نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

قدم زدن

امشب بارون شروع کرد به باریدن...خوب هم بارید...ساعتای یه ربع به یازده به سرم زد که برم بیرون و دور پارک یه دوری بزنم و برگردم...لباس پوشیدم و گوشی و هدفون رو برداشتم و زدم بیرون...قبل این که برم بیرون ، مامان گفت چتر با خودت بردار! گفتم نمی خواد...فکر کنم بارون ناراحت میشه وقتی چتر استفاده می کنیم!مگه نه!؟ مگه ما وقتی خودمون ، یه هدیه ای به بقیه میدیم ، یه آهنگیو واسه کسی میفرستیم و اون طرف ، پسش میده یا قبولش نمی کنه ، ناراحت نمیشیم!؟ بارون هم همینه پس!

موقع قدم زدن می خواستم آهنگ گوش بدم که دیدم صدای بارون قشنگ تره...به صدای بارون گوش دادم...صدایی که این موقع شب ، خیلی خوب آدمو پرت میکنه توی بعضی خیالات...

یاد سه سال قبل افتادم...یادمه توی همین بهمن ماه ، برف اومد ، اون سال من کنکور داشتم و طبقه ی بالا درس می خوندم...همون شبی که بعد شیش سال ، برف بارید ، لباس پوشیدم و رفتم بیرون تا قدم بزنم...خیلی شب خوبی شد...می بینی که هنوزم که هنوزه یادمه ...حتی شاید تک تک لحظه هاشو...یادمه اون شب هیشکی بیرون نبود...فقط من بودم که روی برفای تازه ، قدم میزدم...فقط رد پای خودم روی زمین می موند...یادمه اون شب به خیلی چیزا فک کردم...به همون چیزایی که امشبم موقع قدم زدن ، زیر بارون بهشون فکر می کردم...می بینی!؟  از اون شب ، تا امشب خیلی چیزا تغییر کرده...خیلی چیزا...خیلی چیزا...ولی یه چیزایی هم برام مث روز اول باقی مونده...یه چیزایی که تا آخر عمر باهام باقی می مونه...یعنی ، امیدوارم که باقی بمونه...

یه چند دقیقه ای زیر بارون قدم زدم...خیسِ خیس شدم...بعد هم برگشتم خونه...ولی با آدم قبل از قدم زدن خیلی فرق داشتم...یعنی بازم امیدوارم که یه فرقی داشته باشم!


یک جایی ، حمیدرضا غفاریان قشنگ می گوید که:


صبح من خیر شود

از پس یک خنده ی تو

ای خوش آهنگ ترین صوت هَزاران! 

تو بخند!

چو بخندی

همه غم های جهان محو شود

ای دل انگیز ترین نغمه ی باران!

تو بخند...



یک آهنگی شنیدیم از علی زند وکیلی عزیز...به نام «لحظه ی شیرین» ...پسندیدیم! شما نیز بشنوید!خوب است!

سیاست

امشب به دستور پدر گرامی و البته از روی جبر ، مجاب شدیم که برای امر خطیر و لازم الاجرای صله ی رحم به منزل اخوی پدر آوارشویم . این دستور ابتدا با مخالفت اولیه و شدید اللحن بنده ، که ذهناً و قلباً  به واسطه ی شکست تیم محبوبم رنجور و پریشان بودم ، مواجه شد! روش بروز مخالفت نیز راهبردی کاملا مسالمت آمیز و به دور از هرگونه خشونت و جنجال بود ، بدین صورت که به صورت کاملا هوشیارانه و منطقی به درون اتاق خویشتن خزیده و بر روی تخت ، تن لش خود را ولو نمودم و پتوی را بر سر کشیدم و در جواب سایر اجزای خانواده که لب به فرمان به پوشیدن لباس گشوده بودند ، زبان به کام گرفته و سکوت اختیار نمودم تا گمان کنند که خواب ، مرا درربوده است!اما چندی نپایید که این ترفند قدیمی که از قضا ، از سوی من مکرراً  به مرحله ی اجرا رسیده بود ، لو رفت و با برداشتن پتو بطور کاملا ناگهانی و غافلگیر کننده که امکان هرگونه واکنش پدافندی را از من سلب نمود ، تمام نقشه ها بر آب رفت!

