نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

مهر

انگار همین دیروز بود که مهر شروع شد...آمد ...یواش یواش قدم زد توی کوچه ها و خیابان ها و پارک ها و چهار پنج تا برگ را دلداده ی خودش کرد و به اتاق هایمان سرکی کشید و لباس های گرم را اندک اندک از گنجه ها بیرون آورد و هیزم ها را دسته دسته کرد و قلاب انداخت و خورشید را کمی پایین تر کشید و  ابرها را هل داد سمت شهر و بعد نشست و ظرف انار و سیب و نارنگی را گذاشت وسط  و کتاب و دفتر مشق بچه ها را گذاشت جلویشان و شروع کرد به سرمشق دادن آ و ب و دال و ...  کمی که حوصله اش سر رفت با خودش گفت بگذار کمی هم سر به سر بقیه بگذارم...لباس آدم ها را پوشید و بعد گشت و گشت و گشت و به اقتضای لباسی که پوشیده بود رفت دم  دل آدمی که عاشق صاحب لباس بود...در زد و وارد شد و همان طور چرخی زد و بیرون آمد...همه  را هوایی کرد و خندید و خندید و خندید از این که همه ی زحمت های آدم ها را ، برای فراموش کردن ، برای دفن کردن خیلی چیزها بر باد داده است!خندید و باز دوباره نشست پای انار و سیب و هی خندید و هی خندید  و هی خندید...بعد هم پا شد ...شال و کلاه کرد ...راه افتاد و رفت تا دوباره سال دیگر بیاید...بیاید و آدم ها را یاد خیلی ها بیاندازد...یاد خیلی چیزها...


پ.ن ۱ : دعا کنید برای پدربزرگ یکی از دوستانم...

پ.ن ۲: گفتم شال و کلاه...به یاد کودکانی باشیم که این روزها دست هایشان از سرما کرخت می شود و صورت هایشان سرخ...کودکان کار...

پ.ن ۳: آبان تان مبارک...


تا تو را از دور دیدم ، رفت عقل و هوش من // می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا


صایب تبریزی


پ ن:چقدر خوبه شعرای صایب


متن کامل شعر رو اینجا بخونید!

حافظ

ای که در کوی خرابات مقامی داری

جم وقت خودی ار دست به جامی داری


ای که با زلف ورخ یار گذاری شب و روز

فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری


ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند

گر از آن یار سفرکرده پیامی داری


خال سرسبز تو خوش دانه ی عیشی ست ولی

بر کنار چمنش وه که چه دامی داری


بوی جان از لب خندان قدح می شنوم

بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری


چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود

می کنم شکر که بر جور دوامی داری


نام نیک ار طلبد از تو غریبی چه کند

تویی امروز در این شهر که نامی داری


بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود

تو که چون حافظ شب خیز غلامی داری



خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی



چه خوشبخت است آن که کسی را دوست می دارد.عشق می ورزد. او بر روی این زمین، در میان این کوچه و بازار و انبوه سایه هایی که چون اشباح خیالی میگذرند، یکی را می بیند . احساس می کند که در میان این خلوت خالی ، یکی وجود دارد . هر جا او نیست کسی نیست ، هیچ کس را نمی بیند ، تنهایی است و خلوت و تعطیل ! هرجا او هست ، جمعی هست ، شلوغ و بیا و برو . در این کویر خلوت ، سایه ی دهی  و صدای پای آدمیزادی را می بیند و می شنود.


کویر

دکتر علی شریعتی

کاروان عروس


چقدر عکس قشنگیه ...

حال آدمو خوب می کنه...امیدوارت می کنه ...لبخند رو میاره روی لبای آدم...عروس دریایی و ماهی های لابلای لباس عروسش اون قدر زیبا و رویایی توی تصویر افتادن که حرف نداره...!


پ ن : عروس دریایی یال شیری هستند ایشون!بزرگ ترین گونه ی عروس های دریایی  که قطرش به ۲ متر و طولش به ۱۵ متر هم میرسه بعضی وقتا...


