نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

بازگشت، غبار ستردن، و نوشتنی دیگرباره

شب، نیمه شب، موسیقی friday's soldiers II و سایر موسیقی های پلی لیست سوندکلود


بازگشته ام، در نیمه شبی، و از ورای شب ها و روزهایی که گذشته اند، از ورای روزها و شب هایی که به معنای واقعی زندگی کرده ام، و در این معنای واقعی زندگی، معنای شادی، غم، لذت، رنج، محبت، آرامش، و بسیاری دیگر از احساسات انسانی را دریافته ام. بازگشته ام، و گویی آرنج ها نهاده ام بر میز کافه ای دنج، و مشغول شنیدن موسیقی ملایم در حال پخش هستم، و به گلدان های ردیف کنار پنجره ی آفتاب گیر کافه نگاه می کنم، و به تمام خاطرات می اندیشم، و لبخندی که از این خاطرات بر لبانم می نشیند را دوست دارم. بازگشته ام، به مثابه ی نوری که از منشور می گذرد و به طیف رنگینی مبدل می شود، و تمام احساسات و افکارش را بر روی کاغذ سپیدی می افشاند، و به زندگی باز خواهم گشت، به مثابه ی طیفی که همه ی احساسات، افکار، خاطرات و درونیاتش را دوباره ترکیب می کند و نوری می شود انسان گونه، و چه معجزه ای فراتر از این بودن و ماندن و پیش رفتن. 


انگشت هایم بر صفحه می لغزند و نت های موسیقی بر خیالم. شب را همیشه دوست داشته ام. به آرزوهایم می اندیشم و به تمام لبخندهای صمیمانه ی بعد از یاداوری شان. 


از اندیشه چه خبر؟

جمله ای را به یاد می آورم از مکالمه ای با دوستی، که از نیچه نقل کرد: اراده ی معطوف به قدرت. و اندیشه ای که در پس این عبارت شکفته شد: اراده ی معطوف به قدرت، زندگی، عشق، هنر، خوشی. و گمان می کنم این عبارت را کسی می تواند درک کند، که روزی توانسته باشد از خاکستر وجودش، ققنوسی را برافروخته باشد.


از کتاب ها چه خبر؟

بهترین ها را خوانده ام، از برادران امیدوار گرفته تا زندگی،جنگ و دیگر هیچ فالاچی، و دایی جان ناپلئون، و هنر سیر و سفر، و  همسایه ها، و چندی دیگر. این بار هم پدران و پسران تورگنیف را شروع کرده ام.


همین. زیاده عرضی نیست. 


اخرین ساعت های مهر ۱۴۰۱

The Leftovers

شب

در مسیر تهران به مشهد، از دو سو کویر، از شش جهت تنهایی و تاریکی!

موسیقی The Leftovers در دور تکرار، برای شاید صدمین بار در 24 ساعت گذشته

چشم ها: کم فروغ، گرم، نمناک! خیال: گریزان! 


چشم هام  را به دوردستِ ناپیدا در تاریکی و افق میدوزم، به 144 ساعت قبل فکر میکنم که در چنین شرایطی، سفری را آغاز کردم که هیچ از اتفاقات و سرانجامش نمیدانستم و خودم را چون کاغذپرانی، به آغوش نسیم سپردم، و اکنون، در اینجا، در این زمان، شش روز از آن آغاز گذشته و قلب، روان و روحم سرشار از تداعی هایی است که آن چنان زیبا، لطیف و دوست داشتنی است که برای فقدان لحظه لحظه ی شان، و با یادآوری هر ثانیه ی شان، اختیار چشم هایم از کف می رود. لحظاتی که آنقدر برایم دوست داشتنی اند که حتی خاطرم یارای پذیرفتن و یادآوری شان را ندارد. شش روزِ امن را تجربه کردم، شش روزی که به گمانم هیچگاه برایم تکرار نشوند، که لحظه لحظه اش برایم زیبایی بود، و عزیزانی که هر کدام شان ، با کلام، حضور، محبت، و زیبایی روحشان، مرا به زندگی امیدوار کردند، و منِ خسته ی از همه جا بریده ی اندوهگینِ ویران، با حضورشان و اکنون، با به خاطر آوردن شان، ترکیبی میشوم از شادی، دلتنگی، و اندوهِ هجران.

لبخند، برایِ یادآوری مصلا، پل طبیعت، باغ کتاب، میدان انقلاب، زندان قصر، کتابِ اسم، عمارت یار، موزه ی مقدم، چهارسو، سی تیر، خیابان فردوسی و ماه بر فرازش، پارک لاله، انتشارات امیر کبیر، غروبِ دریاچه، و تمام قدم زدن های بی وقفه، صحبت های آرامش بخش، لبخندهای دوست داشتنی، و اشک های باارزش این روزها و شب ها، که اوجِ زندگی بود و ناب ترین و شفاف ترین لحظاتم تاکنون، که  یادشان صندوقچه ی بلورینِ شفاف ارزشمندی بود در خاطرم، برای همیشه، برای ابد، برای ابدیت.

خودم را به موسیقی می سپارم، چشمانم  را می بندم و به آینده ای فکر میکنم که امید، خورشیدِ روزها و ماهِ شب هایش خواهد بود.


ماه ، ماه ، ماه

همان فضای تاریک و خنک اتاق و پنجره ی نیمه باز و جریان سیال و خنک و زنده و نم دار هوای نیمه شبی فروردینی که از هزار کوه و دره و درخت و گل و ابر، برخاسته و از ورای توری نازک پنجره می گذرد و بر ساعد و انگشت ها و شاخ و برگ ها می نشیند، در همراهی با موسیقی های آرام شبانگاهی سوندکلود.


بامداد سحر سومین روز از ماه مبارک.

سفره ی افطار امشب را، بر روی میز پهن کردم. کنار گلدان یخ و حسن یوسف و پتوس ها و قاشقی و سانسوریا و شاخ بزی و روبروی شاخه های گندم طلایی. با ربنای استاد شجریان ، و نان و پنیر و خرما و گوجه و چای افطار کردم. و بعد از ربنا، موسیقی های پلی لیست از موسیقی سینماپارادایزو به بعد، به یاد ایام زمستانی که گذشت و لبخندهای نیمه حسرتبار و اندوهناک آمیخته با شادی.


