ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دیشب فیلم «مالنا» رو دیدم ، با بازی مونیکا بلوچی
فوق العاده بود...فوق العاده...آخر فیلم رو خیلی دوست داشتم...
پیشنهاد می کنم ببینین!
روایت یک عشق...
سه چار روزی هست بخش هماتولوژی ایم ، استادامون فوق العاده ان ، دکتر باری و دکتر محدث
برخورد دکتر باری توی درمانگاه با مریضا به معنای واقعی عالی بود...و نیز قدرت علمی و تجربه اش...یه لحظه با خودم فکر کردم که چقدر یه نفر میتونه توی کارش درست باشه و این قدر اون بالا بالا ها باشه...
امروز با خانم دکتر محدث رفتیم چند تا لام دیدیم ، سه چار تا رو تشخیص دادم و خودم کف کردم!
دارم به هماتو هم علاقه مند میشم!!ولی سختههههه...سختتتتتتتت
علیرضا ، از شله زردایی که داخلش خلال بادوم میریزن به شدت متنفره ، و من ، برعکسش ، عاشق شله زردایی ام که خلال بادوم میریزن داخل شون! واسه همین شله زردایی که سلف میده و خلال داره رو همه شون رو من میخورم!!
یه روز اولای ماه رمضون ، به علیرضا گفتم یه روزی توی سال های بعد ، دعوتت می کنم و بعد یه ظرف بزرگ شله زرد پر از خلال میذارم جلوت ، اونایی که باهاشون رودروایسی داری رو هم دعوت می کنم و بعد میگم عهههه ، خودت گفتی که عاشق شله زرد با خلال فراوونی که!!
خب ، بالاخره ماه رمضون هم سفره اش برچیده شد...
ولی هنوزم میگم ، تلفیق ماه رمضون با بخش های استاژری اصلا شوخی خوبی نبود!
شب ها قبل سحری خوردن خواب درست و حسابی نداشتم...یعنی بیشتر شبا حتی نمیخوابیدم ، و فقط دو سه ساعت از سحر تا قبل رفتن به بیمارستان می خوابیدم ، و موقعی که بیدار میشدم احساس می کردم مغزم داره به فنا میره ...خیلی حس مزخرفیه...خیلی...
ولی در طول روز ، علی رغم این که قبل ماه رمضون می ترسیدم که خیلی بهم فشار بیاد ، چندان اذیت نشدم ، و تقریبا اوکی بودم...
عید فطر به همگی مبارک باشه...
اساتید محترم ، آقای فلانی شماره ی یک و آقای فلانی شماره ی دو
به استحضارتون می رسونم که تمامی تلاش های شما برای متنفر کردن من از رشته ی موردعلاقه ام که قلب باشه ، بدون نتیجه باقی مونده و من ، برعکس رشته های موردعلاقه ی قبلیم ، یعنی بیوشیمی و ژنتیک ، که بعد از پاس کردن شون ، دیگه حتی از بردن اسم شون هم پرهیز می کنم ، از این رشته که قلب باشه ، دست نمی کشم ، که احساس می کنم تا الان از هرچی توی زندگی م دست کشیدم بسه برام! دیگه این یکی رو نمی خوام از دست بدم!
پ.ن:قبل تر ها ، به شیمی و بیوشیمی خیلی علاقه داشتم ، درس بیوشیمی به این علاقه گند زد و این مباحث رو کلا گذاشتم کنار از ذهنم! به ژنتیک هم خیلی علاقه داشتم که مسؤولیت گند زدن به این علاقه رو هم درس ژنتیک دانشگاه برعهده گرفت! یه رشته ی قلب مونده که فیزیولوژیش منو بهش علاقه مند کرد ، فیزیوپاتولوژیش علاقه ام رو یه مقدار بیشتر کرد ، بخش قلب استاژری هم بازم علاقه مند ترم کرد...تا ببینم بقیه ی مسیر چیکار می کنه با این علاقه...