نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

حرف دل ما !

دیروز چرخی زدم در میان غزلیات  وحشی بافقی ...به غزلی برخوردم که بسیار زیبا بود و دلنشین...


از تو همین تواضع عامی مرا بس است

در هفته ای جواب سلامی مرا بس است


نی صدر وصل خواهم و نی پیشگاه قرب

همراهی تو یک دو سه گامی مرا بس است


بیهوده گرد عرصه ی جولانگه توام

گاهی کرشمه ای و خرامی مرا بس است


غمخانه ای نمی طلبم از شراب وصل

یک قطره ی بازمانده ی جامی مرا بس است


وحشی مگو ، بگو سگ کو ، بلکه خاک راه

یعنی ز تو  نوازش مامی مرا بس است!


وحشی بافقی!

سرماخوردگی

سرماخوردگی شاید در مقایسه با بقیه ی بیماری ها چیزی به نظر نیاد ولی بعد که می گیریش می فهمی که نه بابا خیلی هم موجود عجیب و سرسختیه!

یادمه سال دوم دبیرستان بودم ...یه گلودرد چرکی خیلی خیلی شدید گرفتم! و از اون جایی که از دکتر (مجاز از آمپول) شدیدا می ترسیدم و می ترسم سعی کردم با جوشونده و داروهایی که دم دست بود درمانش کنم...هرچی هم بابا و مامان می گفتن بیا ببریمت دکتر زیر بار نمی رفتم...اصلا داغووون داغون!

بالاخره بعد یه مدت که دیگه به مرز مردن در راه فوبیای آمپول رسیده بودم راضی شدم برم دکتر...یعنی چاره ی دیگه ای برای زنده موندن نداشتم! با بابا رفتیم داخل مطب ...یه خانم دکتری بود که الان فامیلش رو یادم رفته! گلوم رو که معاینه کرد گفت : یه نفر دیگه هم این طوری ویزیت کردم چند روز قبل! این حرف بیشتر از این که امیدوارکننده باشه بیشتر ته دل ما رو خالی کرد...چون معلوم بود که از بین اون همه بیماری که ایشون ویزیت کرده فقط و فقط یه نفرشون این شکلی بوده!

خلاصه خانم دکتر دو تا آمپول پنی سیلین برای ما نوشت و ما دست از پا درازتر از مطب خارج شدیم و یه تست پنی سیلین دادیم و دو تا آمپول رو هم زدیم!

ولی چی بگم که گلودرد اون قدر شدید بود که اون دو تا آمپول کفایت نکرد! بعد چند روز دوباره برگشتیم و گفتیم دستم به دامنت یه کاری بکن که قشنگ داریم به فنا میریم! خانم دکتر فرمودند باید بستری بشی! بهش گفتم امتحان نوبت اول هندسه دارم! گفتم پس شیش تا آمپول می نویسم! شیش تا سفتراکس!یکی صبح ، یکی شب ، به مدت سه روز!

با چشم هایی  گریان و قلبی مملو از درد و پشیمانی و خاطری آکنده از بیزاری از دنیا و مافیها ، هر روز دو بار روی تخت به شکم دراز می کشیدم و سرنگی در ناحیه ی گلوتآل نوش جان می کردم و با فریاد و درد بسیار همراه با لعن و نفرین بر تبار خبیثه ی بیماری سرماخوردگی ، لنگ لنگ کنان مطب را ترک می کردم!

پنج تا از آمپول ها رو که زدم حالم اومد سرجاش و دیگه برای شیشمین تزریق نرفتم مطب! البته اگه هم می رفتم دیگه پرستار بزرگوار به واسطه ی کبودی اثرات تزریقات سابق محلی رو برای زدن سرنگ پیدا نمی کرد!


الان هم که چند روز مونده به میانترم انگل شناسی سرماخوردگی بر جسم  و جان مان مستولی گشته است و توانایی اجرای هرگونه فعالیت مفید در راستای درس خواندن از ما سلب کرده است!




باغ انار...

خوش باش دل ای دل پس از آن چله نشینی 

افتاده سر و کار تو با ماه جبینی


در سیر الی الله به دنبال تو بودیم

ای گنج روانی که عیان روی زمینی


در خلق تو آمیخته شد آینه با آب

حیف است که با هرکس  و ناکس بنشینی


تمثیل غم عشق تو با قلب ظریفم

یک باغ انار است  و یکی کاسه ی چینی


لبخند تو با اخم تو زیباست که چون سیب

شیرینی و با ترشی دلخواه عجینی


دلواپس آنم که مبادا بدرخشد

در حلقه ی صاحب نظران چون تو نگینی


هنگام قنوت آمد و ما دست فشاندیم

آن جا که تو پیش نظر آیی چه یقینی


حالی ست مرا بر اثر مرحمت دوست 

چون خلسه ی انگور پس از چله نشینی


علیرضا بدیع

می افتد...

روزی 

در تاریکی کیسه ای برسرم

در گوانتانامو می میرم

و روزی دیگر

با نخستین لبخند کودک قندهار متولد می شوم

وقتی پرندگان دریا در کمین نشسته اند 

من

آخرین بازمانده ی بچه لاک پشت هایی هستم

که باید زنده بماند

باید خودش را به مد برساند

مثل آخرین سربازی که بر خاکریز می دود

می افتد و برمی خیزد ، می افتد و برمی خیزد،

می افتد و برمی خیزد

باید از دره های مرگ بگریزد

به سال های دراز

ما درناهای بودیم

که در هفت آبگیر بامیان پر می شستیم

من با همه کس زیسته ام

من با همه مرده ام

رفتگران دیده اند مرا

جلی فرسوده در احاطه ی شب بوها...

به وقت صبح

نور از میان انگشت های در هم تنیده 

روی من پاشید

و برخاستم!


سارا محمدی

شعر افغانستان

از نشریه ی تاک

می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا
برگها را می کند باد خزان از هم جدا

قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط
تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا

گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا
می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا

در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا

می پذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحاد
گر چه باشد برگ برگ گلستان از هم جدا

تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من
می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا

تا چو زنبور عسل در چشم هم شیرین شوند
به که باشد خانه های دوستان از هم جدا

در خموشی حرفهای مختلف یک نقطه اند
می کند این جمع را تیغ زبان از هم جدا

پیش ارباب بصیرت گفتگوی عشق و عقل
هست چون بیداری و خواب گران از هم جدا

گر چه در صحبت قسم ها بر سر هم می خورند
خون خود را می خورند این دوستان از هم جدا

نیست ممکن آشنایان را جدا کردن ز هم
می کند بیگانگان را آسمان از هم جدا

لفظ و معنی را به تیغ از یکدگر نتوان برید
کیست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا؟

#صایب تبریزی

پ.ن: تا تو را از دور دیدم رفت عقل و هوش من
می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا...
قشنگه ...مگه نه؟!