نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

آخرین یادداشت

نشسته پشت میز اتاق ، اتاق نیمه تاریک ، هوا ابری و سرد ، بوی رطوبت باران و برف در هوا معلق ، گل ها در شاداب ترین حالت ممکن ، موسیقی های پیشنهادی ساوند کلود در حال پخش...

امشب ، آخرین یادداشت دی ماه رو مینویسم ، آخرین یادداشت دی ماه پرحادثه. و شاید آخرین یادداشت زمستانی ای باشه که در این شرایط ، در این اتاق و در این فضای رویایی ، در این نیمه تاریکی خلسه آور ، در این آرامش فوق العاده مینویسم...هیچ گاه این حس رو ، در هیچ جای عالم تجربه نخواهم کرد ، این رو مطمئنم...این حس وصف ناشدنی از راحتی خیال...یک عکس ، از این شرایط در ذهنم ثبت خواهد شد ، برای تمام عمرم...


آرامش عجیب این روزها رو مدیون چند حادثه ی به ظاهر ساده ام ، که برخلاف ظاهرشون ،  تاثیر عمیقی بر زندگی م گذاشتن...چند تا شون رو مینویسم...

اول از همه:

سه هفته است که مشغول خوندن «درمان شوپنهاور» از یالوم ام. چند مفهوم ساده اما عمیق این کتاب که میتونه دید مون نسبت به وقایع زندگی رو تغییر بده ، به زبان خودم در اینجا مینویسم:

اساسا مساله ی مرگ ، دو نوع تاثیر بارز میتونه بر فرد بذاره ، اولی و شایع ترینش ، اضطراب  و ترس عمیق که مانع لذت بردن حقیقی از زندگی میشه ، و فرد رو دچار رفتارها و واکنش های دفاعی نابالغانه ای میکنه که هم زندگی خودش و هم زندگی اطرافیانش رو به نابودی و تباهی می کشونه. دومی و زیباترینش ، این هست که فرد رو به این بینش رهنمود میکنه که هر انسانی ، یک بار بیشتر نمیتونه زندگی کنه و تنها در همین یک بار هست که میتونه موفقیت  ، شکست ، لذت ، غم ، شادی ، درد ، زیبایی ، و با هم بودن رو تجربه کنه...من ، در حال حاضر دیدگاه دوم رو انتخاب کردم ، و بسیار در تحمل شرایط موجود کمکم کرده...


اسپینوزا ، عاشق به کارگیری این جمله بود: « از دیدگاه ابدیت»‌ ، او میگفت ، اگه از دیدگاه ابدیت به وقایع آزاردهنده ی روزمره نگاه کنیم ، کمتر آشوبنده به نظر میرسن. دیروز که با محمدصادق در این باره صحبت میکردم ، یک جمله ی جالب گفت که با هم تکمیلش کردیم : خدا ، وقتی این همه استرس ، اضطراب ، دوندگی ، شادی زیاد ، غم کمرشکن رو بر این کره ی خاکی میبینه ، در حالی که روی صندلی ش لم داده ، بهمون میخنده و میگه: اینا رو ببین! چقدر ابله ان!‌ چقدر کوته فکرن!



آخر هفته میرم خونه ، برای حدود دو الی چهار هفته. باید برای امتحان پره اینترنی بخونم و به یاد سال های قبل میفتم که درس میخوندم برای درسای ترمای پایین تر. مخصوصا سه سال قبل که با رضا برای علوم پایه درس میخوندیم توی کتابخونه. روزها و شب هایی که میگذروندیم ، با هزار امید و آرزو...با هزار رویا و افسوس...و احتمال بسیار زیاد ، باید این چند هفته رو بدون اون ، و تنهایی درس بخونم ، بر روی همون صندلی هایی که روزی دو تایی کنار هم مینشستیم و تست میزدیم ، و در اوقات استراحت مون ، لابلای قفسه های کتاب های شعر و رمان میچرخیدیم و لذت میبردیم ، و غش غش میخندیدیم ، اونقدر که از چشم هامون اشک جاری میشد و دل پیچه میگرفتیم........



