نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

عادت ها!

کلا یه عادتی که دارم این هست که در مواقع نزدیک به امتحانام ، وقتی میرم کتابخونه ، بیشتر از اون که کتاب درسی م رو بخونم ، کتاب غیردرسی می خونم! یعنی مثلا سه ساعت توی کتابخونه هستم و یک ساعتش رو درس می خونم و یک ساعت و نیمش رو هم میشینم مجله یا کتاب می خونم! 

این هفته هم که رفته بودم کتابخونه ، همین طوری اتفاقی ، دیوان اشعار «رهی معیری» رو برداشتم و یه تعدادی از شعراش رو خوندم! از قضا ، اون قدر شعراش خوب بود که تصمیم گرفتم هروقت رفتم جمعه بازار کتاب ، حتما کتابشو بخرم!

قبلا با شعرای رهی زیاد حال نمی کردم ...یه غم نامأنوس خاصی توی شعراش احساس می کردم و به خاطر همین ، هیچ وقت تحمل خوندن بیشتر از یکی دو تا غزل رو نداشتم! ولی این بار که کتابش رو برداشتم ، حرفاش خیلی به دلم نشست...اصلا انگار خودش بین قفسه های کتاب ها ، روی زمین ، کنارم نشسته بود و خودش برام می خوند ، با صدای غم انگیز خودش! 


مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز

مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز


بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز


آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز


روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

گل به دامان می فشاند اشک خونینم هنوز


گرچه سر تا پای من ، مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز


سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز


خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز


رهی معیری



مزخرفات!

فلانی را می بینی! قبلا با هم رفیق بوده اید اما کم کمک ، اخلاق خاص مزخرفش ، دیواری را مابین رفاقت تان بالا آورده است! 

تو را می بیند ، اما نگاهش را می گرداند و مهیای رفتن می شود!

خودت را به او می رسانی تا به حرمت رفاقت سابق ، سلامی کرده باشی!

ـ سلام آقای فلانی!

با بی میلی مزخرفانه ای ، در حالی که در ته صحبتش ، مسخره کردنی مزخرفانه چمباتمه زده ، جواب می دهد: سلام...چه خبرها!؟

ـ خبر خوشی!

می گوید: باز با فلان شخص ( رفیق سوم و مشترک بین دو نفر در حال مکالمه ، از نظر اجتماعی و فرهنگی و سیاسی به تو نزدیک تر و از او دورتر) چت می کنی!

جوابش را نمی دهی! 

جلوتر باید از به سمت راست بروی! و او مسیرش سمت چپ است! همان طور که دارد حرف هایش را زیر دندان هایش نشخوار می کند ، به او می گویی: من مسیرم سمت راست است، با اجازه ...

یک هو ، جلویت در می آید که: خیلی خودت رو می گیری ها...

جواب می دهی: هااااااااااا و می خندی!


راهت را می کشی و می روی و عق می زنی روی تمام  آدم های مزخرفی که گاه و بی گاه  ، توی زندگی ات سر در می آورند!  :)))))

باران...زندگی!

باز هم کنار پنجره نشستم و پنجره رو کامل کامل باز کردم و توری جلوش رو هم کنار زدم و بوی مست کننده ی بارون بهاری رو استشمام می کنم...امشب چقدر هوا خوبه واقعا! ابرا توی آسمون هستن و یه بارون لطیف خیلی خوب هم بارید و بوی نم و خاک بارون خورده رو همه جا پخش کرد!

یه چند تا مؤلفه هست که وقتی کنار هم میشینن ، ناخودآگاه و به صورت رفلکسی ، یه مقدار غم رو یهویی پرتاب می کنن ته دل آدم! مثلا همین بارون ، شب ، تنهایی ، نشستن پای پنجره ، فکر و خیال ، و...  ولی الان یاد گرفتم چجوری ازشون خلاص شم! واسه ی همین هم ، این روزا ، از اتفاقاتی که دور و برم می افته ، سعی می کنم فقط لذت ببرم!


موضوع واسه ی نوشتن زیاد دارماااا...از دومین مواجهه ام با بیمار گرفته ، تا ماجرای عطاری رفتن و سبزی کاشتن روبروی اتاق و سرکار گذاشتن یکی از رفیقای صمیمی و ...فقط هی حوصله هه سر می ره و نمیذاره که بنویسم!



باران ! باران ! دوباره باران! باران!

باران! باران! ستاره باران! باران!


ای کاش تمام شعرها ، حرف تو بود

باران! باران! بهار! باران! باران!


قیصر امین پور

باران...اردیبهشت!

الان کنار پنجره نشستم و دارم این پست رو می نویسم! اصلا قصد نوشتن نداشتم ، ولی نم نم ریز بارونی که می بارید ، منو وادار کرد به نوشتن!

یاد اردیبهشت پارسال افتادم ، از یک سال قبل تا الان خیلی چیزا تغییر کرده ...خیلی چیزا...پر از تغییرات خوشایند و ناخوشایند...

