نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

ماه رمضون

امسال پنجمین سالی هست که ماه رمضون رو دانشگاهم...همیشه ماه جالبی بوده واسه ام ، یه ماه با خاطرات شفاف و خیلی لطیف و به یاد موندنی ، و با لحظاتی توام با سختی اما شیرین!

اولین تصاویری که از ماه رمضون یادمه ، مربوط میشه به سحرهای حدود ۱۵ سال قبل ، یعنی زمانی که سالهای اول دبستان بودم و سحر ، گه گاه بیدارم می کردن تا همراه بابا و مامان و گاهی اوقات بی بی و خاله هم که خونه مون بودن ، سحری بخورم...بیشتر شب هایی بیدار میشدم که غذای سحر ، باب میلم بود...خسته و زار بیدار میشدم و وقتی چشمم به سفره می افتاد ، انگار برق سه فاز از کله ام بپره ، هوشیار میشدم و شروع میکردم به بلعیدن ظرف غذا! بعد غذا هم میخوابیدم و روز هم میرفتم مدرسه ، اون زمان ماه رمضون توی مهر و آبان بود و روزا مدرسه میرفتیم...ظهر هم که ناهار رو میزدم تو رگ ، و عملا تعداد وعده های غذاییم توی ماه رمضون ، از وعده های سایر ایام سال بیشتر میشد!! 

شب هم میرفتیم دوره ی قرآن ، با بابا میرفتیم. از زمانی که کلاس دوم دبستان بودم رو یادمه که قرآن دوره میرفتم ، قبل تر رو یادم نیست ولی فک کنم بابا گه گاه منو میبرد قرآن دوره...یادمه توی همون سال دوم دبستان که بیشتر زمان قرآن دوره رو ، با بچه ها بیرون و توی کوچه بودیم و مشغول بازی...و بعد هم که خوندن قرآن بزرگترا تموم میشد میرفتیم داخل و میوه و شیرینی میخوردیم!‌ شب آخر اون سال ، رفتیم داخل و دیدیم هنوز تموم نشده خوندن قرآن ، رسیده بودن به آخر جزء سی ام. سوره ناس بود. من و میثم که وارد شدیم ، گفتن بیاین شما دو نفر این سوره ی آخر رو بخونین...من یه بار سوره ناس رو خوندم و میثم هم یه بار خوند و قرآن رو تمومش کردیم...! همه صلوات فرستادن! بعد دیگه از سال بعد ، موقع قرآن خوندن مینشستیم کنار باباهامون و نفری دو سه آیه میخوندیم...از همون سال سوم دبستان که قرآن خوندن رو شروع کردم ، روون میخوندم و معمولا اشتباهی نداشتم...اون سال یادمه که هرشب که از قرآن دوره برمی گشتیم ، تعداد آیه هایی که خونده بودم رو مینوشتم و آخر ماه ، جمع شون که زدم ، دیدم هفتاد و سه تا آیه خوندم...سال بعد هم همون کار رو کردم و معلوم شد دویست و سی و هفت آیه خوندم توی دوره قرآن ...سال بعد هم خواستم جمع بزنم که دیدم آمارش از دست در میره و دیگه زیاد شده آیه های خونده شده و بی خیالش شدم!‌ اون زمان ، آقای حقیقت  و آقای حمیدی و دایی و گاهی اوقات بابا و چند نفر دیگه ، مسوولای دوره قرآن بودن و مثلا بعضی تصمیما رو می گرفتن...اشتباهای موقع خوندن رو هم می گرفتن...سال ۸۲ بود که یه سری قرآن یک شکل واسه همه آوردن و من هم از همون قرآن های خوشگل جلد سبز نصیبم شد...هنوز هم توی خونه هستن این قرآنا و حس خیلی قشنگ و خوبی دارن...