خلاصه این که با هزار سلام و صلوات بنده را راضی کردند که خود را آماده ی هجوم به آشیانه ی عموی خویش نماییم و بار ثواب خویش را از این عمل حسنه که همان صله ی ارحام باشد ببندیم تا اگر خدای ناکرده در عنفوان جوانی دست عزراییل در دستمان نهاده شد و ایشان توانست بله ی اینجانب را اخذ نماید ، به غیر از یک بطری آب حمیم و چند تکه بیسکویت کپک زده ، در ته کوله ی مان ، توشه ای برای مسیر آخرت مان داشته باشیم و بتوانیم از گردنه های هزار اژدها و پل معلق صراط و صحرای بی آب و علف قیامت به سلامت عبور کنیم! به هر نحو ممکن ، آماده شدیم و پای در راه نهادیم!

به سر منزل مقصود که  رسیدیم ، برایمان عیان گشت که دخترعمویمان نیز به انضمام شوهر و فرزند خویش در منزل عمو حضور به هم رسانیده اند! خوش و بشی کردیم و بر جایگاه رفیعی که شایسته ی مان نبود منزل گزیدیم و به اقتضای جوانی و کم تجربگی و نیز از سر عادت کم حرفی در اینگونه محافل ، لام را به کام چسباندیم و به استراق سمع سخنان بزرگان مشغول گشتیم!

سه چهار نفر اصلی نقل مجلس ، بعد از صحبت های معمول و تعارفات همیشگی ، افسار کلام را به سمت موضوع ثابت این گونه محافل ، یعنی سیاست کج کردند! داماد عمویمان به گونه ای از نحوه ی تصویب و اجرای سیاست های خارجی رئیس جمهور تازه انتخاب شده ی آمریکای جهان خوار صحبت می نمود که گویی شخصا در مجلس سنای آمریکا به عنوان نائب رییس جلسه حضور داشته و به طور کاملا محرمانه توسط شخص رئیس جمهور در جریان امور قرار گرفته است! در جایی ، چنان مطلب مخوف و حایز اهمیتی از سیاست های دولت سابق و حال حاضر این کشور سخن به میان آورد که جا داشت از طرف سازمان فوق سری سی آی اِی موسوم به سیا به واسطه ی افشای اسناد فوق محرمانه ترور و یا مفقود شود!

بعد از ابراز نظرات فوق کارشناسی شده در عرصه ی سیاست خارجی که الحق موی بر تن تمام اعضای حاضر در جلسه راست نمود ، نوبت به عرصه ی بی در و پیکر و یک بام و دو هوای سیاست داخلی مملکت  گردید که در شرایط حال حاضر ، حتی خود سیاستمداران برجسته ی دنیا و جامعه شناسان کارکشته ی عالم نیز در فهم آن ، عاجز و مستأصل ، چونان یابوی در گِل مانده معلق مانده اند ، ولی فامیل ما ، چونان رستم دستان ، به سان سام نریمان ، شمشیر تحلیل بر گردن بدخواهان و کژنهادان نهاده ، چنان همای تیزبین بر عرصه ی پلید سیاست سایه افکنده بود! در جایی چنان تحلیلی از انتخابات آینده ی ایران و درصد دقیق آرای هرکدام از نامزدها به عمل آورد که الحق و الانصاف خود نمایندگان مذکور و مشاوران حاذقشان نیز نمی توانستند چنین حدسی درباره ی آرای مأخوذه ی خود به مخیله ی خویش راه دهند! وی همچنین به شخصه ، سخنی از جلسه ی سری یکی از احزاب برایمان نقل قول کرد که بنده گمان کردم وی مانند بازرسان ساواک که از اتاقک شیشه ای به متهمان می نگریستند ، جلسه سری آنان را تحت نظر داشته و سخنان شان را به دقت استماع می نموده است! در جایی دیگر ، چنان از اعمال غیرقانونی و خلافِ   برادر شخص اول دولت سخن به میان آورد و فریاد دادخواهی به آسمان حواله نمود که انگار من بوده ام که تا همین چند سال قبل از  ماشین اداره در جهت اعمال شخصی خود ، استفاده می نموده ام! در مرحله ی آخر و با دیدن یکی از وزرا ، ایشان ضربه ی آخر را بر پیکر بی جان ماموت سیاست داخلی نواخت ، جایی که به طور کاملا دقیق از درآمد و تعداد کارخانه جات و فلان و بهمان آن وزیر بخت برنگشته سخن به میان آورد و ما را به حیرت واداشت که در دل گفتیم: آخر برادر ، این اگر برد ، دیگران هم برده اند! چرا یک چشم را گشوده ای و یک چشم را به عمد ، بسته ای!؟


