نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

از اول هفته ی قبل ، بخش روانپزشکی رو شروع کردیم ، دوباره علاقه م به مباحث روانشناسی برگشته. هم دوس دارم با بیمارا مصاحبه کنم و به حرفاشون گوش بدم ، هم دوس دارم در مورد بیماری ها بیشتر یاد بگیرم ، و هم دوباره به کتابای روان علاقه مند شدم. یکی دو تا کتاب درباره ی شخصیت سالم از کتابخونه ی بیمارستان ابن سینا امانت گرفتم تا اگه بتونم بخونم شون. هرچند در طی یک الی یک و نیم ماه اخیر ، به شدت در زمینه ی مطالعه ی درسی و غیر درسی افت داشتم و این اصلا برام خوشایند نیست. 

احساس میکنم وقتم رو دارم میریزم توی چاه! یعنی کلا شبها رو که هیچ استفاده ای در زمینه ی مطالعه و تحقیق صرف نمیکنم. روزها هم که خستگی بخش رو با خوابیدن جبران می کنم ، و نمیدونم چرا دارم وقت کم میارم کلا! و این یک دو هفته ی اخیر هم که کم و بیش ذهنم درگیر بود و همین مزید بر علت اتلاف وقتم میشد.


بیشتر بیمارانی که تاکنون در بخش روان باهاشون مصاحبه کردیم ، در دوران کودکی و نوجوانی  حمایت مناسبی از سوی خانواده و جامعه دریافت نکردن ، و حتی خانواده گاهی سبب بدترشدن شرایط فرد شدن! اینجاست که باید قبل از بچه دار شدن به این فکر کرد که آیا کودکی که در آینده قرار هست به جمع خانواده اضافه بشه ، ایا از حمایت ، تربیت و پرورش روان تنی مناسبی برخوردار میشه یا نه! اگه که شرایط روانی ، مالی ، خانوادگی و... به گونه ای نیست که بشه فرد مناسبی تحویل جامعه داده بشه ، اصرار بر فرزندآوری خیانت به اون کودک و جامعه هست. 

همچنین بسیاری از زمینه های مذهبی و فرهنگی جامعه ، به نظر من میتونن نقش بسزایی در بیماری های روانی داشته باشن ، جامعه ای که دیدن ارواح ائمه و بزرگان و ...   شنیدن صدای غیبی رو رو به عنوان یک امر پذیرفته شده و تحسین برانگیز تلقی میکنه ، قطعا نقش بارزی در بروز توهم های شیزوفرنی داره! خیلی از مسائل مذهبی و فرهنگی این جامعه نیاز به بازنگری و کنکاش دارن که البته در طی سالهای اخیر نه تنها بازنگری نشدن ، که حتی افراطی تر و متحجرانه تر شدن!


حالا یه چند مطلب درباره ی روان بنویسم اینجا ، از کتاب«شخصیت سالم ، از دیدگاه روانشناسی انسان گرا» اثر سیدنی ام جرارد و تد لندسمن:


«بیماری معلول و نتیحه ی این فرآند است که انسان زمانی که باید تغییر کند ، تغییر نکند. انسان زمانی بیمار می شود که راهی با معنی و حیات بخش یافته باشد اما باز هم در همان شیوه ی قبلی زندگی اش باقی بماند. و جنانجه فردی بر این باور باشد که نمی تواند در هیچ راهی مگر همان راهی کههست زندگی کند ، آنقدر در همان شیوهی زندگی باقی می ماند تا فشارها و ناآرامی ها وی را بیمار سازد.»


«شخصیت هایی سالم هستند که می توانند اخساسات خود را بیان کرده ، آن ها را حفظ کنند ، و در همان حالی که نیازهایشان ارضا می شود در حالت رضامندی بسر ببرند.»


آلفرد آدلر معتقد بود که احساس حقارت و تلاش های جبرانی برای برتری جویی مهم ترین نقش را در ایحاد بیماری های روان نژندی و اطفاء توانایی مهرورزیدن و کار کردن ، ایفائ می کنند. وی «احساس اجتماعی»‌ را به احساس یگانگی و برادری یک فرد با دیگری اطلاق میکند. افرادی که احساس اجتماعی را در خود پرورش میدهند رقابت غیرمنطقی با دیگران ندارند و حتی تلاشی هم برای برتری جویی نسبت به دیگران نمی کنند. این گونه افراد انسان های دیگر را مانند موحودات با ارزشی می بینند که در نهایت متوجه و پیوسته به خودشان هستند ، نه به عنوان عواملی تهدیدکننده یا صرفاً وسیله ای برای رشد شخصی.»



خزان

خب خب خب خب

سه هفته اس ننوشتم ، نه این که حرفی نداشته باشم هااا ، اتفاقا اونقدر حرف زیاد دارم که نمیدونم چطور بگم یا اصن بگم ، نگم!؟ همینه که اینطوری یه پا در هوا موندن فکرایی که توی ذهنم ان!‌ 

امروز از خونه برگشتم. بعد از حدود دو ماه تونستم برم خونه واسه ی دو روز. بیشترین مدتی بود که خونه نرفتم ، و البته به این دوری عادت کردم و کاریش نمیشه کرد. همین دوری باعث میشه که وقتایی که مشهدم ، از وقتم درست استفاده کنم و تا حد امکان لذت ببرم و بیهوده سر نکنم  ، و مواقعی هم که خونه ام ، توی همون مدت کوتاه از فرصت استفاده کنم و هرکسی رو که میخوام ببینم و هرجایی که میخوام برم و البته فرصت هزار تا کار دیگه رو هم پیدا نکنم! و همچنین توی این خونه به دوشی که امسال وارد سال ششم شده ، یاد گرفته م که سبک بار و سبک بال برم و برگردم  ، انگاری اگه همین الان بهم بگن پاشو آماده شو که نیم ساعت دیگه میخوای واسه دو هفته بری یه شهر دور ، سریع آماده شم و بی هیچ دلهره ی خاصی از پابندی های زندگی روزمره ، بار و بنه رو بردارم و بزنم به دل جاده! و واقعا این نوع سبکبالی و آزاد بودن رو دوست دارم.