بزرگ تر که شدم ، کلاسای حفظ و ترتیل مسجد رو هم میرفتم ، آقای اسدی معلم قرآن مسجد بود ، اوایل دبیرستان ، دوره قرآن مسجد رو هم میرفتم ، بعضی شبا حتی اول میرفتم مسجد و بعد وسطش پا میشدم میرفتم دوره قرآن خودمون...چه دورانی بود واقعا...

از سال اول یا دوم راهنمایی فک کنم روزه گرفتن رو شروع کردم...سال اول حدود نصف ماه رو گرفتم و سال بعد هم حدود بیست و چهار و پنج روز رو روزه گرفتم...

موقع اذون مغرب که میشد ، از حدود سال های راهنمایی و دبیرستان ، واسه نماز مغرب و عشا ، میرفتم مسجد...قبل افطار بود و جلدی نماز رو میخوندیم و سریع برمیگشتیم خونه واسه افطار!‌ یادمه یه سال تابستون میرفتم کلاس تکواندو ، دوم راهنمایی بودم ، ساعتای ۵ یا ۶ تمرین شروع میشد و حدود نیم ساعت بعد اذون تموم میشد...بعد بعضی شبا من روزه بودم و تمرین هم خیلی سنگین بود ، کلی تشنه میشد آدم ، و وقتی اذون رو می گفتن ، میرفتم وسط هول و ولای تمرین ، یه لیوان آب یخ میخوردم و جگرم حال میومد! عجب دورانی بود!

ظهرا رو میرفتیم مسجد ، با بچه ها بعد نماز ، مینشستیم صحبت میکردیم و گاهی هم پینگ پونگ بازی میکردیم و وقت رو میگذروندیم...از اون دوران زیاد خاطرات شفافی باقی نمونده برام ...سال قبل کنکور ولی همه چی متفاوت شد و روزا رو که میخوابیدم و کلاس میرفتم و شبا هم درس میخوندم...

لذت سحر یه لذت خاصی بود...هوا تاریک و ظلمت غلیظ شب ، همه جا رو میپوشوند...آسمون کویر توی سحر خیلییی قشنگ بود...آدم بعد خوردن سحری ، منتظر وامیستاد واسه ی اذون صبح... و صدای اذون صبح توی سکوت سحر...هنوز یادمه و انگار همین هفته ی قبل بوده همه ی این اتفاقات و خاطرات...

سال قبل کنکور باباحاجی فوت کرد ، سحر هیجده ماه رمضون...قبل تر از اون ، هر سال ماه رمضون ، کلی واسه افطار میرفتیم خونه ی عمو ها و عمه ها...خیلی دور هم جمع میشدیم...شاید در مجموع فقط حدود ده دوازده شب از ماه رمضون رو توی خونه خودمون و تنهایی افطار میکردیم...بقیه اوقات یا ما خونه فک و فامیل دعوت بودیم ، یا بقیه خونه ما مهمون بودن...و چقدر اون دورهمی ها جالب و قشنگ بود... می نشستیم روی بهارخواب ، زیر سقف آسمون و نسیم خنک کویر میوزید و میوه میخوردیم و میخندیدیم و اصن مهم هم نبود که زمان میگذره...بعد فوت باباحاجی ، دیگه خیلی کم دور هم جمع شدیم ، و سال به سال ، دور تر شدیم از هم....حضورش برکتی بود که از سفره مون رفت...


طاعات تون قبول درگاه حق

التماس دعا



ادامه ی پست قبل


دیشب ، یه نیم ساعتی چرخی زدم توی اکولالیا ، بیست سی تا شعر قشنگ و تر تمیز از شاعرای عرب ، ترک ، اروپایی و آمریکایی پیدا کردم ، که فوق العاده بودن از نظر خودم...حرفای قشنگ و دلی ای داشتن توی شعراشون...

شاید بعضیاشون رو اینجا بذارم...همه شون رو هم که به مرور توی هواخواه (Havakhaah)می ذارم...


