یک سال دیگر هم گذشت …خوب است که نگاهی به کارنامه ی کارهایمان بیاندازیم و ببینیم در این ۳۶۵ روزی که گذشت چه کردیم و چه نه…
موضوعی که از اول سال سعی کردم بخشی از ذهنم را درگیرش کنم و بخشی از زندگی ام را برایش در نظر بگیرم خواندن و نوشتن بود…نه خواندن و نوشتن درسی ، که جزو لاینفک و اجباری زندگی ام بوده و هست….خواندن و نوشتن غیر از امور درسی روزمره…به دوازده ماه گذشته که نگاه می کنم می فهمم علی رغم تمام کاستی هایی که داشته ام باز هم به نسبت وقت و فرصتی که در اختیار داشته ام خوب خوانده ام و خوب نوشته ام…!
اولین کتاب امسالم سر و ته یک کرباس از مرحوم محمد علی جمال زاده بود…کتابی که هنوز که هنوز است طراوت و تازگی نثر زیبایش در ذهنم باقی ست…کتابی که به تمام معنا از خواندنش راضی ام و شاید اگر در زندگی ام فرصت یابم بار دیگر نیز آن را بخوانم…
بازی سرنوشت و آرش کمانگیر هم دو کتاب دیگری بودند که در بهار خواندم…کتاب هایی که هرکدام شیرینی و جذابیت خودشان را داشتند…بازی سرنوشت داستانی رمان گونه با درون مایه ی عاشقانه ی تاریخ محور و آرش کمانگیر داستانی حماسی و پرصلابت…
تابستان با بینوایان گذشت و خاطرات یک الاغ و جای خالی سلوچ…رمان هایی که آن قدر برایم جذبه داشتند که تا نیمه های شب بیدار می ماندم و زودتر از آنچه که انتظار داشتم تمامشان کردم…بینوایان که هر چه در وصف زیبایی و قدرتش بگویم کم گفته ام…رمان عشق و حماسه…زیباترین کتابی که تاکنون خوانده ام…کتابی در نهایت روانی،زیبایی،احساسات…پیوند های بین اجزای کتاب به نحوی قوی و زیبا بود که هنوز که هنوز است وقتی به یادشان می افتم انگشت حیرت به دندان می گزم! خاطرات یک الاغ…! کتابی با ژانر طناز و با نثری ساده و روان و زیبا که خواندنش در مایه های کتابی برای کودکان بود!جای خالی سلوچ…کتابی با زبان و نثر عامیانه ی نزدیک به زبان شهر خودم…کتابی که دولت آبادی به زیبایی هرچه تمام تر جزییات زندگی مردم یک روستای اسیر بدبختی را در آن به نمایش در آورده است…
شهریور با دو کتاب از دکتر شریعتی…علی حقیقتی بر گونه ی اساطیر و پدر مادر ما متهمیم…کتاب هایی که با تیزبینی مسایل مربوط به مذهب و جامعه را مورد کنکاش قرار داده بود …
پاییز با نامه های آسیاب من اثر آلفونس دوده و دید و بازدید جلال آل احمد گذشت….دو کتاب با نثری سلیس و با داستان هایی زیبا و با طراوت…
بهمن ماه با سیر بی سلوک بهاالدین خرمشاهی گذشت…کتابی با مقاله هایی زیبا و خواندنی درباره ی زبان و موضوعات دیگر…و الان هم مشغول خواندن دو کتاب دیگر…!یک لیوان شطح داغ از احمد عزیزی و رمان چهار جلدی خاطرات یک پزشک اثر الکساندر دوما…کتاب هایی که امیدوارم بتوانم به سرانجام برسانم…
موارد بالا کتاب هایی بودند که در زمینه ی نثر و رمان و …خوانده ام…!کتاب ها ی منظوم و مجموعه های غزلیات شاعران مختلف را هم باید به آن ها اضافه کرد…تا ببینیم چه می شود!
دایی هر چند روز یک بار به کندوها سر می زد…خدا خدا می کردم من هم بتوانم همراهش به سر کندوها بروم…آتشی روشن می کردیم…داخل دستگاهی که اسمش را نمی دانستم و هنوز هم نمی دانم (!) زغال ها را می ریختیم…می شد سلاحی برای گیج کردن این حشرات تیز و تند! دایی کلاه و دستکش و لباس می پوشید…شانه های پر از شهد و عسل را بیرون می کشید…هرچند هر مرتبه ده ها بار از نیش این حشرات مستفیض می شد اما باز هم با زنبورهایش مهربان بود…دوستشان داشت…شانه ها را مقابل آفتاب می گذاشتیم …موم تازه …عسلی به شیرینی عشق…همه و همه آن قدر دل پذیر و مطبوعند که هنوز که هنوز است یادشان به روشنی در ذهنم باقی مانده است…یادش گوارا…!
بوی عید می آید…بوی طراوت…بوی سرزندگی …عشق …مهربانی…
امشب حرف از بچگی ها شد…یادم است پسربچه ای بودم تا حدی شور و شر…تابستان بود...صبح و عصر کارمان فوتبال بود…عشق می کردیم!صبح دیروقت بیدار می شدیم و تا دم ظهر پشت سر هم فوتبال…ناهار می خوردیم و عصر باز دوباره شروع می کردیم …تا شب! عرق می کردیم …آنقدر که وقتی الان به آن لحظات فکر می کنم بدنم به خارش می افتد!یک پارچ بزرگ آب را یک جا سر می کشیدیم …دیوانه بودیم!دیوانه ی فوتبال و کودکی و تمام خوشی های تکرار نشدنی اش…
همیشه دوست داشتم در میان گل ها بنشینم و قلمی ، کاغذی ، نامه ای ،کتابی در دست بگیرم و مدام بنویسم و بنویسم و بنویسم و بخوانم و بخوانم و بخوانم...همیشه خوش داشتم هم آغوش بوته های سرسبز و گل های اقاقی غزل بسرایم و رباعی بخوانم...گاهی به این مقصود زیبا دست می یافتم و گاهی من می ماندم و یک دنیا حسرت دوری از عطر لاله ها و چهچهه ی بلبلان...من می ماندم و روزهایی در فراق عاشقانه های خودساخته ی زیباتر از بهشت...
اما...اما این روزها تنها خواسته ی من جدایی از جمعیست که به همه چیز می اندیشد جز انسانیت و آزادی و عشق...گاهی آن قدر تفکرات سخیف و پست عده ای بی روح و عاری از محبت آزارم می دهد که آرزو می کنم تنها ترین انسان روی زمین باشم ولی در بین چنین تجمعات مسخره ای نباشم...گاه عادت نامردمان این جامعه به رذالت و اصرار عده ای بر فرهنگ بی فرهنگی آن چنان گلویم را می فشارد که گویی همین انگار مرگ شیرینم فرا می رسد...
گاه از خدا یک بغل تنهایی معطر می خواهم و یک نگاه پر از مهر ...و تنها همین است که مرا به زندگی امیدوار می کند...که من در جمع اغیار بس غریبم…!