امشب ، چون روحی معلق در برزخ

اتاق نیمه تاریک

سایت ساوندکلود بازه و آهنگ میشنفم

هوا سرمای دی ماه رو در خودش داره


درباره ی چند مساله باید بنویسم. اول اینکه این روزها ، مشغول خوندن «درمان شوپنهاور» از اروین د یالوم هستم. مثل همیشه ، مرگ موضوع مهمی در نوشته هاش هست. و همین باعث میشه داستان جذاب تر و پویاتر بشه. چند تکه ازش رو اینجا خواهم نوشت


جمعه ، گلدونها رو مرتب کردم ، خاک شون رو عوض کردم ، چند تا گل جدید کاشتم ، و داخل یه گلدون ، ریحون کاشتم. فعلا تقریبا همه شون سرحال ان. ریحون ها هم کم کم دارن جوونه میزنن.


اتفاقات اخیر ، علی رغم اینکه خیلی ها رو آشفته کرده ، اما روی من تأثیر چندانی نگذاشته ، نه غمگینم کرده ، نه شاد. نه ناامید ، نه امیدوار. نه ترسونده ، نه تشجیع کرده! فقط یک تأثیر در افکارم گذاشته ، اینکه به این نتیجه رسیدم که این جامعه ، هنوز نه تنها برای پیشرفت و مدرنیته آمادگی نداره ، که حتی برای دموکراسی هم گنجایش و ظرفیت نداره.

من ، سالهاست در تعریف و برداشت مفهوم «وطن»‌ تفکر و تردید میکنم ؛ سالهای بسیار به نسبت عمری که تاکنون داشتم. شاید از اوایل دوره ی دبستان. سالهاست در برزخ میان وطن پرستی و فاشیسم از یک سو ، و جهان وطنی از سوی دیگه معلق بودم ، یک دوره از زندگی م ، بنا به دلایلی ، کاملا وطن پرست بودم ، و در یک دوره ی دیگه از زندگی م ، بنا به دلایلی ، احساس و عشق به وطن رو یک امر بیهوده تلقی میکردم. حال ، در جایی که الان و اکنون ایستادم ، وقتی بالاتر از خودم ، بیرون از خودم ، بیرون از جامعه م ، بیرون از ذهن خودم ، بیرون از ذهن بقیه ی موجودات می ایستم و به ماجرا نگاه میکنم ، به این نتیجه میرسم: من ، معتقدم علاقه به موطن و زادگاه ، یک امر طبیعی و لازم هست ، چرا که ما دوران هایی از زندگی مون رو از آغاز تولد تا مرگ در موطن مون میگذرونیم ، و بالطبع خاطرات و درون مایه ی ذهنی ما در زادگاه مون شکل و قوام میگیره. اما سوالی که برام مهمه ، اینکه چرا باید این حس ، از مرحله ی علاقه فراتر بره و به مرحله ی تعصب و فاشیسم برسه؟ چرا باید یک صرفا خط مرزی و صرفا تفاوت نژادی ، باعث اختلاف افتادن ، و دید منفی نسبت به سایر خارجین در این محدوده بشه؟ اگه قرار باشه تمام ساکنین مناطق مرزبندی شده ، نسبت به ساکنین سایر مناطق ، حس جنگ طلبی و دشمنی داشته باشن ، پس جای منطق و برادری و هم نوع دوستی کجاست؟ طبیعتا ، وقتی ما نسبت به مردم سایر کشورها حس دوستی نداشته باشیم ، پس نباید انتظار داشته باشیم که اون ها هم نسبت به ما حس دوستی داشته باشن ، و همین ، به صورت یک چرخه ی معیوب باعث افزایش تنش و اختلاف میشه.