راستی ، دیشب ژان کریستف رو تموم کردم...۱۹۰۰ صفحه ای که خیلی به نسبت طول کشید...حدود دو ماه وقت صرف خوندنش شد...به نسبت جان شیفته ای که خود رومن رولان نویسنده اش بود ، کمتر پسندیدمش...و به نظرم به نسبت سایر رمان هایی که خوندم ، کمتر انتظارم رو برآورده کرد...یه مقدار تک شخصیتی بودن رمان به نظرم اذیت میکرد آدم رو ، و یه مقدار دیگه هم ، سرعت وقوع اتفاقاتی مثل مردن شخصیت های داستان ، که خیلی سریع اتفاق می افتادن و ذهن مخاطب رو درگیر نمی کردن ، و این به نظرم جالب نبود...در کل میتونست شاید بهتر هم نوشته بشه ، البته از همون اول با ترجمه ی رمان ارتباط خوبی برقرار نکردم ،مترجم نسخه ای که من خوندم ، محمد مجلسی بود، و درکل به نظرم ترجمه ی م.ا . به آذین  میتونست شاید بهتر باشه واسه خوندنش...


امروز هم خانواده ی پاسکوآل دوآرته از کامیلو خوسه سلا رو شروع کردم ، تا الان که جالب بوده برام...


امشب رفتیم حرم ، نائب الزیاره همگی بودیم ، و شام هم مهمون امام رضا!



چه خوشبخت است آن که کسی را دوست می دارد.عشق می ورزد. او بر روی این زمین، در میان این کوچه و بازار و انبوه سایه هایی که چون اشباح خیالی میگذرند، یکی را می بیند . احساس می کند که در میان این خلوت خالی ، یکی وجود دارد . هر جا او نیست کسی نیست ، هیچ کس را نمی بیند ، تنهایی است و خلوت و تعطیل ! هرجا او هست ، جمعی هست ، شلوغ و بیا و برو . در این کویر خلوت ، سایه ی دهی  و صدای پای آدمیزادی را می بیند و می شنود.


کویر

دکتر علی شریعتی

آزادی...

آنگاه یکی از سخنوران شهر او را گفت: بر ما از آزادی بخوان.

و او چنین فرمود:

به آستان فراخ دروازه ی این شهر و در حصار تنگ دیوارهای خانه ی تان خود به چشم دیده ام ، که بر خاک افتاده اید و آزادی خود سجده می کنید و می پرستید.

هم به سان بردگانی که سر به درگاه ستمگری سایند و به تکریم ، ثنای او گویند که بر جانشان ستیزد و خون شان بریزد.

من آزاد ترین مردمان  را دیده ام ، نشسته در خلوت محراب یا ایستاده در صلابت شاه نشین قصر ، که آزادی شان را چونان یوغی بر گردن نهاده اند و چون دستبندی بر دست.

و مرا به درد ، خون می رود از دل که نیک می دانم آزادی هم بدان هنگام فرا چنگ آید که چون آرمانی به دل نشیند و در دست اراده ی آدمی چون شمشیری فراز شود.

شما به کمال آزادید آنگاه که درنگ کنید تا نام آزادی بگویید و ماننده ی مقصدی مقدس ، سخن از او برانید.

و آزادید آن زمان که روزهایتان عاری از اندیشه نباشد و شب هایتان خالی از اراده و درد.

و باز آزاده تر آن روز که این همه ، زندگی را از هر سوی  در بند گرفته باشند و احاطه کرده باشند ، لیکن شما برهنه  و بی لجام ، پا فراکشیده   و فراز شوید و بر آینده.

و از شبان و روزان خویش چگونه بر شوید  ، مگر که سلسله ها بگسلید ، آن زنجیر ها که در پگاه خام ادراک ، بر بلوغ اندیشه های سترگ نیمروزی عمر خویش نهادید.

و زنهار! آنچه آزادی نام دهید ، خود سخت ترین زنجیر باشد ، گرچه حلقه هایش در پرتوی خورشید بدرخشند ، و برق آن چشم هاتان خیره کند.

