نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

سالها ، ماه ها ، هفته ها ، روزها ، ساعت ها ، دقیقه ها ، ثانیه ها ، لحظه ها

مدام خیال گذشته ها به سرم میاد. 

نشستم کف اتاق. تاریک. ماه هنوز به پهنه ی آسمون نرسیده و نورش رو نمی بینم. موسیقی بی کلامی که تو چنل گذاشته شده رو میشنوم، یه پیانوی آرامبخش. 

مدام ، به گذشته ها فکر می کنم. بیشتر از دو ماه هست که مشغول خوندن «درجستجوی زمان از دست رفته» ام. خیالات گذشته و خاطرات کودکی و نوجوانی مارسل پروست ، با تمام سوداها ، افکار ، درونیات و تمام چیزهایی که ذره ذره ش رو انگار حس می کردم. به یاد کودکی و نوجوونی خودم میفتم. شب ها ، یعنی نیمه شب ها میرم بالای پشت بوم سالن مطالعه ی بوستان ، در هوای آزاد ، نسیم می وزه و ماه دیده میشه ، مشتری و زحل و مریخ دیده میشن ، می ایستم روبروی افق ، فکر می کنم، نمی دونم به چی، به خیلی چیزا ، اونقدر دور خودم قدم می زنم و فکر می کنم و قدم می زنم و فکر می کنم که زهره از مشرق طلوع می کنه. دلم انگار یک انار ترک خورده س این روزا.

بچه بودم ، ۸-۹ ساله. شب ها  می رفتیم خونه ی بی بی. همیشه اصرار می کردن شبا بمونم پیش شون. بعضی وقتا شب رو می موندم خونه ی بی بی. اون زمان دایی حدود ۲۰ ساله بود. خاله م تقریبا هم سن الان من. مامان و بابا و زهرا که می رفتن ، از همون لحظه ی خداحافظی باهاشون دلتنگی م شروع می شد. دلم میگرفت. می نشستم توی خونه یا توی حیاط خونه ی بی بی. بعد رختخواب ها رو پهن می کردن ، من به امید این اونجا می موندم که قبل خواب یک نفر باهام حرف بزنه یا بازی کنیم یا فوتبال و فیلم ببینیم. بعضی وقتا با دایی این کارا رو انجام میدادیم، بعضی وقتا هم نمیشد. دراز میکشیدم روی تشک ، توی حیاط ، رو به آسمون شب تابستون ، شاخ و برگ درختا تکون می خورد، نور چراغ برق ستون چوبی کوچه به داخل حیاط می رسید. به آسمون خیره میشدم ، آسمون رو نگاه می کردم تا وقتی که خوابم می برد...


یک بار دوهفته ، روستا خونه ی بی بی موندم. دو طرفِ سقف چوبی و نی ای ایوون بالاخونه ،  پر بود از لونه ی گنجشک . گاهی بچه هاشون می افتادن پایین ، لخت و بی پر. یک بار دایی برام یک گنجشک گرفت. یک نخ به پاش بستم و نگهش داشتم ، می خواست پرواز کنه ولی نمی تونست، اضطراب توی چشماش هنوز توی خاطرمه، یک نفر بهم گفت«رهاش کن بره ، وگرنه نفرین ت می کنه» آخرش رهاش کردم رفت، همون روز یا فرداش یه زنبور عسل پلک چشمم رو نیش زد. دیگه هیچ وقت هیچ پرنده ای رو توی قفس نگه نداشتم.

پروانه دوس داشتم. یک شب خاله و دایی ، یه گل ختمی بزرگ گذاشتن داخل یه شیشه ی مربا و شیشه رو گذاشتن بیرون، صبح یه پروانه روی گل خوابیده بود.

یادمه یه خونه باغ بود ، سمت باغ فریدون، یه روز با بی بی و بقیه رفتیم ، توش پر بود از پروانه ، شاید هزار تا ، شاید بیشتر. ازین پروانه های قهوه ای و خوشگل.


شب ها مدام این خاطرات میاد توی ذهنم. چشمام تار میشه و بغض می کنم. نمی دونم چرا. حس غریبیه. خیلی وقت بود این قدر دلتنگ گذشته ها نبودم. الان با خودم میگم حیف این شب پرستاره نیس که نتونم توی کویر ازش لذت ببرم؟ باز خیالات کودکی میاد توی ذهنم ، باز چشمام پر از اشک میشه، و باز به ذهنم فشار میارم که یادم بیاد اون شب ها چند سال قبل بودن؟ سه سال؟ پنج سال؟ ده سال؟ پونزده سال؟ و یادم میاد که چقدر گذشته ، و چقدر گذشته و من چقدر .......

گاهی حالم خوب نیست...مثل الان

همین

سبزقباهای اردی بهشتی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بهار بهار ، چه اسم آشنایی...

دیروز عصر رفتیم خونه ی بابابزرگ. بی بی و بابابزرگ و دایی رو دیدیم، بعد از حدود دو هفته. یک ساعت نشستیم و صحبت کردیم. دایی ، شیرینی اورد و کنار چایی خوردیم. بعد هم رفتیم باغ. انگار همه چی پررنگ تر شده بود، درختای انجیر برگای سبز کمرنگ شون داشت بزرگ میشد کم کم ، درختای سنجد برگای سبز و سفیدشون جوونه زده بود، گلای محمدی غنچه هاشون عیون شده بود، و کلی گل و بوته هم گله به گله سبز شده بود. بارون های شبای قبل زمین رو زنده کرده بود. ابرای فشرده حرکت میکردن و قله های کوهای شمال ، لابلای ابرا پنهوون شده بود. هوا ، خنکای بهار رو داشت و صدای پرنده ها از همه طرف شنفته میشد. بهار اومده و همه جا، هزار برابر قشنگ تر شده، بهار اومده و انگار همه چی پررنگ تر و لطیف تر شده...

دیشب هم طوفان اومد و رعد و برق های شدید، و تگرگ بارید، امسال هم مثل سال قبل، بارون زیادی داره می باره خداروشکر، طبیعت رو وقتی این طور زنده و سرحال میبینم، دلم غنج میره...


روزای قرنطینه رو با کتاب و فیلم و صحبت و گه گاه قدم زدن میگذرونم. فیلمای خوبی دیدم ، مثل سه گانه ی رنگ های کیشلوفسکی، رستگاری در شاوشنک، نجات سرباز رایان،  شاتر آیلند، کشتزارهای سپید و بریکینگ بد!