خداوند این سیاست مداران برجسته ی بی ادعا را از ما دریغ نفرماید!



استاد شفیعی کدکنی در جایی می فرمایند:


دیر شد

باز آ!

که ترسم ناگهان پرپر شود

دسته گل هایی

 که از شوق تو در دل بسته ام...

این روزها...!

پنج شنبه ، می خواستیم برویم اداره که نرفتیم!حوصله یمان نبود!تصمیم بر این شد که هفته ی بعد برویم!جمعه هم که می خواستیم برویم تظاهرات که یکهو دیدیم ساعت دوازده ظهر شده است و ما هنوز در خواب ملوکانه مشغول سیر و سیاحتیم!عصر هم که کمی درس خواندن و ولنگاری و ...و باز شب یک ساعتی خوابیدن بعد از شام ! انگار که این خوابیدن زیاد جزو لاینفک زندگی مان شده است!

یکی از عادت هایی که حدود یک ماه است پیدا نموده ایم ، مصرف شیر است!در یک ماهه ی اخیر ، به طور خارق العاده  و حیرت آوری سرانه ی مصرف کلسیم در ما ، به شدت افزایش یافته است!حتی شیب مصرف این عنصر در ما، از شیب افزایش حیرت انگیز قیمت دلار در سال های آخر دولت قبل که بیرق دار عدالت خواهی بود و در عمل چیز دیگری نشان داد نیز ، افزون بوده است!  شروع این فرآیند هم در اواسط امتحانات بود که از حرم برمیگشتیم و به ناگاه فندک ذهنمان جرقه ای را در تاریک خانه ی خلاقیت مان مشتعل نمود که آتش در خرمن بیهودگی و تنقلات خواهی درانداخت! اصلا انگار که در حرم ، به ما وحی ای شده باشد برای تغییر در این منش خنزر پنزر خوری مضرانه! به فروشگاه محصولات رضوی مجاور حرم ورود پیدا کردیم و چرخی در میان راهروهای پر از خوراکی های دهن پر کن و بعضا شکم پر کن زدیم و با بالا و پایین کردن قیمت ها و بررسی جوانب و زیر و زبر مسایل و بررسی زوایای پنهان و آشکار و در نظر گرفتن اثرات کوتاه ، میان و بلند مدت خریدن هر محصول بر ذخیره ی ارزی کارت بانکی مان و نیز اثرات آن بر اقتصاد جهانی و ارزش یورو و دلار در بازار جهانی ، دست به سردخانه ی فروشگاه فرو بردیم و با قیافه ای حق به جانب و با لبخندی ملیح ، چونان لبخند فاتحانه ی اسکندر مقدونی ، هنگام آتش زدن تخت جمشید و دربدر کردن شاهزادگان بخت برگشته ی هخامنشی ، دست بر پاکت شیرکاکائوی یک لیتری نهاده و با ناز و کرشمه ی تمام ، چونان نوعروسان بدقلق از دماغ فیل آسیایی افتاده ، مهر تأیید بر انتخاب آن محصول بینوا زدیم و آن را در سبد کالایمان که همان دست دیگرمان بود نهادیم!و بعد به سراغ ردیف های مملو از بسته های رنگارنگ و شکیل و پرزرق و برق ، که هوش از سر هر آدمی می ربود ، قدم نهادیم تا چاشنی و مزه ی نوشیدنی مان را نیز مهیا سازیم! بعد از کش و قوس های فراوان و کلنجار رفتن با قوه ی عقل و اختیار خود بر سر انتخاب یک مدل از هزاران مدل عرضه شده که الحق هرکدامشان نیز لایق انتخاب بودند،  بسته ای از شیرینی جات را انتخاب نمودیم و پای در دیوان محاسبات فروشگاه نهادیم و بعد از دیدن قیمت نامه ی اعمال انتخابی مان ، مبلغ مورد معامله را پرداخت نمودیم و از فروشگاه مذکور ، فاتحانه ، خارج شدیم!چونان خروج سیاوش از آتش فتنه ی سودابه!