پ ن ۲: تصویر بالا برنده ی جایزه ی عکاسی حیات وحش بریتانیا شده...عکاسش هم جورج استویل هستش...توی مجله  ی دانستنیهای شماره ی ۵ مهر ۹۵ دیدمش ...اون قدر قشنگ بود که پوسترش رو به دیوار اتاقم چسبوندم...!اصلا جگر آدمو حال میاره!


پ ن ۳ : مجله ی دانستنیها جزو بهترین مجله هایی هست که تاحالا خوندم...شایدم بهترینشون...از پنج سال پیش که باهاش آشنا شدم هر دفعه کلی مطلب جدید یاد می گیرم و کلی کیف می کنم از خوندنش...حتما امتحانش کنید!


پ ن ۴ : اگه تصویر رو نتونستین ببینین نسخه ی باکیفیت ترش توی کانال مجله ی دانستنیها هست ...آدرسش هم اینه:@danestanihamag

روباه و شازده کوچولو!

روباه : تو آن سیاره شکارچی هم هست؟

شازده کوچولو : نه!

روباه : محشر است! مرغ و ماکیان چطور؟

شازده کوچولو : نه!

روباه آه کشان گفت : همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است !

اما پی حرفش را گرفت و گفت : زندگی یک نواختی دارم. من مرغ ها را شکار می کنم ، آدم ها مرا . همه ی مرغ ها عین همند همه ی آدم ها هم عین هم اند!این وضع یک خرده خلقم را تنگ می کند.اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگی ام را چراغان کرده باشی.آن وقت صدای پایی را میشناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند: صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از لانه ام می کشد بیرون. تازه ، نگاه کن آن جا گندمزار را می بینی؟برای من که نان نمی خورم گندم چیز بی فایده یی است.پس گندم زار هم مرا به یاد چیزی نمی اندازد.اسباب تاسف است.اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می شود!گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار می پیچد دوست خواهم داشت...


شازده کوچولو

آنتوان دوسنت اگزوپری


پ.ن : چقدر عالیه این شازده کوچولو... اگزوپری چقدر قشنگ حرف زده توی این تکه از کتاب...اون قدر قشنگ که اگه کسی بگه حاصل این چند سال عمرت چیه همین تیکه رو براش بخونم!


پ.ن ۲: سعی کنید هر چند وقت یک بار این کتاب رو دوباره بخونید!دو سه بار صوتیش رو گوش دادم و یکی دو بار هم خود کتاب رو خوندم...خیلی عالیه اصن... 

آزادی...

آنگاه یکی از سخنوران شهر او را گفت: بر ما از آزادی بخوان.

و او چنین فرمود:

به آستان فراخ دروازه ی این شهر و در حصار تنگ دیوارهای خانه ی تان خود به چشم دیده ام ، که بر خاک افتاده اید و آزادی خود سجده می کنید و می پرستید.

هم به سان بردگانی که سر به درگاه ستمگری سایند و به تکریم ، ثنای او گویند که بر جانشان ستیزد و خون شان بریزد.

من آزاد ترین مردمان  را دیده ام ، نشسته در خلوت محراب یا ایستاده در صلابت شاه نشین قصر ، که آزادی شان را چونان یوغی بر گردن نهاده اند و چون دستبندی بر دست.

و مرا به درد ، خون می رود از دل که نیک می دانم آزادی هم بدان هنگام فرا چنگ آید که چون آرمانی به دل نشیند و در دست اراده ی آدمی چون شمشیری فراز شود.

شما به کمال آزادید آنگاه که درنگ کنید تا نام آزادی بگویید و ماننده ی مقصدی مقدس ، سخن از او برانید.

و آزادید آن زمان که روزهایتان عاری از اندیشه نباشد و شب هایتان خالی از اراده و درد.