دیشب با بابا رفتیم مزرعه ی زعفرون رو آبیاری کنیم. ساعت دوازده و نیم تا دو و نیم شب! هوا سرد بود و مهتاب هم که نبود! یاد اون شبی افتادم که دو ماه قبل تجربه کردم ، در همون شرایط و البته در جایی متفاوت. آسمون پر از ستاره ، سکوت نیمه شب ، خنکای هوا ، صدای پای آب . دیشب هم صدای پای آب رو ضبط کردم و اینجا آپلود میکنم تا شمام برین توی اون حس و حال ، اگه که دوست داشته باشین!

همینطور که ستاره ها رو دید میزدم ، یه شهاب از صورت فلکی جبار آسمون رو شکافت و محو شد. و یاد اون شبی افتادم که با گروه نجوم دانشگاه فردوسی رفتیم کنار برج رادکان چناران برای رصد بارش شهابی برساوشی ، اول با خودم فک کردم که سه سال قبل بود ، ولی بعد که بیشتر دقت کردم ، دیدم آذر ۱۳۹۴ بود و یعنی چهارسال ازون زمان گذشته...! کرک و پرم ریخت از این همه سرعت گذر ایام! خیلی ازون شب خاطرات جالب و خوبی دارم : دراز کشیدن زیر آسمون و هوای به شدت سرد رادکان و چند تا پتو انداختن روی خودمون و دیدن شهاب ها ،  کنار آتیش نشستن و صحبت کردن و خاطره نوشتن توی دفتر خاطرات ، ساندویچ کالباس سرد با نوشابه خوردن توی اون هوای یخ! خیلی شب جالبی بود ، فک کنم یه یادداشتی هم همون زمان نوشته باشم اینجا درباره ش.


توی این سه چهار هفته ، کلا درس و مشق رو کنار گذاشته بودم. کلی جلسه شعر رفتم با بچه ها ، سلف دانشگاه فردوسی رو تجربه کردم و چقدر جالب و خوب بود ، تجربه های جالبی داشتم که بعدا مینویسم درباره شون. یه کتاب فروشی دیگه هم پیدا کردم ، اول خیابون سناباد ، به اسم کتابفروشی شقایق ، هم قیمتاش خوب بود ، هم با محیط به هم ریخته و شلوغ و خاک خورده ش خیلی حال کردم.


درمورد کتاب های دور و برم:

مسیری باریک به ژرفای شمال ، اونقدر ترجمه ش افتضاح بود که همون اول راه کنار گذاشتمش

چرا ملت ها شکست می خورند ، حدود سیصد صفحه ش رو خوندم و خیلی جالب بود.

الان دارم «هواخواه» رو میخونم ، از ویت تان نوین. کتاب قشنگیه ، ولی آروم پیش میرم . هم واسه این که لذت ببرم از کتاب و سرسری خونده نشه ، و هم اینکه توی دو ماه اخیر یکی همون کتاب «مسیری باریک...»‌و یه کتاب دیگه ، اونقدر چرت بودن که اصن حس و حالمو گرفتن!


همین هفته نیشابور هم رفتیم راستی! آرامگاه خیام و عطار و کمال الملک ، و قدمگاه و ... بعد از یک سال رفتم نیشابور ، این دفعه هوا ابری و خزان زده بود و حس و حال جالبی هم داشت. خوش گذشت. بعدا عکس هاش رو هم آپلود میکنم اینجا.


صدای پای آب

اتفاقای جدید!

آخر هفته ی قبل ، رضا رو دیدم ، ارشد ادبیات فردوسی قبول شد و اومد مشهد . ما همدیگه رو بیشتر از اینستاگرام میشناختیم ، و البته چند باری هم هم مسیر و هم صحبت شده بودیم با هم. پنج شنبه ، مجالی شد و دوری در شهر زدیم و پیتزاخونه ای رفتیم و شیرینی قبولی ارشد رو گرفتیم! و درباره ی خیلی خیلی خیلی چیزها صحبت کردیم. و عجیب بود که دل هامون این قدر به هم نزدیک بود و در اندیشه مون ، این قدر وجه اشتراک داشتیم با هم! جمعه ، با حامد و پویا و امیر و رضا ، رفتیم باغ وکیل آباد. ناهار خوردیم و دوری زدیم تا غروب ، هوا ، عالی بود ، درختا ، کم کم مهیای پاییز میشدن ، و دورهمی جالبی شد. شب هم شام رو کنار هم بودیم و خیلی خوش گذشت!

شنبه ، با رضا رفتیم بازار. لباس خریدیم . یه سر هم به پاساژ مهتاب سعدی زدیم. رفیق رضا ، مصطفی رو دیدیم که از قضا ، فامیل دراومدیم با همدیگه. مصطفی هم مث رضا ، خوش برخورد و خوش اخلاق و در یک کلام ، «آدم حسابی»‌بود. از هم صحبتی باهاشون آدم خسته نمیشه. به برکت هم نشینی شون ، با کتاب فروشی هیواد آشنا شدم ، در طبقه ی منفی یک پاساژ مهتاب . آقای واعظی ، صاحب کتاب فروشی بود . خیلی خوش برخورد و محترم ، و کتاب ها هم با قیمت مناسب و عالی. مساحت کتاب فروشی زیاد نبود ولی اونقدر کتاب داشت و اون قدر فضای خوب و دلنشینی درش حاکم بود که تصمیم گرفتم تبدیلش کنم به محل اصلی خرید کتاب های مدنظرم در آینده. 

امروز ، عصر ، رفتم دانشکده . درس خوندم ، و سر شب هم به جلسه ی خوانش بنیاد فردوسی رفتم. ازین به بعد بنیاد فردوسی رو هم در لیست جاهایی قرار خواهم داد که باید بیشتر بهشون سر بزنم. 

احساس می کنم این پنج سالی که مشهد بودم ، فقط به اندازه ی یکی دو سال ش رو مفید استفاده کردم. اگه که به دوران اول دانشگاهم برمی گشتم و همین تجربه ی امروز رو داشتم  ،از وقتم  خیلی بهتر استفاده می کردم. ولی همین که الان به این نتیجه رسیدم هم خیلی خوبه و امیدوارم که در سال های آینده ای که اینجا هستم بهتر استفاده کنم از زمانی که در اختیار دارم.

امشب ، با پویا قدم میزدیم و صحبت میکردیم. ماه رو دیدیم ، در افق مغرب ، نیمه روشن ، و در حال غروب بر فراز کوه های جنوب غرب. مهیب بود ، مهیب. نشستیم به دیدن ش. 

این روزا ، حال و احوالم بهتره ، ولی یه کم دلشوره دارم واسه بعضی کارا. نمیدونم قراره چی بشه.