کتابای خوبی هم دارم میخونم، داستانایی از داستایوفسکی و تورگنیف خوندم، و طاعون البرکامو رو، و کمدی منطق رو ، و الان هم مشغولم به بودنبروک ها از توماس مان.

حدود سه هفته ی دیگه باید برم بیمارستان. کم کم دلم داره واسه بیمارستان، واسه استاداموم، واسه رفقایی که این همه سال باهاشون بودیم، واسه صحبتا و قدم زدنا و خنده ها، واسه تلاش برای خوب شدن مریضا تنگ میشه...

این روزای قرنطینه درسته که سخته، درسته که ادم دلش میگیره و یعضی وقتا کلافه میشه، ولی چند تا خوبی هم داره، اول اینکه ادم یاد میگیره چطور با تنهایی و زندانی شدنش کنار بیاد و کارایی رو یاد بگیره تا کمتر بی حوصله شه.
دوم اینکه همه ی ماهایی که بدنبال یه وقت ازاد میگشتیم تا یه کارایی رو انجام.بدیم، الان این وقتو بدست اوردیم.
سوم اینکه الان فرصت خوبیه تا یه کم بشینیم فکر کنیم به خیلی چیزا، به زندگی ، به دیدمون به زندگی ، به اهداف مون، و اصلاح شون کنیم و نظرمون رو حتی تغییر بدیم ، و مطالعه کنیم واسه ش.

چهارم اینکه یاد بگیریم بعد از این روزا، قدر خانواده مون، دوستامون، اطرافیان مون و همه ی چیزایی که توی دور و برمون بوده و ما هیچ وقت بهشون توجه نمیکردیم و لذت نمیبردیم ازشون رو بدونیم ، و یاد بگیریم از زندگی مون لذت ببریم.

روزای سختیه ، ولی امیدوارم همه مون و همه ی اطرافیان مون این روزا رو با تندرستی پشت سر بذاریم، و مطمئنم بعد از این طوفان، آدمای قوی تر و بالغ تری خواهیم شد...


یک جمله از کتاب بودنبروک ها:
آن کسی که مکتب درد و رنج را از سر نگذرانده است، همیشه کودک می ماند!

صبح بخیر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بازگشت...

امشب برگشتم خونه. به خاطر کرونا ، امتحان جامع مون افتاد بعد از عید. 

یک شنبه ظهر مشخص شد که امتحان کنسل شده. وسایلم رو از سالن مطالعه جمع کردم و از داخل دانشگاه فردوسی برگشتیم خوابگاه. توی مسیر، یک مسیر خاکی بی نهایتی رو پیدا کردیم وسط فردوسی، دو طرف علفزار و دو انتهای جاده ، سکوت و تنهایی و فارغ بالی. گفتم ، یاد فیلم ایثار ، اثر تارکوفسکی افتادم، اون جاده ی خاکی کنار ساحل ، اون حوادث غریبه ای که اتفاق افتاد ، خطر فاجعه ی جنگ جهانی ، و ایثاری که باید میشد تا جنگ اتفاق نیفته ، و چقدر همه چی شبیه اون لحظه ی زندگی ما بود، اتفاقاتی که داشت همه ی زندگی ها رو زیر سوال میبرد ، اون جاده ، اون دلهره از آینده ، و اون آرامش ناب و زیبای زمان حال...

امروز ، برگشتیم خونه ، توی جاده ، هوا فوق العاده بود ، نم نم بارون ، کوه ها نیمه برفی ، هوا ، خنک و عالی. یک جا ، وقتی از تونل خارج شدیم ، گفتم چقدر همه چی قشنگ و خوبه ، کوها ، برفایی که گله به گله همه جا نشستن ، هوای خنک ، گفت: چقدر جالبه ، مث بچه هایی هستی که یه چیزی رو برای بار اول میبینن و ذوق میکنن. گفتم دقیقا مث همون بچه ها ، الان از دیدن این منظره ها لذت میبرم ، اونم علی رغم اینکه شاید ده ها و حتی صدها بار دیده باشم ، این منظره های کنار جاده رو!‌ لذت بردم و نفس کشیدم و فارغ بال ، اندیشیدم به خیلی چیزا...

وایستادیم کنار جاده ، لب یه قنات پرآب ، بین کاشمر و شادمهر ، چای ریختیم برای خودمون ، عکس و استوری گذاشتیم ، و من به جاده ی کنار قنات نگاه کردم و گفتم چقدر خوب میشه که از بین این مزرعه ها ، بریم به سمت اون کوه های برفی افق شمالی ، گفت البته به شرطی که که دیگه برنگردیم... گفتم مگه میشه ، آخه هر رفتنی ، برگشتنی داره! گفت بعضی رفتنا ، برگشت نداره...مث همین آب قنات که داره میره به فرودست ها ، برگشتنی داره مگه؟ گفتم حرف حق جواب نداره ، و توی دلم گفتم: آه ...از آن رفتگان بی برگشت...





شبانه ها...

امشب ، نم نم بارون میبارید

از سوندکلود آهنگ میشنوم ،

چراغ مطالعه ، روشنه و اتاق نیمه روشن ، نیمه تاریک...

گل ها ، شاداب و سرحال ، مخصوصا گل یخ و حسن یوسف


در یک ماه گذشته ، مشغول خوندن برای امتحان پره اینترنی بودم. بعد از یک دوره ی درخشان از نظر روانی و بینش در زندگی ، که حاصل خوندن «درمان شوپنهاور»‌ بود، الان ، در سطح پایداری از آرامش روانی قرار دارم ، و امیدوارم این حس حفظ بشه. 

سه هفته خونه بودم ، کنار خونواده ، و کتابخونه میرفتم و درس میخوندم و گه گاه ، دوستام رو میدیدم و در مجموع خوب بود.

