاب شعر خریدم و رفتم جلسه  ی شعر و ادب ارغوان...جلسه ای که خستگی یک هفته ماقبل را از بدن انسان خارج می کند...

بعد تا مرکز مشاوره قدم زدم و جلسه ی مرکز...!یک روز مملو از کلاس و جلسات مختلف!

الان هم که باران می آید ...از آن باران هایی که اصلا انتظارشان را نداری و ناگهان قطره قطره ریختنشان را متوجه می شوی...کاش بعضی وقت ها هم اتفاقاتی از این دست در زندگی بیافتد...بی خبر کسی برسد...آهنگی که عاشقش هستی پخش شود...بیتی که دوست داری خوانده شود...کاش زندگی بعضی وقت ها از یک دستی خارج شود...با یک لبخند...با یک سلام...یک مهربانی...


پ ن : این متن را دیشب نوشتم ولی امروز منتشر شد به دلایلی ...


خنده ات طرح لطیفی ست که دیدن دارد

                              ناز معشوق دل آزار ، خریدن دارد

فارغ از گله و گرگ است شبانی عاشق

                             چشم سبز تو چه دشتی ست ! دویدن دارد

شاخه ای از سر دیوار به بیرون جسته

                            بوسه ات میوه ی سرخی ست که چیدن دارد

عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی

                            قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد

وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن

                             عاشقی بی سر و پا عزم رسیدن دارد

عمق تو دره ژرفی ست ، مرا می خواند

                             کسی از بین خودم قصد پریدن دارد

اول قصه ی هر عشق کمی تکراری ست!

                             آخر قصه ی فرهاد شنیدن دارد



                     کاظم بهمنی


بی خبر...

امروز ظهر میان ترم باکتری دادیم تموم شد و رفت...فقط از این خوشحالم که تموم شد!انگار یه بار سنگین از روی دوش مغز و روحم برداشته شده...عصر رفتیم کلاس باکتری عملی بیمارستان قایم(عج)...بعد با وجود خستگی ای که توی روح و جسمم خونه کرده بود رفتم جلسه شعر ارغوان مون...جلسه ی امروز خوب بود...بعد هم پیاده تا خوابگاه اومدم و باز هم علی رغم خستگی که چند برابر شده بود به جلسه  ی مرکز مشاوره رفتم...استاد رو که دیدم خستگی از بدنم بیرون رفت...مهربونی و خوش صحبتی اش اون قدر دل آدم رو به حال میاره که اگه کوه هم کنده باشی  انرژی بگیری و حالت بشه مثل اول صبح...جلسه تموم شد ...قبل رفتن به جلسه فهمیدم امشب میریم حرم...بهترین خبری بود که می تونستم بشنوم...رفتیم حرم و نماز و دعا و دل یکی کردن با امام مهربون...خیلی خوب بود...خدایا شکرت...


بهار است آن ، بهار است آن ، و یا روی نگار است آن

                             درخت از باد می رقصد که چون من بی قرارست آن

زهی جمع پری زادان ، زهی گلزار آبادان

                             چنین خندان چنین شادان ، ز لطف کردگارست آن...


مولانا جلال الدین

باران بهاری...

نشسته ام پشت پنجره…چای می نوشم و کمی درس می خوانم …تنهای تنها…صدای قطرات باران موسیقی زیبای امشب من شده است…امشب هوا عالیست،عالیه عالی…آن قدر که اگر می توانستم فقط می نشستم و غزل می گفتم و غزل می خواندم…هرچند با وجود تمام دغدغه های مسخره ای که این روزها بر سرم آوار شده است باز هم آن قدر بی خیال و اپیکور مذهب هستم که فرصتی را به غزل خوانی و ترانه و موسیقی اختصاص دهم! آخر این شب ها که بگذرد کمتر می توان مانندش را دوباره پیدا کرد…همین خوشی ها می ماند و خنده ها و شادی ها که غم و سختی رفتنیست…

این روزها سعدی می خوانم…عالیست…غزل هایی به سادگی زبان کودکانه و پر مغزی یک حکیم دنیادیده…آن قدر صاف و ساده که آدم باورش نمی شود بزرگ مردی چون استاد سخن این گونه کلمات را در قالبی ساده و یک دست و زیبا بچیند بی آنکه سخنش تکراری و ملال آور شود…سعدی این روزها و شب ها یار غار من شده است و یاوری برای زدودن خستگی ها از روحی که دستخوش حوادث می شود…این روزها سعدی آرام جانم است…!



افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست

             یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدست

گر مدعیان نقش ببینند پری را

             دانند که دیوانه چرا جامه دریدست

آن کیست که پیرامن خورشید جمالش

             از مشک سیه دایره نیمه کشیدست

ای عاقل اگر پای به سنگیت بر آید

            فرهاد بدانی که چرا سنگ بریدست

رحمت نکند بر دل بیچاره ی فرهاد

            آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست

از دست کمان مهره ی ابروی تو در شهر

            دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیدست

در وهم نیاید که چه مطبوع درختی

            پیداست که هرگز کس از این میوه نچیدست

سر قلم قدرت بی چون الهی

           در روی تو چون روی در آیینه پدیدست

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا

          حلوا به کسی ده که محبت نچشیده است

با این همه باران بلا بر سر سعدی

          نشگفت اگرش خانه ی چشم آب چکیدست



زندگی...