درد است نقابی سنگین بر چهره ی جان و حجابی ضخیم بر خویشتن خویش ، و آزادی  آن است که این حجاب بدرید و آن نقاب برگیرید.

اگر تصویر شوم تقدیر است که می بایدتان شست ، یا قضای ناروای محتوم ، باری ، سیاهی فرمانی است که به دست خویش بر پیشانی خود نگاشته اید.

و نابودی آن میسر نشود اگر تمامی اوراق کتابهای قانون به شعله های سرکش آتش بسوزید ، و ذهن تمامی دادرسان شهر به دریایی آب زلال بشویید.

به سرنگونی این سلطان ستمگر اگر بنا دارید ، باریک بنگرید ، آنچه باید نخست فرو پاشید ، بنیاد اورنگ اوست که با درون شما برپای کرده است.

آری هیچ ستمکاری به سرفرازان و آزادگان حکومت نکند الا که آنان در جان خویش ، پنهان به شولای آزادی ، ستمکار باشند ، یا به سرفرازی خود شرمسار.

در سینه اگر سوز غمی ، در ذهن اگر وسواس اندیشه ای که فرو بایدش فکند ، همه اندوه و گمان ، سودایی ست که خود برگزیده اید نه تحمیل تقدیر.

و باز چون هراسی به دل نشیند و آهنگ نابودی آن کنید ، همه وحشت و وهم را ریشه در روح است و جای در جان و نه با اختیار دست های آن که می ترسد.

و دیگر سخن  این است که این همه نقش خیال اند ، در امتداد هستی انسان : آن را که مشتاقید و آن را که دل اندر اوی ، آن که عزیز است و آن که مذموم ، آنچه به آرزو طلب کنید و آنچه که بیزار به دور افکنید . و اینان نیمی به هم آغشته اند و نیم دور ، اما جدایی شان نباشد ، و همانند سایه و نور در وادی عمرتان گذر کنند ، به تداوم پیوندی پایدار.

و چون سایه ای رنگ بازد و نابود شود ، گام های نور درنگ کنند و خود سایه شوند روشنایی دیگری را.

و اینچنین است آزادی شما ، که چون پایبند خود واگذارد ، آزادی برتری را زنجیر اسارت شود.



پیامبر

جبران خلیل جبران


پ ن: چقدر خوبه این کتاب پیامبر...

شادی و غم...

آنگاه زنی ندا در داد که :
با ما از شادی و غم بگو
و او پاسخ داد:
شادمانی ، چهره ی بی نقاب اندوه است به معیار دل ،
و آوای خنده از همان چاه بر شود که بسیاری ایام ، لبریز اشک باشد . 
و چگونه غیر این تواند بود؟
در خراش تیغ غم بر پیکر هستی آدمی آیینی است ، آنکه شکافی عمیق تر تحمل کند ، پیمانه ی شادمانیش فراخ تر شود،
نه مگر پیاله ای که شراب گوارای خویش در آن جای دهید ، سوخته جانی باشد ، باز آمده از کوره ی سفالگران؟
و نغمه ی آن عود که جان را تسلا دهد ، از اندام چوبی برآید که به نیش تیغی تهی شده باشد؟
به لحظه های شادمانی و سرخوشی ، در اعماق قلب خویش نظاره کنید تا که باز یابید ، آنچه امروز شما را مسرور دارد ، آری همان است که پیشتر ، زهر غمی جانکاه به کامتان ریخته باشد.
و در تداوم سیاه تلخکامی باز نگرید تا ببینید که اشک در مصیبت آن می افشانید که روزگاری سرچشمه ی شادمانی بوده است.
در میان شما جمعی بر آنند که گستره ی اندوه ، عظیم تر از شادمانی باشد ، و گروهی در فراخنای مسرت ، عظمتی گسترده تر یابند.
اما من اکنون با شما می گویم ، این دو را از یکدیگر جدایی نیست . اینان همواره دوشادوش سفر کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته باشد دیگری در رختخوابتان آرمیده است.
شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه ی اندوه و نشاط.
و تنها آن زمانی سکون تعادل پدیدار شود که از هر چه هست تهی شوید.
پس خزانه دار گیتی آنگاه که شما را در برگیرد تا سیم و زر خود قیاس کند ، لاجرم کفه ای برآید و کفه ای فرو افتد ، تا کدام شادی باشد و کدام غم.

