نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

پدرخوانده...


چی بگم از قشنگی این فیلم پدرخوانده! تعریفش رو قبلا از بچه ها شنیده بودم ولی فیلمش رو ندیده بودم...دقیقا از یه هفته قبل شروع کردم به دیدن فیلمش و عصر دیروز دیگه تمومش کردم! وااااقعا عالی بود ، به معنای وااااقعی! آلپاچینو چقدر عالی بود...آخ از موسیقی متنش که هروقت شروع میشد  یاد تک تک قسمتایی از فیلم می افتادم که اون موسیقی نواخته می شد...حدود ۸-۹ ساعت فیلم ناااااب به معنای واقعی بود...و الان ناراحتم که دیگه این فیلم رو دیدم و نمی تونم اولین بار دیدن این فیلم رو تجربه کنم!!!!

روی دیوار اتاق جدیدی که رفته بودیم سه چار ماه قبل ، به یادگار از ساکن قبلی ، حدود دویست تا عکس در قطع های مختلف ، به طور متوسط۱۵ در ۲۰ سانت ، تصاویر بازیگرا در نقش هاشون در فیلم های مختلف بود...تعداد زیادی شون هم مربوط بود به همین فیلم پدرخوانده...حدود ۵۰-۶۰ تاشون رو جدا کردیم با علیرضا که دوباره که برگشتیم ، بچسبونیمشون به دیوار اتاق...

اوصیکم به دیدن سه گانه ی Godfather!!!



کدوممون درست میگیم؟

آسمون همه جا یه شکلیه؟فک نکنم!یعنی تو میگی آسمون اینجایی که الان من نشستم و فقط هف هش تا ستاره رو میبینم بالای سرم ، با آسمون خونه ، که هر شب پر میشه از ستاره یکیه؟اونجایی که حتی بچه شهابای فسقلی رو هم میشه  دید ، با اینجایی که خط به خط افق رو که نگا می کنی ساختمون و آپارتمون میبینی و باز بالاسر اونا هم تا کمرکش آسمون رد چراغای شهر هستش ، یکیه یعنی؟اونجایی که اصن انگار ته دل آدم همیشه قرصه با اینجایی که انگاری گرد غم پاشیدن تو ذره ذره و وجب به وجبش یکیه؟
چی بگم والا...شاید بگی دیوونه شدیا ، این حرفا چیه ، الان دیگه کی به آسمون نگا میکنه ، کی حوصله ی بچه شهابا رو داره ، کی اصن به فکر جیرجیرکای لابلای درختاس؟نمیدونم شایدم تو راس میگی ...شایدم من دیوونه ام که اینقد زود به زود دلم میگیره ، که اینقد همه اش آسمونو می پام که بلکه یه شهابی بیینم ، یا هلال ماهو یهو ببینم ، یا همیطوری ستاره ها رو...

تولد داریم! چه تولدایی!!

فردا تولد دو تا رفیقای بدفازِ  راست دست چپِ   پایِ   دانشجوی پزشکیِ  ادمینِ هواخواهیِ کتاب خونِ  دوست داشتنی! یکی تنضیف ، و یکی رضا! تنضیف که الان کنار تختم واستاده و داره با بچه ها چرت و پرت میگه درباره ی بخشای ترم بعد! چرت و پرت میگه و خودشم میخنده ! همینطوری ایستاده ، یه پاش رو هم آورده بالا ، اول بهش گفتم مثل لک لکا ایستادی! گفت از بچگی دوست داشتم لک لک باشم ، به خاطر کارتون«خداوند لک لک ها را دوست دارد»! بعد یهو بچه ها گفتن اونی که موقع ایستادن پاش رو بالا میگرفت لک لک نیست ، فلامینگو عه!‌بعد دیدم اشتباه گفتم ، بهش گفتم از بچگی لک لک رو اشتباهی دوست داشتی! 

رضا هم که زنگ زدیم یه نیم ساعتی صحبت کردیم قبل شام ، از همه چی ، از تولدش و رفیقای دیگه و شبکه های اجتماعی و... احتمالا هفته ی بعد بیاد مشهد و امیدوارم بشه توی این هوای نسبتا خوب یه بیرونی رفت لااقلامیدوارم همیشه سالم باشن هردوتاشون


می‌گویند تنهایی پوست آدم را کلفت می‌کند
می‌گویند عشق دل آدم را نازک می‌کند .
می‌گویند درد آدم را پیر می‌کند ...
آدم‌ها خیلی چیزها می‌گویند ،‌
و من،‌ امروز
کرگدن دل‌نازکی هستم که پیر شده است !


