نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

چای داغ...

امروز وقتی کلاس پاتو عملی تموم شد با محمد راه افتادیم سمت ایستگاه مترو قایم...چند متر مونده به ایستگاه دو تا خانم ۴۵-۵۰ ساله دیدیم که توی هوای سرد نشسته بودن رو یه نیمکت و با لذت داشتن چایی می نوشیدن...فلاسک چای شون هم روی نیمکت بود...اون قدر کیف کردم که تا چند دقیقه با محمد درباره مزایای چای نوشیدن در کنار یار ( و نیز یاران!) صحبت کردیم!

خیلی وقته توی سرما چای نخوردم...

خیلی دلم می خواد کنار یه هم صحبت ، یه هم دل بشینم...با آرامش یه چای مشتی بزنم به بدن!


یه جا هست که فاضل میگه:

چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم

چای می نوشم ولی از اشک فنجان پر شده است...

برف...

نزدیک ظهربود که بیدار شدم...تا بیرون را نگاه کردم شوکه شدم! پنج شش سانتی متر برف روی زمین بود و هنوز هم میبارید!آن قدر قشنگ بود که دوست داشتم زمان متوقف شود و همان جا کنار پنجره بنشینم و بیرون را نگاه کنم...

ناگهان ، حجم عظیمی از غم ، بر دلم نشست...به همان دلایلی که سال قبل ، دقیقا همین موقع سال که برف هم آمده بود بر دلم نشسته بود...اما این بار خیلی چیزها فرق می کرد...خیلی چیزها...یک سال بزرگ تر شده بودم...به اندازه ی دوازده ماه فرسوده تر...اندازه ی سیصد و شصت و پنج روز غمگین تر...و دلم به اندازه ی یک قرن ، پریشان تر و آشفته تر...

یک هو دلم  هوس کرد که بروم حرم...کوله ام ـ که تهی بود از امید ـ بر دوش...شال و کلاه کردم و پا در راه گذاشتم...با مترو بیشتر راه را رفتم و بعد هم سوار بی آر تی مسیر حرم...دو تا سرباز دیدم...بلوچستانی...با همان صفا و دلارامی و با همان لباس های محلی...دلشان هوای دریا کرده بود...گفتند هفته ی دیگر تمام می شود و میروند دریا...و من یاد تو افتادم...چه سخت است دور بودن...چه سخت است نبودن...

رسیدم به حرم...زیارتی و دل دل کردن با امام مهربانی و چند خط قرآنی ـ همان که همیشه می خوانم...ـ و بعد چرخی در گوهرشاد و عکس گرفتنی...دقیق دقیق از بنای ساختمانش پانصد و نود و هشت سال می گذرد و هنوز ، زیباتر از همیشه  ، شاداب تر ، سرزنده تر ، امید می پراکند و شادی و لطافت...

از مسوولی محل کتابخانه ی گوهرشاد را پرسیدم...با مهربانی نشانم داد ...از رشته و دانشگاه و اصالتم پرسید... و سر آخر تشکری و خداحافظی...

وارد کتابخانه که شدم مسوولش گفت باید عضو باشم...دل کندم...گفت حالا این دفعه را اشکال ندارد...دلم غنج رفت! رفتم داخل ...خلوت بود...چند کلمه ای درس خواندم...و بین درس خواندن هم کتاب هایی که داخل قفسه ها بود را نگاهی می انداختم...منتهی الآمال...علی ، صدای عدالت انسانی و بالاخره گوشه ای از کتابخانه جایی را یافتم که پر بود از کتاب شعر...و چه کتاب هایی...دیوان شمس...غزلیات سعدی...کلیات صایب...و هر کدام دریایی ...هر کدام جنگلی ...هر کدام لاله زاری...

سعدی می گفت:

خواهی به لطفم گو:بخوان!خواهی به قهرم گو:بران!            

  طوعا و کرها  بنده ام ، ناچار فرمان می برم!


درمان درد عاشقان صبر است و من دیوانه ام          

     نه درد ساکن می شود ، نه ره به درمان می برم...


فصیحی هروی می گفت:

خنده می بینی ولی از گریه ی دل غافلی             

    خانه ی ما اندرون ابر است و بیرون آفتاب...


