نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

شکستن!

دیدی بعضی وقتا یهو ، شکست می خوری!؟ در حالی که اصن به شکستن خودت حتی فکر هم نمی کردی!!؟ اون موقع می تونه یه نقطه ی عطف باشه توی زندگیت! یه نقطه ی خاطره انگیز واسه دور ریختن گذشته  و شروع کردن برای ساختن یه آینده ی عالی و پر از انرژی و خنده ...بستگی به خودت داره! می تونه هم یه شروعی باشه برای نابودی خودت و آغاز ناله کردن و افسوس خوردن و بدبختی و هزار و یک فکر و خیال دردآور... ولی خداروشکر ، من از اوناش نبودم که بشینم و زانوی غم بغل بگیرم و فلان ...اول یه مقدار ، برحسب مکانیسم فیزیولوژیک و سایکولوژیک بدن و روان آدمی ، ناامید و خسته میشم و همه چی رو کنار میذارم ، ولی بعد از یه مدت کوتاه ، دوباره استارت یه زندگی باحال تر از گذشته رو می زنم و هدف هام رو واضح تر و شفاف تر و والاتر و باحال تر برای خودم ترسیم می کنم ! و می دونم که خدا هم کمکم  می کنه!


کلا دو سه تا جمله و تک بیت پر از انرژی هست که خیلی دوست شون دارم وهمیشه موقع خستگی ها و ناامیدی ها ، توی ذهنم مرورشون می کنم و پر انرژی تر از قبل ، زندگیم رو ادامه میدم! جمله هایی که واقعا تجربه شون کردم و به درستی شون اطمینان دارم!


احمد شاملو میگه:

مأیوس نباش

من 

امیدم را در یأس یافته ام...


حضرت سعدی علیه الرحمه هم می فرمایند:


شب فراق نمی باید از فلک نالید

که روزهای سپیدست در شبان سیاه!

اتفاقات بزرگ!

شنبه ی این هفته ، اتفاقات جالب و بزرگی توی زندگی من افتاد...در اولین ساعات شنبه ، یعنی ساعت های یک بامداد ، من یکی از مهم ترین و سرنوشت سازترین تصمیمات زندگیم رو گرفتم! اون هم این که بعد از ۲۱ سال زندگی ، حاضر شدم که روی تخت طبقه ی دوم بخوابم! من همیشه از ارتفاع می ترسیدم و می ترسم ! همیشه موقع انتخاب تخت توی خوابگاه ، استرس این رو داشتم که یه وقت ، تخت طبقه ی دوم نصیبم نشه !‌حتی فکر کردن به این که خواسته باشم روی تخت طبقه ی دوم بخوابم هم اعصابم رو خورد می کرد! ولی یه مدت بود که با خودم گفتم شاید تخت طبقه ی دوم هم جای بدی نباشه! این همه آدم دارن طبقه ی دوم می خوابن و هیچ وقت هم مورد نداشتیم که از اون بالا یه نفر پرت بشه پایین موقع خواب!! یه مدت همین فکرا توی ذهنم می چرخید تا اینکه وقتی اتاق رو عوض کردیم ، تصمیم گرفتم که تخت بالا بخوابم و این تصمیمم رو هم عملی کردم! 

یکی دو تا اتفاق مهم دیگه هم مثل همین اتفاق افتاد که من همیشه ازشون میترسیدم ، ولی وقتی که اتفاق افتادن ، به صورت خیلی منطقی ، باهاشون کنار اومدم و نذاشتم زندگیم ، روال عادی خودش رو از دست بده! حتی وقتی اون اتفاقا افتاد ، تصمیم گرفتم روند زندگیم رو یه مقدار بهبود ببخشم از همه نظر!


کلا توی این روزا و بعد از این اتفاقا ، به این نتیجه رسیدم که ما خیلی وقتا ، یه موضوعی رو خیلی گنده می کنیم و با خودمون میگیم که چقدر این موضوع می تونه برامون مشکل ایجاد کنه و براش توی ذهن مون شاخ و دندون های تیز نقاشی می کنیم و... در حالی که وقتی اتفاق می افته ، می بینیم که اصلا اون قدرا هم ، بد نبوده و ما فقط داشتیم خودمون رو الکی الکی می ترسوندیم!‌ 

واسه همین ، خیلی وقتا ، باید ممنون باشیم از مشکلاتی که سر راهمون قرار می گیرن...چون همین مشکلات و سختی ها ، باعث میشن قوی تر شیم ، بهتر فکر کنیم و ورزیده تر بشیم و از همه مهم تر ، به مهربونی خدایی که داریم بیشتر پی ببریم...