مهدی صادقی


اگه مجبورم میکردن که یه روز ، انتخاب کنم که چه حیوونی باشم (شاید مثلا اصلا یه درصد تناسخ و این حرفا!!)  آرزو می کردم یا کرگدن باشم ، یا پاندا...مگه میشه این کرگدنا رو دید و عاشق شون نشد!؟!؟ شاید اگه میشد ، یه کرگدن به عنوان حیوون خونگی میگرفتم و بزرگ می کردم ولی حیف که نمیشه...!!


کتاب «ن والقلم» از جلال آل احمد رو خوندم...نثر جلال رو خیلی می پسندم و روونی و ساده نویسیش به دلم میشینه...این کتاب هم مثل بقیه ی کتابایی که ازش خونده بودم به دلم نشست...

شاید «گل آفتابگردان»‌از ویلیام کندی رو شروع کنم ...


احساس می کنم یه گلودرد مسخره داره شروع میشه...پاییز هنوز نیومده داره منو قشنگ سلاخی می کنه!

در می‌زنند 

چه کسی می‌تواند باشد؟

غبار تنهایی‌ام را زیر فرش پنهان می‌کنم

لبخند را به چهره‌ام اضافه کرده

در را باز می‌کنم...


مرام المصری

آلبوم جدید محسن چاوشی

خب ، امروز هم که آلبوم جدید محسن چاوشی منتشر شد...از بیمارستان که برگشتم سایتا رو بررسی کردم که ببینم چطوریه واسه خریدش! اول دیدم زدم ۷$  !!! گفتم هفت دلااار! بعد گفتم میشه این که حداقل۷۰ تومن!! بعد گفتم بخوابم شاید فرجی شد!! 

عصر که بیدار شدم ، تلگرام رو چک کردم و دیدم رضا پیام داده ، درباره آلبوم صحبت کردیم بعد گفت که خریده این آلبومو...گفتم چند تومن ؟ گفت هفت هزار تومن!‌بعد گفتم من فک می کردم هفتاد تومنه!‌ بعد دیدم چند دقیقه بعد پیام داده که : نمیخواد بخری آلبوم رو! دیدم همه ش رو برام فرستاده ، بعد دیدم نوشته که یه نسخه دیگه هم برای من  خریده و حلاله حلاله! 

و خب ، آدم ازین رفیقا داشته باشه ، ازین رفیقا...فقط همین


الان دارم همین آلبومو گوش میدم...خیلی قشنگه...اوصیکم به خریدن و یا هدیه دادن یا هدیه گرفتن آن   :))))))))))))))


به یاد شب های پاییز و زمستون و بهار و تابستون که با رضا ، ساعت ها ، آهنگ گوش میدادیم ، و غرق بودیم در فکر ، خیال ، اندوه ، سکوت...



چه حکمت است در این مردن؟

ـ در عاشقانه ترین مردن ـ

و مغز را به فضا بردن

و گریه را.............


حسین صفا

غروب...

❊ دلگیری متصل شده به این غروب ها کی میخواد تموم شه...؟البته فکر می کنم روز به روز بیشتر خواهد شد...روز به روز بیشتر و بیشتر ، تا وقتی که آدم رو از پا در بیاره...




❊عکس مربوط هست به دو تا برگ روی چمنای کنار گلستان...برگ ریزون کم کمک داره میرسه...هوای مشهد به نسبت دو هفته ی قبل کاملا تغییر کرده و قشنگ میشه پاییز رو حس کرد...



❊ هر سال ، اول بهار ، با خودم میگم خوب ، خوب شد که پاییز و زمستون تموم شد...و باز ته دلم خالی میشه و با خودم میگم چهار روز دیگه پاییز میرسه! و الان که پاییز میرسه یاد اول بهار می افتادم و دلم یه طور غریبی ، میگیره...

 


هواى گریه که تنگ غروب زد به سرت
پناه میبرى از غصه ها به شانه ى کى...؟

 مهدى فرجی



گل آفتاب گردون



تو چراغ آفتابی، گل آفتابگردان!