خلاصه آن که آن شب ، شروعی میمون و مبارک بود بر مصرف شیر در جوانکی زار و یغور که سابقا با شنیدن نام شیر ، رنگ به رخساره اش نمی ماند و به هر طریق صحیح و ناصحیحی برای فراری شدن از این ماده ی سفیدرنگ پرخاصیت متوسل می شد و ده ها نکته ی غیر علمی و حدیث و آیه در معایب مصرف شیر جعل می نمود و با تکیه بر اسم دانشجوی طب بودن خود، صدها تبصره ی من در آوردی در ممنوعیت مصرف شیر در فلان زمان و فلان مکان از خودش در می آورد تا بتواند از زیر یوغ اصرار والدین جهت نوشیدن شیر فرار کند!

باشد که شما نیز به این صراط مستقیم هدایت گردید!



مارگوت بیکل می گوید:


از آن رو که دوستت می دارم

می توانی بروی

از آن رو که دوستت می دارم

می بخشم بر تو ناراستی را

از آن رو که دوستت می دارم

تو ، رهایی...!



لطفا نظرات موافق و مخالف تان را درباره ی این شعر اخیر از مارگوت بیکل بیان کنید!

آهنگ لیلی اثر گروه پالت را گوش کنید...قشنگ است!

بی برنامگی

امروز رفتیم یه اداره ای برای یه کاری...با رییسش کار داشتیم...دیروز هم رفته بودیم...جالبه که امروز هم مثل دیروز تشریف نداشتند!رفته بودند بازدید از نهاد های مربوطه!

نمی دونم اگه کسی توی این ایام دهه فجر اگه با مسؤولای اداره جات کار ضروری ای داشته باشه ، باید از کجا پیداشون کنه!یه روز میرن بازدید از فلان جا ، یه روز بازدید از فلان طرح! یه روز افتتاح فلان  چلغوزتپه ای در بیسارآباد!یه روز هم که احیانا اگه تشریف داشته باشن و وقت شریف شون رو در جلسه ی خصوصی با فلان مسؤول مثلا رده بالای مملکت نگذرونن ، خاطر ملوکانه شون اقتضای دیدار با عوام رو برنمیتابه!

الان ما دو روز رفتیم و برگشتیم الکی...معلوم هم نیست فردا در دفترشون تشریف داشته باشن یا نه...البته ایشون اشکالی به کارشون وارد نیست زیاد ولی شاید بهتر باشه یه کم این طور تشریفات دم دستی کمتر بشه...

