نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

باقی حرف ها...

می دانی

بعضی وقت ها با خودم میگویم کاش زمان به یک یا دو قرن قبل ، یا حتی چند دهه قبل تر بر می گشت! من برایت نامه مینوشتم ...روی زیباترین کاغذها و با جوهر چشم نوازترین قلم ها و آن را با هزار امید برایت می فرستادم و به انتظار پاسخ ات می نشستم...و چه انتظار شیرینی می بود...و چقدر زندگی شیرین تر می شد وقتی نامه ات به دستم می رسید!آن را با شوق و ذوق باز می کردم و هزاران هزار بار ، آن را می خواندم...هزاران هزار بار آن را تکرار می کردم...آن قدر که آن را از حفظ می شدم و سپس ، آن را لای  نفیس ترین کتاب روی طاقچه می گذاشتم و  باز ، قلم و کاغذ برمی داشتم و برایت نامه می نوشتم...و باز ، انتظار و انتظار و انتظار...

اما اگر روزی ،  خدای ناکرده ، نامه ات دیر تر از موعد به من می رسید ، قلبم یک هو پُر می شد از غم...پر از اندوه و نگرانی ...و چه زندگی سخت می گذشت بر من ...ثانیه ثانیه اش برایم سال ها طول می کشید...و چه سخت می بود ، نبودن ...چه سخت می بود ، بی خبری...

تو ، پیغام آور شادی و نیک بختی خواهی بود ، برای روح پر از درد من...


کجا رسد به تو مکتوب گریه آلودم

که باد هم نبرد نامه ای که نَم دارد...

#صائب

حرف ها...

کاش می دانستی...

کاش می دانستی چقدر این شب ها به لبخند هایت فکر می کنم...کاش می دانستی چقدر دلم تنگ می شود برای خندیدنت ، برای شاد بودنت...

وقتی خبردار میشوم یک اتفاق سخت ، بر تو گذشته است ، انگار که تمام غم های عالم را به درون دلم سرازیر کرده باشند...دلم هرّی می ریزد و با خودم می گویم : چگونه روح لطیف او ، زیر بار این غم ، طاقت آورده است!؟...دقایق زندگی اش چگونه گذشته است و چگونه توانسته این سختی ها را تحمل کند!؟

کاش می دانستی چقدر چشم انتظار لب های خندانت هستم...اگر از میزان اشتیاق من آگهی داشتی ، هیچ گاه لبخند را از روی لبانت محو نمی کردی...

تو ، باران لطیف بهاری هستی بر کویر  قلب من...همان قدر مهربان ، همان قدر حیات بخش ، همان قدر فرح زا...


غم هجران تو ای دوست ، چنان کرد مرا

که ببینی نشناسی که منم یا دگری...

#عراقی

حرف ها...

بعضی شب ها ، دلم می خواهد من باشم و تو... با هم ، کنار آتشی بنشینیم و به آسمان نگاه کنیم...من ، ستاره ها را برایت یک یک بشمارم و تو ، برایم ، چای بریزی و در پناه سوسوی نور آتش سرخی که برافروخته ایم ، برایم شعر بخوانی...

این روزها ، دلم می خواهد ، تو ، برایم حافظ بخوانی ، فال بگیری و من ، دلم غنج برود از بیت بیتی که می خوانی...مصرع به مصرع صدایت را جرعه به جرعه بنوشم ...برایت ترانه بگویم و چه ترانه هایی خواهد شد ، ترانه هایی ، که کنار تو سروده شود...چه ترانه هایی خواهد شد ترانه هایی که تو ، در کلمه به کلمه ی آن جریان داشته باشی...

و تو ، آغاز فصلی نو در زندگی من خواهی بود...فصلی هزاران هزار بار رؤیایی تر و زیباتر از بهار...


دگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی...

#سعدی

حرف ها...

می دانی

بعضی وقت ها ، آن قدر دلتنگت می شوم که حد ندارد...دلم می خواهد کنارم می بودی و برایم حرف می زدی...و من ساکت می نشستم و یک روز ، دو روز ، نه ، تمام عمر ، فقط به حرف های تو گوش می کردم ...

بعضی وقت ها ، که زیر بار این همه دغدغه و مشغله های مزخرف  در حال له شدنم ، به این فکر می کنم که کاش ، تو ، کنارم بودی ، می توانستیم با هم قدم بزنیم ، بخندیم ، آواز بخوانیم ، بی آنکه نگرانِ   گذشتن زمان باشیم ...و آن وقت همه ی این سختی ها ، برایم آسان می شد...

 تو ، پایان تمام خستگی ها و دل غمگینی های من خواهی بود...