شما هم اگه از چیزی می ترسین ، سعی کنین که برین سراغش و شاخش رو بشکنین...

ببینم چی کار می کنین دیگه!

قول دادن ها!

ما آدم ها یه ویژگی ای که داریم ، اینه که وقتی خرمون از پل میگذره ، همه ی قول هایی که دادیم رو فراموش می کنیم!

یادمه چند وقت قبل ، یکی از آشناهای نسبتا دور ، یه خواستگاری براش اومده بود...این آقای بزرگوار ، روزی یه تعداد کم ، سیگار مصرف می نمودندی! این دخترخانم ، به ایشون گفته بودن که باید ترک کنی سیگار رو!‌آقاهه هم قول داده بودن که حتما سیگار رو ترک کنن و فلان!!!!

چندوقت قبل که دیدمشون ، دیدم آقاهه علاوه بر این که سیگارش رو ترک نکرده که هیچ ، بیشتر هم مصرف می کنه!!!! این مطلب در مورد خانم ها هم صادقه‌! یعنی در مورد هر دو جنس صدق می کنه که وقتی خرشون از پل میگذره ، دیگه بی خیال قول و قرار هایی میشن که قبل گذشتن خرشون از پل به بقیه دادن!!!

برای همین ، توصیه ی اکید من به شما جوانان ، مخصوصا اگه می خواین ازدواج کنین ، این هست که طرف رو همون طوری که هست بپذیرینش! اگه سیگاری هست همون طوری قبولش کنین!‌چون اولا این که طرف بعد از ازدواج اصلا ترک نخواهد کرد! ثانیا اگه ترک کنه ، حتی احتمال برگشتنش به اون عادت قبلی خیلی خیلی زیاد هست...هرچند در مورد این مسائل ، استثنا هم وجود داره ولی نکته ی کلی و قابل توجه ، همینی هست که گفتم!‌حرف هم نباشه!!

باشد که رستگار شوید!


سعی کنین همیشه به قول هایی که میدین ، جامه ی عمل بپوشونین!!


حالا یه شعری بخونیم از «نزار قبانی» عزیز که خیلی دوستش دارم!!‌:


من چیزى

از عشق مان

به کسى نگفته ام !

آنها تو را هنگامى که

در اشک هاى چشمم

تن مى شسته اى دیده اند ...



هودر

نرسیده به عشق آباد ، روستایی هست تحت عنوان هودر...یه قلعه ی بزرگ داره مربوط به عصر قاجار که خیلی زیبا و جالبه! یکی از اهالی روستا که دست بر قضا خادم مسجد قدیمی و تاریخی اون جا بود ما رو راهنمایی کرد و گوشه کنار های قلعه رو به ما نشون داد...قلعه ی خیلی بزرگی بود ،  بزرگ ترین قلعه ی تاریخی در خراسان جنوبی! به نظرم حتی اگه بهش می رسیدن و ترمیمش می کردن می تونست تا حدودی با کاروانسرای بین راهی شاهرود هم رقابت کنه!!

آقای نظری ، که همون خادم مذکور هست ، برامون گفت که تا وقتی که طبس ، جزو محدوده ی استان یزد بوده ، اعتبارات خوبی برای ترمیم این قلعه اختصاص داده میشده ، مسجد تاریخی ش هم  در زمانی ترمیم شده که طبس جزو یزد بوده! زمانی که می خواستند بقیه ی قلعه رو ترمیم کنند ، طبس از یزد جدا میشه و به خراسان جنوبی ملحق میشه و ادامه ی کار کنسل میشه! و همین باعث میشه که کلا مرمت قلعه فراموش بشه و روز به روز اوضاع قلعه خراب تر! 