امروز توی مدرسه ی کنار خونه مون ، یه موسیقی ای رو می نواختند که عجیب بود برام که چطوری مجوز پخشش رو در مدرسه گرفتن!البته یحتمل استفاده از این روش ها در ایام دهه فجر بلامانع هست! دقیقا مثل استفاده از موسیقی متن گیم او ترونز توی رسانه ی ملی! از یه طرف از هالیوود و سینمای غرب ، یه بند و پشت سر هم ، به طوری که حتی ممکنه نفسشون بگیره و خفه شن ، ایراد می گیرن و از طرف دیگه از همون موسیقی های فیلم های غربی استفاده میکنن! حالا ما بدبختای دست از دو عالم کوتاه ، برای یه کار نه چندان مهم ، که میخوایم انجام بدیم و تازه همه هم سود می برن ، باید سیصد تا مجوز از نهاد های مربوطه و غیر مربوطه با مهر و امضا و اثر انگشت هر بیست انگشت دست و پای رییس و معاونان و تمام کارمندان و من جمله آبدارچی محترم رو اخذ کنیم!

امروز رفتیم یه چار کلام هم برای بچه های کنکوری صحبت کنیم!هر چند وقت یک بار که می بینمشون یاد سه سال پیش خودم می افتم که کنکور داشتم...چقدر اون روزا زود گذشتن...الان که به خودم نگاه می کنم می بینم توی این دو سه سال خیلی تغییر کردم...خیلی...هم تغییرای خوب ، هم تغییرای بد...



آهنگ «دوستت دارم» یا به عبارتی «Je  t'aime» از لارا فابیان رو گوش بدین...خیلی خوبه!


عزیز دل مان ، ماه شب تارمان ، خواجه شمس الدین محمد حافظ ، می فرمایند:


دانی که چه ها ، چه ها ، چه ها می خواهم؟

وصل تو من بی سر و پا می خواهم

فریاد و فغان و ناله ام دانی چیست؟

یعنی که تو را ، تو را ، تو را می خواهم




امروز...

امروز ، با خودم گفتم بشینم و وبلاگ هایی که باهاشون لینک هستم رو یه نگاه بندازم ببینم کدوماشون هنوز پابرجان تا نگهشون دارم و کدوماشون حذف شدن تا از بین لینک هام حذفشون کنم...

یه نگاه انداختم ...عیسی ، اولین وبلاگی که باهاش لینک شده بودم ، کلا فیلتر شده بود...از خیلی وقت قبل فیلتر بود...آدرس وبلاگش شاید تا همیشه توی ذهنم بمونه...چقدر این دو سال سریع گذشت...عیسی اهل خوزستان بود...کاش بازم میشد راهنماییم کنه برای بهتر شدن وبلاگم...عیسی جان ، اگه یه روز به وبلاگم اومدی و این متن رو خوندی ، بدون که همیشه به یادت خواهم بود...

یه وبلاگه دیگه بود که عکسای طبیعت شهرشون رو میذاشت....ایشون هم جزو اولین وبلاگ هایی بود که باهاشون لینک شدم...اون وبلاگ هم بعد چند وقت دیگه مطلبی نذاشت...حیف...اگه اشتباه نکنم اهل استان فارس بودند...

خیلی از وبلاگای دیگه بودند که با تک تک شون خاطره دارم ...چقدر این زندگی سریع میگذره...چقدر این نبودنا سخته ...

یادمه یه جمله ای از یکی توی وبلاگم نوشته بودم که : همه ی خداحافظی ها سختند...حتی خداحافظی از دیوارهای یک خانه ی قدیمی...

هر روز بیشتر از قبل به عمق و درستی این جمله پی می برم...


  آهنگ دوستت دارم از لارا فابیان رو حتما گوش بدین...خیلی آهنگ خوبیه...


  شعرای شهریار خیلی خوبه...

یه بیتی هست که من بعضی وقتا هی می خونم و هی گریه می کنم...

میگه:

آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی

کی بود؟کجا رفت؟چرا رفت و چرا نیست...؟



  محمد معتمدی هم خیلی خوش صداس، آهنگه "کویر"ش رو الان دارم گوش میدم...