به یاد دارم استوری یکی از فالوورهای اینستاگرامم رو که همچین چیزی نوشته بود: من یک آدم فاسد هم وطن رو به پنجاه تا خارجی ترجیح میدم. 

و من ، در عجب شدم که تفاوت های غیراختیاری بین آدم ها میتونه این قدر شکاف بین اونها بیندازه .


بگذریم ، به پیشنهاد ساوندکلود مشغول شنیدن آهنگایی هستم که بیشترشون به پلی لیست م اضافه میشن:

vienn.waltz  theme from papillon

waltz 2 from jazz suite - eyes wide shut

و ...


برشی از کتاب درمان شوپنهاور:

«عشق میان والدین ، موجب عشق و مهربانی نسبت به فرزندان می شود. گاهی داستان هایی میشنویم درباره ی والدینی که عشق فراوان شان نسبت به یکدیگر ، همه ی عشق موجود در خانه را می بلعد و تنها عشقی نیم سوز و نه چندان آتشین برای بچه ها بر جای می گذارد. ولی این نگاه اقتصادی دودوتا چهارتا به عشق بی معناست. عکس آن صحیح است: فرد هرچه بیشتر عاشق باشد ، رفتاری محبت آمیزتر نسبت به فرزندان و به همه در پیش میگیرد.

اعتماد نخستینی که لازمه ی عشق به دیگران و باورداشتن عشق دیگران نسبت به خود و یا عشق به زندگی ست ، در کودکانی که از عشق مادر محرومند ، شکل نمی گیرد. آن ها در بزرگسالی با دیگران احساس غریبی می کنند و به درون خود میگریزند و زندگی شان به رابطه ای خصمانه و رقابت با دیگران می گذرد.»

باغ بی برگی

موقعیت فضاییم ، و شرایط محیط اطرافم از نظر نور ، سایه ، صدا ، حرارت و نمای محیط طوری هست که دوست دارم یه نفری باشه که بتونه یه عکس ازم بگیره ،به نحوی که تمام این شرایط توش ثبت بشه ، و بعد اون عکس رو بذارم توی یه آلبومی که فقط سی و دو تا عکس میشه داخلش گذاشت! یعنی این شرایطو جزو حالات منتخب زندگی م قرار میدم! و اگه به طور متوسط ، آدم بخاد شصت هفتاد سال زندگی کنه ، هر دو سه سال یک بار میتونه همچین عکس هایی رو ثبت کنه!‌ حالا این شرایط چی هست که اینقدر جالبه برام!؟ هیچی ، یه چیزای خیلی معمولی شاید باشه ، ولی کنار هم بودنشون خیلی برام جذاب و جالب توجهه ، مخصوصا توی این لحظه که عصر جمعه هم هست و آدم بیشتر از اون که باید ، ذهنش یطوریه! 

نور ملایم یک ساعت مونده به غروب از پنجره میاد داخل ، خورشید هم پشت ابرای مخصوص پاییز پنهونه و همین باعث میشه نور ملایم تر بشه ، گل ها همه روی میز نشستن و بی سر و صدان ، چراغ مطالعه در حال حاضر صورتشو جلو آورده و داره تایپ کردن منو نگاه میکنه ، یه لیوان نوشیدنی آب سیب ، کنار لپتاب عه و هر چند دقیقه یه بار ، یه جرعه ازش مینوشم ، شوفاژ روشنه و صدای گرم جریان آب رو میشنوم ، و صدای تیک تاک ساعت رو که ساعت چهار و هفت  دقیقه و چهل ثانیه رو نشون میده ، و  صدای شهر رو از ورای پنجره ی بسته میشنوم. آسمون هم ابریه ، هوا هم ساکن .