نمای حیاط و خان نشین قلعه ی هودر


گچ کاری های سقف زیر برج نگهبانی


نمای بادگیرها و سقف قلعه از پشت بام مسجد!  بادگیر ها رو نگاه کنین !! عشقن اصنننن!!


مسجد مرمت شده ی مجاور قلعه



ازمیغان

حدود بیست کیلومتر که از طبس به سمت بردسکن اومدیم ، رفتیم به سمت راست و داخل کوهسارها...انتهای جاده به روستای توریستی ازمیغان میرسید...روستایی با یک امامزاده و انبوه درخت های خرما و مزارع گندم و آب روانی که از دل کوه سرچشمه می گرفت...از میون آب ها رد شدیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به تخت عروس که انتهای مسیر بود و مثل یه استخر بزرگ پر از آب بود...اصلا انگاری یه تیکه ای از بهشت رو جدا کرده بودن و گذاشته بودن اونجا!


نمای کلی روستای ازمیغان 


آب روان 


گندم زار 


نخل ، کوهستان ، گندم زار!

طبس

یه سفر کوتاه سه روزه داشتیم به طبس!

طبس یه شهری هست که با وجود این که زیاد میریم ، هردفعه جذابیت خاص خودش رو داره و جاهای دیدنی جدیدی رو برای رفتن داره...

هوای بهاری طبس واقعا عالی هست... خیابونای شهر پر از عطر بهارنارنج هست و هوا هم در معتدل ترین وضع ممکن! 

یه آبگرم هست تحت عنوان آب گرم مرتضی علی...جای قشنگیه...برای بار اول رفتیم و حسابی کیف داد! یه مسیر دره مانند پر از آب گرم و آب سرد!آخر مسیر هم طاق شاه عباسی که یه سد هست که از اسمش هم میشه فهمید که مربوط به زمان شاه عباس هستش!!

توی دو تا پست بعدی درباره ی ازمیغان و قلعه ی هودر که توی مسیر بازگشتنمون به خونه ازشون بازدید کردیم پست میذارم!

فعلا عکسای طبس  و آب گرم رو داشته باشین:


عکس اول  تصویر طاق شاه عباسی هست! ارتفاعش حدود ۱۵ الی ۲۰ متر میشه فکر کنم...طاق شاه عباسی در انتهای مسیر آب گرم قرار داره و برای رسیدن بهش باید از یه صخره رد شد! توی تصویر ، می تونین یه نماد بی فرهنگی واضح رو مشاهده کنید که به صورت کاملا درشت روی جدار دره ثبت شده! 


عکس دوم مربوط هست به چشمه ی مرتضی علی...همون طور که می بینید ، از داخل سنگ های کناره ی دره ، آب خارج میشه ...رنگ سبز سنگ هم فکر می کنم به خاطر مس موجود در آب هست! اگه اشتباه می کنم لدفن درستش رو ذکر کنید! 


عکس سوم یک راهرو از باغ گلشن هست! باغ گلشن رو همه با پلیکان هاش میشناسن! 





امروز...!

امروز صبح بیدارم کردن و گفتن که میخوایم بریم بیرون دور دور! البته من رو فقط دایی می تونه بیدار کنه! اول از همه پتو رو به شدت از روم برمیداره و بعد یه لگد محکم می زنه توی کمرم! و داد می زنه که پاشو که می خوایم بریم بیرون! بقیه ی افراد دور و برم توفیق چندانی در بیدار کردن من کسب نمی کنن کلا!

خلاصه که پا شدم و غرغر کردم که آخه امروز چه وقت بیرون رفتنه! یه چایی و یه مقدار بیسکویت خوردم و لباسام رو پوشیدم و راه افتادیم با مامان و بابا و آبجی ها! رسیدیم به کوهی که دایی و بی بی و بابابزرگ زودتر از ما رسیده بودن بهش! آتیش روشن کردیم و دایی شعبان هم با زن دایی و مادرخانمش و آریا و ایلیا از راه رسیدن!

با دایی سوار ماشین شدیم و رفتیم آب انباری که دو سال پیش دیده بودیمش! امسال هم به خاطر بارون هایی که اومده بود از آب پر شده بود خدا رو شکر...دشت پر بود از سرسبزی و پرنده ها و کم و بیش گل های لاله...