سحری ها، مرا مشخصا به یاد یک حس عمیق درونی شده ی قدیمی لذت ناک مهربانانه ی لطیف می اندازد، آنجا که در کودکی، نمی دانم چند سالگی، شاید ۷-۸-۹ سالگی، در آشپزخانه نشسته بودم ، و راه پله ها را هم می دیدم، و آلوده به خواب سحرگاهی، با چشم هایی نگران ، در کنار بابا و مامان و بی بی ، شاید کسانی دیگر، مشغول خوردن چلوخورشت قیمه بودم، بی آنکه هراس گرسنگی روز را داشته باشم. شبی که تنها به شوق لذت خوردن سحری و تجربه ی لحظه ای فراتر از تمام لذت هایی که تا آن هنگام نصیبم شده بود، از خواب برخاسته بودم تا برای خود آن دقیقه ها را رنگ کنم از عطر و بوی همچون ساعتی که هیچ گاه تکرار نمی شد ، و با غفلت و ناخوداگاه ، رنگ و عطری بر آن دقایق پاشیدم که پس از سالهای سال، هنوز در خاطرم زنده و به طرزی غریب، آشناست ، و با ترکیبی از اندوه و لذت و لبخند ، اشک بر چشمانم جاری می کند. یا سفره ی افطاری را که در خیالم هنوز انگار زنده است، با پارچ های شربت خنک و سرشارش، زولبیا و بامیه های شیرینش، نان و پنیر و ماست چکیده و سبزی های تازه اش، سوپ های داغ و خوشمزه اش، و غذایی گرم و لذت بخش، و دوره های قرآن واپسین ش، و سریال هایی که به شوق دیدنشان ، روز را می گذراندیم. 

اینک منم ، در واپس تمام این خاطرات ایستاده ، تمام لحظات و احساسات شخصی شده و درونی شده ای که مجال تکرارشان نیست و امید بازیافتن شان. اما من اینجا ایستاده ام، با تمام این لحظاتی که بر من گذشته است، تمام لحظاتی که خاطرات شان، از سحر رفتن باباحاجی  گرفته تا روزه های  پر از شادی و لذتی که در خانه ی عمو و عمه و دایی و بی بی، دورهم افطار میکردیم، و تمام این خاطرات ، هم مرا می کشد و هم زنده ام می کند به بوی آن لحظاتی که گذشته است.

نمی فهمم چه می نویسم، نمی فهمم انگشتانم از چه کسی ، از چه مغز سرگشته ای فرمان می گیرند.

با تمام وجودم برای سحر های خانه ، برای آن سحری های سرشار از زندگی دلتنگم. و برای آن افطارهای زنده و رنگی.


مارسل پروست، بر مفهوم هنر به معنای  زنده کردن تمام تجربیات ذهنی و شخصی ای که در پس هر حادثه ، اتفاق و شی حادث شده است تاکید داشت، این چند صفحه ی زیبا و عمیقی که در جلد هشتم جستجو، یعنی «زمان بازیافته»‌ خواندم، آن قدر سرشار از لذت بود که حد نداشت. زیبا و زیبا و زیبا، و به مفهوم واقعی ، درکی از « زمان بازیافته » .


فیلم «آینه»‌ ی تارکوفسکی را دانلود کردم برای دیدن، در چنین سحرگاهی.

سکوت ، تنهایی و تاریکی

کف نشین اتاق شدم. چند روزیه که به جای این که اغلب اوقات بشینم روی صندلی و پشت پنجره، میشینم کف اتاق، تکیه میدم به دیوار و فکر می کنم و با گوشی ور میرم و کتاب میخونم، هرچند کتاب خوندن روی صندلی و رو به فضای شهر یه چیز دیگه س!

الان هم نشستم کف اتاق، در تاریکی ، سکوت  و تنهایی، البته، سوندکلود مشغول پخش موسیقی های بیکلام و آرومه...اتاق ، تاریکه و ماه ، گرد نقره ای  میپاشه روی قالی ، دور از دستام...

این روزا، حوصله ی حرف زدن ندارم. هرکسی بیشتر از چند دقیقه حرف میزنه ، برام ملال آور میشه ، حتی گه گاه هم که بیرون میریم، ترجیح میدم سکوت کنم و حرف چندانی رد و بدل نشه ، و هراز گاه آهی و حرفی از ته دل، از عمق جان آدمی بالا بیاد و بیان بشه، و بیشتر وقت به سکوت و نگاه کردن به آسمون و برگ ها و درخت ها و دمنوش روی میز بگذره...حرف زدن زیاد برام ملال آور میشه و ذهنم رو خسته و بیحوصله میکنه... همین باعث میشه سکوت و کنج خلوت رو ترجیح بدم به شلوغی و سروصدا ، و شاید از دید بقیه حوصله سربر باشم براشون...هرچند خودم فعلا اینطوری راحت ترم.


جلد چهارم «در جستجوی زمان از دست رفته» رو شروع کردم، طرف گرمانت۲. بیشتر از قبل من رو جذب خودش داره میکنه، لحظه های تنهایی م رو که با این کتاب و با مارسل پروست و با خیالات و خاطرات ش و با مرور خاطرات و زندگی خودم گذشت رو هیچ وقت فراموش نخواهم کرد ، لحظاتی که باعث شد بیشتر به خودم ، و جهان اطرافم دقت کنم. اشک ها ، سکوت و خلوت این شب ها رو هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.


یک پلی لیست در سوند کلود ساخته ام  و در حال تکمیل هست، آهنگ های بیکلام. برام ناب و دوست داشتنی هستن. موسیقی متن سریال دکالوگ که حدود ۵۰ دقیقه ست هم داخلش گذاشتم، و بارها و بارها دقیقه ی ۲۴:۳۰ تا ۳۳ ش رو گوش دادم. و کلی از آهنگ های دیگه ش رو.


نوستالژیا از تارکوفسکی رو دیدم. برام جالب بود و به فکر فرو برنده...


خاطرات ، خاطرات ، خاطرات...


این شعر از منزوی :

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم


آوار پریشانی ست ، رو سوی که بگریزیم

هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم


تشویش هزار «آیا»‌ ، وسواس هزار «اما»

کوریم و نمی بینیم ، ور نه همه بیماریم


دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم


دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی بریم ، ابریم و نمی باریم


ما خویش ندانستیم بیداری مان از خواب

گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم


من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم...

ماه شب سیزدهم

همون نمای همیشگی، همون حس و حال همیشگی و تکراری اما لذت بخش برای من ...مینویسم تا بعدها ، که این محیط رو نداشتم ، به یاد زیبایی ، آرامش و صفای این آلونک بیفتم و دلم براش تنگ شه...