دوست دارم از خیلی چیزا بنویسم ، مثلا از این بنویسم که چند روزی هست میل دارم شبا بیشتر از این که بخوام «هی بیرون ول بچرخم و تفریح کنم و با بچه ها بگم و بخندم »، «توی اتاق بمونم و کتاب بخونم و فیلم ببینم و درس بخونم و به کارای دیگه ای که علاقه دارم برسم.»  . البته میدونم که این باعث میشه دوباره وارد فاز افسردگی بشم ، ولی برای یکی دو هفته شاید همچین اتفاقی لازم باشه. همونطور که توی سه چهار روز اخیر یه مقدار سعی کردم به همین سمت برم.

یک جرعه آب سیب ، و خب ، الان که توی بخش روان هستم ، این فکر توی ذهنم افتاده که یه سری مصاحبه های خودساخته ای بنویسم با محوریت تفکرات و توهمات اسکیزوفرنی! یعنی محور اصلی این نوشته ها ، خودم باشم و ایده هاش حاصل برخوردم با افراد اسکیزوفرن و همچنین تخیلات خودم باشه. یک جورایی ، تخصص روانپزشکی هم به فهرست تخصص های موردعلاقه م اضافه شده . و فکر میکنم رشته ی خوبی باشه.

یک  عکس دیدم ، با یک تکه از شعر باغ بی برگی 

«باغ بی برگی 

خنده اش خونی ست اشک آمیز...»

عکس ، و این تکه شعر ، من رو یاد باغ انار باباحاجی انداخت . باغ انار ، مخصوصا در هوای گرفته ی نیمه ی پاییز به بعد ، خیلی دل من رو رنجور می کنه ، یعنی اصلا دلم میخاد کارد بزنم و قلبم رو از جا دربیارم ، بهش زل بزنم بگم ببین اصن زندگی کردن ارزش اینو داره که بیای لابلای این درختای خون به دل گرفته ، هی آسمون به ریسمون ببافی و فکر و خیال کنی و دلتو آتیش بزنی!؟ اصن میخای نباشی ؟  میخای نفس نکشی یا اگه کشیدی بوی دود و خون بدی؟ د لامصب یه کم شل کن این بدمصبو دیگه ! تا کی میخای هر سال ، ور دل این غروبای پاییز ، پاشی بیای وسط این درختا ، اونم تازه درختایی که نه برگ و بار دارن ، نه دل و دماغ حرف زدن ، هی فکر و خیال کنی و به صدای کلاغای بی حمیت این دور و بر گوش کنی ؟ آخه یه سال ، دو سال ، سه سال ، نه که تو از همون اول بچگی که یادته ، همینطوری بودی ! از همون اول یه چیزیت میشد ، یه طور دیگه بودی اصن !‌ این  هوا  و این زندگی به مزاجت نمیساخت ! د آخه کی میخای دست برداری ؟ اینقدر فک میکنی که آخرش یه تخت ، کنار پنجره ی  اتاق آخر راهروی بیمارستان ابن سینا نصیبت میشه هااا ، بترس ازون روز! دیگه خود دانی! 

یه جرعه ی مشتی تر آب سیب ، و ادامه:

ببین من اصن حس و حال خیلی کارا رو ندارم !خیلی وقته که بیشتر کارا رو از سر تفریح و تفنن انجام میدم ، یعنی همون کارا رو اگه مجبور باشم هاا ، با اکراه و با کلی ناز و منت انجام میدم ، همینه که خیلی وقته زندگی هم دیگه منو جدی نمیگیره ، یعنی دیگه به چشم یه رفیق تفریحی نگا میکنه! حالا این که این نوع نگاه ، دو طرفه س ، میتونه جالب باشه!