یک هفته است به مشهد برگشتم. این اتاق رو دوست دارم. تنهایی این اتاق رو دوست دارم. این که شبها پشت این پنجره بشینم و از زندگی ، از نفس کشیدن لذت ببرم رو دوست دارم. امروز ، نشسته بودم کف اتاق ، داخل استکان آب جوش ریخته بودم و روی میز گذاشته بودمش و چای کیسه ای هم داخلش دم میکشید. تلالو چای کیسه ای داخل استکان ، بخار ملایمی که از آب جوش برمیخاست و در هوا محو میشد ، در پس زمینه ای از تصویری که شهر بود و ساختمونها و کوه های اطراف ، اون چنان لبریز از شعف کرد منو که حد نداشت. یاد چند روز قبل افتادم که دانشکده درس میخوندم و هوا سرد بود ، و گوشیم رو خاموش کرده بودم تا با آرامش و بدون حواس پرتی درس بخونم ، و توی تایم استراحتم رفتم تریای دانشکده ، و چای  گرفتم و گذاشتم روی میز ، و خواستم گوشیم رو روشن کنم ، که با دیدن بخار ملایمی که از لیوان چای بلند میشد ، منصرف شدم ، و نشستم و به لیوان چای روی میز ، به نمکدانی که روی میز رها شده بود ، به دانشکده که از ورای پنجره دیده میشد ، نگاه کردم ، و به سالهایی فکر کردم که در این فضا گذروندم . سالهایی که مثل بخار برخاسته از چای روبروم ، محو شده بودن،،،


مشغول خوندن «درخت انجیر معابد» از احمد محمود هستم الان. داستان قوی و قلم فوق العاده ای داره. تعریف کتابهاش رو اینجا از چند نفر از خواننده های وبلاگ و همچنین از بعضی دوستانم شنیده بودم. 


به افق نگاه میکنم.

به کوه هایی که پوشیده شدنشون از برف ، سبز شدنشون از بارندگی ، صلابت شون رو بارها و بارها دیدم ، و از دیدنشون لذت میبرم... به نورها نگاه میکنم ، به خانه ها ، اتاق ها و آدمهایی که پر از فکر و خیال و اتفاق ان...


آخرین یادداشت

نشسته پشت میز اتاق ، اتاق نیمه تاریک ، هوا ابری و سرد ، بوی رطوبت باران و برف در هوا معلق ، گل ها در شاداب ترین حالت ممکن ، موسیقی های پیشنهادی ساوند کلود در حال پخش...

امشب ، آخرین یادداشت دی ماه رو مینویسم ، آخرین یادداشت دی ماه پرحادثه. و شاید آخرین یادداشت زمستانی ای باشه که در این شرایط ، در این اتاق و در این فضای رویایی ، در این نیمه تاریکی خلسه آور ، در این آرامش فوق العاده مینویسم...هیچ گاه این حس رو ، در هیچ جای عالم تجربه نخواهم کرد ، این رو مطمئنم...این حس وصف ناشدنی از راحتی خیال...یک عکس ، از این شرایط در ذهنم ثبت خواهد شد ، برای تمام عمرم...


آرامش عجیب این روزها رو مدیون چند حادثه ی به ظاهر ساده ام ، که برخلاف ظاهرشون ،  تاثیر عمیقی بر زندگی م گذاشتن...چند تا شون رو مینویسم...

اول از همه:

سه هفته است که مشغول خوندن «درمان شوپنهاور» از یالوم ام. چند مفهوم ساده اما عمیق این کتاب که میتونه دید مون نسبت به وقایع زندگی رو تغییر بده ، به زبان خودم در اینجا مینویسم:

اساسا مساله ی مرگ ، دو نوع تاثیر بارز میتونه بر فرد بذاره ، اولی و شایع ترینش ، اضطراب  و ترس عمیق که مانع لذت بردن حقیقی از زندگی میشه ، و فرد رو دچار رفتارها و واکنش های دفاعی نابالغانه ای میکنه که هم زندگی خودش و هم زندگی اطرافیانش رو به نابودی و تباهی می کشونه. دومی و زیباترینش ، این هست که فرد رو به این بینش رهنمود میکنه که هر انسانی ، یک بار بیشتر نمیتونه زندگی کنه و تنها در همین یک بار هست که میتونه موفقیت  ، شکست ، لذت ، غم ، شادی ، درد ، زیبایی ، و با هم بودن رو تجربه کنه...من ، در حال حاضر دیدگاه دوم رو انتخاب کردم ، و بسیار در تحمل شرایط موجود کمکم کرده...


اسپینوزا ، عاشق به کارگیری این جمله بود: « از دیدگاه ابدیت»‌ ، او میگفت ، اگه از دیدگاه ابدیت به وقایع آزاردهنده ی روزمره نگاه کنیم ، کمتر آشوبنده به نظر میرسن. دیروز که با محمدصادق در این باره صحبت میکردم ، یک جمله ی جالب گفت که با هم تکمیلش کردیم : خدا ، وقتی این همه استرس ، اضطراب ، دوندگی ، شادی زیاد ، غم کمرشکن رو بر این کره ی خاکی میبینه ، در حالی که روی صندلی ش لم داده ، بهمون میخنده و میگه: اینا رو ببین! چقدر ابله ان!‌ چقدر کوته فکرن!



آخر هفته میرم خونه ، برای حدود دو الی چهار هفته. باید برای امتحان پره اینترنی بخونم و به یاد سال های قبل میفتم که درس میخوندم برای درسای ترمای پایین تر. مخصوصا سه سال قبل که با رضا برای علوم پایه درس میخوندیم توی کتابخونه. روزها و شب هایی که میگذروندیم ، با هزار امید و آرزو...با هزار رویا و افسوس...و احتمال بسیار زیاد ، باید این چند هفته رو بدون اون ، و تنهایی درس بخونم ، بر روی همون صندلی هایی که روزی دو تایی کنار هم مینشستیم و تست میزدیم ، و در اوقات استراحت مون ، لابلای قفسه های کتاب های شعر و رمان میچرخیدیم و لذت میبردیم ، و غش غش میخندیدیم ، اونقدر که از چشم هامون اشک جاری میشد و دل پیچه میگرفتیم........



این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

امشب ، چون روحی معلق در برزخ

اتاق نیمه تاریک

سایت ساوندکلود بازه و آهنگ میشنفم

هوا سرمای دی ماه رو در خودش داره


درباره ی چند مساله باید بنویسم. اول اینکه این روزها ، مشغول خوندن «درمان شوپنهاور» از اروین د یالوم هستم. مثل همیشه ، مرگ موضوع مهمی در نوشته هاش هست. و همین باعث میشه داستان جذاب تر و پویاتر بشه. چند تکه ازش رو اینجا خواهم نوشت


جمعه ، گلدونها رو مرتب کردم ، خاک شون رو عوض کردم ، چند تا گل جدید کاشتم ، و داخل یه گلدون ، ریحون کاشتم. فعلا تقریبا همه شون سرحال ان. ریحون ها هم کم کم دارن جوونه میزنن.