برف و بوران!

جمعه صبح تصمیم گرفتیم که راه بیافتیم و بیایم خونه...بابا از ۱۴۱ وضعیت آب و هوا رو سوال کرد و فهمیدیم جاده ی تربت به مشهد مسدوده...ولی با این وجود راه افتادیم...چون اگه می موندیم شرایط قطعا بدتر و سردتر می شد...خلاصه راه افتادیم و بعد یه ساعت رسیدیم به باغچه...پلیس گفت راه مسدوده و باید برگردیم!رفتیم ملک آباد و زنجیر چرخ رو نصب کردیم و منم رفتم یه مقدار کیک و بیسکویت و کنسرو خریدم که اگه توی راه موندیم خوراکی داشته باشیم!

باز دوباره راه افتادیم و یه چندکیلومتری که رفتیم دیدیم جاده زیاد هم برفی و یخی نیست!یه گوشه ای ایستادیم و زنجیر چرخ ها رو باز کردیم!یه تیکه هایی از راه برف به شدت زیاد بود...یه تیکه هایی از مسیر ، پر بود از درختای کاج...تا به حال به اونا دقت نکرده بودم...چقدر به چشم می اومدن توی برفا...همه جا سفید سفید بود ...خیلی قشنگ  و باحال...

به خونه هم که رسیدیم برف اومده بود بازم...روی کوه ها پر بود از برف...یه منظره ی قشنگی بود که تا بحال ندیده بودم...


اونقدر توی این چند روز از برف نوشتم که هرکی بیاد توی وبلاگم ممکنه سرماخوردگی بگیره!



و باز هم برف...

دیشب حدودا ساعتای ۹ بود که رفتم بالای پشت بوم و به عادت بعضی شبا ، توی تاریکی و سکوت و سرما ، رو به شهر ایستادم و رفتم توی فکر ، همون فکرای همیشگی ...توی همون حال و هوا ، که داغون بودم از یه سری اتفاقا ، یه متن هم برای پست اینستاگرامم نوشتم تا بعد از یک ماه و نیم یه پستی گذاشته باشم...چند دقیقه قبل اینکه بیام پایین ، دیدم کم کم داره برف شروع میشه...اومدم پایین و  یه فریادی زدم و به جواد گفتم برف داره شروع میشه...

نیم ساعت بعدش که بیرون رو نگاه کردم ، دیدم شدید تر شده و داره روی زمین میشینه...ساعتای ۱۲:۳۰ هم رفتم فوتبال ببینم که دیدم بععععله! ده بیست سانت روی زمان و درختا و دیوارا برف نشسته...هوا هم مثل بقیه ی شبای ابری ، خیلی روشن بود و جالب...اصلا یک حس باحالی داشت...

تا صبح ، حدود ۳۰ سانت برف روی زمین نشست ...محمد که رفته بود نونوایی می گفت خیلی برف جمع شده و اگه آدم ندونه از کجا باید راه بره تا توی چاله چوله نیافته ، حتما یه طوریش میشه...

الانم که نشستم توی اتاق!حتی یک بار هم نرفتم بیرون تا دستی به برف ها بزنم...نمی دونم چرا...بابا اینا دارن میان مشهد و اگه بتونم ، شب با اونا یه برف بازی می کنیم...

شاید هم عصر خودم برم یه دوری توی برفا بزنم...


یه جا هست ، حسین صفا میگه و محسن چاووشی میخونه:



تو برف و بارونی
قطار قلب منه
قلب شکسته ی من
تو برف مدفونه

دونه به دونه غمی
ریل به ریل شبم
غم توی خونه ی من
…هر شبو مهمونه

#چاووشی 
#قطار


و چقدر خوب می خونه!
و چقدر خوب میگه!

روزها...