چند تا تصویر گوشه ی ذهنم مونده ، حیفم میاد ثبت شون نکنم 

از نظر توالی ذهنی و زمانی ، از آخریش شروع میکنم ، همین دو ساعت پیش بود که داشتم ناهار میخوردم ، سفره پهن بود ، نون لواش ، ازین لواش های عصر جدید که نه داخل تنور ، که روی این غلطک ها پخته میشه ، هم بود ، خوراک واویشکای داغ هم بود ، سبزی هم بود ، ترشی هایی که مامان دو هفته قبل برام گذاشته بود و آورده بودم مشهد هم بود ، پرده ی پنجره رو هم زده بودم کنار ، نور ، همونقدر ملایم که انتظار میرفت ، تیک تاک ساعت هم بود ، اپیزود ۴۱ م دیالوگ باکس رو میشنیدم  ، که خیلی خوب بود ، بعد همینطور از ورای مردمک های چشمم ، این صحنه هایی که توصیف کردم توی ذهنم ثبت شد! میدونی !‌ من دیوونه م شاید!‌ یعنی این تصویری که گفتم ، یه تصویر خیلی ساده و معمولی شاید باشه  ، واسه خیلی ها اتفاق میفته ، واسه همه یعنی!‌ خیلی وقتا هم اتفاق میفته ، ولی نمیدونم چرا برای من یه لحظه همچون مسرت و لذت و گشایش ذهنی ای رقم میزنه ، اون سطح سروتونین و دوپامین چرا با همچین نمای بسته و معمولی ای باید آزاد بشه توی مغزم !؟ حتی همین الان که دارم اینا رو درباره ی اون تصویر مینویسم ، دوباره یه سطحی از سروتونین توی مغزم آزاد شد!

نمای بعدی : هفته  ی پیش بود ، همین موقعا تقریبا ، عصر جمعه ، ساعتای ۳.۵ . از میدون شهدا قدم میزدم سمت میدون شریعتی. دو قدم جلوتر از متروی سعدی ، همونطوری که موسیقی میشنفتم ، یه پیرمردی رو دیدم ، زار و نزار روی یه نیمکت نشسته بود ، ژولیده و کمرخم ، سیگار میکشید ، یه درخت توت قدیمی هم کنارش بود ، میخواستم عکس بگیرم ازش  ، گفتم بده!‌ صحنه ای بود که خیلی دوس داشتم به عنوان یه شات از جامعه ، از نمای شهر ، ثبت میشد ، که نشد!

نمای بعدی هم مربوط به همون ادامه ی مسیره ، توی خیابون دانشگاه ، آفتابِ   در حال غروب ، مستقیم توی چشمام بود و باهاش چشم تو چشم بودم. البته لذت میبردم ازش ، یه صحنه ای ، انعکاس این نور رو روی نوار براق کف پیاده رو دنبال کردم ، یه جورایی هیپنوتیزم شده بودم ، اولین بار بود که همچین حس غریب و عجیبی رو تجربه میکردم. 


اپیزود ۴۱ دیالوگ باکس رو بشنفین ، هم توی خود کانال دیالوگ باکس هست ، هم توی هواخواه فرستادمش امروز! 

این دلستر سیب شرکت JoJo هم خوشمزه س!


از اول هفته ی قبل ، بخش روانپزشکی رو شروع کردیم ، دوباره علاقه م به مباحث روانشناسی برگشته. هم دوس دارم با بیمارا مصاحبه کنم و به حرفاشون گوش بدم ، هم دوس دارم در مورد بیماری ها بیشتر یاد بگیرم ، و هم دوباره به کتابای روان علاقه مند شدم. یکی دو تا کتاب درباره ی شخصیت سالم از کتابخونه ی بیمارستان ابن سینا امانت گرفتم تا اگه بتونم بخونم شون. هرچند در طی یک الی یک و نیم ماه اخیر ، به شدت در زمینه ی مطالعه ی درسی و غیر درسی افت داشتم و این اصلا برام خوشایند نیست. 

احساس میکنم وقتم رو دارم میریزم توی چاه! یعنی کلا شبها رو که هیچ استفاده ای در زمینه ی مطالعه و تحقیق صرف نمیکنم. روزها هم که خستگی بخش رو با خوابیدن جبران می کنم ، و نمیدونم چرا دارم وقت کم میارم کلا! و این یک دو هفته ی اخیر هم که کم و بیش ذهنم درگیر بود و همین مزید بر علت اتلاف وقتم میشد.