نشسته ام پشت میز، گلدون جدید و بزرگ حسن یوسف ، گل یخ ، پتوس ها و گل قاشقی و سانسوریای قدکشیده ، کنار دستم هستن، همراه خوشه های گندم طلایی.

پرده ی پنجره رو کامل زدم کنار ، ماه شب سیزدهم ، در قلب آسمون میدرخشه...چقدر من عاشق ماه ام ...چقدر من ماه رو دوست دارم...نور نقره ای ش ، پنهان شدن گه گاهی ش پشت ابرهای پراکنده...ظرافت نورش و آرامشی که به من میده...و حرکتش که برام محسوسه و خنکایی که به محیط میده...نور ، از ورای پنجره ی باز ، میگذره و روی قالی و کتاب و لپتاب و گلها پخش میشه ، و کاش میشد این صحنه رو ثبت کرد برای همیشه ، در ذهنم این صحنه ها برای همیشه ثبت میشن...

خنکای هوا از پنجره میاد داخل ، هوا ، هوای پاییز شده . غروب ها ، از ورای این پنجره ها با ابرای گرفته و متراکم مغرب و خورشید پنهان پشت شون خیلی دیدنیه...آه از این غروب ها و از این هوا و از این آسمون....

سوندکلود ، مشغول پخش آهنگه...


امشب گلدون حسن یوسف رو عوض کردم. گذاشتمش داخل گلدون بزرگتر تا راحت تر باشه ، و سرشاخه های قدکشیده اش رو جدا کردم تا پر و بال بگیره . 


اولین گلی که کاشتم ، کلاس دوم راهنمایی بودم، برای تکلیف درس حرفه و فن. توی تعطیلات عید ، یه گلدون سفالی برداشتیم و با کمک مامان ، یه قلمه گل حسن یوسف کاشتم و بردم مدرسه. محمدرضا گل گندمی آورده بود با برگ های دراز و  سبز لطیف . هرکدوم از بچه های دیگه هم یه گلدون آورده بودن ، من هم حسن یوسف برده بودم، همه رو گذاشتیم لبه ی پنجره و یه نمای خیلی قشنگ درست شد. تا خرداد گلدون ها همونجا موندن، حسن یوسف من گل داد ، گل محمدرضا هم گل داد. گل های بقیه دوستام هم تر و تازه و رو به رشد. آخر سال گلدونامون رو برداشتیم و بردیم خونه. گلدونم رو گذاشتم پشت پنجره ، آفتاب شدید بهش خورد و خشک شد. با بی بی نگاش کردیم دیدیم خشک شده. این حسن یوسف منو یاد اولین گلی که کاشتم میندازه...یاد اولین حسن یوسفی که کاشتم و هنوز برگ های بنفش و سبز و مخملین ش در خاطرم هست...


نگاه می کنم به افق جنوب ، به کوه هایی که زیر نور ماه ، بیشتر جلوه می کنن و خط قله های به هم پیوسته شون ، در آسمون سرمه ای و نیلی دیده میشه. 

مشتاق اینم که یک شب ، این چنین ، در کویر یا دامنه ی کوه یا ساحلی ، باشم ، همراه اونهایی که دوست دارم همنشینی باهاشون رو...دور آتیشی بشینیم ، یک لیوان چای دستمون باشه و حرف بزنیم ، بخندیم، گریه کنیم ، اونقدر که تمام گره هایی که در روح و خاطرمون بسته شده باز شه.



بوی پاییز...

نشسته ام پشت میز اتاق

اتاق نیمه تاریک ، نیم ساعت قبل ، ماه شب ششم رو تا غروب ش در پس کوه های مغرب تماشا کردم ، ذره ذره پایین رفتنش و پنهان شدنش.

گل ها ، پر و بال گرفته در کنار دست هام نشستن ، انگشت هام ، روی کیبورد می لغزه و نور ، از ورای شیشه ی آشنا به چشم هام میرسه و روی میز و دفتر و قلم ها میپاشه...

آهنگ های آرامشبخشی که رضا میذاره چنل رو میشنفم ، و موسیقی های متن دکالوگ رو. و ذهنم رو میبره با خودش...

هوا ، نفسش پاییزی شده ، مشامم بویی رو نمیشنفه ولی خوب میتونم تشخیص بدم که عطر پاییز کم کم داره می پیچه لابلای کوچه ها و درختا و آسمون...

می نشینم پشت پنجره ، بعد از مدتی دوری از این اتاق و پنجره و خوشه های گندم و برگ های بنفش حسن یوسف و ابلق های پویای پتوس  و تار و پود قالی آرامشبخشش...

می نشینم پشت پنجره و به تمام پاییز ها و شب هایی فکر می کنم که پشت این پنجره ، پشت این پنجره ها نشستم و  به آسمون نگاه کردم و در خیال خودم غوطه ور شدم ، خیال و خیال و خیال...

چند شب قبل ، با تکه متن و آهنگی ، به یاد پایان داستان «خانواده ی تیبو» افتادم و آنتوان تیبو و پایان زندگی ش. نشستم و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم...این پایان ، همیشه برام جذاب بود و برام جذاب خواهد موند...

چند وقتی هست خیلی به فکر هواپیمای اوکراینی می افتم ، به یاد ۱۷۶ مسافر بی بازگشتش ، و هربار ، مثل الان ، اشک هام بی اختیار جاری میشن. هربار که هواپیمایی می بینم که در حال صعود هست ، به این فکر میکنم که شاید در همچون ارتفاعی و در همچون شرایطی ، اون اتفاق دردناک و دردناک و دردناک افتاد ، اون اتفاقی که تا پایان عمرم که نه ، تا خود قیامت مثل یک زخم کهنه در دلم باقی خواهد موند.

هیچ وقت اون صبح شنبه ی سرد دی ماه ای رو فراموش نمی کنم ، که داخل ماشین دوستم نشستم ، و رو کرد به من و گفت : دیدی اعلام کردن؟ هواپیما رو موشک ساقط کرده. و من دیگه هیچ چیز نمی فهمیدم...

امان از دل

امان از دل

امان از دل


التماس دعا

سالها ، ماه ها ، هفته ها ، روزها ، ساعت ها ، دقیقه ها ، ثانیه ها ، لحظه ها

مدام خیال گذشته ها به سرم میاد. 