پیامبر
جبران خلیل جبران

پ ن : جمعه بازار کتاب ...جوانی بود چند سالی از من بزرگ تر...لابلای کتاب هایش همین کتاب پیامبر بود...نشانم داد...خانم میانسالی گفت:ارزش دارد نه یک بار که چندین بار بخوانی اش...
به حرف های آن دو نفر رسیده ام الان!

اربعین...



بسم رب الحسین...
...و چه زیباست نام تو
نامی که طوفانیست از آرامش
نامی که سراسر امید است
سراسر عشق است...


و چه دریای خروشانیست بارگاه تو
و من
مانند همیشه
جامانده ام
جامانده ام از آرام گرفتن در کنار تو


و چه زیباست
آغوش گرم گوشه ی ضریح تو
 همان زندگی من
همان دنیای من
.....

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا...


  السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا 


میلاد با سعادت امام مهربانی ها مبارک باد


من

عشق را

کنار ضریح تو یافتم...

باقی

تمامشان

هیجانات کاذب است...!

علی(ع)



شب قدر سه متحجر حافظ قرآن (مثلهم کمثل الحمار یحمل اسفارا) برای کسب ثواب بیشتر تصمیم به ترور علی و معاویه و عمروعاص می گیرند...برای ثواب...برای بهشت...برای پیاده کردن حکومت الله...ثواب خیر بردن بیشتر...

اما "مکرو و مکرالله والله خیر الماکرین" البته که مکر خدا بزرگتر است...هر سه برای تصمیمی که دارند تیغ بر می کشند اما قرار نیست نام معاویه و عمروعاص با شب قدر گره بخورد...قرار نیست مردم تا ابد بگویند معاویه و عمروعاص شهید محرابند...قرار نیست مکر آنان بهم هدف بنشیند...

این است که مکر خدا به هدف می نشیند...عمروعاص بهم واسطه ی بیماری در نماز حاضر نمی شود و معاویه هم به مدد نگهبانانش زخمی سطحی بر می دارد و زنده می ماند...


اما علی...

علی را برسجاده می زنند تا مردم نادان شام بپرسند مگر علی هم نماز میخواند!؟

علی بایست در شب قدر رستگار شودتا هر سال دشمنانش هم ناگزیر به ذکر یادش باشند...

علی باید در شب قدر شهید شود تا نامش هم ردیف قرآن گردد...


این معجزه ی خداست...هنگامی که بناست عزیزانش را نامدار کند هیچ نیرویی توانایی پایین کشیدن نام بنده ی برگزیده اش را نخواهد داشت...و اینجاست که شب قدر مقدر می شود...



دکتر محمد نوبخت

شب های قدر



التماس دعا در این چنین شب های زیبایی

"ماه رمضان"



تبریز رمضان دارد و یزدم رمضانی

او خنده به لب دارد و ما تشنه لبانی


آنها همگی مثل هلو سرخ و سفیدند

ما زرد و پلاسیده تر از لیمو عمانی


چون ماه شب چاردهم گرد و درخشان

ما در شب اول همگی زرد و کمانی


ده ساعت تبریز به یک ساعت یزد است

یک روز ریاست به دو صد سال شبانی


هرچند امامزاده به از حیدرباباست

اما رمضان بسته دو دستان جوانی


قندیل ببستند در آن شهر پر از برف

ماییم و دل سوخته و حلق و زبانی


حالا تو خدایی کن و این بنده ی خود را

مزدی بده هم قد خودت هرچه که دانی