و باز آزاده تر آن روز که این همه ، زندگی را از هر سوی  در بند گرفته باشند و احاطه کرده باشند ، لیکن شما برهنه  و بی لجام ، پا فراکشیده   و فراز شوید و بر آینده.

و از شبان و روزان خویش چگونه بر شوید  ، مگر که سلسله ها بگسلید ، آن زنجیر ها که در پگاه خام ادراک ، بر بلوغ اندیشه های سترگ نیمروزی عمر خویش نهادید.

و زنهار! آنچه آزادی نام دهید ، خود سخت ترین زنجیر باشد ، گرچه حلقه هایش در پرتوی خورشید بدرخشند ، و برق آن چشم هاتان خیره کند.

درد است نقابی سنگین بر چهره ی جان و حجابی ضخیم بر خویشتن خویش ، و آزادی  آن است که این حجاب بدرید و آن نقاب برگیرید.

اگر تصویر شوم تقدیر است که می بایدتان شست ، یا قضای ناروای محتوم ، باری ، سیاهی فرمانی است که به دست خویش بر پیشانی خود نگاشته اید.

و نابودی آن میسر نشود اگر تمامی اوراق کتابهای قانون به شعله های سرکش آتش بسوزید ، و ذهن تمامی دادرسان شهر به دریایی آب زلال بشویید.

به سرنگونی این سلطان ستمگر اگر بنا دارید ، باریک بنگرید ، آنچه باید نخست فرو پاشید ، بنیاد اورنگ اوست که با درون شما برپای کرده است.

آری هیچ ستمکاری به سرفرازان و آزادگان حکومت نکند الا که آنان در جان خویش ، پنهان به شولای آزادی ، ستمکار باشند ، یا به سرفرازی خود شرمسار.

در سینه اگر سوز غمی ، در ذهن اگر وسواس اندیشه ای که فرو بایدش فکند ، همه اندوه و گمان ، سودایی ست که خود برگزیده اید نه تحمیل تقدیر.

و باز چون هراسی به دل نشیند و آهنگ نابودی آن کنید ، همه وحشت و وهم را ریشه در روح است و جای در جان و نه با اختیار دست های آن که می ترسد.

و دیگر سخن  این است که این همه نقش خیال اند ، در امتداد هستی انسان : آن را که مشتاقید و آن را که دل اندر اوی ، آن که عزیز است و آن که مذموم ، آنچه به آرزو طلب کنید و آنچه که بیزار به دور افکنید . و اینان نیمی به هم آغشته اند و نیم دور ، اما جدایی شان نباشد ، و همانند سایه و نور در وادی عمرتان گذر کنند ، به تداوم پیوندی پایدار.

و چون سایه ای رنگ بازد و نابود شود ، گام های نور درنگ کنند و خود سایه شوند روشنایی دیگری را.

و اینچنین است آزادی شما ، که چون پایبند خود واگذارد ، آزادی برتری را زنجیر اسارت شود.



پیامبر

جبران خلیل جبران


پ ن: چقدر خوبه این کتاب پیامبر...


مثل آدمی شده‌ام که آتش گرفته،
اگر بایستد،
می‌سوزد،
اگر بدود،
بیشتر می‌سوزد...

علیرضا روشن

پ ن : چقدر مزخرف و مسخره اس این ثانیه ها و لحظه هایی که دلت می خواد بنویسی و هیچ چیزی نمی تونی بنویسی!

شادی و غم...