نشستم کف اتاق. تاریک. ماه هنوز به پهنه ی آسمون نرسیده و نورش رو نمی بینم. موسیقی بی کلامی که تو چنل گذاشته شده رو میشنوم، یه پیانوی آرامبخش. 

مدام ، به گذشته ها فکر می کنم. بیشتر از دو ماه هست که مشغول خوندن «درجستجوی زمان از دست رفته» ام. خیالات گذشته و خاطرات کودکی و نوجوانی مارسل پروست ، با تمام سوداها ، افکار ، درونیات و تمام چیزهایی که ذره ذره ش رو انگار حس می کردم. به یاد کودکی و نوجوونی خودم میفتم. شب ها ، یعنی نیمه شب ها میرم بالای پشت بوم سالن مطالعه ی بوستان ، در هوای آزاد ، نسیم می وزه و ماه دیده میشه ، مشتری و زحل و مریخ دیده میشن ، می ایستم روبروی افق ، فکر می کنم، نمی دونم به چی، به خیلی چیزا ، اونقدر دور خودم قدم می زنم و فکر می کنم و قدم می زنم و فکر می کنم که زهره از مشرق طلوع می کنه. دلم انگار یک انار ترک خورده س این روزا.

بچه بودم ، ۸-۹ ساله. شب ها  می رفتیم خونه ی بی بی. همیشه اصرار می کردن شبا بمونم پیش شون. بعضی وقتا شب رو می موندم خونه ی بی بی. اون زمان دایی حدود ۲۰ ساله بود. خاله م تقریبا هم سن الان من. مامان و بابا و زهرا که می رفتن ، از همون لحظه ی خداحافظی باهاشون دلتنگی م شروع می شد. دلم میگرفت. می نشستم توی خونه یا توی حیاط خونه ی بی بی. بعد رختخواب ها رو پهن می کردن ، من به امید این اونجا می موندم که قبل خواب یک نفر باهام حرف بزنه یا بازی کنیم یا فوتبال و فیلم ببینیم. بعضی وقتا با دایی این کارا رو انجام میدادیم، بعضی وقتا هم نمیشد. دراز میکشیدم روی تشک ، توی حیاط ، رو به آسمون شب تابستون ، شاخ و برگ درختا تکون می خورد، نور چراغ برق ستون چوبی کوچه به داخل حیاط می رسید. به آسمون خیره میشدم ، آسمون رو نگاه می کردم تا وقتی که خوابم می برد...


یک بار دوهفته ، روستا خونه ی بی بی موندم. دو طرفِ سقف چوبی و نی ای ایوون بالاخونه ،  پر بود از لونه ی گنجشک . گاهی بچه هاشون می افتادن پایین ، لخت و بی پر. یک بار دایی برام یک گنجشک گرفت. یک نخ به پاش بستم و نگهش داشتم ، می خواست پرواز کنه ولی نمی تونست، اضطراب توی چشماش هنوز توی خاطرمه، یک نفر بهم گفت«رهاش کن بره ، وگرنه نفرین ت می کنه» آخرش رهاش کردم رفت، همون روز یا فرداش یه زنبور عسل پلک چشمم رو نیش زد. دیگه هیچ وقت هیچ پرنده ای رو توی قفس نگه نداشتم.

پروانه دوس داشتم. یک شب خاله و دایی ، یه گل ختمی بزرگ گذاشتن داخل یه شیشه ی مربا و شیشه رو گذاشتن بیرون، صبح یه پروانه روی گل خوابیده بود.

یادمه یه خونه باغ بود ، سمت باغ فریدون، یه روز با بی بی و بقیه رفتیم ، توش پر بود از پروانه ، شاید هزار تا ، شاید بیشتر. ازین پروانه های قهوه ای و خوشگل.


شب ها مدام این خاطرات میاد توی ذهنم. چشمام تار میشه و بغض می کنم. نمی دونم چرا. حس غریبیه. خیلی وقت بود این قدر دلتنگ گذشته ها نبودم. الان با خودم میگم حیف این شب پرستاره نیس که نتونم توی کویر ازش لذت ببرم؟ باز خیالات کودکی میاد توی ذهنم ، باز چشمام پر از اشک میشه، و باز به ذهنم فشار میارم که یادم بیاد اون شب ها چند سال قبل بودن؟ سه سال؟ پنج سال؟ ده سال؟ پونزده سال؟ و یادم میاد که چقدر گذشته ، و چقدر گذشته و من چقدر .......

گاهی حالم خوب نیست...مثل الان

همین

بهار بهار ، چه اسم آشنایی...

دیروز عصر رفتیم خونه ی بابابزرگ. بی بی و بابابزرگ و دایی رو دیدیم، بعد از حدود دو هفته. یک ساعت نشستیم و صحبت کردیم. دایی ، شیرینی اورد و کنار چایی خوردیم. بعد هم رفتیم باغ. انگار همه چی پررنگ تر شده بود، درختای انجیر برگای سبز کمرنگ شون داشت بزرگ میشد کم کم ، درختای سنجد برگای سبز و سفیدشون جوونه زده بود، گلای محمدی غنچه هاشون عیون شده بود، و کلی گل و بوته هم گله به گله سبز شده بود. بارون های شبای قبل زمین رو زنده کرده بود. ابرای فشرده حرکت میکردن و قله های کوهای شمال ، لابلای ابرا پنهوون شده بود. هوا ، خنکای بهار رو داشت و صدای پرنده ها از همه طرف شنفته میشد. بهار اومده و همه جا، هزار برابر قشنگ تر شده، بهار اومده و انگار همه چی پررنگ تر و لطیف تر شده...

دیشب هم طوفان اومد و رعد و برق های شدید، و تگرگ بارید، امسال هم مثل سال قبل، بارون زیادی داره می باره خداروشکر، طبیعت رو وقتی این طور زنده و سرحال میبینم، دلم غنج میره...


روزای قرنطینه رو با کتاب و فیلم و صحبت و گه گاه قدم زدن میگذرونم. فیلمای خوبی دیدم ، مثل سه گانه ی رنگ های کیشلوفسکی، رستگاری در شاوشنک، نجات سرباز رایان،  شاتر آیلند، کشتزارهای سپید و بریکینگ بد!

کتابای خوبی هم دارم میخونم، داستانایی از داستایوفسکی و تورگنیف خوندم، و طاعون البرکامو رو، و کمدی منطق رو ، و الان هم مشغولم به بودنبروک ها از توماس مان.