امشب به اتفاقاتی که حدود یک سال پیش افتاد فکر می کردم…اتفاقاتی که در زمان خودش مهیب و صعب بود اما اکنون که به آن ها نگاه می کنم می فهمم که کوچک و ناچیز بوده اند…انگار هر چه جلوتر می رویم زندگی برایمان مضحک تر و بی قاعده تر می شود!گذر زمان آن قدر سریع بود که عمر ناچیزم حتی کفاف نداد که فرصتی کوتاه بنشینم و با خاطری آرام اتفاقات گذشته را از خاطرم عبور دهم و بیاندیشم…

با خودم فکر می کردم شاید زندگی آن قدر ها هم جدی و سخت نباشد که به همدیگر سخت بگیریم…دلی را آزرده کنیم…اشکی روانه کنیم…زندگی شاید آن قدر ساده و پیش پا افتاده باشد که بتوانیم با یک لبخند ، یک سلام ، یک احوال پرسی خشک و خالی دل اطرافیانمان را شاد کنیم…زندگی شاید آن قدر ها هم ارزش زیستن و غرق شدن نداشته باشد…شاید بهتر این باشد که لیوان بلورین زندگی را مزه مزه ای کنیم و باقی اش را پای گلدان شمعدانی سرخ کنار پنجره ی اتاقمان بیافشانیم…!



ماهی که قدش به سرو می ماند راست

              آیینه به دست و روی خود می آراست

دستارچه ای پیشکشش کردم گفت

              وصلم طلبی زهی خیالی که توراست


  

    خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی

اردیبهشت...!

امروز بنا به اتفاق به یاد خاطره ای افتادم از دوران کودکی…یادم می آید اردیبهشت بود…ده ساله بودم و کلاس پنجم ابتدایی…جمعه ای بود و قرار شد من همراه دایی و آشنایان  خانواده ی زن دایی به روستا بروم…هدف از رفتن به روستا هم توت خوردن بود…رفتیم روستا و توت خوردیم و توت خوردیم و توت خوردیم…من که هیچ ولی بقیه  به هر درختی که می دیدند، آویزان می شدند و تا آخرین توت اش را نمی خوردند رهایش نمی کردند!درخت را می تراشیدند و رهایش می کردند!  صبح تا عصر همین گونه گذشت و من مقداری و بقیه خرواری توت تناول نمودیم و عازم شهر شدیم و هر کدام راهی خانه هایمان…

من به خانه آمدم …پس از یک روز به شیرینی توت های خوشمزه  و آب دار روستا ، حرف زدن از کیف و کیفور شدن روزانه بود که می چسبید!ماجرای روز را تعریف کردم و در فضیلت شاهانه ی توت سخن ها سراییدم و داستان ها تعریف کردم…شام را آوردند…کباب بود…کباب را با لذت هر چه تمام تر به دندان کشیدم و بر تخت اغراق و گزافه گویی تکیه زدم و در ها سفتم!تنقلات بعد از شام را آوردند…آجیل ها را هم بالا کشیدم …مشت مشت بادام خاکی به معده ریختم و حظ کردم از این روز و این گونه شب! و مهیای خواب شدم…

رفتیم روی بهار خواب و آماده خوابیدن شدیم…چشم ها را به نرمی پر قو بر هم نهادیم به امید فردایی که به مدرسه می رویم و برای بچه ها از تفریح آخر هفته ی مان در افشانی ها کنیم…

شب خوابیدیم و صبح در بیمارستان چشم ها را گشودیم…هاج و واج و انگشت به دهان که این چه واقعه ایست که نظاره می کنیم ! پرس و جو کردیم و کاشف به عمل آمد پس از شکم بارگی های دیروز و دیشب مان، هنگامه ی خواب دچار بیماری می شویم و خدا به رویمان رحم کرده که زنده مانده ایم!سرم به دست در هوای مطبوع اردیبهش ماه ساکن بیمارستان شده بودیم  و دو شب ناقابل در خدمت قرص و شربت و دارو بودیم…

این واقعه چنان تاثیر سهمگینی بر دیدگاه من در مورد توت سفید و بادام خاکی گذاشت که هنوز که هنوز است از خوردن توت ابا می ورزم و با دیدن بادام خاکی رعشه ای مهیب بر جسم و جانم می افتد که مبادا دوباره بیماری آن شب دوباره گریبان گیرمان شود  که این بار معلوم نیست بتوانیم جان سالم به در بریم!


بارالها شکرت!!


ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

                  ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ ها

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس

                  ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا...


                       مولانا جلال الدین