یه گل لاله ی گنده دیدیم و ازش عکس گرفتیم و دورش رو سنگ چین کردیم تا قوی تر بشه! رفتیم جلوتر و چند تا بوته ی گنده ی بیدمشک دیدیم! پر از گل های سفید و خوش بو...توی یه دره بودن..،به دره ی پشت اون جا که رفتم ، یه عالمه گل لاله دیدم و باز رفتیم سراغ عکس گرفتن! یه سیلوی زیرتپه ای دیدم که قبلا توش گوسفندها رو نگه می داشتن...توی زبون محلی بهش میگن «سُم»...توش خالی بود و فقط چند تا سوسمار مشغول فرمانروایی بودن! البته به احتمال زیاد داخل تر اگه می رفتیم طعمه ی مارها میشدیم که دیگه سعی کردیم این افتخارنصیب مون نشه و برگشتیم به آغوش گرم خانواده! ناهار رو تناول نمودیم و بعد یه فوتبال مشتی زدیم! یه مقدار هم تیراندازی به اهداف ثابت !و بعد ساعت های پنج بود که رفتیم سمت قنات «کِرد آباد»...نمی دونم کدوم آدم نامردی تک درخت کهنسال کنار قنات رو قطع کرده بود و با خودش برده بود! خدا لعنتش کنه واقعا!

یه نیم ساعتی هم اونجا چرخ زدیم...لاله پیدا کردیم و چند تا لونه ی مار...دایی توی یکی شون کله ی یه مار رو دید که مشغول آفتاب گرفتن بود ولی من نتونستم ببینم! چرخیدیم توی دشت و بعد من یه چند دقیقه ای کنار جوی آب ، قدم زدم و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم!

نزدیک های غروب بود که برگشتیم خونه...یکی از آشناهای محترم  اومدن خونه مون...اول خوشحال شدم که اومدن ولی بعد دیدم بچه شون رو نیاوردن و یه کم ناراحت شدم...ولی خوب ، همین که دیدم شون خوب بود...! 


پ .ن: عکسا رو می خواستم چند تاش رو بفرستم! ولی نمی دونم چرا نمیشه اندازه شون رو کوچیک کنم که بشه گذاشتشون! برا همین از خیرش گذشتم!ولی برای این که بی نصیب نمونین دو تاش رو میذارم توی لینک های زیر...روشون کلیک کنید تا براتون باز بشه اگه خواستین!


گل  

لاله ی سرخ!

جانِ شیفته

این کتاب جان شیفته چقدر خوبه!!!اصن یه وضعی!من رو عاشق رومن رولان کرد اصلا! الان می بینم که اتفاق بدی هم نبوده که کتاب پاردایان ها رو نتونستم بدست بیارم و بخونم و بجاش این کتاب رو شروع کردم!


سعدی بخونین:


ای ساربان آهسته رو کارام جانم می رود 

وان دل که با خود داشتم ، با دل ستانم می رود


من مانده ام مهجور از او ، بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او ، در استخوانم می رود


گفتم به نیرنگ و فسون ، پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی ماند که خون ، بر آستانم می رود


محمل بدار ای ساروان! تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان ، گویی روانم می رود


او میرود دامن کشان ، من زهر تنهایی چشان 

دیگر مپرس از من نشان ، کز دل نشانم می رود


برگشت یار سرکشم ، بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پر آتشم  ، کز سر دخانم می رود


با آن همه بیداد او ، و این عهد بی بنیاد او

در سینه دارم یاد او ، یا بر زبانم می رود


باز آی و برچشمم نشین ، ای دلستان نازنین!

که آشوب و فریاد از زمین ، بر آسمانم می رود


شب تا سحر می نغنوم ، واندرز کس می نشنوم

و این ره نه قاصد می روم کز کف عنانم می رود


گفتم بگریم ، تا ابل ، چون خر فرو ماند به گل 

واین نیز نتوانم که دل با کاروانم می رود


صبر از وصال یار من ، برگشتن از دلدار من

گرچه نباشد کار من ، هم کار از آنم می رود


در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن ، دیدم که جانم می رود


سعدی! فغان از دست ما ، لایق نبود ای بی وفا!

طاقت نمی آرم جفا ، کار از فغانم می رود