حدود سه هفته ی دیگه باید برم بیمارستان. کم کم دلم داره واسه بیمارستان، واسه استاداموم، واسه رفقایی که این همه سال باهاشون بودیم، واسه صحبتا و قدم زدنا و خنده ها، واسه تلاش برای خوب شدن مریضا تنگ میشه...

این روزای قرنطینه درسته که سخته، درسته که ادم دلش میگیره و یعضی وقتا کلافه میشه، ولی چند تا خوبی هم داره، اول اینکه ادم یاد میگیره چطور با تنهایی و زندانی شدنش کنار بیاد و کارایی رو یاد بگیره تا کمتر بی حوصله شه.
دوم اینکه همه ی ماهایی که بدنبال یه وقت ازاد میگشتیم تا یه کارایی رو انجام.بدیم، الان این وقتو بدست اوردیم.
سوم اینکه الان فرصت خوبیه تا یه کم بشینیم فکر کنیم به خیلی چیزا، به زندگی ، به دیدمون به زندگی ، به اهداف مون، و اصلاح شون کنیم و نظرمون رو حتی تغییر بدیم ، و مطالعه کنیم واسه ش.

چهارم اینکه یاد بگیریم بعد از این روزا، قدر خانواده مون، دوستامون، اطرافیان مون و همه ی چیزایی که توی دور و برمون بوده و ما هیچ وقت بهشون توجه نمیکردیم و لذت نمیبردیم ازشون رو بدونیم ، و یاد بگیریم از زندگی مون لذت ببریم.

روزای سختیه ، ولی امیدوارم همه مون و همه ی اطرافیان مون این روزا رو با تندرستی پشت سر بذاریم، و مطمئنم بعد از این طوفان، آدمای قوی تر و بالغ تری خواهیم شد...


یک جمله از کتاب بودنبروک ها:
آن کسی که مکتب درد و رنج را از سر نگذرانده است، همیشه کودک می ماند!

بازگشت...

امشب برگشتم خونه. به خاطر کرونا ، امتحان جامع مون افتاد بعد از عید. 

یک شنبه ظهر مشخص شد که امتحان کنسل شده. وسایلم رو از سالن مطالعه جمع کردم و از داخل دانشگاه فردوسی برگشتیم خوابگاه. توی مسیر، یک مسیر خاکی بی نهایتی رو پیدا کردیم وسط فردوسی، دو طرف علفزار و دو انتهای جاده ، سکوت و تنهایی و فارغ بالی. گفتم ، یاد فیلم ایثار ، اثر تارکوفسکی افتادم، اون جاده ی خاکی کنار ساحل ، اون حوادث غریبه ای که اتفاق افتاد ، خطر فاجعه ی جنگ جهانی ، و ایثاری که باید میشد تا جنگ اتفاق نیفته ، و چقدر همه چی شبیه اون لحظه ی زندگی ما بود، اتفاقاتی که داشت همه ی زندگی ها رو زیر سوال میبرد ، اون جاده ، اون دلهره از آینده ، و اون آرامش ناب و زیبای زمان حال...

امروز ، برگشتیم خونه ، توی جاده ، هوا فوق العاده بود ، نم نم بارون ، کوه ها نیمه برفی ، هوا ، خنک و عالی. یک جا ، وقتی از تونل خارج شدیم ، گفتم چقدر همه چی قشنگ و خوبه ، کوها ، برفایی که گله به گله همه جا نشستن ، هوای خنک ، گفت: چقدر جالبه ، مث بچه هایی هستی که یه چیزی رو برای بار اول میبینن و ذوق میکنن. گفتم دقیقا مث همون بچه ها ، الان از دیدن این منظره ها لذت میبرم ، اونم علی رغم اینکه شاید ده ها و حتی صدها بار دیده باشم ، این منظره های کنار جاده رو!‌ لذت بردم و نفس کشیدم و فارغ بال ، اندیشیدم به خیلی چیزا...

وایستادیم کنار جاده ، لب یه قنات پرآب ، بین کاشمر و شادمهر ، چای ریختیم برای خودمون ، عکس و استوری گذاشتیم ، و من به جاده ی کنار قنات نگاه کردم و گفتم چقدر خوب میشه که از بین این مزرعه ها ، بریم به سمت اون کوه های برفی افق شمالی ، گفت البته به شرطی که که دیگه برنگردیم... گفتم مگه میشه ، آخه هر رفتنی ، برگشتنی داره! گفت بعضی رفتنا ، برگشت نداره...مث همین آب قنات که داره میره به فرودست ها ، برگشتنی داره مگه؟ گفتم حرف حق جواب نداره ، و توی دلم گفتم: آه ...از آن رفتگان بی برگشت...





شبانه ها...

امشب ، نم نم بارون میبارید

از سوندکلود آهنگ میشنوم ،

چراغ مطالعه ، روشنه و اتاق نیمه روشن ، نیمه تاریک...

گل ها ، شاداب و سرحال ، مخصوصا گل یخ و حسن یوسف


در یک ماه گذشته ، مشغول خوندن برای امتحان پره اینترنی بودم. بعد از یک دوره ی درخشان از نظر روانی و بینش در زندگی ، که حاصل خوندن «درمان شوپنهاور»‌ بود، الان ، در سطح پایداری از آرامش روانی قرار دارم ، و امیدوارم این حس حفظ بشه. 

سه هفته خونه بودم ، کنار خونواده ، و کتابخونه میرفتم و درس میخوندم و گه گاه ، دوستام رو میدیدم و در مجموع خوب بود.

یک هفته است به مشهد برگشتم. این اتاق رو دوست دارم. تنهایی این اتاق رو دوست دارم. این که شبها پشت این پنجره بشینم و از زندگی ، از نفس کشیدن لذت ببرم رو دوست دارم. امروز ، نشسته بودم کف اتاق ، داخل استکان آب جوش ریخته بودم و روی میز گذاشته بودمش و چای کیسه ای هم داخلش دم میکشید. تلالو چای کیسه ای داخل استکان ، بخار ملایمی که از آب جوش برمیخاست و در هوا محو میشد ، در پس زمینه ای از تصویری که شهر بود و ساختمونها و کوه های اطراف ، اون چنان لبریز از شعف کرد منو که حد نداشت. یاد چند روز قبل افتادم که دانشکده درس میخوندم و هوا سرد بود ، و گوشیم رو خاموش کرده بودم تا با آرامش و بدون حواس پرتی درس بخونم ، و توی تایم استراحتم رفتم تریای دانشکده ، و چای  گرفتم و گذاشتم روی میز ، و خواستم گوشیم رو روشن کنم ، که با دیدن بخار ملایمی که از لیوان چای بلند میشد ، منصرف شدم ، و نشستم و به لیوان چای روی میز ، به نمکدانی که روی میز رها شده بود ، به دانشکده که از ورای پنجره دیده میشد ، نگاه کردم ، و به سالهایی فکر کردم که در این فضا گذروندم . سالهایی که مثل بخار برخاسته از چای روبروم ، محو شده بودن،،،


مشغول خوندن «درخت انجیر معابد» از احمد محمود هستم الان. داستان قوی و قلم فوق العاده ای داره. تعریف کتابهاش رو اینجا از چند نفر از خواننده های وبلاگ و همچنین از بعضی دوستانم شنیده بودم. 


