نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

خواب شبانه؟

خواب شبانه ؟

فقط دراز کشیدن توی بهارخواب ، زیر سقف آسمون ، توی یه شهر نیمه کویری ، اونم لحظه ای که نسیم خنک خنک خنک می وزه...خواب ، فقط همین مدلش ولاغیر...
دو ماه از تابستون رو بیهوده ی بیهوده به خاطر بخش داخلی نتونستم خوابیدن توی بهارخواب رو تجربه کنم ، الان که برگشتم خونه ، میفهمم چه نعمتیه این شبای کویر ، چه لذت وصف نشدنی ایه دیدن ستاره های آسمون این شهر قبل از خواب...


پ.ن:الان آندرومدا دقیق دقیق بالای سرمه ، ماه غروب کرده و فک کنم ئاهید هم همینطور ، سرم رو یه کم بالاتر آوردم و تونستم خوشه ی پروین رو هم ببینم، فقط توی شبای این شهره که میتونم آسمون رو بی دغدغه و با آرامش و پاک و صاف و درخشان ببینم...

شب خوش

پایان بخش داخلی

بخش داخلی تموم شد...یه بخش سخت ، سنگین و نفس گیر...روزای آخر منتهی به امتحان ، روزشماری می کردم که هرچه سریعتر امتحان رو بدم و تموم شه و راحت شم ...خیلی مسخره و مزخرف بود این روزای آخر...

شب امتحان ، علی رغم این که خواستم زود بخوابم ، حدود ۳-۴ساعت توی تختخواب پهلو به پهلو شدم... آخرش تونستم دو سه ساعتی قبل امتحان بخوابم...این بدخوابی رو دو شب دیگه هم تجربه کردم توی یک هفته ی اخیر ، و هر شب هم آرزو می کردم که کاش یه هفت تیر کنار بالشتم می بود ، تا می تونستم مغزم رو خلاص کنم!!

ظهر ، بعد امتحان ، رفتم کتابخونه مرکزی فردوسی ، یه دوری زدم بین کتاب های انبوهی که توی قفسه ها بود ، کتاب غرش طوفان رو که ادامه ی ژوزف بالسامو بود رو بعد دو سال پیدا کردم و یه تورقی کردم...بعد از ناهار دو سه ساعت خوابیدم و بعدش رفتم پردیس کتاب ...چند تا کتاب برای ریحانه خریدم ، و دو تا هم برای خودم...بعد رفتم پاساژ مهتاب...بعدش هم حرم...امشب حرم خیلی خیلی شلوغ بود...چند تا عکس گرفتم از شعر هایی که روی سنگ های دیواره های حرم بود...

این عصرای بعد امتحانا رو خیلی دوست دارم...بعدش می شه با خیال راحت بری یه دوری بزنی و یه نفسی تازه کنی  ، توی زندگی ای که الان همه اش شده استرس و فشار و بی حوصلگی و بی خوابی و بی خوابی و بی خوابی...

یادش بخیر ، یه زمانی ، سرم به بالشت نرسیده خوابم برده بود...!

روز عاشقان کتاب!

نهم اوت ، مثل این که روز عاشقان کتابه... یه استوری گذاشتم و از بچه ها خواستم بهترین کتابایی که خوندن رو بهم بگن...و خوب ، یه تعداد نسبتا خوبی کتاب جدید و خوب بهم معرفی شد که اینجا هم مینویسم شون که یادم باشه همیشه که اگه بتونم حتما بخونم شون...


بهترین کتابایی که خودم خوندم:

خانواده ی تیبو از رژه مارتن دوگار

بینوایان ، گوژپشت نتردام ، تاریخ یک جنایت از ویکتور هوگو

جان شیفته از رومن رولان

خاطرات یک پزشک«ژوزف بالسامو» ،  از الکساندر دوما

کنت مونت کریستو از الکساندر دوما

یک عاشقانه ی آرام ، آتش بدون دود از نادر ابراهیمی

۱۹۸۴ از جرج اورول

بادبادک باز از خالد حسینی

صد سال تنهایی ، عشق سال های وبا از گابریل گارسیا مارکز

روان درمانی اگزیستانسیال از اروین د یالوم


کتابایی که بچه ها معرفی کردن بهم و من هم به شما و خودم توصیه شون می کنم:


کوری

قلعه حیوانات

بیشعوری

هری پاتر

وقتی نیچه گریست

صد سال تنهایی

دیوید کاپرفیلد

راسپوتین

مسیح باز مصلوب

خرمگس

رنج های ورتر جوان

کیمیاگر

نبرد من

او مرا دوست داشت

ماجراجویان

سه تفنگدار

شازده کوچولو

خاطرات یک پزشک از میخاییل بولگاکف

هنر شفاف اندیشیدن

سنگ فرش هر خیابان از طلاست

گایدلاین جراحی

القرآن الکریم

قلعه مالویل

جز از کل

لطفا گوسفند نباشید

قورباغه ات رو قورت بده

مردی به نام اوه

شورش

دالان بهشت

ملت عشق

فوریت های پرستاری

زیست سوم!






ادبیات

تنها راه تحمل هستی این است که در ادبیات غرقه شوی ، همچنان که در عیشی مُدام...!


#گوستاو_فلوبر

نامه به دوشیزه لوروایه دشانتپی

۲سپتامبر۱۸۵۸




ماهتاب...

امشب ، ماه کامله ...نمی دونم چرا ، نمی دونم از کِی  ، و نمی دونم چطوری ، عاشق ماه شدم ، ولی از وقتی یادمه ، با دیدن ماه کامل ، یه جورایی محوش می شدم ، اصن انگار که سِحر شده باشم ، یهو نگاهم ثابت میشد روی ماه...بعضی وقتا ، موقع قدم زدن ، که ماه رو میبینم ، ممکنه اونقدر محو نگاه کردنش بشم که همه چیِ  همه چی یادم بره برای چند لحظه و بعد یهو ببینم چند لحظه کاملا از خودم غافل بودم...

یادمه یه شب ، پونزده ماه قبل ، با علیرضا تا در صارمی قدم زدیم و صحبت کردیم  ، و بعدش اون رفت خونه و من برگشتم ...ساعت دوازده شب بود ، توی مسیر برگشت ، از لابلای شاخ و برگ درختا ، ماه رو نگاه می کردم که کامل بود ، کامل کامل کامل ، و نقره ای نقره ای ، اون قدر جذاب که دلم می خواست بغلش کنم و ببوسمش...

وسط نوشتن این متن ، رضا زنگ زد ، نیم ساعت با هم صحبت کردیم ، تولدم رو پیش پیش تبریک گفت ، و از همه چی صحبت کردیم ...سال قبل همین موقعا ، قبل این که این قدر دست و پامون بسته ی بخش و بیمارستان بشه ، خونه بودیم و تقریبا هرشب ، میرفتیم پارک و ورزش و کافینو و به معنای واقعی زندگی می کردیم...ولی امسال ، دورِ دوریم ...دورِ دور...و لعنت به این دوری ها...



لَو أنّنا

لو أنّنا...

وَ آه مِن قَسوَة «لَو»...



اگر ما

اگر ما...

و آه از سختیِ «اگر»...


#صلاح_عبدالصبور