هزار بار قسم خورده ام که نام تو را         

به لب نیاورم اما قسم به نام تو بود!


یا صایب می گفت:

دیدن گل از قفس ، بار است بر مرغ چمن       

رخنه ی زندان کند دلگیرتر ، محبوس را


خواندم و خواندم و بعد باز زیارتی و نمازی و آخر سر بازگشتی ...و مسیری که برف بود و سرما و تنهایی و تنهایی و تنهایی...

فیدل کاسترو

فیدل کاسترو ، آزادی خواهی که خود سد راه آزادی شد!

فیدل کاسترو را شاید بتوان نمونه ی بارز آزادی خواه بودن و ضد آزادی بودن در سال های اخیر دانست،کسی که بر ضد امپریالیسم و برای نیل به آزادی سیاسی انقلاب کرد و پس از رسیدن به مسند قدرت ، هم پیمان امپریالیسمی دیگر شد و آرام آرام در مسیر دیکتاتوری قرار گرفت!

انسان ها همیشه به اسطوره سازی علاقه داشته اند ، دارند و خواهند داشت ، تنها شدت آن در افراد و اعصار مختلف ، متفاوت است.اسطوره سازی از آزادی خواهان و انقلابیونی چون کاسترو نیز جای تعجب ندارد اما تنها در صورتی امکان پذیر است که تنها به یک بعد از زندگی وی بپردازیم(که همان مبارزه ی وی با امپریالیسم غرب بود) و از باقی رفتارها و عملکردهای او چشم پوشی کنیم.حال آنکه کاسترو نیز چون تمام سیاست مداران گذشته و حال ، دارای نقاط ضعف و قوت بسیاری بوده است که بعد شخصیتی و رفتاری وی را شکل می داده است!شاید بزرگ ترین جنبه ی مثبت زندگی کاسترو ، تلاش برای رسیدن به آزادی و رهایی از حکومت دیکتاتوری باتیستا ، دیکتاتور وقت کوبا بود ، چه اینکه وی مانند تمام رهبران انقلاب های دنیا ، اهداف بلندپروازانه و والایی برای جامعه ی خویش در نظر گرفته بود و آرمان شهری رویایی برای طرفدارانش مجسم می کرد.حال آنکه پس از پیروزی انقلاب کوبا ، اتفاقات دیگری در عرصه ی سیاسی رخ داد!

کاسترو که خود با شعار مبارزه با امپریالیسم به عرصه ی سیاست وارد شده بود ، خود واسطه ای شد برای رهایی از نفوذ یک امپریالیسم و قرار گرفتن زیر سلطه ی یک نظام امپریالیستی دیگر، با عقاید  و سیاست هایی مختلف ، لیکن با اهداف نهایی مشابه امپریالیسم اول!

آزادی واژه ای بود که کاسترو برای آن مبارزه کرد اما اجازه نداد دیگران برای آن تلاش کنند!سرکوب مخالفان در اوایل قرن بیست و یکم دلیلی واضح برای اثبات آن بود که فیدل ، در مسیر دیکتاتوری قرار گرفته است!هر چند از سال های قبل از آن و با طولانی تر شدن سال های حکومت وی ، این نکته کاملا واضح بود ! و این دیکتاتوری زمانی به حد اعلای خود رسید که وی ، برادر خود را به عنوان جانشین خود معرفی کرد و حق هرگونه انتخاب را از مردم سرزمینش دریغ کرد.

کشور کوبا در طول سال های طولانی حکومت وی ، هرچند در برخی عرصه ها مانند بهداشت پیشرفت شگرفی داشت لیکن در اقتصاد و آزادی سیاسی پسرفت محسوسی داشت ، آن هم در حالی که شخص کاسترو ، به دور از چشم مردم سرزمینش ، در جزیره ی خصوصی خود مشغول خوش گذرانی بود!دور از چشم مردمی که بر اثر تحریم ها و اقتصاد ضعیف کشور ، به سختی گذران عمر می کردند!