اتفاقات اخیر ، علی رغم اینکه خیلی ها رو آشفته کرده ، اما روی من تأثیر چندانی نگذاشته ، نه غمگینم کرده ، نه شاد. نه ناامید ، نه امیدوار. نه ترسونده ، نه تشجیع کرده! فقط یک تأثیر در افکارم گذاشته ، اینکه به این نتیجه رسیدم که این جامعه ، هنوز نه تنها برای پیشرفت و مدرنیته آمادگی نداره ، که حتی برای دموکراسی هم گنجایش و ظرفیت نداره.

من ، سالهاست در تعریف و برداشت مفهوم «وطن»‌ تفکر و تردید میکنم ؛ سالهای بسیار به نسبت عمری که تاکنون داشتم. شاید از اوایل دوره ی دبستان. سالهاست در برزخ میان وطن پرستی و فاشیسم از یک سو ، و جهان وطنی از سوی دیگه معلق بودم ، یک دوره از زندگی م ، بنا به دلایلی ، کاملا وطن پرست بودم ، و در یک دوره ی دیگه از زندگی م ، بنا به دلایلی ، احساس و عشق به وطن رو یک امر بیهوده تلقی میکردم. حال ، در جایی که الان و اکنون ایستادم ، وقتی بالاتر از خودم ، بیرون از خودم ، بیرون از جامعه م ، بیرون از ذهن خودم ، بیرون از ذهن بقیه ی موجودات می ایستم و به ماجرا نگاه میکنم ، به این نتیجه میرسم: من ، معتقدم علاقه به موطن و زادگاه ، یک امر طبیعی و لازم هست ، چرا که ما دوران هایی از زندگی مون رو از آغاز تولد تا مرگ در موطن مون میگذرونیم ، و بالطبع خاطرات و درون مایه ی ذهنی ما در زادگاه مون شکل و قوام میگیره. اما سوالی که برام مهمه ، اینکه چرا باید این حس ، از مرحله ی علاقه فراتر بره و به مرحله ی تعصب و فاشیسم برسه؟ چرا باید یک صرفا خط مرزی و صرفا تفاوت نژادی ، باعث اختلاف افتادن ، و دید منفی نسبت به سایر خارجین در این محدوده بشه؟ اگه قرار باشه تمام ساکنین مناطق مرزبندی شده ، نسبت به ساکنین سایر مناطق ، حس جنگ طلبی و دشمنی داشته باشن ، پس جای منطق و برادری و هم نوع دوستی کجاست؟ طبیعتا ، وقتی ما نسبت به مردم سایر کشورها حس دوستی نداشته باشیم ، پس نباید انتظار داشته باشیم که اون ها هم نسبت به ما حس دوستی داشته باشن ، و همین ، به صورت یک چرخه ی معیوب باعث افزایش تنش و اختلاف میشه.

به یاد دارم استوری یکی از فالوورهای اینستاگرامم رو که همچین چیزی نوشته بود: من یک آدم فاسد هم وطن رو به پنجاه تا خارجی ترجیح میدم. 

و من ، در عجب شدم که تفاوت های غیراختیاری بین آدم ها میتونه این قدر شکاف بین اونها بیندازه .


بگذریم ، به پیشنهاد ساوندکلود مشغول شنیدن آهنگایی هستم که بیشترشون به پلی لیست م اضافه میشن:

vienn.waltz  theme from papillon

waltz 2 from jazz suite - eyes wide shut

و ...


برشی از کتاب درمان شوپنهاور:

«عشق میان والدین ، موجب عشق و مهربانی نسبت به فرزندان می شود. گاهی داستان هایی میشنویم درباره ی والدینی که عشق فراوان شان نسبت به یکدیگر ، همه ی عشق موجود در خانه را می بلعد و تنها عشقی نیم سوز و نه چندان آتشین برای بچه ها بر جای می گذارد. ولی این نگاه اقتصادی دودوتا چهارتا به عشق بی معناست. عکس آن صحیح است: فرد هرچه بیشتر عاشق باشد ، رفتاری محبت آمیزتر نسبت به فرزندان و به همه در پیش میگیرد.

اعتماد نخستینی که لازمه ی عشق به دیگران و باورداشتن عشق دیگران نسبت به خود و یا عشق به زندگی ست ، در کودکانی که از عشق مادر محرومند ، شکل نمی گیرد. آن ها در بزرگسالی با دیگران احساس غریبی می کنند و به درون خود میگریزند و زندگی شان به رابطه ای خصمانه و رقابت با دیگران می گذرد.»

نیمه شبی زمستانی با چاشنی حرارت تابستانی

( این یکی دو خط ، پی نوشت هست ، ولی باید همینجا بنویسمش! اگه میخاید  بیشتر در فضای این متن قرار بگیرین ، این آهنگها رو از ساوندکلود گوش بدین) : 

fight be khatere to 

Ennio Morricone - Chi Mai 

Yann Tiersen / Sur Le Fil Piano

La valse D'Ameliie

A Comme Amour

payman yazdanian  - Biganegan



اتاق نیمه تاریک ، گل ها سرحال ، بشقاب میوه و بیسکویت در سمت راست ، شهر در تاریکی ، مشغول شنیدن آهنگ های فیلم امیلی و سایر آهنگ های پلی لیست شخصی ساوندکلود.


دیروز عصر ، وسط ناهاری که در آستانه ی غروب سفره ش پهن بود ، یکهو ، دلگیری غریبناکی به سراغم اومد. دیدن آفتاب کم فروغ غروب زمستونی ، دلم و ذهنم رو خیلی غمگین کرد. ناهار رو نیمه کاره رها کردم ، لباس پوشیدم و از علی خدافظی کردم و پیاده راه افتادم ، آلبوم بی نام چاوشی رو پلی کردم و تا اول باهنر قدم زدم و بعد ، رفتم سمت منزل حبیب ، برای دیدنش و خداحافظی ازش ، که میخواست بره سربازی. قدمی زدیم ، صحبتی کردیم و یکی دوساعتی در منزل شون صحبت کردیم دو نفری. تغییراتش در طی این چند ماه ، کاملا آشکار بود. مدت زیادی نیست که همدیگه رو میشناسیم و با همدیگه هم صحبتیم ، اما همدردیم ، و همین داغ دل های پردردمون ، ما رو به همدیگه نزدیک کرده ، انگار که سالهاست همدیگه رو میشناسیم و با هم هم صحبتیم... یک جا ، بهش گفتم دوست دارم این صحبتهامون رو ضبط کنم تا برای همیشه داشته باشمشون ، تا بعدها بهشون گوش بدم ، و هم صدات رو ، صدای پر از اندوه و دردت رو ، بشنوم ، و هم به یاد دغدغه ها ، دلگرفتگی ها و غم هایی بیفتم که این روزها در دل هامون خونه کرده...