آنگاه زنی ندا در داد که :
با ما از شادی و غم بگو
و او پاسخ داد:
شادمانی ، چهره ی بی نقاب اندوه است به معیار دل ،
و آوای خنده از همان چاه بر شود که بسیاری ایام ، لبریز اشک باشد . 
و چگونه غیر این تواند بود؟
در خراش تیغ غم بر پیکر هستی آدمی آیینی است ، آنکه شکافی عمیق تر تحمل کند ، پیمانه ی شادمانیش فراخ تر شود،
نه مگر پیاله ای که شراب گوارای خویش در آن جای دهید ، سوخته جانی باشد ، باز آمده از کوره ی سفالگران؟
و نغمه ی آن عود که جان را تسلا دهد ، از اندام چوبی برآید که به نیش تیغی تهی شده باشد؟
به لحظه های شادمانی و سرخوشی ، در اعماق قلب خویش نظاره کنید تا که باز یابید ، آنچه امروز شما را مسرور دارد ، آری همان است که پیشتر ، زهر غمی جانکاه به کامتان ریخته باشد.
و در تداوم سیاه تلخکامی باز نگرید تا ببینید که اشک در مصیبت آن می افشانید که روزگاری سرچشمه ی شادمانی بوده است.
در میان شما جمعی بر آنند که گستره ی اندوه ، عظیم تر از شادمانی باشد ، و گروهی در فراخنای مسرت ، عظمتی گسترده تر یابند.
اما من اکنون با شما می گویم ، این دو را از یکدیگر جدایی نیست . اینان همواره دوشادوش سفر کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته باشد دیگری در رختخوابتان آرمیده است.
شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه ی اندوه و نشاط.
و تنها آن زمانی سکون تعادل پدیدار شود که از هر چه هست تهی شوید.
پس خزانه دار گیتی آنگاه که شما را در برگیرد تا سیم و زر خود قیاس کند ، لاجرم کفه ای برآید و کفه ای فرو افتد ، تا کدام شادی باشد و کدام غم.

پیامبر
جبران خلیل جبران

پ ن : جمعه بازار کتاب ...جوانی بود چند سالی از من بزرگ تر...لابلای کتاب هایش همین کتاب پیامبر بود...نشانم داد...خانم میانسالی گفت:ارزش دارد نه یک بار که چندین بار بخوانی اش...
به حرف های آن دو نفر رسیده ام الان!

او...


من او را دیدم

که عطر ها را ؛ از حافظه

خاطره ها را ؛ از دست

و حرف ها را ؛ از گوش هایش

بیرون کشید

برد یک جایی چالشان کرد،

دست در جیب به خانه باز گشت،

و پس از مدت ها خوابید ...


#مژده_خردمندان


کویر...

وانگهی  ، برای آن گروه از فرزندان آدم که هبوط را برای نوع خویش فاجعه ای می شمارند ، کویر سرنوشت ناکامی و تلخی و عطش ابدی آدمی است که به آن میوه ی ممنوع نزدیک شده است . و بنابراین ، یک معجزه ی سیاه است ، اما برای آن گروه از فرزندان آدم ، که سرگذشت آدم را می پذیرند و دنبال می کنند ، هبوط  ، این بهشت سیری و سیرابی و بی رنجی  و ، سرنهادن در این کویر - که در آن ، دغدغه و تشنگی و آتش چشم به راه آدمی اند- آرزویی است که آنان را برای نزدیک شدن به این میوه  ی ممنوع بی قرار کرده است،

شیطان و حوا ، چشم در خویشتن گشودن و عصیان ، و بالاخره تبعید از بهشت و آوارگی در کویر...

بگذار تا شیطنت عشق ، چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید ، هرچند آنچه معنی جز رنج و پریشانی نباشد ، اما کوری را هرگز به خاطر آرامش ، تحمل مکن.

و گناه!

آری ، اما اگر گناه نباشد ، طاعت را چگونه می توانی به دست آری؟

چه ، انسان تنها فرشته ای است که دستش به خون آغشته است!

وانگهی ، کویر ،  نه تنها نیستان من و ما است ، که نیستان ملت ما و روح ما و اندیشه و مذهب و ادب و زندگی ما و سرشت و سرگذشت ما همه است.

کویر! این تاریخی که در صورت جغرافیا ظاهر شده است!


بریده ای از مقدمه ی کتاب کویر

دکتر علی شریعتی


پ ن : چقدر خوبه کتاب کویر...