پریروز و امروز ، ناهار شله خوردیم ، بعدش که خوابیدم ، کلی خواب آشفته دیدم! معده ی پر هم اسباب زحمته ها!

امروز بعد کنسل شدن کلاس ، ساعتای نه صب رفتیم املت ، کافه سیدهاشمی. ازونجاهایی که خیلی میچسبه ، فضاش عالیه ، غذاش عالیه ، و باید نه یک بار ، که چندین بار تجربه ش کرد.



جهان ، در آستانه ی ...

پادکست میشنوم ، ذهنم رو بستم به شوپن ، پادکست های کانالا و رادیوهای مختلف ، شجریان ... حرف بسیار است ، اما ...

چند روز قبل ، در هیاهوی زندگی ، در هیاهوی روزمرگی ، در هیاهوی عادت ها و مشغولی ها و مسخرگی ها ، یک عصر رو پا شدیم و رفتیم کافه ری را. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. اون قدر که دیگه حرفی نداشتیم. و شعر خوندیم . و خودمون رو و بخش هایی از ذهن مون رو افشا کردیم. اونقدر حرف زدیم که به مرحله ای رسیدیم که اسمش رو نمیدونم چی بذارم ، شاید« کفایت خودافشاگری» یا بهتره اصلا به زنجیر کلمه ها نکشیم این حس بی نهایت رو. همونجا بود که یک لحظه ، در میان هیاهوی حرف ها و صداها و کلمه ها و آهنگی که پخش میشد ، نگاهم رفت و خیره شد در انتهای خیزران بلندی که روبروی چشم هام ، تا آسمون میرسید ، و نگاهم قفل شد روی برگ های تازه ی خیزران ، و آسمان سیاه شب ش که بی نهایت بود ، و همه ی صداهای مبهم ، همه ی کلمه ها ، همه ی هیاهوی اطراف ناپدید شد و فقط صدای آهنگ رو میشنیدم ، و خودم رو در یک جهان موازی دیدم که همونجا نشسته بودم و ... بعد آروم آروم برگشتم به واقعیت ، و اون چند دقیقه ، برام یک زندگی طولانی بود.

اونجا ، فهمیدیم که همه مون ، آروم آروم در تنهایی ای وارد شدیم که ترک کردنش خیلی سخته ، به سکوت و کم حرفی ای عادت کردیم که شکستنش ، آرامش و خواب رو ازمون میگیره ، و رسیدن به این حس مشترک ، برای همه مون عجیب ، و لذت بخش بود!


دیشب ، فیلم «بمب یک عاشقانه»‌ رو دیدم. قشنگ بود. و لذت و اندوه و خویشتن یادآوری غمباری رو برام به همراه داشت...


دو تا پیج اینستای خیلی خوب پیدا کردم. خیلی خوب ، یعنی از نظر من هم عکس و هم متن قوی ای داره. و ممکنه نظر بقیه چیز دیگه ای باشه. اولی پیج بهرام محمدی فرد ، عکاس جنگ ایران و عراق که عکس هاش رو به اشتراک میذاره همراه با متن های خودنوشته ای که واقعااا و واقعاااا و واقعاااااا خوبن. من ، چندان موافق تداعی های مکرر صحنه های غمبار گذشته نیستم ، چه صحنه های جنگ ، چه صحنه های فقدان ، و... ، اما دیدن اون عکس ها که نشان گر چهره ها ، غم ها ، خوشحالی ها ، و زیبایی های بدون روتوش بود ، من رو به فکر فرو برد ، و خوندن متن های عمیق و دقیق عکاس این صحنه ها ، که متناسب با هرعکس بود ، من رو ترغیب کرد که بیشتر باید از این عکس ها دید و ازین توضیحات خوند، چرا که یک روایت واقعی و عینی از حوادث ، افراد ، و فضای حاکم بر محیط های جنگ هست ، بر خلاف بسیاری از منابع دیگه که صرفا به بخش هایی از این ابعاد میپردازن. 

پیج دوم ، پیج مهدی یزدانی خرم بود که از قبل تر ها دنبالش می کردم ، اما امروز پست آخرش رو خوندم و بیشتر به قلمش علاقه مند  شدم ، و امیدوارم در آینده بتونم کتاب هاش رو بخونم.


احوالات!

این چند روز اخیر به شدت احساس کم حرفی و کم حوصلگی برای صحبت کردن داشتم!‌ البته من همیشه یه حالت پایه ی کم حرفی رو دارم ، و فقط مواقع خاص و معدودی هست که زیادتر از حد معمولم حرف میزنم و افراد معدودی هستن که کنارشون پرحرفی می کنم ، ولی این چند روز اخیر خیلی فرق داشت ، حتی دیروز که با ممدصادق بیرون رفته بودیم ، انتظار داشتم بیشتر حرف بزنم ولی اینطوری نبود!‌ احساس میکنم همنشینی باهام بیشتر از قبل برای بقیه کسالت آوره و این حس جالبی نیست.
چند روز قبل ، با یکی از دوستام صحبت میکردم. درباره ی مهاجرت ، و از استرالیا برام گفت و درباره ی رفتن و سفر و هیچهایک و فراغ بال بودن صحبت کردیم ، که خیلی حس جالب و قشنگی داشت. پر شدم از انرژی.
یه کتاب ده دوازده روز قبل خریدم ، از کتابفروشی جاودان خرد. خیلی جالبه! هدفم از خریدش این بود که به یکی هدیه ش بدم ، ولی الان که دارم میخونمش بیشتر و بیشتر و بیشتر عاشقش میشم و اصن شاید هدیه ش ندم و برم یه کادوی دیگه بخرم!!:))) اسمشم بعدا میگم!:))))

این گلدونا رو کم کم دارم از اتاق مصباح برمیگردونم اتاق خودم!‌ توی دو هفته ی تعطیلات ، زحمت نگهداری شون رو کشیده بود ، دو هفته هم هست که اومدم مشهد و هنوز چندتاشون پیش مصباح موندن. فک کنم اونقدر فضای اتاقش خوب و پر از گل و گیاه و آکواریوم عه که ترجیح میدن همونجا بمونن!

