نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

در ادامه ی پست قبل باید عرض کنم که از خیلی از اتفاقات و کارهای انجام شده در طول ایام عید لذت فراوان هم می برم! مثلا یکی از اونا ، صبح ها بیرون رفتن و دوچرخه سواری و عکس گرفتن از گل ها هست...یا مثلا چرخیدن توی اینترنت و همزمان گوش دادن آهنگ های بهارانه ی سالار عقیلی! شاید با خودتون بگین  این کارو که همیشه میشه انجام داد! ولی باید بگم این کارا فقط برای من به نهایت لذت منجر میشن که پنجره ی اتاق باز باشه و نسیم بهاری توی اتاق بوزه و گاها بارونی هم بباره...

دو تا عکس گرفتم چند روز قبل...توی نظام آباد...







عید

این روزا جزو بی حس و حال ترین روزهای زندگی من هست هر سال...دو سه روز منتهی به عید رو با یه استرس خاص خودش سپری می کنم همیشه...استرس و نگرانی از لحظه ی تحویل سال که اصلا برام خوشایند نیست...اصلا بقیه رو که با شور و شوق و چهارزانو یا دوزانو  ، میشینن پای سفره ی هفت سین و خیلی مرتب و منظم  و بچه مثبت وار ، سکوت می کنن و دست به هیچی از خوراکی های سفره نمی زنن و منتظر شلیک توپ لحظه ی تحویل سال میشن رو درک نکردم تا حالا...همیشه به زور لباس های عید رو تنم کردن و مجبورم کردن که سر سفره بشینم و ساکت بمونم...همیشه مجبور شدم که توی دید و بازدید های فرمالیته و بعضا رودرواسی طور رو خیلی با تشریفات اجرا کنم و خودم هم بعضا به این موضوع دامن زدم ! فقط دو سه مورد خاص هست که دوست دارم دید و بازدیدمون طول بکشه...یکی از اونا خونه ی عمه هست که میریم و اون هم به شرطی که خانواده ی دیگه ای نباشه و با خیال راحت بشینیم و صحبت کنیم...کلا عمه هام رو خیلی دوست دارم...همین یک ماه پیش بود که رفته بودیم نظام آباد و شام رو توی خونه ی اونجامون ، پختیم ...مرغ هارو روی آتیش و برنج ها رو روی اجاق! بابابزرگ هم اومد و شام خوردیم ...وسطای شام عمه و شوهرعمه اومدن...بعد از شام نشستیم و صحبت کردیم ....رعد و برق زد و برقا رفت...چراغ فانوس روشن کردیم و سیب زمینی هایی که زیر آتیش گذاشته بودیم رو خوردیم و باز هم صحبت و چایی و خنده و خاطرات قدیم...توی عید هم ، با یه امید خاص خودش میریم خونه ی عمه ...یکیش به امید شیرینی های گردویی خوشمزه شون هست...! این تمایل به دور هم جمع شدن رو در مورد سایر عمه ها هم در نظر بگیرید که به همون اندازه ، دوستشون دارم و برام عزیزن...

می بینین که از عید دیدنی اون قدر ها هم دلخور نیستم! مثلا یادمه وقتی باباحاجی خدابیامرز زنده بود ، میرفتیم و دور کرسی جمع می شدیم...مجمعه ی بزرگ پر از میوه و آجیل و شیرینی روی کرسی گذاشته بود و صحبت می کردیم و می خوردیم و می خوردیم...امسال ، چهارمین سالی میشه که دیگه اون کرسی ، اون مجمعه ، اون شیرینی ها ، اون دور هم جمع شدنا ، و از همه مهم تر ، باباحاجی بین مون نیست...


