نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

مکتوبات ۶

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سرماخوردگی

سرماخوردگی شاید در مقایسه با بقیه ی بیماری ها چیزی به نظر نیاد ولی بعد که می گیریش می فهمی که نه بابا خیلی هم موجود عجیب و سرسختیه!

یادمه سال دوم دبیرستان بودم ...یه گلودرد چرکی خیلی خیلی شدید گرفتم! و از اون جایی که از دکتر (مجاز از آمپول) شدیدا می ترسیدم و می ترسم سعی کردم با جوشونده و داروهایی که دم دست بود درمانش کنم...هرچی هم بابا و مامان می گفتن بیا ببریمت دکتر زیر بار نمی رفتم...اصلا داغووون داغون!

بالاخره بعد یه مدت که دیگه به مرز مردن در راه فوبیای آمپول رسیده بودم راضی شدم برم دکتر...یعنی چاره ی دیگه ای برای زنده موندن نداشتم! با بابا رفتیم داخل مطب ...یه خانم دکتری بود که الان فامیلش رو یادم رفته! گلوم رو که معاینه کرد گفت : یه نفر دیگه هم این طوری ویزیت کردم چند روز قبل! این حرف بیشتر از این که امیدوارکننده باشه بیشتر ته دل ما رو خالی کرد...چون معلوم بود که از بین اون همه بیماری که ایشون ویزیت کرده فقط و فقط یه نفرشون این شکلی بوده!

خلاصه خانم دکتر دو تا آمپول پنی سیلین برای ما نوشت و ما دست از پا درازتر از مطب خارج شدیم و یه تست پنی سیلین دادیم و دو تا آمپول رو هم زدیم!

ولی چی بگم که گلودرد اون قدر شدید بود که اون دو تا آمپول کفایت نکرد! بعد چند روز دوباره برگشتیم و گفتیم دستم به دامنت یه کاری بکن که قشنگ داریم به فنا میریم! خانم دکتر فرمودند باید بستری بشی! بهش گفتم امتحان نوبت اول هندسه دارم! گفتم پس شیش تا آمپول می نویسم! شیش تا سفتراکس!یکی صبح ، یکی شب ، به مدت سه روز!

با چشم هایی  گریان و قلبی مملو از درد و پشیمانی و خاطری آکنده از بیزاری از دنیا و مافیها ، هر روز دو بار روی تخت به شکم دراز می کشیدم و سرنگی در ناحیه ی گلوتآل نوش جان می کردم و با فریاد و درد بسیار همراه با لعن و نفرین بر تبار خبیثه ی بیماری سرماخوردگی ، لنگ لنگ کنان مطب را ترک می کردم!

پنج تا از آمپول ها رو که زدم حالم اومد سرجاش و دیگه برای شیشمین تزریق نرفتم مطب! البته اگه هم می رفتم دیگه پرستار بزرگوار به واسطه ی کبودی اثرات تزریقات سابق محلی رو برای زدن سرنگ پیدا نمی کرد!


الان هم که چند روز مونده به میانترم انگل شناسی سرماخوردگی بر جسم  و جان مان مستولی گشته است و توانایی اجرای هرگونه فعالیت مفید در راستای درس خواندن از ما سلب کرده است!




روز پزشک...

این پست واسه بچه های علوم پزشکیه...

بذار از اول بگم...

سلامتی روز اول که رفتی مدرسه و بهت گفتن باید دکتر بشی...

سلامتی تلاشت واسه دبیرستان تیزهوشان و نمونه و کنکور و دانشگاه...

سلامتی شبایی که واسه نیم نمره بیشتر شدن تو نهاییا عذاب کشیدی...

سلامتی شبایی که واسه ی تست بیشتر زدن تا سه شب بیدار بودی...

سلامتی شبایی که دوستای فابت رفتن بیرون عشق و حال و تو نرفتی و درس خوندی...

سلامتی شهریور و عیدی که نرفتی مسافرت با خانواده و تنها با کتابات خوابیدی...

سلامتی روز کنکوری که قلبتو کف دستت احساس کردی....

سلامتی شب اعلام رتبه ها...

سلامتی روزی که قبول شدی و خیالت واسه چند روز راحت شد...

سلامتی روز ثبت نام دانشگاهت که با یه کیف از خانواده و دوستات جدا شدی و رفتی شهر غربت...

سلامتی عشقی که هیچی نداشتیو بغض شد ته گلوت...

سلامتی دویدنت واسه درسای نیم واحدیت...

سلامتی درسای سختت که روحتو جلو چشت آورد...

سلامتی شب امتحان...

سلامتی روز اول کار آموزیات و رزیدنت شدنت...

سلامتی کمک کردنت به پرسنل...

سلامتی شبایی که به جای قدم زدن لب ساحل با عشقت   توو راهروی بیمارستان تلف شد...