امروز آخرین امتحانم رو هم دادم...دیشب ساعت حدود ۳ خوابیدم و صبح ساعت ۶ بیدار شدم...خیلی خسته بودم ولی امیدم فقط به این بود که بعد از امتحان بگیرم یک دل سیر بخوابم!که هنوز موفق نشدم!

این روزا کل برنامه ی خواب و زندگیم به هم ریخته...شب ها ، قبل از خواب ، که میشه حدودا ساعتای ۲-۳ صبح ، سرم از شدت بی خوابی و هم از زیاد نگاه کردن به صفحه ی گوشی  و لپتاب درد می گیره...و نکته  ی جالبش اینه که من بعد از بیست سال زندگی تا دو ماه قبل که به خاطر سرماخوردگی سردرد گرفتم ، تاحالا سردرد رو تجربه نکرده بودم ...ولی این چند وقت به اندازه ی تمام این سال ها دارم تاوان می دم...هرچند مقصر هم خودمم و بلاهایی که دارم با این برنامه ریزی مزخرف خواب و زندگی  ،  خودخواسته یا ناخواسته سر بدنم میارم...

هوا هم داره سرد میشه...برف ها هنوز روی کوه ها موندن و شاید فردا و پس فردا بیشتر هم بشن...اینجا تازه داره زمستون شروع میشه!



برف نگرانم نمی‌کند

حصار یخ رنجم نمی‌دهد

زیرا پایداری می‌کنم

گاهی با شعر و 

گاهی با عشق...

که برای گرم شدن

وسیله‌ی دیگری نیست

جز آنکه 

"دوستت بدارم"


"نزار قبانی"


شعر از وبلاگ:

کوچه باغ شعر




نزار قبانی...

نزار قبانی رو کلا خیلی دوست دارم...خیلی...به نظرم اصلا یک صفا ، یه سوز ، یه حرارت ، یه عشق خاصی توی شعر هاش وجود داره...یه حس درد  ، یه حس دلتنگی عمیق...که توی کلمات خیلی ساده ریخته شده و روحی درشون دمیده که بعضی وقتا ، عمیقا حرف دل آدم رو میزنه!...ببینید این رو:


محبوبم

اگر روزی از تو درباره ی من پرسیدند

زیاد فکر نکن

مغرور به ایشان بگو


دوستم دارد

بسیار 

دوستم دارد...


نزار قبانی


فردا امتحانام تمومه ایشالا...خدا کنه مث آدم تموم شه !

برف...

دیشب به طرز محیر العقولی هوا دگرگون شده بود! باد و برف و سرما شروع شده بود و کولاکی راه انداخته بود که نگو! خیلی وقت بود چنین هوایی رو تجربه نکرده بودم ...

خلاصه که برف ، دوباره از راه رسید و گله به گله روی زمین و درختا نشست و روی کوه های اطراف جا خوش کرد...خیلی خوبه که اتاقم رو به کوه هستش و می تونم هر وقت که دلم گرفت ، یه دل سیر بهشون نگاه کنم...

صبح که بیدار شدم ، هوا آفتابی شده بود ...گرم گرم...الان هم همین طوریه...اصلا انگار نه انگار که هوای دیشب اون جوری سرد و یخبندون بود!


دیروز بعد از امتحان رفتم پاتوق کتاب...یکی از کتابای مهدی فرجی رو برداشتم و از اول شروع کردم به خوندن...ده پونزده تا از غزل هاش رو خوندم ...یکیش خیلی چشممو گرفت...باز یه بیت اون غزل بیشتر از همه منو سر ذوق آورد! همون بیت هم باعث شد کتاب رو بخرم!




در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم!


#مهدیـفرجی!


جمعه...