یکی از چیزایی که همیشه ، ازش ترس داشتم و تا حدودی متنفر بودم ، رفتن برای خرید لباس عید هست...هر سال به زور راضی می شدم که برای خرید لباس برم...همیشه ، توی خرید لباس سخت گیر بودم و هستم...هیچ وقت طرفدار مد نبودم و همین هم همیشه مایه ی اعصاب خردی م بوده ...هشتاد درصد لباس ها رو اصلا حاضر نیستم نگاه کنم چه برسه به این که بپوشم!  حالا فکرش رو بکنین که فروشنده هم بهم بگه که الان همه ی جوونا از این مدل می پوشن و فلان...توی اون لحظه حاضرم با مشت بزنم توی دهن فروشنده تا بهش بفهمونم که وقتی همه با مشت به دهنت نمی زنن دلیل نمیشه که یه نفر دیوونه مثل من وجود نداشته باشه  که با مشت توی دهنت نزنه!!اون بیست درصد بقیه ی لباس ها  هم یا سایز و اندازه شون برام مناسب نیستن یا رنگ شون !‌و این باعث میشه خیلی کم بتونم لباس انتخاب کنم ...ولی وقتی یه لباسی رو انتخاب می کنم شاید حتی چندین هفته پشت سر هم بپوشمش !! مثلا همین کت شلوار قهوه ای رو که پارسال گرفتم ، اون قدر دوستش دارم که اصلا دوست دارم تا آخر عمرم همیشه بپوشمش! اینم از بدبختی های لباس عید خریدن من !

کوکب خانم...

کوکب خانم ، دخترخاله ی بابا بود و رفیق صمیمی بی بی ...یه خانم خوش اخلاق و مهربون ...یادمه همیشه از بچگی می رفتیم خونه شون برای عید دیدنی یا مراسمای دیگه...تنها چیزی هم که ازش به یادم مونده ، خنده ها و مهربونی هاش بود و برخورد خوبش...توی یکی دو سال گذشته ، فقط عید ها تونستیم بریم خونه اش...به من می گفت آقای دکتر...خجالت می کشیدم و می گفتم هنوز زوده و...بعد از عید بود که مریض شد و خیلی زود ، خیلی خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم پرکشید و رفت...امسال ، اولین سالی هست که برای عید دیدنی به خونه اش نمی ریم...اولین سالی هست که نمی بینیمش...اولین سالی هست که برامون ، با اصرار چایی دم نمی کنه ...

کوکب خانم رفت ، و مطمئنم که الان ، حالش توی اون دنیا خوبه ، مطمئنم که الان هم ، اون لبخند قشنگش روی لب هاش هست...و مطمئنم که بعضی وقتا ، یهویی برام دعا میکنه ، چون خیلی خیلی یهویی ، به یادش می افتم و دلم براش تنگ میشه...مثل الان...مثل این روزا که اولین عیدی هست که بدون اون میخواد تحویل بشه...

پست ثابت

بعد از شش ماه وقفه ، دوباره کانال «هواخواه» رو راه انداختیم...

یه کانال پر از شعر و ترانه و آهنگ خواهد بود...بهتر از نسخه ی قبلی خواهد بود!!


لطفا روی لینک زیر کلیک کنید!

Havakhaah@

اسفند

آخرین روزهای اسفند است؛

از سر شاخ این برهنه ی چنار

مرغکی

با ترنمی بیدار

می زند نغمه؛

 نیست معلومم

آخرین شِکوه از زمستان است

یا 

نخستین ترانه های بهار؟



استاد شفیعی کدکنی

روزها...!!

یک طور مزخرفی دارد می گذرد این روزها...و عجیب تر آنکه دوست دارم همیشه همین طور باشد ، یعنی هیچ وقت این سه چهار روز آخر سال نگذرد و من باشم و خواب و بی خیالی و نبودن درس و کار و مشغله ی درست و حسابی و نشستن پای فوتبال و هرازگاهی رمان خواندن و باز سرک کشیدن به تلگرام و اینستاگرام و ...