بیشتر بیمارانی که تاکنون در بخش روان باهاشون مصاحبه کردیم ، در دوران کودکی و نوجوانی  حمایت مناسبی از سوی خانواده و جامعه دریافت نکردن ، و حتی خانواده گاهی سبب بدترشدن شرایط فرد شدن! اینجاست که باید قبل از بچه دار شدن به این فکر کرد که آیا کودکی که در آینده قرار هست به جمع خانواده اضافه بشه ، ایا از حمایت ، تربیت و پرورش روان تنی مناسبی برخوردار میشه یا نه! اگه که شرایط روانی ، مالی ، خانوادگی و... به گونه ای نیست که بشه فرد مناسبی تحویل جامعه داده بشه ، اصرار بر فرزندآوری خیانت به اون کودک و جامعه هست. 

همچنین بسیاری از زمینه های مذهبی و فرهنگی جامعه ، به نظر من میتونن نقش بسزایی در بیماری های روانی داشته باشن ، جامعه ای که دیدن ارواح ائمه و بزرگان و ...   شنیدن صدای غیبی رو رو به عنوان یک امر پذیرفته شده و تحسین برانگیز تلقی میکنه ، قطعا نقش بارزی در بروز توهم های شیزوفرنی داره! خیلی از مسائل مذهبی و فرهنگی این جامعه نیاز به بازنگری و کنکاش دارن که البته در طی سالهای اخیر نه تنها بازنگری نشدن ، که حتی افراطی تر و متحجرانه تر شدن!


حالا یه چند مطلب درباره ی روان بنویسم اینجا ، از کتاب«شخصیت سالم ، از دیدگاه روانشناسی انسان گرا» اثر سیدنی ام جرارد و تد لندسمن:


«بیماری معلول و نتیحه ی این فرآند است که انسان زمانی که باید تغییر کند ، تغییر نکند. انسان زمانی بیمار می شود که راهی با معنی و حیات بخش یافته باشد اما باز هم در همان شیوه ی قبلی زندگی اش باقی بماند. و جنانجه فردی بر این باور باشد که نمی تواند در هیچ راهی مگر همان راهی کههست زندگی کند ، آنقدر در همان شیوهی زندگی باقی می ماند تا فشارها و ناآرامی ها وی را بیمار سازد.»


«شخصیت هایی سالم هستند که می توانند اخساسات خود را بیان کرده ، آن ها را حفظ کنند ، و در همان حالی که نیازهایشان ارضا می شود در حالت رضامندی بسر ببرند.»


آلفرد آدلر معتقد بود که احساس حقارت و تلاش های جبرانی برای برتری جویی مهم ترین نقش را در ایحاد بیماری های روان نژندی و اطفاء توانایی مهرورزیدن و کار کردن ، ایفائ می کنند. وی «احساس اجتماعی»‌ را به احساس یگانگی و برادری یک فرد با دیگری اطلاق میکند. افرادی که احساس اجتماعی را در خود پرورش میدهند رقابت غیرمنطقی با دیگران ندارند و حتی تلاشی هم برای برتری جویی نسبت به دیگران نمی کنند. این گونه افراد انسان های دیگر را مانند موحودات با ارزشی می بینند که در نهایت متوجه و پیوسته به خودشان هستند ، نه به عنوان عواملی تهدیدکننده یا صرفاً وسیله ای برای رشد شخصی.»



مکتوبات ۴

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این روزا!

خب ، کم کم هم بهار داره تموم میشه و هم ماه رمضون...هر دو تاش برام تازگی ها و اتفاقات خاص خودش رو داشت... این روزا شدیدا دلم می خواد یه مشغولیتی برا خودم داشته باشم و سرم گرم باشه!چمدونم ، جلسه ای ، ورزشی ، کاری ، ولی هیچ کدوم دور و برم وجود ندارن و به ناچار ، وقت خودم رو با تمیز کردن اتاق و خوندن کتاب و فیلم دیدن و یه کم دور زدن پر می کنم! هرچند ، باید این روند رو بشکنم!