 سه چار هفته ای هست تقریبا که ساوندکلود رو نصب کردم ، یه پلی لیست ساختم به اسم آی دی تلگرامم ، همون آی دی همیشگی! آهنگهایی که خوشم میاد رو داخل اضافه میکنم . آهنگهایی که خیلی دوستشون دارم رو اینجا بعضیاشونو پیدا کردم ، به خاطر تشابه با اهنگایی که گوش میدم ، ساوند کلود بهم پیشنهادشون میده و ته دلم غنج میره با شنیدنشون ، و ته دلم یه کم میگیره ، به خاطر غمبار بودنشون.


«قهرمان فروتن» از ماریو بارگاس یوسا ، تقریبا در حال تموم شدنه. کتاب قشنگی بود. بعضی کتابها هستن ، که آدمو وادار به فکر کردن میکنن ، بعضی کتاب ها ، آدمو از فکر و خیال رها میکنن. این رمان ، از اون کتاب هایی بود که از فکر و خیال دنیای اطراف آدمو دور میکنه ، و آدمو به دوردورها میبره ، به آمریکای لاتین . 


امروز ، رفته بودم دانشکده دارو. متوجه شدم مراسم ترحیم یکی از دانشجوهایی بوده که یکی دو هفته ی دیگه قرار بوده از پایان نامه ش دفاع کنه. و باز به این فکر کردم ، که این دنیا ، این زیستن ، این عمر ، این همه دویدن ها ، این همه رسیدن ها و نرسیدن ها، این همه امیدها و ناامیدی ها ، چقدر در سایه ی دوگانه ی زندگی و مرگ رنگ میبازه . رنگ باختنی عجیب ، غریب ، غیرقابل درک در بعضی لحظات...


امروز عصر ، رفتیم استخر ، بعد از مدت ها  . در سونای خشک ، مطابق معمول ، ده دقیقه ای وارد حالت مدیتیشن  شدم. و به چیزهای خوب فکر کردم. به چیزهای خوب. مدیتیشن رو دوست دارم ، سالهاست ، گه گاه انجام میدم ،و لااقل برای چند لحظه میتونم به این فکر کنم که همه چیز خوبه ، و همه چیز خوب پیش میره ، و خودم رو با رویاها ، با خیال ها ، فریب بدم.


دلم بارون میخاد ، یا برف. که زیرش قدم بزنم ، و فکر وخیال منو احاطه کنه...


لطیف هملت میگوید:


با هم که باشیم

سه تاییم

من ، تو و بوسه

بی هم چهارتاییم

تو با تنهایی

من با رنج...


قیصر امین پور ، می فرماد:


وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا
باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو
روز مبادا است!



نیمه شب زمستانی و غوطه در تفکر درباب اهداف زندگی

پشت میز نشستم ، فابریزیو پاترلینی گوش میدم ، نور خفیف چراغ مطالعه اتاق رو روشن میکنه ، گلها : متجلی ، دل در حالت نیمه قرار ، ذهن : نیمه آرام ، شب :آرام ، صدای شهر : در گوش همهمه کنان.

چند روزیه به این فکر میکنم که چرا این قدر میدویم ، برای رسیدن به خیلی چیزها؟ قراره به کجا برسیم که همیشه اینقدر سراسیمه و هراسانیم؟ کدوم هدف در زندگی ما رو اینقدر دچار اضطراب و هراس کرده؟  به این فکر میکنم که من ، که  خودم رو موجودی «سرگشته در کشاکش طوفان روزگار» تلقی میکنم ، چرا اینقدر در پی این هستم که زندگی م رو بر طبق اصول سازماندهی شده ی اجتماعی ای بچینم که به بسیاری از قواعدش اعتقاد و یا علاقه ندارم؟ چرا باید زندگی م رو ، زندگی ای که میتونه فقط بیست و چهار سال ، بیست و هشت سال ، سی سال ، چهل سال ، یا پنجاه سال ناقابل طول بکشه رو ، مطابق برنامه ی زندگی افرادی طرح ریزی کنم که هشتاد سال زندگی کردن ، اون هم با تفکرات و علائق و سبک زندگی ای متفاوت با من! 

خلاصه عرض کنم: چند روزیه در باب اهداف بزرگ و کوچیک زندگی م مردد ام! انگار در درونم ، یک صدایی ، یک حسی ، یک احساس غریبِ   آشنایی بهم میگه باید درباره ی اهداف زندگی بیشتر بشینم فکر کنم . 

حرف و مصداق و مثال درباره این مساله در ذهنم زیاده...این تفکرات و این ذهنیات ، شاید باعث تغییر نگرش بزرگی در سبک زندگی م بشه . امیدوارم نتیجه ی خوبی داشته باشه.


این حرفها به کنار ، تابحال باهاتون درباره مرگ صحبت کرده بودم؟ من ، رابطه ی بدی با نفس مرگ ندارم ، خیلی وقته فکر مرگ ، باعث تحرک و پویایی زندگی م میشه ، و بهم انرژی میده ، و باعث میشه از تک تک لحظاتم لذت ببرم. حتی درباره ی نحوه ی دستیابی به مرگ هم گاهی فکر میکنم. در واقع از بین تمام تجربیاتم در مواجهه با مرگ افراد در جهان واقعی ، شخصیت های کتاب ها و فیلم ها ، به سه نوع نحوه ی دستیابی به مرگ علاقه مند شدم : اولی ، مرگ آنژولراس در بینوایان ، که ایستاده و با پرچم برافراشته ی آزادی ، مرگ رو در آغوش کشید ، دومی ، ژان والژان ، که در آرامش به مرگ دست یافت ، و سومی که از همه شون برام جذاب تر بود ، مرگ آنتوان تیبو در کتاب خانواده ی تیبو . البته که رسیدن به این انحاء مرگ ، به دلیل غیرقابل پیش بینی بودن زندگی ، تقریبا غیرقابل تصوره ، ولی فکر کردن بهش جالبه‌!‌ 


یک شعر از شاملو ، که بسیار بسیار بسیار بسیار دوستش دارم :


روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.


روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری‌ست.

روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند

قفل

افسانه‌یی‌ست

و قلب

برای زندگی بس است.


روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است

تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.