امشب به علیرضا پیام دادم که می خواهم بروم پیاده روی...بعد از چند ماه خانه نشینی و تنبل بازی که منجر شده بود به جلوآمدن شکم مبارک ، تصمیم گرفتم دوباره ورزش کردن دست و پا شکسته ام را شروع کنم و مانع پیشروی بیشتر جبهه ی امعاء و احشاء درونی شوم...آماده شدم و رفتم بیرون و علیرضا هم چند دقیقه ی بعد با ماشین رسید و سوار ماشین شدیم و ادامه ی دقایق را درون ماشین به صحبت کردن و آهنگ گوش دادن سپراندیم...در حاشیه ی پارک بالا هم ، مبارزان جبهه ی چهارشنبه سوری مشغول تک و پاتک به مواضع همدیگر بودند و هر ازگاهی صدای شلیک خمپاره و آلات مبارزه یشان به گوش می رسید...

به علیرضا ماه را نشان دادم ...مشتری ، در دو قدمی اش بود...انگار ، کنار هم قدم بزنند ! چقدر به هم می آمدند...!

دیشب چند دقیقه ای سعدی خواندم و بیت های خوب ترش را نوشتم...چقدر قشنگ حرف می زند این سعدیِ  جان...


هر غزلم نامه ای ست ، صورت حالی در او

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست...



گر به همه عمر خویش ، با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دم است ، باقی ایام رفت...




آخر سال

چند روزی هست که می خوام بنویسم و حوصله ام نمیشه...پنج شنبه  ی هفته ی قبل امتحان علوم پایه رو دادم و تموم شد رفت پی کارش!و تا یه ماه دیگه در مرحله ی استراحت کامل به سر خواهم برد احتمالا!

این روزا هوا خیلی خوبه...خیلی خوب...آدم ، چشم انتظار عیده و دید و بازدید و منتظر برای روزای تکرار نشدنیش...حس این روزا اون قدر قشنگ و باحاله که حتی شاید از خود عید هم بهتر باشه...

دیروز رفتم کتابخونه ، چند ماهی بود که کتاب پاردایان ها از میشل زواگو رو پیدا کرده بودم و با خودم گفته بودم امتحان علوم پایه ام که تموم بشه شروع می کنم به خوندنش...ده جلد بود در چهار مجلد...دیروز رفتم مجلد یکش رو بردارم که دیدم جاش خالیه!! به مسؤول کتابخونه گفتم و چک کرد و گفت که چند روز قبل کتاب رو به امانت بردند!! و من اون لحظه بود که به نهایت گند شانسی خودم پی بردم ! شما تصور کنین در طول چندین ماه هیچکس حتی به اون کتاب نگاه هم نکنه ولی همین که شما قصد کنین اون کتاب رو شروع کنین ، یهو یکی از راه برسه و اونو از چنگتون بقاپه!!

هیچی دیگه...تصمیم گرفتم  کتاب «جانِ   شیفته» از رومن رولان رو شروع کنم...چهارجلد هست و می تونه کتاب جالبی باشه!


توی این یکی دوماه گذشته بنا به دلایلی خیلی از کتاب خوندن دور افتادم...البته به طور پراکنده به پاتوق کتاب سر میزدم ولی این طوری نبود که یه کتاب طولانی  رو شروع کنم و تمومش کنم...بیشتر شعر نو و غزل می خوندم...حدود دو ماه قبل هم که کتاب پله پله تا ملاقات خدا رو شروع کردم ولی به زور تونستم تا وسطاش برسم...


روز جمعه با علیرضا رفتیم جمعه بازار کتاب...کتاب غزلیات سعدی رو خریدم و یه کتاب زیر خاکی دیگه! خوبی جمعه بازار اینه که همه چی توش پیدا میشه تقریبا...خوبی دیگه اش هم اینه که قیمتاشون نسبت به جاهای دیگه ارزون تره...ولی بدیش اینه که اونایی که فقط توی جمعه بازار پیدا میشه ، قیمتاشون طوریه که قشنگ احساس می کنی که داره میره توی پاچه ات!!


یه جمله از این کتاب « جان شیفته» :

بدا به حال دل هایی که بی اندازه محفوظ بوده اند؛ هنگامی که سودا راه به دل باز می کند ، آن که عفیف تر است ، بی دفاع تر است...