بسته ی زلف اوست دل

ای دل از آن کیست او!؟

خسته ی چشم اوست جان

مرهم جان کیست او!؟


#خاقانی

حرف ها

می دانی

بعضی وقت ها با خودم می گویم : اگر تو را ، کنار خودم داشته باشم ، باز هم به همین اندازه ای که این هنگام ، دوستت دارم ، تو را دوست خواهم داشت یا نه!؟ محبتم به تو آن قدرها هست که رسیدن به تو ، از شدت علاقه ام ، محبتم و هیجانم نسبت به تو کم نکند یا نه!؟

آن هنگام است که کمی عقب تر می روم...به خودم ، نگاهی می اندازم و باز ، سعی می کنم به خاطر تو ، به خاطر دل ظریف تو ، بیشتر دوستت داشته باشم ، مهربان تر باشم  ، که عاشق بودن ، کافی نیست ، باید دوستت داشته باشم ، هر روز بیشتر از قبل ، هر صبح ، صمیمی تر از گذشته...

دوست داشتن...

یک جمله ای توی یکی از کانالای تلگرام پیدا کردم از یه نفر که نمیشناختمش و هنوزم البته نمیشناسمش!مضمون جمله دقیقا موازی و هماهنگ با چند تا نوشته ی قبلی وبلاگ هست که از دکتر علی شریعتی نوشته بودم در مقایسه ی «عشق» و «دوست داشتن»!


جناب «ایوان تورگینیف» می فرمایند:


تو از من می خواهی عاشق باشم

من از تو می خواهم دوستم داشته باشی

تو می خواهی مرا در قفس کنی

من می خواهم با تو پرواز کنم

این تفاوت عشق و دوست داشتن است...



انتظار...

نمی خواستم بنویسم...نمی دانم چه شد که همین طور آمدم و بلاگ اسکای را باز کردم و دلم یک هو هوای نوشتن کرد...دلی که هوای باریدن دارد...

بعضی وقت ها هست که همه دور هم جمع اند...می خندند...کیف می کنند...ولی یک نفر ، بی آنکه کسی بفهمد ، بی آنکه کسی ببیندش، در گوشه ای ایستاده و پوزخند می زند...زیر لب می گوید : می دانم چطور  شادی تان را به هم بزنم!...

دیشب بابابزرگ علیرضا فوت کرد...یاد هفته ی پیش افتادم که با علیرضا رفته بودیم حرم...می خندیدیم...چه لذتی داشت...چه کسی می دانست این اتفاق می افتد؟امشب که خبرش را داد، می دانستم چه حالی دارد...که خودم آن را چشیده ام...مزه اش تلخ تر از زهر...تلخ تر از زهر...

یاد سه  و نیم سال  قبل افتادم...شب هجدهم ماه رمضان بود...از قرآن دوره برگشتیم...بازی پرسپولیس را نگاه کردم...داد و فریاد و آخرش هم خوشحالی...ساعت دو شد...همه مان روی بهارخواب دراز کشیده بودیم...بیدار بودیم و در انتظار رسیدن موعد سحری...که تلفن زنگ زد...آخ که چقدر از تلفن زدن های نیمه شب می ترسم...انگار همه ی شان ، بدون استثناء ، میخواهند یک خبر بد ، نه ، فوق العاده بد را به گوش آدم برسانند...گفتند باباحاجی حالش خوب نیست...و در عرض یک دقیقه که نه ، یک ثانیه ، تمام آرامش خانواده ی مان به هم خورد...

«و او پرید...

بی هیچ واژه ای»

از همان زمان ، می ترسم از این غم هایی که قبلش، آدم در نهایت لذت بردن است...نه که از لذت بترسم،از غم بعد از  آن می ترسم که انسان را نابود می کند...انسان را بی اعتماد می کند به هرچه خندیدن است...


بی هیچ سرانجام...

چون تیری که از کمان رهیده باشد

با احساسی در پرواز

از خویشتن رها شده ام

بی آنکه درست بدانم

«من» همان کمانم که بر جای مانده است

یا تیری که به ناکجاآباد می رود،

            احساس موسای نوباوه

                                  در سبدی که به نیل سپرده اند...



استاد علی موسوی گرمارودی

پیوند زیتون بر شاخه ی ترنج

عشق...

باران با زمزمه ی صدای تو آشناست

موج ،  با گیسویت

و نسیم ، با تشویش نگاهت

گام هایت ، گذار ماه ، در شب مِه

نگاهت دغدغه ی خواستن و خودداری

چشمانت فاصله ی شراب و هشیاری

ـ هماره انگار کودکی اکنون از خواب برخاسته است ـ

دست هایت پیوند پنهان مهربانی و بهار

                                                       و شوق ریزش ، در تن آبشار

 

بیا قدرِ  خواستن ،

                                         قدرِ   عشق را ، بدانیم!