نکند به ما نتابی، گل آفتابگردان!

 

گل آفتاب ما را لب کوه سر بریدند

نکند هنوز خوابی؟ گل آفتابگردان!

 

نه گلی فقط، که نوری، نه که نور، بوی باران

تو صدای پای آبی، گل آفتابگردان!

 

نه گلی، نه آفتابی، من و این هوای ابری

نکند به ما نتابی! گل آفتابگردان!

 

تو بتاب و گل بیفشان،«سر آن ندارد امشب

که برآید آفتابی»، گل آفتابگردان!


سعید بیابانکی


گل آفتاب گردون...آخ از گل آفتاب گردون...توی تصورات کودکی م ، یه تصویر ذهنی ای دارم از یه مزرعه ی بزرگ گل آفتاب گردون ، که با بچه های فامیل ها رفته بودیم...واقعا نمیدونم که این فقط یه تصویر ذهنی خیالی و یه رؤیا هستش ، یا واقعا دیدن چنین مزرعه ی آفتاب گردون قشنگی رو تجربه کردم...هرچی که هست ، حتی خیال و تصورش هم قشنگه...


قبلا توی حیات خونه  ، زیاد آفتاب گردون داشتیم...قد هر کدوم هم خیلی بلند می شد و خیلی قشنگ میشدن...الان ، چند تایی توی حیاط خونه ی نظام آباد داریم و این عکس هم از همون آفتاب گردونای نظام‌ آبادمون هست...


راستی ، شمام با شنیدن اسم گل آفتاب گردون ، یاد آهنگ گل آفتاب گردون گروه آرین میفتین یا فقط من این قدر روانی ام! 

آخ آخ آخ از قشنگی گل آفتاب گردون...

بچه ها...گل آقا!

یادمه کیهان بچه ها ، سه شنبه ها چاپ میشد و چهارشنبه ها می رسید به شهرمون...بابا همیشه چهارشنبه ها برام کیهان میخرید و در عرض همون یکی دو روز اول ، ته توی مجله رو درمی آوردم...یادمه یه بار که رفته بودیم کیهان بخریم ، فروشنده هه گفت تموم کردیم...آدم اصن ته دلش یه طوری میشد با این حرف...حتی همین الان هم که دارم مینویسم ، یه طور عجیب و غریبی دلم قیلی ویلی میره از این فکر...فکر این که آدم یه هفته آزگار منتظر باشه واسه یه مجله ای ، بعد ببینه باید کلا خیال این مجله رو از ذهنش بیرون بندازه تا هفته ی بعد...خلاصه یه بار که رفتیم و فروشنده هه گفت کیهان بچه ها تموم کردیم و من لب و لوچه ام آویزون شده بود ، یهو گفت که یه مجله ی دیگه ای هم واسه بچه ها هستش و وقتی آورد ، دیدم «بچه ها...گل آقا» عه...! تا اون موقع چیزی نمیدونستم درباره اش...بابا برام خریدش و آوردمش خونه و ته توی همه ی مطالبش رو در آوردم و کلی خندیدم...هر کدوم از مطالبش رو چندین باااار خوندم...هنوز که هنوزه ، لذت و شیرینی خوندن خط به خط مطالبش و دیدن تک تک کاریکاتورا و عکساش رو زیر دندونام حس می کنم!‌ بعد از اون دیگه هیچ وقت نشد که «بچه ها...گل آقا!» رو بخرم و بخونم و بعد از چند سال هم دیگه کلا هیچ مجله ای از موسسه شون منتشر نشد ، اما همون یه مجله باعث شد جرقه ی زده بشه برای علاقه ی من به خوندن طنز اجتماعی و از همه مهم تر ، به شخص «گل آقا»...


پ.ن: به مناسبت هفتاد و هفتمین زادروز کیومرث صابری فومنی



دلتنگی 

رودخانه ای ست

که به هیچ دریایی 

نمی ریزد...


سارا شاهدی


پ.ن: تصویر ، مربوط هست به فیلم Atonement  ، از اون فیلمایی بود که واقعا ژانر و فضای جالبی داشت ، دقیقا همون طوری که دوست دارم! یه درام گونه ای در فضای سیاسی اجتماعی نیمه اول قرن بیستم!فوق العاده بود به نظرم...