به افق نگاه میکنم.

به کوه هایی که پوشیده شدنشون از برف ، سبز شدنشون از بارندگی ، صلابت شون رو بارها و بارها دیدم ، و از دیدنشون لذت میبرم... به نورها نگاه میکنم ، به خانه ها ، اتاق ها و آدمهایی که پر از فکر و خیال و اتفاق ان...


آخرین یادداشت

نشسته پشت میز اتاق ، اتاق نیمه تاریک ، هوا ابری و سرد ، بوی رطوبت باران و برف در هوا معلق ، گل ها در شاداب ترین حالت ممکن ، موسیقی های پیشنهادی ساوند کلود در حال پخش...

امشب ، آخرین یادداشت دی ماه رو مینویسم ، آخرین یادداشت دی ماه پرحادثه. و شاید آخرین یادداشت زمستانی ای باشه که در این شرایط ، در این اتاق و در این فضای رویایی ، در این نیمه تاریکی خلسه آور ، در این آرامش فوق العاده مینویسم...هیچ گاه این حس رو ، در هیچ جای عالم تجربه نخواهم کرد ، این رو مطمئنم...این حس وصف ناشدنی از راحتی خیال...یک عکس ، از این شرایط در ذهنم ثبت خواهد شد ، برای تمام عمرم...


آرامش عجیب این روزها رو مدیون چند حادثه ی به ظاهر ساده ام ، که برخلاف ظاهرشون ،  تاثیر عمیقی بر زندگی م گذاشتن...چند تا شون رو مینویسم...

اول از همه:

سه هفته است که مشغول خوندن «درمان شوپنهاور» از یالوم ام. چند مفهوم ساده اما عمیق این کتاب که میتونه دید مون نسبت به وقایع زندگی رو تغییر بده ، به زبان خودم در اینجا مینویسم:

اساسا مساله ی مرگ ، دو نوع تاثیر بارز میتونه بر فرد بذاره ، اولی و شایع ترینش ، اضطراب  و ترس عمیق که مانع لذت بردن حقیقی از زندگی میشه ، و فرد رو دچار رفتارها و واکنش های دفاعی نابالغانه ای میکنه که هم زندگی خودش و هم زندگی اطرافیانش رو به نابودی و تباهی می کشونه. دومی و زیباترینش ، این هست که فرد رو به این بینش رهنمود میکنه که هر انسانی ، یک بار بیشتر نمیتونه زندگی کنه و تنها در همین یک بار هست که میتونه موفقیت  ، شکست ، لذت ، غم ، شادی ، درد ، زیبایی ، و با هم بودن رو تجربه کنه...من ، در حال حاضر دیدگاه دوم رو انتخاب کردم ، و بسیار در تحمل شرایط موجود کمکم کرده...


اسپینوزا ، عاشق به کارگیری این جمله بود: « از دیدگاه ابدیت»‌ ، او میگفت ، اگه از دیدگاه ابدیت به وقایع آزاردهنده ی روزمره نگاه کنیم ، کمتر آشوبنده به نظر میرسن. دیروز که با محمدصادق در این باره صحبت میکردم ، یک جمله ی جالب گفت که با هم تکمیلش کردیم : خدا ، وقتی این همه استرس ، اضطراب ، دوندگی ، شادی زیاد ، غم کمرشکن رو بر این کره ی خاکی میبینه ، در حالی که روی صندلی ش لم داده ، بهمون میخنده و میگه: اینا رو ببین! چقدر ابله ان!‌ چقدر کوته فکرن!



آخر هفته میرم خونه ، برای حدود دو الی چهار هفته. باید برای امتحان پره اینترنی بخونم و به یاد سال های قبل میفتم که درس میخوندم برای درسای ترمای پایین تر. مخصوصا سه سال قبل که با رضا برای علوم پایه درس میخوندیم توی کتابخونه. روزها و شب هایی که میگذروندیم ، با هزار امید و آرزو...با هزار رویا و افسوس...و احتمال بسیار زیاد ، باید این چند هفته رو بدون اون ، و تنهایی درس بخونم ، بر روی همون صندلی هایی که روزی دو تایی کنار هم مینشستیم و تست میزدیم ، و در اوقات استراحت مون ، لابلای قفسه های کتاب های شعر و رمان میچرخیدیم و لذت میبردیم ، و غش غش میخندیدیم ، اونقدر که از چشم هامون اشک جاری میشد و دل پیچه میگرفتیم........



امشب ، چون روحی معلق در برزخ

اتاق نیمه تاریک

سایت ساوندکلود بازه و آهنگ میشنفم

هوا سرمای دی ماه رو در خودش داره


درباره ی چند مساله باید بنویسم. اول اینکه این روزها ، مشغول خوندن «درمان شوپنهاور» از اروین د یالوم هستم. مثل همیشه ، مرگ موضوع مهمی در نوشته هاش هست. و همین باعث میشه داستان جذاب تر و پویاتر بشه. چند تکه ازش رو اینجا خواهم نوشت


جمعه ، گلدونها رو مرتب کردم ، خاک شون رو عوض کردم ، چند تا گل جدید کاشتم ، و داخل یه گلدون ، ریحون کاشتم. فعلا تقریبا همه شون سرحال ان. ریحون ها هم کم کم دارن جوونه میزنن.


اتفاقات اخیر ، علی رغم اینکه خیلی ها رو آشفته کرده ، اما روی من تأثیر چندانی نگذاشته ، نه غمگینم کرده ، نه شاد. نه ناامید ، نه امیدوار. نه ترسونده ، نه تشجیع کرده! فقط یک تأثیر در افکارم گذاشته ، اینکه به این نتیجه رسیدم که این جامعه ، هنوز نه تنها برای پیشرفت و مدرنیته آمادگی نداره ، که حتی برای دموکراسی هم گنجایش و ظرفیت نداره.

