نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

روزها...!!

یک طور مزخرفی دارد می گذرد این روزها...و عجیب تر آنکه دوست دارم همیشه همین طور باشد ، یعنی هیچ وقت این سه چهار روز آخر سال نگذرد و من باشم و خواب و بی خیالی و نبودن درس و کار و مشغله ی درست و حسابی و نشستن پای فوتبال و هرازگاهی رمان خواندن و باز سرک کشیدن به تلگرام و اینستاگرام و ...

امشب به علیرضا پیام دادم که می خواهم بروم پیاده روی...بعد از چند ماه خانه نشینی و تنبل بازی که منجر شده بود به جلوآمدن شکم مبارک ، تصمیم گرفتم دوباره ورزش کردن دست و پا شکسته ام را شروع کنم و مانع پیشروی بیشتر جبهه ی امعاء و احشاء درونی شوم...آماده شدم و رفتم بیرون و علیرضا هم چند دقیقه ی بعد با ماشین رسید و سوار ماشین شدیم و ادامه ی دقایق را درون ماشین به صحبت کردن و آهنگ گوش دادن سپراندیم...در حاشیه ی پارک بالا هم ، مبارزان جبهه ی چهارشنبه سوری مشغول تک و پاتک به مواضع همدیگر بودند و هر ازگاهی صدای شلیک خمپاره و آلات مبارزه یشان به گوش می رسید...

به علیرضا ماه را نشان دادم ...مشتری ، در دو قدمی اش بود...انگار ، کنار هم قدم بزنند ! چقدر به هم می آمدند...!

دیشب چند دقیقه ای سعدی خواندم و بیت های خوب ترش را نوشتم...چقدر قشنگ حرف می زند این سعدیِ  جان...


هر غزلم نامه ای ست ، صورت حالی در او

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست...



گر به همه عمر خویش ، با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دم است ، باقی ایام رفت...




نظرات 1 + ارسال نظر
roz چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت 21:04

من هنگیدم !!!!
مشتری را چگونه دیدی که من تاکنون قادر به دیدنش نبودم ؟؟؟؟؟؟

چرا هنگیدید!!؟؟

مشتری که خیلی واضحه شبا...یه سیاره ی نورانی که خیلی جابجا میشه و هر شب یه جای دیگه باید دنبالش گشت ... برخلاف ستاره ها که هرشب تقریبا سر جای شب قبلشون هستن ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.