ممنننننوووووون از همه ی عزیزانی که برای گذاشتن عکس توی وبلاگ راهنمایی کردن






شهریور

کتاب خرمگس رو تموم کردم!‌به نظرم واقعا کتاب عالی ای بود...اثر اتل لیلیان وینیچ! داستان مربوط به ماجراهای قرن ۱۹ میلادی و کشور ایتالیا بود و شخصیتی تحت لقب خرمگس ، با اقدامات متهورانه! واقعا ماجراهای جالبی داشت

یه فیلم دیدم به نام Atonement ساخته ی سال۲۰۰۷ ، به نظرم فیلم قشنگی بود و توصیه اش می کنم 


دیروز به ریحانه رفتیم کتابخونه ، دو تا کتاب کودک برداشت ، یکی ش اسمش «آدم برفی» بود ، نوشته ی بهناز ضرابی زاده ، به ریحانه گفتم موقتی که من کلاس سوم و چهارم بودم و کیهان بچه ها میخوندم ، خانم ضرابی زاده هم داستان هاشون چاپ میشد و میخوندم...

کتابی که از کتابخونه گرفتم ، «زندانی قلعه ی فراموشی» بود ، از ویکتور هوگوی دوست داشتنی! و امیدوارم بشه تا سه شنبه یا چهارشنبه تمومش کنم و دیگه لازم نباشه ببرمش مشهد!

درخواست راهکار!

از وقتی که این لپتاب رو خریدم ، یعنی از دو سال و نیم قبل ، نتونستم یه عکس درست و حسابی بذارم توی وبلاگ! هر عکسی که میذارم نمی تونم اندازه اش رو تغییر بدم! نمیدونم سافاری چرا این قدر اذیت می کنه و نمیشه این کار رو کرد!‌حتی چند روز قبل گوگل کروم هم نصب کردم روی لپ تاب ولی بازم نشد عکس رو کوچیک تر کنم! اگه کسی راهکاری داره واسه این قضیه لدفن لدفن لدفن بهم بگه!!

شب


اَللیلُ تاریخُ الحَنین        

    وَ  أنت لَیلی...

شب، تاریخ دل‌تنگی‌ست       

       و تو شب منی... 

              

 محمود درویش 


پ.ن:  اگه ادبیات نبود ، اگه قلم نبود ، دنیا چطوری می شد؟ اصلا میشد دنیا رو بدون احساس و ادبیات تصور کرد؟

چقدر خوبن این محمود درویش ، نزار قبانی ، غاده السمان ، آدونیس ، سمیح القاسم...

پایان امرداد

تابستون امسال ، تابستونی بود که به معنای واقعی ، درگیری و مشغولیت رو توی این رشته ای که انتخاب کردم ، احساس کردم ، و مساله ی مهم و قابل توجه این هست که این چیزی که تجربه کردم ، تازه بخش کوچکی از درگیری ذهنی و کاری ای هست که در آینده قراره زندگیم رو تحت تاثیر قرار بده...فارغ از همه ی اینا ، بخش فشرده ی داخلی هم تموم شد و من ، الان تقریبا به نیمه ی تعطیلات خودم رسیدم! پریشب ، موقع پیاده روی به رضا گفتم هیچ وقت فکر نمی کردم که توی زندگیم ، به یه تعطیلات تابستونی دو هفته ای قانع بشم ، و خب ، بعدا از این هم کمتر خواهد بود!

خلاصه این که داخلی تموم شد ، و الان چند روزی هست که برگشتم خونه ، شب ها رو روی بهارخواب میخوابم ، در مسیر نسیم خنک کویری ، زیر سقف آسمون ، در حالی که آندرومدا ، درست بالای سرم قرار میگیره نیمه شب!

کتاب خرمگس ، اثر اتل لیلیان وینیچ رو شروع کردم چند روزیه...فک کنم شنبه بود که با ریحانه و رضا رفتیم کتابخونه استاد احمد آرام ، جلد چهارم ژان کریستف رو پس دادم و دو تا کتاب کودک برای ریحانه گرفتم و خرمگس رو که رضا گفت کتاب خوبیه  ، برای خودم. و الان هم مشغول خوندنش هستم . کتاب خوبیه ، و یه جورایی من رو یاد کنت مونت کریستو میندازه!