من ، سالهاست در تعریف و برداشت مفهوم «وطن»‌ تفکر و تردید میکنم ؛ سالهای بسیار به نسبت عمری که تاکنون داشتم. شاید از اوایل دوره ی دبستان. سالهاست در برزخ میان وطن پرستی و فاشیسم از یک سو ، و جهان وطنی از سوی دیگه معلق بودم ، یک دوره از زندگی م ، بنا به دلایلی ، کاملا وطن پرست بودم ، و در یک دوره ی دیگه از زندگی م ، بنا به دلایلی ، احساس و عشق به وطن رو یک امر بیهوده تلقی میکردم. حال ، در جایی که الان و اکنون ایستادم ، وقتی بالاتر از خودم ، بیرون از خودم ، بیرون از جامعه م ، بیرون از ذهن خودم ، بیرون از ذهن بقیه ی موجودات می ایستم و به ماجرا نگاه میکنم ، به این نتیجه میرسم: من ، معتقدم علاقه به موطن و زادگاه ، یک امر طبیعی و لازم هست ، چرا که ما دوران هایی از زندگی مون رو از آغاز تولد تا مرگ در موطن مون میگذرونیم ، و بالطبع خاطرات و درون مایه ی ذهنی ما در زادگاه مون شکل و قوام میگیره. اما سوالی که برام مهمه ، اینکه چرا باید این حس ، از مرحله ی علاقه فراتر بره و به مرحله ی تعصب و فاشیسم برسه؟ چرا باید یک صرفا خط مرزی و صرفا تفاوت نژادی ، باعث اختلاف افتادن ، و دید منفی نسبت به سایر خارجین در این محدوده بشه؟ اگه قرار باشه تمام ساکنین مناطق مرزبندی شده ، نسبت به ساکنین سایر مناطق ، حس جنگ طلبی و دشمنی داشته باشن ، پس جای منطق و برادری و هم نوع دوستی کجاست؟ طبیعتا ، وقتی ما نسبت به مردم سایر کشورها حس دوستی نداشته باشیم ، پس نباید انتظار داشته باشیم که اون ها هم نسبت به ما حس دوستی داشته باشن ، و همین ، به صورت یک چرخه ی معیوب باعث افزایش تنش و اختلاف میشه.

به یاد دارم استوری یکی از فالوورهای اینستاگرامم رو که همچین چیزی نوشته بود: من یک آدم فاسد هم وطن رو به پنجاه تا خارجی ترجیح میدم. 

و من ، در عجب شدم که تفاوت های غیراختیاری بین آدم ها میتونه این قدر شکاف بین اونها بیندازه .


بگذریم ، به پیشنهاد ساوندکلود مشغول شنیدن آهنگایی هستم که بیشترشون به پلی لیست م اضافه میشن:

vienn.waltz  theme from papillon

waltz 2 from jazz suite - eyes wide shut

و ...


برشی از کتاب درمان شوپنهاور:

«عشق میان والدین ، موجب عشق و مهربانی نسبت به فرزندان می شود. گاهی داستان هایی میشنویم درباره ی والدینی که عشق فراوان شان نسبت به یکدیگر ، همه ی عشق موجود در خانه را می بلعد و تنها عشقی نیم سوز و نه چندان آتشین برای بچه ها بر جای می گذارد. ولی این نگاه اقتصادی دودوتا چهارتا به عشق بی معناست. عکس آن صحیح است: فرد هرچه بیشتر عاشق باشد ، رفتاری محبت آمیزتر نسبت به فرزندان و به همه در پیش میگیرد.

اعتماد نخستینی که لازمه ی عشق به دیگران و باورداشتن عشق دیگران نسبت به خود و یا عشق به زندگی ست ، در کودکانی که از عشق مادر محرومند ، شکل نمی گیرد. آن ها در بزرگسالی با دیگران احساس غریبی می کنند و به درون خود میگریزند و زندگی شان به رابطه ای خصمانه و رقابت با دیگران می گذرد.»

نیمه شبی زمستانی با چاشنی حرارت تابستانی

( این یکی دو خط ، پی نوشت هست ، ولی باید همینجا بنویسمش! اگه میخاید  بیشتر در فضای این متن قرار بگیرین ، این آهنگها رو از ساوندکلود گوش بدین) : 

fight be khatere to 

Ennio Morricone - Chi Mai 

Yann Tiersen / Sur Le Fil Piano

La valse D'Ameliie

A Comme Amour

payman yazdanian  - Biganegan



اتاق نیمه تاریک ، گل ها سرحال ، بشقاب میوه و بیسکویت در سمت راست ، شهر در تاریکی ، مشغول شنیدن آهنگ های فیلم امیلی و سایر آهنگ های پلی لیست شخصی ساوندکلود.


دیروز عصر ، وسط ناهاری که در آستانه ی غروب سفره ش پهن بود ، یکهو ، دلگیری غریبناکی به سراغم اومد. دیدن آفتاب کم فروغ غروب زمستونی ، دلم و ذهنم رو خیلی غمگین کرد. ناهار رو نیمه کاره رها کردم ، لباس پوشیدم و از علی خدافظی کردم و پیاده راه افتادم ، آلبوم بی نام چاوشی رو پلی کردم و تا اول باهنر قدم زدم و بعد ، رفتم سمت منزل حبیب ، برای دیدنش و خداحافظی ازش ، که میخواست بره سربازی. قدمی زدیم ، صحبتی کردیم و یکی دوساعتی در منزل شون صحبت کردیم دو نفری. تغییراتش در طی این چند ماه ، کاملا آشکار بود. مدت زیادی نیست که همدیگه رو میشناسیم و با همدیگه هم صحبتیم ، اما همدردیم ، و همین داغ دل های پردردمون ، ما رو به همدیگه نزدیک کرده ، انگار که سالهاست همدیگه رو میشناسیم و با هم هم صحبتیم... یک جا ، بهش گفتم دوست دارم این صحبتهامون رو ضبط کنم تا برای همیشه داشته باشمشون ، تا بعدها بهشون گوش بدم ، و هم صدات رو ، صدای پر از اندوه و دردت رو ، بشنوم ، و هم به یاد دغدغه ها ، دلگرفتگی ها و غم هایی بیفتم که این روزها در دل هامون خونه کرده...