خب ، تابستون هم که دیگه میشه گفت تموم شد!‌کم کم باید واسه پاییز آماده شم!‌ پاییز خیلی خوبه ، فقط کاش میشد روزاش طولانی تر میبود تا میشد راحت تر رفت بیرون و قدم زد. حالا دیگه نمیخوام زیاد از بدفاز بازی هام توی پاییز بنویسم اینجا ، چون در طی دو سه ماه آینده اونقدر خواهم نوشت ازشون که دچار تهوع استفراغ شین و کهیر بزنین!‌ولی خب ، خیزید و خز آرید که هنگام خزان است و باد خنک از جانب خوارزم وزان است…!

هفته قبل فیلم «سرگذشت شگفت انگیز امیلی» رو دیدم ، سرگذشت یک فرد درونگرا مثل خودم و چالش ها و مصیبت هایی که دچارش هست. درون گرایی شاید از دور خیلی خوب و رمانتیک و جالب به نظر برسه ، ولی در واقع اگه از حد معمول خودش فراتر بره واقعا آدم رو دچار مشکل میکنه ، اون موقع دیگه نمیشه احساسات ، نیازها و نظر واقعی خودت رو درباره ی افراد و وقایع پیرامونت صریح بگی ، بیشتر مکالمات و زندگی ت به درون خودت منتقل میشه و همین کم کم باعث دورشدن بیشترت از بقیه میشه  و فوقع ما وقع!
دیشب هم «احتمال بارش اسیدی» رو دیدم ، با بازی شمس لنگرودی. تنهایی انسان معاصر رو به تصویر کشید ، و چه قدر قشنگ به تصویر کشید! تنهایی ای که فقط وقتی متوجه ش میشیم که بتونیم دقیق به خودمون و اطرافمون خیره بشیم!

امروز یه پادکست شنیدم ، از رادیو دیو ، به اسم« به تهران گوش می کنید» ، این هم درباره ی همون چیزهایی بود که خیلی ذهنم رو درگیر خودش میکرد گه گاه : تنهایی ، شلوغی ، صدا ، آلودگی ، زندگی شهری ، تنهایی ، تنهایی ، تنهایی!

همین 
پاییزتون پر از رنگای زرد و سرخ و نارنجی!

ماجراها

این هفته ، اتفاقات و تجربیات جالب و جدیدی داشتم

اول از همه این که اولین باری بود که تاسوعا و عاشورا رو خونه نبودم. همیشه شب تاسوعا ، بابا و همکاراش شام هیات رو تهیه میکردن به رسم هرسال ، و همیشه هم آبگوشت این شب به راه بود. من هم کمک شون می کردم توی پخش غذاها ، و خیلی آبگوشت چرب و چیلی و خوشمزه ای هم از آب درمیومد ، هنوز طعم و شوق و لذت ش رو میتونم حس کنم . خلاصه امسال به خاطر شروع بخش و بیمارستان ، نتونستم خونه باشم ، البته خودم هم دو سال بود که مراسمای نظام آباد دیگه بهم نمی چسبید ، یعنی واسه ام خسته کننده شده بود و تکراری. فک کنم دو سال قبل بود که به جای این که برم روضه ، نشستم توی خونه و «لهوف»‌ سید ابن طاووس رو خوندم و واقعا خیلی بیشتر برام جالب بود تا حرفای تکراری و بعضا ناصحیح بعضی افراد. پارسال هم که شب تاسوعا بیرون مسجد نشسته بودیم و شب عاشورا هم که درگیر بیمارستان و اورژانس ش شدیم. در کل تنها دلخوشی این دو سه سال اخیر به دیدن آشناها و دوست و رفیقا و خانواده توی این ایام بود و جذابیت بیشتری نداشت برام.

امسال ولی فرق داشت. چهار پنج تا هیات مشهد رو توی دو سه روز آخر دهه ی اول محرم سر زدیم. کافه محرم و مسجد قبا (بلوار خیام ، نرسیده به چهارراه سجاد) بهترین تجربه ی سال های اخیرم بود واقعا ، هم بحث هایی که مطرح میشد ، هم سخنرانای عالی شون ، هم نحوه مدیریت مجلس و هم زمان بندی ش! بعدش هم مسجد الزهرای بلوار احمد آباد و بعد هم هیات بنی فاطمه و بعد هم مسجد امام حسن بلوار هاشمیه . عصر تاسوعا هم رفتیم حرم ، دسته های عزاداری رو دیدیم و توی این دو روز اونقدر نذری و دم نوش و چایی خوردیم که حد نداشت! منم که دیگه عاشق سینه چاک چایی ، اصن خیلی لذت بردم ، این که سر هر خیابون ، یه چای نبات بدن دستت و تازه ناز هم بکنی براشون ! دم نوش های به سیب و به لیمو هم خالی از لطف نبود البته!!


امروز عصر ، بعد از یه دوره ی رخوت کوتاه یکی دو ساعته ، تصمیم گرفتم برم پارک ملت. ساعتای ۶ عصر بود که راه افتادم. هوا کم کمک پاییزنشان! قدم زنان از یه مسیر جدید رفتم ، یه جایی ، یه مسیری رو دیدم ، رو به بی نهایت ، خیلی قشنگ بود ، عکسشو میذارم اینجا.

 رسیدم نزدیکای درب شمالی ، یه تیکه از مسیر رو ، مستقیم به سمت ماه حرکت کردم که شب سیزدهمش بود! از افق مشرق تازه طلوع کرده بود. وقتی رسیدم به مجسمه ی فردوسی ، یه عکس ازش گرفتم ، به انضمام ماه!

رفتم داخل پارک ملت. شلوغ بود مث همیشه ، از چهارراه تقاطع ش با بلوار معلم رد شدم و دنبال کلیسای سنت لوریس گشتم. راستی ، امروز فهمیدم که مشهد ، چهار پنج تا کلیسا داره!‌ اصن فکرشم نمیکردم که مشهد کلیسا داشته باشه! سه چهارتاشون سمت بیمارستان امام رضا و باغ ملی هستن و یکی شون هم در سر چهارراه واقع در شمال غربی پارک ملت. البته دنبال کلیسا گشتم ولی پیداش نکردم. باید برم سراغ بقیه ی کلیساها.