پیوند زیتون بر شاخه ی ترنج!

علی موسوی گرمارودی

دوست داشتن...(۶)

عشق مأمور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح.

عشق یک «اغفال» بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگی مشغول گردد و به روزمرگی که طبیعت سخت آن را دوست می دارد ، سرگرم شود ، و دوست داشتن زاده ی وحشت از غربت است و خودآگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده.

عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن.

عشق غذا خوردن یک حریص گرسنه است و دوست داشتن «همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن» است.

عشق گاه جابجا می شود و گاه سرد می شود و گاه می سوزاند ، اما دوست داشتن از جای خویش ، از کنار دوست خویش برنمی خیزد ؛ سرد نمی شود که داغ نیست ؛ نمی سوزاند که سوزاننده نیست.

عشق رو به جانب خود دارد. خودخواه است و خودپا و حسود و معشوق را برای خویشتن می پرستد و می ستاید ، اما دوست داشتن رو به جانب دوست دارد ؛ دوست خواه است و دوست پا و خود را برای دوست می خواهد و او را برای او دوست می دارد و خود در میانه نیست.

عشق ، اگر پای عاشق در میان نباشد نیست اما در دوست داشتن ، جز دوست داشتن و دوست ، سومی وجود ندارد.



دوست داشتن از عشق برتر است...!

کویر

دکتر علی شریعتی

دوست داشتن...(۵)

در عشق ، رقیب منفور است و در دوست داشتن است که : «هواداران کویش را چون جان خویشتن دارند.» که حسد شاخصه ی عشق است چه ، عشق معشوقه را طعمه ی خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود ، با هر دو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد و دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است ، یک ابدیت بی مرز است ، از جنس این عالم نیست.

عشق ریسمان طبیعت است و سرکشان را به بند خویش می آورد تا آنچه را آنان ، به خود از طبیعت گرفته اند ، بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ می ستاند ، به حیله ی عشق ، برجای نهند ، که عشق تاوان ده مرگ است و دوست داشتن عشقی است که انسان ، دور از چشم طبیعت ، خود می آفریند ، خود بدان می رسد ، خود آن را انتخاب می کند.

عشق اسارت در دام غریزه است و دوست داشتن آزادی از جبر مزاج.



دوست داشتن از عشق برتر است!

کویر

دکتر علی شریعتی

دوست داشتن...(۴)

عشق هرجه دیر تر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن نوتر.

عشق نیرویی است در عاشق ، که او را به معشوق می کشاند ؛ و دوست داشتن جاذبه ای است در دوست ، که دوست را به دوست می برد.

عشق ، تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.

عشق ، معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند ، زیرا عشق جلوه ای  از خودآگاهی و روح تاجرانه یا جانورانه آدمی است ، و چون خود به بدی خود آگاه است ،  آن را در دیگری می بیند ؛ از او بیزار می شود و کینه برمی گیرد . اما دوست داشتن ، دوست را محبوب و عزیز می خواهد و می خواهد که همه ی دل ها آنچه را او از دوست در خود دارد ، داشته باشند.که دوست داشتن جلوه ای از روح خدایی و فطرت اهورایی آدمی است و چون خود به قداست ماورائی خود بینا است ، آن را در دیگری که می بیند ، دیگری را نیز دوست می دارد و با خود آشنا و خویشاوند می یابد.


دوست داشتن از عشق برتر است

کویر

دکتر علی شریعتی

دوست داشتن...(۳)

عشق ، جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی فهمیدن و اندیشیدن نیست.اما دوست داشتن ، در اوج معراجش ، از سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند و با خود به قله ی بلند اشراق می برد.

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند  و می یابد.

عشق یک فریب بزرگ و قوی است  و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی ، بی انتها و مطلق.

عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن.

عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن می دهد.

عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار اطمینان.

عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر .

از عشق هرچه بیشتر می نوشیم ، سیراب تر می شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر ، تشنه تر!



دوست داشتن از عشق برتر است!

دکتر علی شریعتی

هرگز...

با من بگو : « وقتی که صدها صد هزاران سال

بگذشت ، 

آنگاه…»

اما مگو : هرگز!

هرگز چه دور است ، آه!

هرگز چه وحشتناک ;

هرگز چه بی رحم است!



اسماعیل خویی