روزی که آهنگِ هر حرف، زندگی‌ست

تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست‌وجوی قافیه نبرم.


روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست

تا کمترین سرود، بوسه باشد.


روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.


روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…


و من آن روز را انتظار می‌کشم

حتا روزی

که دیگر

نباشم.


#احمد_شاملو

الان که دارم این سطور رو مینویسم ، هوا ، یهویی خیلی سرد شده دوباره و ابرا ، کل شهر رو پوشوندن ، و دارن ذره ذره پایین تر میان! همین الان یه لحظه دلم یه مه غلیظ خواست ، طوری که اتاقم کلا توی مه قرار بگیره و بتونم ازین بالا غرق شدن شهر رو در ابر ببینم ، و بعد هم به همراه اتاقم غرق شم توی مه ، و تصور کنم که روی عرشه ی کشتی ای هستم که توی مه غلیظ و سرد ، داره دریا رو میشکافه و جلو میره ، و باز کنار رفتن مه رو از روی شهر ببینم  و خونه هایی رو ببینم که یکی یکی از مه میان بیرون...

خلاصه ، هوا سرد شده و آذرماه از راه رسیده و حتی نصفه شده!‌ هرسال آذر ، ماه سختی بوده برای من !‌ از این نظر که غالبا توی دو سه روزش ، احساس افسردگی عمیقی رو معمولا تجربه میکردم. باید ببینم امسال چه تدارکی برام دیده!

بخش روان هفته ی قبل تموم شد. امتحان مون با دکتر فیاض بود و اونقدر پرستیژ و اخلاقش جذاب بود که اصن نگو! من نفر آخر گروه بودم که باید مصاحبه میکردم . نفرای قبلی  ، هرکدوم حدود ده الی پونزده دقیقه با یک مریض مصاحبه کردن و آخر هر مصاحبه ، استاد نقاط ضعف و قوت شون رو بهشون گوشزد میکرد. من که رفتم مصاحبه کنم ، انتظار داشتم مثل یکی از بچه ها استرس بگیرم! ولی در حضور استاد و چهار نفر رزیدنت و شیش نفر دیگه از استاژرا که همگی زل زده بودن بهم ، تونستن یه مصاحبه خوب با بیماری که روبروم نشسته بود بکنم! برگای خودم ریخته بود درواقع ، انتظار نداشتم از خودم. رضا هم دو سه بار در روزهای بعد بهم گفت که برگای خود استاد هم ریخته بود! اینا رو گفتم که هم یه حس خودتعریفی ای از خودم بروز بدم ، هم بگم روان هم به رشته های موردعلاقه م برای تخصص اضافه شد!!


نم نم بارون شروع شد الان . این هفته ، هوای مشهد خیلی آلوده بود. توی اون روزایی که هوا ، پلشت بود و خفقان آور ، یاد هوای لطیف و خنک روستا می افتادم ، که آدم میتونست ریه هاش رو صفا بده و هیچ ترسی از نفس کشیدن نداشته باشه. هوای صبح های روستا ، آتشی که روشنه ، نسیم خنکی که میوزه ، شبنم هایی که روی گلبرگ ها نشسته ، پرنده ای که روی شاخه ی درخت میخونه ، صدای پای آب داخل جوی وسط حیاط ، گرگ و میش بودن هوا ، افتادن پرتوی آفتاب روی دیوار روبرویی ایوان ، پخش شدن نور ، چای زغالی و قوری چینی و استکان کوچک و نعلبکی گلدار ، آبنبات هل دار ، نون و پنیر و سبزی و سفره ای که برکت ش همیشگیه!‌ من ، اسیر زندگی شدم ، من اسیر زندگی شهری شدم ، من خیلی چیزها رو  از دست دادم در شهر. کاش یک امشبی رو روستا بودم. من ، سرمای روستا رو چشیدم ، من گرمای روستا رو تجربه کردم . من شب های طولانیِ   غریبانه ی روستا رو چشیدم. من ، علی رغم همه ی اینا ، علی رغم همه ی سختی هاش ، باز میگم که روستا ، یک جای بی بدیل برای انسان شدن و انسان بودنه ، یک محل ناب برای بی دغل زندگی کردن و صاف و بی ریا موندن.


پادکست ترجمان رو جدیدا پیدا کردم ، به پیشنهاد یکی از دوستان. مرور و تحلیلی هست بر مسائل روزمره و جالب زندگی ، با دیدی علمی.  دو سه قسمت ش رو گوش دادم ، و واقعا جالب بود برام. به شما هم پیشنهاد میکنم گوش کنین.


چند شب قبل ، فیلم بدنام رو دیدم ، از آلفرد هیچکاک. کلاسیک قشنگی بود ، و من هم که عاشق سینمای کلاسیک! این که در لابلای فیلم های جدید و سینما و سبک های جدید ، همچین علاقه ای به کلاسیک دارم رو غنیمت میدونم و شما رو هم به سینمای کلاسیک دعوت میکنم!


دلتنگ خونه ام ، و دلتنگ ابتهاج خوندن قبل خواب ، و دلتنگ سرمای سخت کویر ، و آفتاب بی رمق غروب مزرعه ها ، و اندوهِ  انبوهِ   بی نشانی که ناگاه در دلم شعله میکشه...

برف ، برف ، برف

باز دوباره پشت پنجره نشستم ، روبروم نه تا گل ترگل و ورگل نشستن. شوپن میشنوم ؛ نور مرطوب و  ملایم و خنک ،  از لابلای ابرای درهم فشرده ی سنگین رد میشه و میاد داخل اتاق. بیرون ، برف میباره ، اگه بارش برف همینطوره ادامه داشته باشه  ، امشب زمین سفیدپوش میشه. 