باز برگشتم داخل پارک ملت ، رسیدم به یه جایی نزدیک ضلع شمالی ، که بچه ها بازی می کردن و فواره های آب داشت و رقص نور . بچه ها میرفتن لابلای فواره ها و آب بازی می کردن . خیلی قشنگ بود. همونجا روی سکو نشستم و نگاهشون کردم و از ته دل خندیدم . خیلی قشنگ بود ، خیلییی. هوا هم داشت تاریک میشد. عینکم رو یه لحظه برداشتم و دیدم وقتی که نور لامپ ها ، پخش میشه توی چشمای بدون عینکم ، خیلی قشنگ تر و پررنگ تر و زنده تره. چند دقیقه به نور لامپ ها بدون عینک نگاه کردم ، نمیدونم شمام میتونین لذت زنده تر بودن رنگ ها رو وقتی چشماتون به عینک نیاز داره ولی عینک رو ازشون دریغ میکنین احساس کنین یا نه!

رفتم سمت دریاچه مصنوعی وسط پارک. دیدم ازین قایقای پدالی گذاشتن و خیلی جالب بود. شاید بعدا سوار شم.

و هوا تاریک شده بود  که برگشتم . عصر قشنگی بود ، به یاد بهار ، حدودا سه چهار ماه قبل که همینطوری یهوویی و زیاد میرفتم پارک و کلی محظوظ میشدم.


عکس ها:

مسیر بی نهایت

مجسمه و ماه

آب و آتش

چه کنم ، یا چه بگویم؟

 سه هفته ای  هست ننوشتم ،( فک کنم سه هفته شده) ، خیلی هم دوست داشتم بنویسم  ، ولی نمی شد

یک هفته ش منتهی به امتحان پایان بخش بود ، سخت مثل همیشه. 

دو هفته ش هم تعطیلات بود! خب ، این دفعه انتظار داشتم که خیلی کارا بکنم ، تهران برم ، یحتمل شمال برم ، و کلا استفاده کنم از این پونزده روزی که بیکار بودم. ولی اتفاقایی افتاد که نشد برم. و بعدش هم که دیگه خودم ترجیح دادم که بقیه ی تعطیلات رو جایی نرم و این دو سه روز آخر رو فقط یه دوری همین دور و برا زدیم که البته خوب و جالب بود!


شبا ، با ریحانه شعر میخوندیم، سعدی و مهدی فرجی و ابتهاج و ... خیلی قشنگ و روون میخوند. چند تا وویس از شعرخوندنش گرفتم. 


یه شب، حدود ده شب قبل تر ، نیمه شب با بابا رفتیم باغ واسه آبیاری. حدود ساعتای سه و نیم اینا. آسمان مهیب بود ، بس که ستاره ها زیاد بودن و چشم رو خیره میکردن. یک جا ، ماه رو دیدم که داشت طلوع میکرد، یه هلال نازک و نارنجی ، از افق مشرق طلوع میکرد و من ، خیره شدم بهش ، و اونقدر تصویر زیبایی بود که آرزو میکنم یک بار دیگه تکرار شه اون شب و اون آسمون و اون فضا ، ولی تکرار نخواهد شد. نشستم لب آب ، صدای جیرجیرکا میومد ، صدای پارس سگ ها میومد ، صدای زوزه ی گرگا از دور میومد. صدای آب جاری لابلای بوته ها ، صدای نسیم خنک نیمه شب کویر ، اسمش رو میذارم صدای شب ، و همونجا حدود نیم دقیقه ، صدای شب رو با گوشی ضبط کردم. و عالی بود به نظر خودم. وقتی با هدفون گوش میدم به این صدا و چشامو میبندم ، دقیقا همون تصویر میاد جلو چشمم ، همون تصویر جاویدان.


چند شب رفتم دوچرخه سواری سمت پارک بالا ، خوش گذشت ، دوچرخه سواری توی شب های این شهرو دوست دارم. واقعا حس خوبی بهم میده.


امشب ، اومدم مشهد. خب ، توی تعطیلات ، وقتی حوصله م سر میرفت ، با خودم میگفتم کاش مشهد بودم و ایام تعطیل رو اونجا دور میزدم. امروز عصر دلم گرفت ، گفتم کاش مشهد نمیومدم و چند روز دیگه تعطیل میبودم و خونه بودم!! در واقع ، به قول ازدمیر آصف :

دل آدمی به هنگام بهار 

زمستان را می خواهد

و به وقت زمستان ، بهار را!

دلتنگ میشود 

آدمی

برای هرآنچه که دور است...


آیا باید همیشه به هم رسید؟

بی خیال شو!

بعضی چیزها

وقتی که نیستند

زیبایند...


خب ، بهرحال ، امشب دوباره برگشتم مشهد ، و واقعا و واقعا و واقعا ، نمیدونم که این پاییزی که داره میاد ، چطور انقدر سریع از راه رسید. چطور بهار و تابستون ، انقدر زود گذشت و چطور دوباره موسم برگ ریزون شد ، موسمی که من ، دوباره به درون خودم کوچ خواهم کرد.


صدای شب رو بشنو:

صدای شب


مثل عکس رخ مهتاب

امشب و دیشب و پریشب ، ماه رو دیدم ، که تقریبا کامل بود ، و باز ذهنم رو پر کرد از جنون!

چند روزی هست که لبه ی تیغ از سامرست موام رو دارم میخونم. کتاب قشنگیه. خیلی توصیفات و بیان دقیق و قشنگی داره. هرچی جلوتر میری هم بهتر و جذاب تر میشه. 

دیشب به سرم زد و کلی سعدی نشستم خوندم. و با هر غزلش به خودم گفتم که یعنی چجوری یه نفر میتونه این قدر بیان شیرین و دلربایی داشته باشه...

یه چن تا نشریه «کتاب جمعه»‌ دانلود کردم از نرم افزار طاقچه ، رایگانه. مربوط به سال های ۱۳۵۸ ایناس. به سردبیری احمد شاملو. نشریات جالبی به نظر میرسه ، مخصوصا این که درباره ی مسایل ادبی و اجتماعی و سیاسی مقاله ها و نوشته های جالبی داره ، اونم در دوران اوایل انقلاب با ویژگی های خاص خودش. اگه دوس داشتین بخونین شون.


چند تا بیت از سعدی بنویسم اینجا:


بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی


تو جفای خود بکردی و نه من نمی توانم

که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی


تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی


چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان

دل از انتظار خونین ، دهن از امید خندان...


این بیت آخر ، با صدای همایون شجریان ، خون به دل آدم میکنه ، اصن وقتی این بیت رو میخونم ، صدای محزونش توی گوشم میپیچه ، دلم آدم یجوری میشه اصن...