درس بزرگی که می شود از کاسترو و دیگر رهبران انقلابی مانند او گرفت این است که هرگاه قدرت در اختیار فردی قرار گرفت که ظرفیت وجودی اش گنجایش آن را نداشت ، خود به خود به سمت دیکتاتوری منحرف خواهد شد ، خواه آن حاکم ، کمونیستی انقلابی باشد  ، مانند فیدل آلخاندرو کاسترو ، یا انقلابی مسلمانی چون معمر قذافی ، یا هر فرد دیگری با هر دین و مذهب و اعتقادی! که دست یابی به قدرت چون راه رفتن بر باریکه مویی ست که هر گونه اشتباهی می تواند فرد را به سمت سقوط یا دیکتاتوری پرتاب کند!


#محمدـمرادی


رفیق

امروز کلا داغونم و پریشون...

پریشب یکی از دوستام تصادف کرد و به رحمت خدا رفت...چند ساعت قبل رفتنش دیده بودمش و سلام و احوال پرسی  کرده بودیم و بعد چند ساعت...

اسمش علی بود...قرار بود دیروز با نوید برن خونه که این اتفاق افتاد...نوید بنده خدا خرد شد زیر بار این اتفاق...بقیه ی دوستام هم همین طور...

امروز رفتم مراسمش...کلی از دوستام بودن و کمک می کردن...خیلی سخت بود که بری به مراسم دوستی که تا چند روز قبل بین بچه ها بوده و ...

بعد هم رفتیم حرم برای تشییع ... خیلی سخت بود ...خیلی تلخ و غم انگیز بود...چقدر بچه ها گریه می کردن...چقدر سخت بود لحظه ای که نماز خوندیم براش...

خیلی سخت بود امروز واقعا...

تا قبل از این همیشه مردن رو نزدیک به خودم احساس می کردم و از این به بعد نزدیک تر...

و چه خوب است نبودن...!

سرما

دیشب با علیرضا که صحبت می کردیم یهویی یاد بچگی ها افتادیم! یاد زمستونا ...یاد کرسی...یاد دور هم بودنا...

یادمه بچه تر که بودم(بچه تر چون هنوز هم بچه ام!) وقتی می رفتم خونه ی باباحاجی خدابیامرز ، می نشستم زیر کرسی گرم و باصفایی که همیشه مهمون خونه شون بود...چقدر کیف می داد از بیرون که سوز و سرماش آدم رو مچاله می کرد می اومدی توی خونه و یک راست می رفتی زیر لحافی که اون قدر سنگین بود که زیر سنگینیش له می شدی!

موقعی که می خواستی بخوابی ، همیشه یک طرف بدنت رو به اون بخاری برقی ای بود که زیر کرسی روشن بود ! برای همین اون سمت بدنت همیشه کباب می شد ! اون وقت باید نیم غلت می زدی و طرف دیگه رو می آوردی نزدیک بخاری!

بابا مامان می گفتن وقتی دو سه ساله بودم ، صبحا من رو می گذاشتن پیش بی بی حاجی و باباحاجی  و خودشون می رفتن مدرسه ! ظهر که از سر کار برمی گشتن من مثل خرس هنوز خواب بودم! الان هم وقتی یاد کرسی می افتم حسرت اون خواب های عمیق رو می برم که چقدر راحت و بی خیال بود واقعا!

یه زمانایی بود که همه ی عموها و عمه ها خونه ی باباحاجی جمع می شدن...مثل شب شام غریبان که عمو از مشهد می اومد و ما هم می رفتیم نظام آباد برای مراسما...وقتی عزاداری تموم می شد همه جمع می شدیم خونه ی باباحاجی و بزرگترا می نشستن زیر کرسی و اگه جایی می موند هم می رسید به ما بچه ها که کم هم نبودیم! بدترین سمت کرسی هم سمتی بود که کنار دیوارنبود!چون نمی شد تکیه کرد و حتی خوابیدن توی اون ضلع هم بدرد نمی خورد! همه جمع می شدیم و صحبت می کردیم ...

چقدر سریع گذشت...

چقدر سریع...

از اون زمان تا حالا خیلی اتفاقا افتاده...

بی بی حاجی رفته

باباحاجی رفته

خیلی از نوه ها عروس دوماد شدن...

عمرمون گذشته...

یادش بخیر ...هییعییی...