این شش روزی که اینترنت قطع بود ، خیلی دردسر برای همه مون ایجاد شد. خیلی. ولی خب ، سعی کردم خودم رو وفق بدم . اول از همه این که بعد از حدود یک ماه و نیم ، عصرا رفتم دانشکده و درس خوندم و دوستامو دیدم. کتاب هواخواه رو که داشتم میخوندم ، با سرعت بیشتری خوندم و دیشب تمومش کردم. شب ها هم سعی کردم زودتر بخوابم تا برنامه م مرتب تر شه. یک چیزی رو هم فهمیدم! اینکه ما سهواً  یا عمداً  ، به سمت وابستگی بیش از حد به اینترنت و در واقع فضای «مجازی » رفتیم. منظورم از فضای مجازی ، صرفا برنامه هایی مثل تلگرام ، واتساپ ، اینستاگرام و امثالهم نیست ، بلکه فضایی هست غیر از فضای واقعی و ملموس و در دسترس سریع! فهمیدم خیلی از مطالب ، علم ، دانش ، آگاهی و سرگرمی های ما صرفا و صرفا در همین فضاهایی که اسمشونو بردم محصور شده ، یعنی اگه من رو برای یک هفته از گوشی هوشمند و یا حتی اینترنت محروم کنی ، من نه تنها در انجام کارهای پیش پا افتاده ی خودم کم توان و حتی ناتوان خواهم بود ، که حتی شاید تا حدودی هویت قانونی و حقیقی م رو هم خدشه دار ببینم! فکر کن ، دیشب با خودم فکر میکردم در حال حاضر اگه یک نسخه ی ساده برای درمان سنگ کلیه بخوان ، من سه راه پیش روی خودم دارم ، اول این که به معلومات خودم که در ذهنم ثبت شده رجوع کنم ، دوم اینکه به اطلاعات و یادداشت های خودم در دفترچه ها و کتاب ها مراجعه کنم ، و سوم اینکه به گوشی خودم پناه ببرم و از داخل کانال های تلگرام مخصوص نسخه نویسی یا پی دی اف ها و عکس های مربوط به این مطلب ، پاسخ اون مطلب رو بیابم. 

در نگاه اول ، شاید رجوع به گوشی و اینترنت ، ساده ترین ، مستندترین و بدون اشکال ترین راه باشه ، چون علاوه بر این که حجم زیادی از اطلاعات رو در درون خودش ذخیره کرده ، خیلی راحت هم در دسترس هست . بعدش مراجعه به دفترچه ها و کتاب ها راه منطقی ای باشه ، و بعد از اون ، مراجعه به معلومات خودمون و فشار آوردن به مغز و حافظه و فسفر سوزوندن برای یاداوری آموخته ها ! 

حالا فکرش رو بکن به هر دلیلی من از همه چیز محروم باشم. مثلا طی یک هفته ی گذشته به اینترنت دسترسی نداشته باشم ، یا گوشیم رو در اختیار نداشته باشم ، یا در یه روستای دورافتاده باشم که بجز خودم هیچ چیز دیگه ای در اختیارم نباشه! در اون شرایط ، من قراره چطور کار خودم رو انجام بدم ؟ 

همین فکرا ، منو به این نتیجه رسوند که باید خیلی خیلی خیلییی بیشتر ، سعی کنم فضای مجازیِ  ابریِ   معلوماتم رو ، به فضای ملموس و در دسترس ذهنم تبدیل کنم . اول از همه با مکتوب کردن اونها و بعد با به خاطر سپردن این مطالب  ، به نحوی که هر اتفاقی خارج از حیطه ی نورون های مغزم ، نتونه به این اطلاعات خدشه ای وارد کنه!


فک کن ، من توی دو سه سال اخیر ، حتی یه غزل درست و حسابی و کامل هم حفظ نکردم هااا! همه رو توی تلگرام و گوگل سرچ میکردم یا نهایتا از کتابایی که داشتم میخوندم ، زحمت حفظ کردنشونو به خودم ندادم حتی!


این کتاب هواخواه که دیشب تمومش کردم  ، داستان یه جاسوس هواخواه کمونیسته ، که اعترافات ش رو نوشته . کتاب خوبی بود واقعا. فضای حاکم بر جامعه ی کمونیستی ویتنام رو بعد از جنگ میان کمونیست های شمال و ضدکمونیست های جنوب تشریح کرد. و این که چرا ، چگونه و چطور ، این جنگ صرفا و صرفا برای «هیچی»‌ شروع شد و ادامه پیدا کرد ، و این که این همه آدم فقط و فقط برای «هیچی» مردن و نابود شدن. و من با خودم فکر کردم که چقدر جامعه ی این روزهای ما ، شبیه جامعه ی کمونیستی شوروی و چین و ویتنام اون روزهاست ، جامعه ای بسته و خفقان آور که برای رسیدن به  «هیچی»‌  زور میزنه ، و  چه به «هیچی»‌برسه و چه نرسه ، در هر صورت باخته!


باغ بی برگی

موقعیت فضاییم ، و شرایط محیط اطرافم از نظر نور ، سایه ، صدا ، حرارت و نمای محیط طوری هست که دوست دارم یه نفری باشه که بتونه یه عکس ازم بگیره ،به نحوی که تمام این شرایط توش ثبت بشه ، و بعد اون عکس رو بذارم توی یه آلبومی که فقط سی و دو تا عکس میشه داخلش گذاشت! یعنی این شرایطو جزو حالات منتخب زندگی م قرار میدم! و اگه به طور متوسط ، آدم بخاد شصت هفتاد سال زندگی کنه ، هر دو سه سال یک بار میتونه همچین عکس هایی رو ثبت کنه!‌ حالا این شرایط چی هست که اینقدر جالبه برام!؟ هیچی ، یه چیزای خیلی معمولی شاید باشه ، ولی کنار هم بودنشون خیلی برام جذاب و جالب توجهه ، مخصوصا توی این لحظه که عصر جمعه هم هست و آدم بیشتر از اون که باید ، ذهنش یطوریه! 

نور ملایم یک ساعت مونده به غروب از پنجره میاد داخل ، خورشید هم پشت ابرای مخصوص پاییز پنهونه و همین باعث میشه نور ملایم تر بشه ، گل ها همه روی میز نشستن و بی سر و صدان ، چراغ مطالعه در حال حاضر صورتشو جلو آورده و داره تایپ کردن منو نگاه میکنه ، یه لیوان نوشیدنی آب سیب ، کنار لپتاب عه و هر چند دقیقه یه بار ، یه جرعه ازش مینوشم ، شوفاژ روشنه و صدای گرم جریان آب رو میشنوم ، و صدای تیک تاک ساعت رو که ساعت چهار و هفت  دقیقه و چهل ثانیه رو نشون میده ، و  صدای شهر رو از ورای پنجره ی بسته میشنوم. آسمون هم ابریه ، هوا هم ساکن .

دوست دارم از خیلی چیزا بنویسم ، مثلا از این بنویسم که چند روزی هست میل دارم شبا بیشتر از این که بخوام «هی بیرون ول بچرخم و تفریح کنم و با بچه ها بگم و بخندم »، «توی اتاق بمونم و کتاب بخونم و فیلم ببینم و درس بخونم و به کارای دیگه ای که علاقه دارم برسم.»  . البته میدونم که این باعث میشه دوباره وارد فاز افسردگی بشم ، ولی برای یکی دو هفته شاید همچین اتفاقی لازم باشه. همونطور که توی سه چهار روز اخیر یه مقدار سعی کردم به همین سمت برم.