عید قربان

سال های قدیم ، یعنی قبل از فوت باباحاجی ، هر سال عید قربان ، همه مون جمع میشدیم خونه ی باباحاجی. باباحاجی و بی بی حاجی ، حدود سی و پنج سال پیش حج واجب رفته بودن و بعد از اون ، هر سال گوسفند قربونی می کردن.  اون زمان، یعنی حدود ده الی پونزده سال پیش  ، عید قربان همزمان با آخرای پاییز و اوایل زمستون بود و هوا هم سرد. خانواده ی ما و خوانواده عمو  همیشه عید رو از صبح خونه ی باباحاجی بودیم ، بیشتر اوقات خان عمو و عمه ها و بقیه ی نوه ها هم میومدن. هوا سرد بود و هیزم میاوردیم و  یه آتیش توی اجاق داخل حیاط روشن میکردیم ، بعد گوسفندی رو که از روزای قبل برای قربونی آماده شده بود ، عمو ذبح می کرد. بعد هم میرفتیم سراغ جداکردن پوست و تکه کردن گوشت ها. توی این مرحله ها من هم یه مقدار کمک میکردم. همزمان با این کارا که وظیفه ی عمو و بابا بود ، مامان و زن عمو و عمه ها میرفتن سراغ تمیز کردن کله پاچه و آماده کردن جگر و جگر سفید و قلوه ها و یه مقدار گوشت واسه ی ناهار همه مون. بعد روی همون آتیشی که روشن بود ناهار رو پخته میکردن. بوی گوشت و جگر قرمه شده توی  هوای سرد روستای کوهپایه میپیچید. ده پونزده تا خونواده دیگه هم اون روز قربونی میکردن.

بعد از تکه تکه کردن گوشتا ، توی سینی میچیدن شون و شیرفهم مون میکردن که توی هرکوچه ی روستا چند تا خانواده ساکنه و کجاها رو باید بریم ، بعد من و دو سه نفر دیگه راه میافتادیم و میرفتیم توی محدوده ی استحفاظی خودمون و گوشتای قربونی رو بین خونه ها پخش میکردیم ، تا نزدیکای ظهر این کار تموم میشد و بعد که برمیگشتیم ، چایی میخوردیم و وسیله ها رو مرتب میکردیم . یه سفره روی کرسی مینداختن و یه سفره هم در ادامه ش کنار کرسی ، همه مینشستیم و قرمه و جگرا رو روی نون لواشی که کف بشقاب هر نفر انداخته بودن میریختن و ناهارو شرو میکردیم. هوا سرد بود و بعد از چند دقیقه روغنای غذا که همه شون حیوانی و از خود گوشتا و چربیا بود روی نون و کف بشقاب منجمد میشد ، ما بهش میگیم «می سیرید»‌ . من دوس نداشتم این طوری بشه ، واسه همین هر چند دقیقه یه بار بشقابمو میذاشتم روی چراغ والوری که توی اتاق روشن بود و یه مقدار روغناش باز میشد. اون نون چرب و چیلی که کف بشقاب بود و وقتی برمیداشتیش کلی روغن ازش چکه میکرد ، جزو شیرین ترین ، لذت بخش ترین و خاطره انگیز ترین خوراکی ها و خاطراتی هست که از کودکی توی ذهن من باقی مونده ، خاطره ای که هنوز که هنوزه با هربار تکرارش بر سر سفره ، یاد اون روزا و شبای خاطره انگیزی می افتم که دیگه هیچ وقت تکرار نخواهند شد.

حدود شیش هفت سال هست که باباحاجی بین ما نیست ، از همون زمان به بعد ، قربونی کردن به اون شکل منسجم و دسته جمعی  که قبلا انجام میشد دیگه تکرار نشده . از همون زمان به بعد بود که ما ، همه مون ، از همدیگه آروم آروم دورتر شدیم ، آروم آروم بی خبر تر ، و آروم آروم بیگانه تر...از همون زمان به بعد ، عید قربان برای من یکی لااقل ، صرفا از یه عید با کلی دورهمی و خوشحالی و عشق و حال و کیف ، تبدیل شد به یه روز عادی که تنها فرقش با بقیه روزا اینه که تعطیله!


عیدتون مبارک باشه پساپس!



این چند روز

ببین

من خیلی غرغرو ام! خیلی بعضی وقتا جدیدا منفی باف و دپرس و بدبین ام به بعضی چیزا!‌ ولی بعضی از دوستام خیلی باز از من بدترن! جلو اونا من خوشبین خوشبیییینم! دیروز توی درمونگاه ، بیست و دو نفر بودیم و  یه استاد! استاده گفته بود که همه ساعت هشت صب درمونگاه باشیم. مام خب قبل هشت طبق معمول رسیدیم اونجا ، داخل درمونگاه انگار سونای مرطوب راه انداخته بودن ، اونقدر که گرم بود و هواش دم داشت. یه دونه پنکه ی زپرتی فقط توی اتاق میچرخید که لطف میکرد و هوای بازدمی خودمونو دوباره میزد تو صورتمون. بعد خب من با این که خیس عرق بودم از همون اول و سر صب هم بود و کلا حوصله پوصله هیشکیو نداشتم ، ولی همیجوری آروم نشسته بودم، استاده هم طبق معمول یه بیست دقیقه ای دیرتر اومد. بعد یه کم بعضی مباحثو درس داد و توضیح داد ، « پ » کنارم نِشِسته بود ، گفت چقدر استاده مث تو آروم و با حوصله اس!! اصن شاخ و برگام ریخت ! جالب بود برام!‌ بعد چند تا مریض دیدیم ، خیلی طول کشید ،یه چند تا سوال رو هم با بچه ها جواب دادیم و خیلی خودم حال کردم!  یه مقدار معاینه شون و شلوغی درمونگاه همه مون رو کلافه کرده بود ، تا حدی که بچه ها میخواستن همو بخورن!‌ دیگه هیچی ، به خیر گذشت و آخر سر ، استاده گفت بچه ها شما گروه متوسط به بالایی هستین ، چند نفرتون اوضاع تون خوبه ، ولی این کافی نیس!‌ که دیگه بچه ها شرو کردن و از گرما و شلوغی و مباحث اضافی تدریس شده و... شکایت کردن و غر زدن و این مسائل!‌ حالا به هرترتیب فهمیدم بابا اونا از من بهونه گیرتر و  غرغرو ترن باز! 