یه جمله ای بود که می گفت: وقتی خیلی به اطلاعاتت مغرور شدی و فکر کردی که خیلی حالیت میشه ، یک سال قبل خودت رو به خاطر بیار که چقدر اطلاعاتت کم بوده و یقینا ، از نگاه کردن به اون زمان خودت ، خنده ات می گیره! الانم من خیلی وقته همین حس رو دارم! به گذشته ی خودم نگاه می کنم و می فهمم ، در مقایسه ی با آینده ، هیچی حالیم نیست! در مقایسه ی با سال های آینده ی زندگی م ، چقدر کم می فهمم ، چقدر کم کتاب خوندم ، چقدر کم در مورد رشته ام اطلاعات دارم ، چقدر ضعیف ترم!!


الان واقعا با نگاه کردن به «میم» یک سال قبل ، خنده ام می گیره که واقعا چی بودم و چی هستم!

شما هم سعی کنین به خودِ یک سال قبل تون نگاه کنین و امیدوارم که با نگاه کردن بهش ، خنده تون بگیره و بفهمید که یک سال قبل ، چقدر عقب تر بودین از چیزی که الان هستین!! چون اگه خیلی براتون خنده دار نباشه ، نشون میده که از یک سال قبل تا الان ، پیشرفت قابل توجهی در تفکر و اندیشه نداشتین!!


مثل باران بهاری که نمی گوید کی


بی خبر در بزن و سرزده از راه برس!


آرش مهدی پور



اولین مواجهه ی با بیمار!

چند روزی هست که می خوام بیام و بنویسم ولی همین که میشینم و وبلاگ رو باز میکنم ، یهو تموم حوصله ی نوشتنم می پره! ولی امروز دیگه گفتم بر این بی حوصلگی غلبه کنم و بعد ده دوازده رو وبلاگ رو آپ کنم!

پنج شنبه ی هفته ی گذشته ، باید برای اولین بار ، برای شرح حال گرفتن از بیمارها  ، می رفتیم به بیمارستان! همون اول صبحی ، من خواب افتادم و پنج دقیقه به راه افتادن سرویس ، با صدای انکرالاصوات خروس بی محل آلارم گوشی ، دست از خواب شستم !‌ به گوشیم که نگاه کردم دیدم فقط پنج دقیقه فرصت دارم ! به طرز محیرالعقولی ، دست به مدیریت بحران بوجود آمده زدم و فی الفور ، لباس هام رو پوشیدم و با چشم هایی که هنوز خواب در پستوی اونها لونه داشت ، به سمت سرویس دویدم! اون قدر استارت سریعی زدم که شاید حتی رکورد جهانی دوی صد متر رو هم شکسته باشم و به دلیل این که کسی نبود تا رکوردگیری کنه ، این استعداد بلامنازع عرصه ی دوندگی ، این شاهین تیزبال افق های ورزش دو و میدانی ، رو به اتلاف رفت! بسه این قدر تعریف از خود! بریم سراغ ادامه ی ماجرا...

خلاصه این که رسیدیم بیمارستان و رفتیم به محل مورد نظر ...استاد محترم ، دستور فرمودند که روپوش ها رو بپوشیم و آماده بشیم !‌موقعی که روپوش رو از توی کوله ام بیرون آوردم ، متوجه شدم که به جای روپوش خودم ، روپوش هم اتاقیم رو برداشتم ! نکته ی جالب توجه هم این هست که هیکل من ، به نسبت هیکل این هم اتاقی مذکور ، به سان زنبور عسلی هست در برابر فیل!( و حتما آگاهی دارین که توانایی کارکرد مغز زنبور عسل ، بسیار بیشتر از فیل عظیم الجثه هست دیگه!!؟؟ این رو عرض کردم که بدونید ایشون تنها در حجم بدن و عضلات و استخوان ها ، نسبت به من برتری دارند و نه در سایر موارد!!) ... روپوش این عزیز دل رو پوشیدم و درونش ، کاملا محو شدم! اگه از دور کسی من رو می دید ، قطع به یقین تصور می کرد که یک روپوش سفید داره برای خودش راه میره ! بدون اینکه ادمی توش باشه!! :)))


گروه بندی های دو نفره شدیم و رفتیم سراغ مریض هامون...مریضی که برای ما افتاد ، یه خانم ۶۳ ساله بود از یکی از شهرستان های جنوبی خراسان بزرگ...یه مادربزرگ مهربون که به هرسؤالی که ازش می پرسیدیم ، با خوشرویی جواب می داد و کلی اطلاعات درباره ی بیماریش به ما داد و خیلی خوب همکاری کرد...کلی هم درباره ی گیاه های دارویی که استفاده می کنن ، بهمون اطلاعات داد! حتی می خواست به ما آدرس بده تا بریم به شهرشون و بهش سر بزنیم! امیدوارم هرچه سریع تر حالش خوب بشه و بتونه دوباره برگرده به زندگی عادی خودش! اولین بیماری که ازش شرح حال گرفتیم ، این چنین خاطره ی خوبی برامون به یادگار گذاشت...برگه ی شرح حالش رو به عنوان اولین تجربه ی کار با بیمار ، سعی می کنم همیشه نگه دارم...!