نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

;کتاب هایم...!


یک سال دیگر هم گذشت …خوب است که نگاهی به کارنامه ی کارهایمان بیاندازیم و ببینیم در این ۳۶۵ روزی که گذشت چه کردیم و چه نه…
موضوعی که از اول سال سعی کردم بخشی از ذهنم را درگیرش کنم و بخشی از زندگی ام را برایش در نظر بگیرم خواندن و نوشتن بود…نه خواندن و نوشتن درسی ، که جزو لاینفک و اجباری زندگی ام بوده و هست….خواندن و نوشتن غیر از امور درسی روزمره…به دوازده ماه گذشته که نگاه می کنم می فهمم علی رغم تمام کاستی هایی که داشته ام باز هم به نسبت وقت و فرصتی که در اختیار داشته ام خوب خوانده ام و خوب نوشته ام…!
اولین کتاب امسالم سر و ته یک کرباس از مرحوم محمد علی جمال زاده بود…کتابی که هنوز که هنوز است طراوت و تازگی نثر زیبایش در ذهنم باقی ست…کتابی که به تمام معنا از خواندنش راضی ام و شاید اگر در زندگی ام فرصت یابم بار دیگر نیز آن را بخوانم…
بازی سرنوشت و آرش کمانگیر هم دو کتاب دیگری بودند که در بهار خواندم…کتاب هایی که هرکدام شیرینی و جذابیت خودشان را داشتند…بازی سرنوشت داستانی رمان گونه با درون مایه ی عاشقانه ی تاریخ محور و آرش کمانگیر داستانی حماسی و پرصلابت…
تابستان با بینوایان گذشت و خاطرات یک الاغ و جای خالی سلوچ…رمان هایی که آن قدر برایم جذبه داشتند که تا نیمه های شب بیدار می ماندم و زودتر از آنچه که انتظار داشتم تمامشان کردم…بینوایان که هر چه در وصف زیبایی و قدرتش بگویم کم گفته ام…رمان عشق و حماسه…زیباترین کتابی که تاکنون خوانده ام…کتابی در نهایت روانی،زیبایی،احساسات…پیوند های بین اجزای کتاب به نحوی قوی و زیبا بود که هنوز که هنوز است وقتی به یادشان می افتم انگشت حیرت به دندان می گزم! خاطرات یک الاغ…! کتابی با ژانر طناز و با نثری ساده و روان و زیبا که خواندنش در مایه های کتابی برای کودکان بود!جای خالی سلوچ…کتابی با زبان و نثر عامیانه ی نزدیک به زبان شهر خودم…کتابی که دولت آبادی به زیبایی هرچه تمام تر جزییات زندگی مردم یک روستای اسیر بدبختی را در آن به نمایش در آورده است…
شهریور با دو کتاب از دکتر شریعتی…علی حقیقتی بر گونه ی اساطیر و پدر مادر ما متهمیم…کتاب هایی که با تیزبینی مسایل مربوط به مذهب و جامعه را مورد کنکاش قرار داده بود …
پاییز با نامه های آسیاب من اثر آلفونس دوده و دید و بازدید جلال آل احمد گذشت….دو کتاب با نثری سلیس و با داستان هایی زیبا و با طراوت…
بهمن ماه با سیر بی سلوک بهاالدین خرمشاهی گذشت…کتابی با مقاله هایی زیبا و خواندنی درباره ی زبان و موضوعات دیگر…و الان هم مشغول خواندن دو کتاب دیگر…!یک لیوان شطح داغ  از احمد عزیزی و رمان چهار جلدی خاطرات یک پزشک اثر الکساندر دوما…کتاب هایی که امیدوارم بتوانم به سرانجام برسانم…
موارد بالا کتاب هایی بودند که در زمینه ی نثر و رمان و …خوانده ام…!کتاب ها ی منظوم و مجموعه های غزلیات شاعران مختلف را هم باید به آن ها اضافه کرد…تا ببینیم چه می شود!


بینوایان...

علف  می پوشاند و باران محو می کند...

در گورستان" پرلاشز" نزدیک گودال عمومی دور از کوی آراسته ی این شهر مزارها,دور از همه ی گور های پر تن که رسوم زشت مرگ را در پیشگاه  ابدیت جلوه می دهند در یک گوشه ی خلوت  پای یک دیوار کهنه  زیر یک درخت بزرگ سرخدار که لبلاب فراوان از میان علف ها و خزه ها سربدر آورده  به آن پیچیده و به بالا رفته است یک سنگ دیده می شود. این سنگ بیش از دیگر سنگ های کنونی از آسیب زمانه  از کف زدگی  از گیاهان وحشی  از فضله ی پرندگان  معاف نیست. آب سبز رنگش  می کند  هوا سیاهش رنگش می سازد.مجاور هیچ یک از گذرگاه های گورستان نیست و کسی دوست نمی دارد که به  آن سو رود زیرا که علف ها بلند است و هر کس قدن بر آنها بگذارد هماندم پاهایش خیس می شود.هنگامی که اندکی از اشعه ی آفتاب بر این نقطه بتابد سوسمار ها به آنجا می آیند.پیرامونش از همه جهت لرزش علف های بلند احساس می شود .در بهار گنجشک خا در شاخه های درخت خوانندگی می کنند...
این سنگ کاملا عریان است.هنگام بریدنش هیچ چیز را در نظر نگرفته اندجز ضرورت قبر را و دقت دیگر ی در ان بکار نبرده اند جزآنکه طول و عرضش فقط به آن اندازه باشد که یک مرد را بپوشاند.
هیچ نام بر این سنگ خوانده نمی شود.
فقط روزی که سالها بر آن گذشته است دستی این چهار مصرع را که رفته رفته زیر باران و غبار ناخوانا شده است و شاید امروز یکسره محو شده باشد بامداد بر این سنگ نوشت:
خفته است هرچند که سرنوشتش بسی غریب بود
میزیست .-مرد هنگامی که فرشته اش را نداشت
حادثه بسادگی و بخودی خود  در رسید
همچون شب که چون روز برود  در می رسد...


پایان کتاب بینوایان/ویکتور هوگو/حسینقلی مستعان

بینوایان...

ژان والژان(واپسین لحظات) :

بچه های عزیزم...گریه نکنید...من براه دوری نمی روم...از آنجا شما را خواهم دید...اگر شما بخواهید مرا ببینید بسیار آسان است...فقط چون شب دررسید بتاریکی نگاه کنید ...خواهیدم دید که لبخند می زنم...

بینوایان...

کوزت و ماریوس بهت زده ,خفه شده از اشک بزانو در آمدند و هر یک از آن دو روی یکی از دست های ژان والژان افتاد.این دست های محتشم دیگر حرکت نمی کردند...

ژان والژان به عقب افتاده بود...نور دو شمعدان روشنش می کرد...چهره ی سفیدش آسمان را می نگریست...می گذاشت تا کوزت و ماریوس دست هایش را غرق بوسه کنند ...مرده بود...

شب بی ستاره بود و کاملا تاریک...بی شک در ظلمت ملکی ایستاده بود ...بال ها گسترده ...در انتظار جان...

بینوایان...

ژان والژان (واپسین لحظات) :


مردن چیزی نیست...زندگی نکردن هولناک است...