یه نکته ای که خیلی من رو ناراحت می کنه ، اینه که بعضی وقتا توی خودم ، یهو ویژگی های بعضی از دور و بری هام رو می بینم که هیچ وقت از اون خصوصیاتشون خوشم نمی اومده ، ولی خیلی یواشکی و زیرپوستی ، بر اثر مجاورت و هم نشینی با اون ها ، توی اخلاق و رفتار و برخوردم  وارد شده ! و بعد از چند وقت که به خودم نگاه می کنم ، می بینم ای دل غافل ! همون رفتاری که ازش متنفر بودی ، توی خودت هم بوجود اومده! و باز باید یه مدت وقت صرف کنی تا اون جرثومه رو از وجودت خارج کنی  و خودت رو آزاد کنی! و این خیلی بده !

چمی دونم ، شاید راهکارهایی هم واسه کم کردن  این تأثیرپذیری وجود داشته باشه! مثلا این که رابطه مون رو با اون آدما ، کم  کنیم یا اصن قطع کنیم! که فکر نمی کنم امکان پذیر باشه ، چون عمدتا دوستای صمیمی مون هستن و نمیشه کنار گذاشتشون! یا مثلا مستقیم و رو در رو بهشون بگیم که فلان ویژگی اخلاقی و رفتاریت درست نیست و یا مثلا من نمی پسندمش! لطفا وقتی با من صحبت می کنی یا من رو می بینی ، اون رفتار رو انجام نده و... که خوب باز این روش هم می تونه خوب باشه و هم بد! خوبیش اینه که اگه آدم معقولی باشه ، قبول می کنه و اگه هم آدم معقولی نباشه ، می تونه از سر لجبازی ، اون رفتار رو بیشتر و شدید تر انجام بده !‌که باز البته این جا هم یه راهکار هست و اونم اینه که رابطه رو کم کم ، کاهش بدی تا بیشتر از اون ، اعصابت رو خرد نکنی!

خوب ، فکر کنم خیلی خوب شد که یهویی اومدم و فی البداهه ، این مطلب رو نوشتم! همینطوری یهویی یه مسأله ای از پستوی ذهنم بیرون پرید و باز همین طوری یهویی تر ، راهکارهاش به ذهنم اومد!!


اگه شما هم راه حلی در این باره دارین ، راهنمایی کنین  

سخن ناتمام

یکی را از حکما شنیدم که می گفت:هرگز کسی به جهل خویش اقار نکرده است مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن را آغاز کند!


سخن را سر است ای خردمند و بن                      میاور سخن در میان سخن

خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش                           نگوید سخن تا نبیند خموش


گلستان سعدی

سخن

هندویی نفط اندازی همی آموخت.حکیمی گفت :تو را که خانه نیین است بازی نه این است!


تا ندانی سخن عین ثواب است مگوی

                                                     و آنچه دانی که نه نیکوش جواب است مگوی



  گلستان سعدی

فکر و پول

تفاوت سکه و ایده در این است که اگر من یک سکه و شما نیز یک سکه داشته باشید و سکه هایمان را با هم جابجا کنیم باز هم هرکدام از ما یک سکه خواهیم داشت ....اما اگر شما یک ایده و من هم یک ایده داشته باشم  و آنها را با هم مبادله کنیم  هرکدام دارای دو ایده خواهیم بود...جهان و محیط اطرافمان در حال تغییر  است...در چنین شرایطی هیچ چیز خطرناک تر از دل بستن به کامیابی های دیروز نیست! بیشتر از توجه به سکه های دیگران به ایده ها و افکارشان توجه کن



الوین تافلر