یک جرعه آب سیب ، و خب ، الان که توی بخش روان هستم ، این فکر توی ذهنم افتاده که یه سری مصاحبه های خودساخته ای بنویسم با محوریت تفکرات و توهمات اسکیزوفرنی! یعنی محور اصلی این نوشته ها ، خودم باشم و ایده هاش حاصل برخوردم با افراد اسکیزوفرن و همچنین تخیلات خودم باشه. یک جورایی ، تخصص روانپزشکی هم به فهرست تخصص های موردعلاقه م اضافه شده . و فکر میکنم رشته ی خوبی باشه.

یک  عکس دیدم ، با یک تکه از شعر باغ بی برگی 

«باغ بی برگی 

خنده اش خونی ست اشک آمیز...»

عکس ، و این تکه شعر ، من رو یاد باغ انار باباحاجی انداخت . باغ انار ، مخصوصا در هوای گرفته ی نیمه ی پاییز به بعد ، خیلی دل من رو رنجور می کنه ، یعنی اصلا دلم میخاد کارد بزنم و قلبم رو از جا دربیارم ، بهش زل بزنم بگم ببین اصن زندگی کردن ارزش اینو داره که بیای لابلای این درختای خون به دل گرفته ، هی آسمون به ریسمون ببافی و فکر و خیال کنی و دلتو آتیش بزنی!؟ اصن میخای نباشی ؟  میخای نفس نکشی یا اگه کشیدی بوی دود و خون بدی؟ د لامصب یه کم شل کن این بدمصبو دیگه ! تا کی میخای هر سال ، ور دل این غروبای پاییز ، پاشی بیای وسط این درختا ، اونم تازه درختایی که نه برگ و بار دارن ، نه دل و دماغ حرف زدن ، هی فکر و خیال کنی و به صدای کلاغای بی حمیت این دور و بر گوش کنی ؟ آخه یه سال ، دو سال ، سه سال ، نه که تو از همون اول بچگی که یادته ، همینطوری بودی ! از همون اول یه چیزیت میشد ، یه طور دیگه بودی اصن !‌ این  هوا  و این زندگی به مزاجت نمیساخت ! د آخه کی میخای دست برداری ؟ اینقدر فک میکنی که آخرش یه تخت ، کنار پنجره ی  اتاق آخر راهروی بیمارستان ابن سینا نصیبت میشه هااا ، بترس ازون روز! دیگه خود دانی! 

یه جرعه ی مشتی تر آب سیب ، و ادامه:

ببین من اصن حس و حال خیلی کارا رو ندارم !خیلی وقته که بیشتر کارا رو از سر تفریح و تفنن انجام میدم ، یعنی همون کارا رو اگه مجبور باشم هاا ، با اکراه و با کلی ناز و منت انجام میدم ، همینه که خیلی وقته زندگی هم دیگه منو جدی نمیگیره ، یعنی دیگه به چشم یه رفیق تفریحی نگا میکنه! حالا این که این نوع نگاه ، دو طرفه س ، میتونه جالب باشه!

چند تا تصویر گوشه ی ذهنم مونده ، حیفم میاد ثبت شون نکنم 

از نظر توالی ذهنی و زمانی ، از آخریش شروع میکنم ، همین دو ساعت پیش بود که داشتم ناهار میخوردم ، سفره پهن بود ، نون لواش ، ازین لواش های عصر جدید که نه داخل تنور ، که روی این غلطک ها پخته میشه ، هم بود ، خوراک واویشکای داغ هم بود ، سبزی هم بود ، ترشی هایی که مامان دو هفته قبل برام گذاشته بود و آورده بودم مشهد هم بود ، پرده ی پنجره رو هم زده بودم کنار ، نور ، همونقدر ملایم که انتظار میرفت ، تیک تاک ساعت هم بود ، اپیزود ۴۱ م دیالوگ باکس رو میشنیدم  ، که خیلی خوب بود ، بعد همینطور از ورای مردمک های چشمم ، این صحنه هایی که توصیف کردم توی ذهنم ثبت شد! میدونی !‌ من دیوونه م شاید!‌ یعنی این تصویری که گفتم ، یه تصویر خیلی ساده و معمولی شاید باشه  ، واسه خیلی ها اتفاق میفته ، واسه همه یعنی!‌ خیلی وقتا هم اتفاق میفته ، ولی نمیدونم چرا برای من یه لحظه همچون مسرت و لذت و گشایش ذهنی ای رقم میزنه ، اون سطح سروتونین و دوپامین چرا با همچین نمای بسته و معمولی ای باید آزاد بشه توی مغزم !؟ حتی همین الان که دارم اینا رو درباره ی اون تصویر مینویسم ، دوباره یه سطحی از سروتونین توی مغزم آزاد شد!

نمای بعدی : هفته  ی پیش بود ، همین موقعا تقریبا ، عصر جمعه ، ساعتای ۳.۵ . از میدون شهدا قدم میزدم سمت میدون شریعتی. دو قدم جلوتر از متروی سعدی ، همونطوری که موسیقی میشنفتم ، یه پیرمردی رو دیدم ، زار و نزار روی یه نیمکت نشسته بود ، ژولیده و کمرخم ، سیگار میکشید ، یه درخت توت قدیمی هم کنارش بود ، میخواستم عکس بگیرم ازش  ، گفتم بده!‌ صحنه ای بود که خیلی دوس داشتم به عنوان یه شات از جامعه ، از نمای شهر ، ثبت میشد ، که نشد!

نمای بعدی هم مربوط به همون ادامه ی مسیره ، توی خیابون دانشگاه ، آفتابِ   در حال غروب ، مستقیم توی چشمام بود و باهاش چشم تو چشم بودم. البته لذت میبردم ازش ، یه صحنه ای ، انعکاس این نور رو روی نوار براق کف پیاده رو دنبال کردم ، یه جورایی هیپنوتیزم شده بودم ، اولین بار بود که همچین حس غریب و عجیبی رو تجربه میکردم. 


اپیزود ۴۱ دیالوگ باکس رو بشنفین ، هم توی خود کانال دیالوگ باکس هست ، هم توی هواخواه فرستادمش امروز! 

این دلستر سیب شرکت JoJo هم خوشمزه س!