تولد

دو سه روز قبل تولد یکی از افرادی بود که خیلی از شخصیت و منشش خوشم میاد...اوایل ، حدود چند سال قبل که دوره ی راهنمایی بودم ، به خاطر برخی حرف های اطرافیان و دور و بری ها ، زیاد ازش خوشم نمیومد و دل خوشی ازش نداشتم ولی الان که بزرگ تر شدم ، می بینم که اشتباه می کردم...الان می بینم که چندین سال از عمرم رو بدون این که به حرفاش گوش بدم گذروندم و این اتفاق باعث شده خیلی توی زندگیم عقب بیافتم...و این خیلی بده...خیلی بد...وقتی به روزهایی فکر می کنم که ممکنه اون شخص توی زندگیم نباشه ، اصلا دلم می لرزه و انگار که یکی از بزرگ ترین امیدهام به زندگی رو از دست داده باشم...کاشکی زندگی اون قدر کش بیاد که روزی وجود نداشته باشه که اون نباشه ...کاش زندگی اون قدر خوب با ما تا کنه که روزی نرسه که کنار عکسش ، ربان سیاه زده باشیم...کاشکی همیشه بخنده ، همیشه تنش سالم باشه...

امشب ، براش یه شعر نو سرودم...بعد از خیلی مدت که شعر نگفته بودم تونستم چند کلمه ای بنویسم این یکی دو شب ، که یکیش برای اون بود...

ایشالا همیشه سالم باشه 

تولدش مبارک...

دوستت دارم...

متن آهنگ دوستت دارم از لارا فابیان واقعا زیباست...:


قبول ، وجود داشت

راه های دیگری برای جدا شدن

اندک عشق باقی مانده

شاید می توانست کمکمان کنم

در این سکوت تلخ

تصمیم گرفتم ببخشمت

خطایی که به خاطر زیادی عشق از ما سر می زند

قبول ، آن دخترک درون من

همواره تو را می خواست

تو را که همانند مادر 

دورم می گشتی و پناهم می دادی

که نباید در آن سهمی می داشتم

خونی را که از تو به یغما می بردم

در میان این واژه ها و آرزوها

فریاد می زنم:

دوستت دارم

دوستت دارم

مثل یه دیوونه ، مثل یه سرباز... 

مثل یه ستاره ی سینما


دوستت دارم

دوستت دارم

مثل یه گرگ ، مثل یه پادشاه

مثل یه مرد ، با این که مرد نیستم

می بینی !؟ این طور دوستت دارم...


قبول ، به تو سپردم

تمام خنده ها و آرزوهایم را

حتی اون هایی که یک برادر 

می تونه نگهدارشون باشه

در این خانه ی سنگی

شیطان رقص ما را تماشا می کرد

مشاجره ای را می خواستم

که به صلح ختم شود


دوستت دارم

مثل یه دیوونه ، مثل یه سرباز...


دوستت دارم 

دوستت دارم

مثل یه گرگ  


مثل یه مرد ، با این که مرد نیستم...


می بینی !؟ اینگونه دوستت دارم...

 دوستت دارم

دوستت دارم...


پی نوشت: بفرستیدش برای کسی که دوستش دارید!

آهنگ رو در لینک زیر به اشتراک گذاشتمش ...بروید و دانلود بنماییدش!


آهنگ « دوستت دارم » از لارا فابیان

نوشتن...

 چند وقت میخواستم بنویسم و نمی شد ، الان دیگه فکر کنم بشه...


یه قدرتی که خیلی وقته پیدا کردم و به شدت داره کار دستم میده ، اینه که خیلی شیک و مجلسی می تونم بعضیا رو از خودم ناراحت کنم ! و این خیلی بده! مدت زیادی هم نیست که این طوری شدم!در حد چند روز و چند هفته!

سعی کنین هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت کسی رو از خودتون ناراحت نکنین!

الان هم واقعا پشیمونم که این ناراحت کردن اطرافیانم که کاملا هم ناخودآگاه و بدون قصد بوده اتفاق افتاده!


در این پست حرف دیگری نیست دیگر!