 سه چار هفته ای هست تقریبا که ساوندکلود رو نصب کردم ، یه پلی لیست ساختم به اسم آی دی تلگرامم ، همون آی دی همیشگی! آهنگهایی که خوشم میاد رو داخل اضافه میکنم . آهنگهایی که خیلی دوستشون دارم رو اینجا بعضیاشونو پیدا کردم ، به خاطر تشابه با اهنگایی که گوش میدم ، ساوند کلود بهم پیشنهادشون میده و ته دلم غنج میره با شنیدنشون ، و ته دلم یه کم میگیره ، به خاطر غمبار بودنشون.


«قهرمان فروتن» از ماریو بارگاس یوسا ، تقریبا در حال تموم شدنه. کتاب قشنگی بود. بعضی کتابها هستن ، که آدمو وادار به فکر کردن میکنن ، بعضی کتاب ها ، آدمو از فکر و خیال رها میکنن. این رمان ، از اون کتاب هایی بود که از فکر و خیال دنیای اطراف آدمو دور میکنه ، و آدمو به دوردورها میبره ، به آمریکای لاتین . 


امروز ، رفته بودم دانشکده دارو. متوجه شدم مراسم ترحیم یکی از دانشجوهایی بوده که یکی دو هفته ی دیگه قرار بوده از پایان نامه ش دفاع کنه. و باز به این فکر کردم ، که این دنیا ، این زیستن ، این عمر ، این همه دویدن ها ، این همه رسیدن ها و نرسیدن ها، این همه امیدها و ناامیدی ها ، چقدر در سایه ی دوگانه ی زندگی و مرگ رنگ میبازه . رنگ باختنی عجیب ، غریب ، غیرقابل درک در بعضی لحظات...


امروز عصر ، رفتیم استخر ، بعد از مدت ها  . در سونای خشک ، مطابق معمول ، ده دقیقه ای وارد حالت مدیتیشن  شدم. و به چیزهای خوب فکر کردم. به چیزهای خوب. مدیتیشن رو دوست دارم ، سالهاست ، گه گاه انجام میدم ،و لااقل برای چند لحظه میتونم به این فکر کنم که همه چیز خوبه ، و همه چیز خوب پیش میره ، و خودم رو با رویاها ، با خیال ها ، فریب بدم.


دلم بارون میخاد ، یا برف. که زیرش قدم بزنم ، و فکر وخیال منو احاطه کنه...


لطیف هملت میگوید:


با هم که باشیم

سه تاییم

من ، تو و بوسه

بی هم چهارتاییم

تو با تنهایی

من با رنج...


قیصر امین پور ، می فرماد:


وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا
باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو
روز مبادا است!



نیمه شب زمستانی و غوطه در تفکر درباب اهداف زندگی

پشت میز نشستم ، فابریزیو پاترلینی گوش میدم ، نور خفیف چراغ مطالعه اتاق رو روشن میکنه ، گلها : متجلی ، دل در حالت نیمه قرار ، ذهن : نیمه آرام ، شب :آرام ، صدای شهر : در گوش همهمه کنان.

چند روزیه به این فکر میکنم که چرا این قدر میدویم ، برای رسیدن به خیلی چیزها؟ قراره به کجا برسیم که همیشه اینقدر سراسیمه و هراسانیم؟ کدوم هدف در زندگی ما رو اینقدر دچار اضطراب و هراس کرده؟  به این فکر میکنم که من ، که  خودم رو موجودی «سرگشته در کشاکش طوفان روزگار» تلقی میکنم ، چرا اینقدر در پی این هستم که زندگی م رو بر طبق اصول سازماندهی شده ی اجتماعی ای بچینم که به بسیاری از قواعدش اعتقاد و یا علاقه ندارم؟ چرا باید زندگی م رو ، زندگی ای که میتونه فقط بیست و چهار سال ، بیست و هشت سال ، سی سال ، چهل سال ، یا پنجاه سال ناقابل طول بکشه رو ، مطابق برنامه ی زندگی افرادی طرح ریزی کنم که هشتاد سال زندگی کردن ، اون هم با تفکرات و علائق و سبک زندگی ای متفاوت با من! 

خلاصه عرض کنم: چند روزیه در باب اهداف بزرگ و کوچیک زندگی م مردد ام! انگار در درونم ، یک صدایی ، یک حسی ، یک احساس غریبِ   آشنایی بهم میگه باید درباره ی اهداف زندگی بیشتر بشینم فکر کنم . 

حرف و مصداق و مثال درباره این مساله در ذهنم زیاده...این تفکرات و این ذهنیات ، شاید باعث تغییر نگرش بزرگی در سبک زندگی م بشه . امیدوارم نتیجه ی خوبی داشته باشه.


این حرفها به کنار ، تابحال باهاتون درباره مرگ صحبت کرده بودم؟ من ، رابطه ی بدی با نفس مرگ ندارم ، خیلی وقته فکر مرگ ، باعث تحرک و پویایی زندگی م میشه ، و بهم انرژی میده ، و باعث میشه از تک تک لحظاتم لذت ببرم. حتی درباره ی نحوه ی دستیابی به مرگ هم گاهی فکر میکنم. در واقع از بین تمام تجربیاتم در مواجهه با مرگ افراد در جهان واقعی ، شخصیت های کتاب ها و فیلم ها ، به سه نوع نحوه ی دستیابی به مرگ علاقه مند شدم : اولی ، مرگ آنژولراس در بینوایان ، که ایستاده و با پرچم برافراشته ی آزادی ، مرگ رو در آغوش کشید ، دومی ، ژان والژان ، که در آرامش به مرگ دست یافت ، و سومی که از همه شون برام جذاب تر بود ، مرگ آنتوان تیبو در کتاب خانواده ی تیبو . البته که رسیدن به این انحاء مرگ ، به دلیل غیرقابل پیش بینی بودن زندگی ، تقریبا غیرقابل تصوره ، ولی فکر کردن بهش جالبه‌!‌ 


یک شعر از شاملو ، که بسیار بسیار بسیار بسیار دوستش دارم :


روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.


روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری‌ست.

روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند

قفل

افسانه‌یی‌ست

و قلب

برای زندگی بس است.


روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است

تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.


روزی که آهنگِ هر حرف، زندگی‌ست

تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست‌وجوی قافیه نبرم.


روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست

تا کمترین سرود، بوسه باشد.


روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.


روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…


و من آن روز را انتظار می‌کشم

حتا روزی

که دیگر

نباشم.


#احمد_شاملو