نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

اولین مواجهه ی با بیمار!

چند روزی هست که می خوام بیام و بنویسم ولی همین که میشینم و وبلاگ رو باز میکنم ، یهو تموم حوصله ی نوشتنم می پره! ولی امروز دیگه گفتم بر این بی حوصلگی غلبه کنم و بعد ده دوازده رو وبلاگ رو آپ کنم!

پنج شنبه ی هفته ی گذشته ، باید برای اولین بار ، برای شرح حال گرفتن از بیمارها  ، می رفتیم به بیمارستان! همون اول صبحی ، من خواب افتادم و پنج دقیقه به راه افتادن سرویس ، با صدای انکرالاصوات خروس بی محل آلارم گوشی ، دست از خواب شستم !‌ به گوشیم که نگاه کردم دیدم فقط پنج دقیقه فرصت دارم ! به طرز محیرالعقولی ، دست به مدیریت بحران بوجود آمده زدم و فی الفور ، لباس هام رو پوشیدم و با چشم هایی که هنوز خواب در پستوی اونها لونه داشت ، به سمت سرویس دویدم! اون قدر استارت سریعی زدم که شاید حتی رکورد جهانی دوی صد متر رو هم شکسته باشم و به دلیل این که کسی نبود تا رکوردگیری کنه ، این استعداد بلامنازع عرصه ی دوندگی ، این شاهین تیزبال افق های ورزش دو و میدانی ، رو به اتلاف رفت! بسه این قدر تعریف از خود! بریم سراغ ادامه ی ماجرا...

خلاصه این که رسیدیم بیمارستان و رفتیم به محل مورد نظر ...استاد محترم ، دستور فرمودند که روپوش ها رو بپوشیم و آماده بشیم !‌موقعی که روپوش رو از توی کوله ام بیرون آوردم ، متوجه شدم که به جای روپوش خودم ، روپوش هم اتاقیم رو برداشتم ! نکته ی جالب توجه هم این هست که هیکل من ، به نسبت هیکل این هم اتاقی مذکور ، به سان زنبور عسلی هست در برابر فیل!( و حتما آگاهی دارین که توانایی کارکرد مغز زنبور عسل ، بسیار بیشتر از فیل عظیم الجثه هست دیگه!!؟؟ این رو عرض کردم که بدونید ایشون تنها در حجم بدن و عضلات و استخوان ها ، نسبت به من برتری دارند و نه در سایر موارد!!) ... روپوش این عزیز دل رو پوشیدم و درونش ، کاملا محو شدم! اگه از دور کسی من رو می دید ، قطع به یقین تصور می کرد که یک روپوش سفید داره برای خودش راه میره ! بدون اینکه ادمی توش باشه!! :)))


گروه بندی های دو نفره شدیم و رفتیم سراغ مریض هامون...مریضی که برای ما افتاد ، یه خانم ۶۳ ساله بود از یکی از شهرستان های جنوبی خراسان بزرگ...یه مادربزرگ مهربون که به هرسؤالی که ازش می پرسیدیم ، با خوشرویی جواب می داد و کلی اطلاعات درباره ی بیماریش به ما داد و خیلی خوب همکاری کرد...کلی هم درباره ی گیاه های دارویی که استفاده می کنن ، بهمون اطلاعات داد! حتی می خواست به ما آدرس بده تا بریم به شهرشون و بهش سر بزنیم! امیدوارم هرچه سریع تر حالش خوب بشه و بتونه دوباره برگرده به زندگی عادی خودش! اولین بیماری که ازش شرح حال گرفتیم ، این چنین خاطره ی خوبی برامون به یادگار گذاشت...برگه ی شرح حالش رو به عنوان اولین تجربه ی کار با بیمار ، سعی می کنم همیشه نگه دارم...!



نظرات 4 + ارسال نظر
H چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 ساعت 13:11

سلام واقعا جالب بود بهم چسبید خنده رو لبام جاری شد موفق وموید باشی خدانگهدار

سلام
خیلی ممنونم از لطف تون!

aurora یکشنبه 10 اردیبهشت 1396 ساعت 16:30

سلام به به چه خوب دیگه بیمارستان میرید:)
اولین شرح حال گرفتنتون رو تبریک میگم

به طرز عجیبی شما هم تو وب آپ کردن تنبل شدید یا کارا خیلی زیاد شده.

تشبیه هاتون عالی بود:D حس خوبی میده و لبخند رو به ارمغان می یاره.
حتما برای مسابقات دو میدانی هم ثبت نام کنید، حیف چنین استعدادی از بین بره:D:D

موفق باشید و سلامت

سلااااام...
ممنونم واقعااا...الان دیگه احساس می کنم دارم دکتر می شم!!

همه اش می خوام بیام بنویسم ولی هی تنبلی می کنم!! ولی سعی می کنم بیشتر بنویسم!

ممنونم بابت تعاریف! باشع سعی می کنم در مسابقات دو میدانی هم ثبت نام کنم!!

ممنونم بابت همراهی همیشگی تون...
شما هم همیشه سالم و شاد باشین

لونااااااااااا پنج‌شنبه 7 اردیبهشت 1396 ساعت 14:26 http://toybox.blogsky.com

خخخخخ
اون هم اتاقیه عظیم الجثه تون اون روز با روپوشش کار نداشت؟؟؟
اهههع این روپوش برداشتن خودش معضلیه هااا

بازم خوبه ی مریضه خوش خلق و خو بتون افتاده ،نه یدونه ازون بد قلق هاا

نه باو هم اتاقیم اصن مشهد نبود!!شانسم گرفت واقعا!!
الان یکی از رفیقام یه روپوش داره که یه مقدار براش تنگه ولی دقیقا اندازه ی منه!! دارم رو مخش کار می کنم بتونم کش برم ازش!!

اتفاقا دو روز قبل هم دوباره رفتیم سراغ مریض! قضیه ی اونم مینویسم در همین روزهای نزدیک!

roz چهارشنبه 6 اردیبهشت 1396 ساعت 15:45

سلام‌
ببین از روز اول دل به کار نمیدیا ! اون از دیر بیدار شدنت ! اون از لباسات! اون از آدرس گرفتن و شماره گرفتنات
یکم سرکار سنگین باش یعنی چی که روز اولی رفتی با حاج خانومه دوست شدی حتی آدرس هم گرفتی! دکتر هم دکترای قدیم والا !!!

سلام!
نه باو آدرس و شماره چی چیه بابا!! اصن نگرفتیم ازش!‌فقط تعارف کرد!! گفتیم زشته خواسته باشیم ازش آدرس بگیریم!!
البته استادامون بهمون توصیه می کنن که با مریضا همین طور صمیمی باشیم هااا...چون باعث میشه اطلاعات رو راحت تر بهمون بدن! این طوری راحت تر میشه تشخیص داد و مشکل شون رو فهمید!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.