جمعه ی ساکت 

جمعه ی متروک

جمعه ی چون کوچه های کهنه ، غم انگیز

جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار

جمعه ی خمیازه های موذی کشدار

جمعه ی بی انتظار

جمعه ی تسلیم

خانه ی خالی

خانه ی دلگیر

خانه ی دربسته  بر هجوم جوانی

خانه ی تاریکی و تصور خورشید

خانه ی تنهایی و تفأل و تردید

خانه ی پرده ، کتاب ، گنجه و تصاویر

آه، چه آرام و پرغرور گذر داشت

زندگی من چو جویبار غریبی

در دل این جمعه های ساکت دلگیر

آه، چه آرام و پرغرور گذر داشت…


فروغ فرخزاد




خواب

با گریه می نویسم:

از خواب 

با گریه پا شدم

دستم هنوز

در گردن بلند تو

آویخته ست.

و عطر گیسوان سیاه تو

با لبم

آمیخته ست

دیدار شد میسر و …

با گریه پا شدم.


هوشنگ ابتهاج


غروب!

چقدر این غروب های پنج شنبه دلگیره برا من! الان که فکر می کنم می بینم عصر جمعه ی من یک روز زودتر شروع میشه...

حتی فکر کنم خود خدا هم عصرای پنج شنبه دلش می گیره! وگرنه این حجم از دلتنگی ، این حجم از غم و این حجم از بی حوصلگی اصلا نمی تونه توجیه پذیر باشه!

امشب باید برم حرم...اونجا می تونه همه ی این دلتنگی ها و کلافگی ها رو از دل آدم بشوره وببره...

و چقدر بده که این روزایی که این قدر می تونستن خوب باشن ، روزایی که می تونستیم بعدا حسرتشون رو بخوریم ، دارن تبدیل میشن به کسالت بار ترین روزهای عمر آدمی! 

حال ما آدم ها!

امروز روز خوبی بود!هنوز هم هست!

دو روز قبل برف آمد ...  کمی  روی زمین  نشست و کمی بیشتر روی کوه ها ...امروز هم که هوا نشان از بهار داشت و هنوز هم دارد...آفتاب بیرون زده و نسیمی خنک از روی برف هایی که روی قله ها و دامنه های کوه های اطراف شهر خوش کرده اند ، سوغات می فرستد!

و من ، که تبحر خاصی در خوشحال بودن در اوج بدبختی و فشارهای روانی و نیز ناراحت بودن در اوج خوشحالی و در زمان های تفریح دارم ، امروز بیکار و سرگردان ، روی تخت ، کنار پنجره ، نشسته ام و منتظر تا ببینم باید دلم را به سمت غم ببرم یا به سمت شادی!

بعضی وقت ها می نشینم با خودم فکر می کنم کاش می شد این لحظاتی را ، که بیهوده تلف می کنم ، در خانه می بودم و با دایی ، یا با دوستانم بیرون می رفتیم و خوش می گذراندیم...می رفتیم کوه نوردی یا حتی دور زدن در اطراف شهر و یا حتی قدم زدن ...اما حیف که این دقایقی را که هرگز تکرار نمی شوند ، باید به مزخرف ترین شکل ممکن ، از سر گذرانده شوند! یا با خوابیدن ، یا با خواندن کانال های تلگرام و یا با فکر کردن بیهوده به مسایلی که فکر کردن به آن ها هیچ دردی از آدم دوا نمی کند و یا حتی به بیهوده ترین کار عالم بشریت ، یعنی درس های اجباری خواندن!

امروز را باید به نحو متفاوتی بگذرانم!چند روزی را تا امتحان بعد بیکارم و باید حتما دوستانم را ببینم ، بروم پارک قدم بزنم و حتی شب ، چند کلمه ای شعر بگویم و غزل بخوانم و دفترِ نوشته هایم را چند وقتی ست کنار گذاشته ام ، دوباره جان بدهم و حتی شاید فیلمی ببینم!



«پل الوار» قشنگ می گوید که :

مرا پیکری است

تا چشم انتظار تو باشم

تا از دروازه های صبح 

تا دروازه های شب 

در پی تو بشتابم...

مرا پیکری ست 

بهر آنکه

عمرم را با عشق تو سر کنم...