همونجا وسط درمونگاه ، از «پ» درباره جنسیت کلمات توی زبون فرانسه پرسیدم ، گفت آره همچین چیزی وجود داره ، و یه کم درباره زبان فرانسه صحبت کردیم و برام توضیح داد! علاقه مند شدم بش!‌ برم یاد بگیرم فرانسوی!؟!


امروزاین کتاب براتیگان رو تموم کردم ، «ویلارد و جایزه های بولینگش» ! چرت محض! دوباره از همون کتاب فروشی آبان گرفته بودمش و پیشنهاد پسره ی کتابفروش اونجا بود. بعد جالبه این پسره ، اون پسره ای نبود که قبلا یه کتاب تو پاچه ام کرده بودااا ، یکی دیگه بود اصن! گفتم شاید این یکی دیگه عادت به کتاب انداختن به ملت رو نداشته باشه که متاسفانه اشتباه میکردم! دیگه من باشم به کتابای پیشنهادی این کتابفروشا گوش بدم...


دیشب سریال  La Casa de Papel رو شروع کردم ، جنایی عه! خیلی خوب بود.


امروز سالروز صدور فرمان مشروطه بوده. نظرات مختلفی رو تا حالا پیرامونش شنیدم و خوندم . امیدوارم بعدا بتونم دو سه کتاب خوب و بی طرفانه بخونم درباره ش! چیزی که مهمه اینه که بعد از ۱۱۳ سال از امضا شدن این فرمان ، هنوز که هنوزه این مملکت در مفاهیم بنیادی دموکراسی و آزادی ، کمیت ش لنگ میزنه! ۱۱۳ سال اصلا زمان کمی نیست ! 



بالاخره یه روزی...

حدود دو هفته ای هست که دارم «بالاخره یه روز قشنگ حرف میزنم» از دیوید سداریس رو میخونم. ادبیات معاصر آمریکا. خب ، انتظار داشتم که به اندازه ی اتحادیه ی ابلهان بتونه جذبم کنه ، ولی اینطور نبود. اوایلش برام خسته کننده بود حتی ، خیلی آروم جلو میرفتم ، ولی از نصفه ی کتاب به بعد بهتر شد و الان که دیگه آخرای کتاب هستم ، نظرم از «یه کتاب حوصله سربر و پر از پرگویی و اطناب» به «یه کتاب نسبتا خوب با ایده ها و چالشای جالب»‌تبدیل شده.

یه تیکه ایش رو توی هواخواه گذاشتم امروز. یه بریده ی نسبتا گنده ش رو هم اینجا میذارم ، که البته روخونیش کردم و کیبورد گوگل تایپش کرد! دستش درد نکنه ، که وقت و حوصله مون رو ذخیره کرد!:)))

با این که جمعه بود ولی زیاد حوصله م سر نرفت. دیشب و امروز فیلم فارست گامپ رو دیدم و کتاب خوندم و وقت رو گذروندم فقط. آخر هفته های خوابگاه وقتی تنها و کم حوصله باشی چندان هیجان انگیز و دلچسب نیست . این هفته ای که میاد امیدوارم بتونم برم خونه ، اگه گندی به برنامه م زده نشه میرم .


آها

چند تا مساله که این آخرای خوندن این کتاب سداریس فهمیدم:

یک این که کم کم ادبیات معاصر آمریکا هم داره جذبم میکنه ، مث ادبیات فرانسه

دو این که از خوبیای فرانسویا  اینه که توی سینما موقع فیلم دیدن صحبت نمیکنن ، برخلاف آمریکایی ها که خیل زر میزنن

سه این که زبان خارجه باید یاد گرفت ، اما مهمتر از اون اینه که در «زندگی واقعی»‌بتونی یادش بگیری ، یعنی توی همون جامعه

چار این که کلمات مفرد توی فرانسوی جنسیت دارن(اینو مطمئن نیستم) 

پنج این که متن زیر رو بخون!


علی رغم تمام تلاش‌های مذبوحانه برای بازیافت، آمریکا هنوز به شکل فاجعه باری اسراف کار است. این داغی است که بر پیشانی مان خورده و تمام زورمان را هم می زنیم که با ترکیب یکتایی از احساس گناه و ریاکاری آن را بپوشانیم. در اولین شب سفرم وقتی دندانم را در دستشویی هتلِ شبی ۲۷۰ دلاری ام مسواک میزنم متوجه تابلوی کوچکی میشوم که رویش نوشته: زمین را نجات دهید! 

فکر می کنم: باشه ولی چطوری!؟

 روی تابلو میزان آبی که هر ساله در خشکشویی هتل ها مصرف می شود ذکر شده و زیرش نوشته که با عوض کردن روزانه ملحفه ها و حوله های اتاقم ، خودِ من به شخصه دارم آبِ با ارزش را از دستان پیاله شده یک کودک تشنه می دزدم. به ظرف آبِ جوشی که بی خودی همراه قوری ۱۵ دلاری چای به اتاقم می‌فرستند چنین درخواستی آویزان نیست، ظاهراً جنس آب این یکی فرق میکند. دقیقا عین همین تابلو «زمین را نجات دهید» را در بقیه هتل ها هم می بینم و می رود روی اعصابم. من مشکلی با دو بار استفاده کردن از یک حوله ندارم ولی وقتی که شبی فلان قدر دلار برای یک اتاق از من می گیرند وظیفه‌شان است که هر روز ملحفه ها را عوض کنند. اگر دوست داشتم شب به همراه میلیاردها سلول مرده ی پوست روی تخت بخوابم یا در خانه می ماندم و یا می رفتم پیش دوستانم. من هیچ وقت خودم پول اتاقها را نمی دهم ولی متنفرم از اینکه با من کاری کنند تا به خاطر خواستن خدماتی که یک هتل گرانقیمت موظف به ارائه شان است احساس گناه کنم.


 در یک کافه زنجیره ای در سن فرانسیسکو یک تابلو می بینم که رویش نوشته:« دستمال از درخت ساخته می‌شود - صرفه جویی کنید» و اگر یک وقت این یکی را ندیدید یک متر آنطرف‌تر تابلوی دیگری نصب شده با این مضمون که: « اگر در مصرف دستمال اسراف کنید درخت ها را از بین می برید»! خب فنجان ها هم از کاغذ درست شده اند ولی وقتی که قهوه ی ۴ دلاری ات را سفارش می دهی حرفی از درختان عظیم سکویا به تو نمی زنند. احساس گناه فقط شامل خدماتی است که مجانی ارائه می شوند اگر قرار بود بابت هر برگ دستمال ۱۰ سنت بگیرند شک ندارم اینقدر نازک درستشان می کردند که مجبور شوی برای مبارزه با چشمه آب جوشی که همیشه از سوراخ ریز روی درِ لیوانت فوران می‌کند بیشتر دستمال اسراف کنی.


بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم

دیوید سداریس

گل و گلخونه

یه آهنگی دارم میشنفم ، خیلی یهویی ، به اسم Bella Ciao که توی یه سریالی خونده میشه به اسم La Casa De Papel

هفته قبل ، یه پادکست گوش دادم ، که «ر»‌ گذاشته بود توی چنل ، از احسان عبدی پور، دو شب به امتحان ، ذهنم رو  شست ، خیلی فکرا رو انداخت تو ذهنم  ، اصلا انگار زندگی خودمون رو داشت تعریف میکرد ، با همه ی آرزوها و افکار و امیال زندگی مون ، بیشتر از این درباره ش نمیگم ، تا خودتون بشنفینش و به موضوعش گند نزدم...

باز الان دارم باخ میشنفم! یه حالت مودی شده حس و حالم!

بعد امتحان زنان ، رفتیم یهویی سمینار اورولوژی ،هتل هما ، خیلی اتفاقی ، اونم با بچه های یه ترم پایین تر ،  بعدشم ناهار رو همونجا زدیم بر بدن! اصن هدف همون ناهارش بود ، وگرنه چیزی از مطالب فوق تخصصی ش که نمیفهمیدیم !‌آخرشم به دکتر تقوی ، از استادای خوب و بازنشسته یه عکس گرفتیم و استوری گذاشتم!

خب الان دارم باز شوپن میشنفم! میدونم که این گزارشای لحظه ای روی مخه ، ولی میخوای همه ی حس و حالم موقع نوشتن رو بیان کنم. مثلا این که الان اتاق کاملا تاریکه و دو نفر هم خوابیدن و باید خیلی آروم تایپ کنم و مراقب همه چی باشم!

آخر هفته اگه پیش مامان بابا نمیبودم ، قطعا با بیکاری بعد از امتحان پایان بخش ، دچار افسردگی و رخوت شدید و نابودکننده ی بی سابقه میشدم. که خب به دادم رسیدن.

امشب با «ع»‌ بعد شام رفتیم بیرون دور بزنیم و گل بخریم. کلی راه رفتیم و کلی گل فروشی رفتیم. یه گل فروشی بزرگ پیدا کردیم و یه چرخی زدیم و نفس تازه کردیم. خیلی خوب بود ، و خیلی قشنگ. چند تا عکس گرفتیم ازشون. دو تا سگ خوشگل ، واقعا خوشگل ، و آروم و حرف گوش کن هم داشتن اون جا.

یه کم کارای مهم و پراکنده روی دوشم ریخته! البته خوبن! باید انجام بشن و امیدوارم به خوبی از پس شون بر بیام.


آقااا...چقد شوپن خوبه...چقد خوببببهههههههه


گلخونه ۱

گلخونه۲

گلخونه۳

صدا

فردا بخش رو خواهم پیچاند ، به صورت نیمه قانونی!

پس فردا هم به صورت قانونی تعطیلیم ، روز قبل امتحان! از اون موهبات این بخشه که تقریبا توی هیچ بخش دیگه ای نصیب مون نمیشه!

امروز که گذشت ، قرار بود کنفرانس بدم. دیروز رو هم به صورت قانونی ، بخش نرفتم و کل روز رو مطلب آماده کردم و اسلاید آماده کردم. بهترین اسلایدهایی بود که تاحالا آماده کرده بودم. کلی افکت  و عکس و طراحی گذاشته بودم وسط اسلایدا! با کی نوت لپتاب درست کرده بودم و به خاطر این که روی سیستم ویندوز نمیشه کی نوت رو باز کرد ، به فیلم اکسپورتش کردم !‌ کل روز وقتم رو گرفت. امروز که رفتم و فلش رو وصل کردم به سیستم کلاس ، فلش رو نخوند ، فلش منشی رو هم نخوند . بعدش حتی فلش «پ» رو که داشت قبل من اراِئه میداد و فلشش روی سیستم بود رو هم دیگه نخوند! کلا سر لجاجت داشت بامون سیستم. استاد گفت مشکلی نداره و قرار شد اسلایدا رو براش ایمیل کنم.خلاصه که زحمات یک روز ، اونم توی هفته ی منتهی به امتحانم ، بر باد فنا رفت ، که البته زیاد برام مهم نیس.


دارم Imagine از جان لنون رو میشنفم

بعضی آهنگا هستن ، که باید همه چیز دست به دست هم میداده تا اونقدر خوب بتونن از آب در بیان.

Bésame mucho از آندره بوچلی ، از اون آهنگاس ، انگار واسه چند دقیقه ، خدا ، صداش رو توی حنجره ی بوچلی امانت گذاشته! اگه یه روز بخوام صدای خدا رو بشنفم ، انتظار دارم صداش ، به همون حزن ، مهربونی و امیدواری صدای بوچلی توی این آهنگ باشه...مخصوصا وقتی از عمق روحش ، Besame mucho رو به زبون میاره...

الان دارم میشنومش

و اونقدر توی این نیمه شبِ   نیمه تاریکِِ   اول مردادی ، به عمق تک تک سلول های وجودم نفوذ میکنه صداش که حد نداره...




مهتاب

دارم اپیزود ۱ دیالوگ باکس رو میشنفم
حس پاییز رو دارم
داشتم اسلاید میساختم ، همزمان موسیقی گوش میدادم
اتاق تاریکه ، بازم مهتاب نورافشانی میکنه ، دوست داشتم یه جایی فراتر از ذهنم این تصویر رو جاودانه میکردم
کاش حافظه رو میشد درباره ی بعضی چیزا دریغ میکردیم ، واقعا حوصله خیلی چیزا رو دیگه نداره آدم!
دیشب ، کتاب « بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم» از دیوید سداریس رو شرو کردم
فردا رو از بخش مرخصی گرفتم ، پس فردا ارائه دارم ، آخرهفته هم امتحان!
ببین
امشب ، مخصوصا این چند دقیقه ش ، به کل روز می ارزید ، ذهنم خیلی آروم بود ، فکر کردن به پاییز ذهنمو آروم کرد ، و دیدن مهتاب و نور نقره ایش ، و غزل منزوی ، و تاریکی