پریشب باران خوبی آمد…هوا بوی بهشت می داد…صبح که بیدار شدم دیگر نخوابیدم…زدم بیرون…دوچرخه را برداشتم و در هوای باران خورده تا خاکریزهای بالای شهر که نزدیک خانه بود رکاب زدم…از دوچرخه پیاده شدم…رفتم بالای خاکریز…به شمال چشم دوختم…زادگاهم را می دیدم…دامنه ی کوه را دیدم که باران خورده به نظر می رسید…قله های در میان ابر غوطه می خوردند…به دهانه ی دره مانند آهوبم نگاه کردم…غرق در مه بود…فکر می کنم ابرها آن قدر پایین آمده بودند که می توانستند زمین تشنه ی این روزها را در آغوش بگیرند و شبنم بر گونه های خاک بیفشانند…زیبا بود دویدن در دل ابرهای بهار…
خورشید را دیدم که از کرانه ی آسمان بالا می آمد…در میان ابرها می رقصید و پرتوهای نگاهش را به زمین هدیه می داد…نسیم خنک صبح بهار آن چنان مطبوع و روح انگیز بود که به جای آنکه تن را بیم سرما بلرزاند آرامش و عافیت نصیب روح و جسم می کرد…
خورشید از پشت ابرها بیرون آمد و تمام رخ جلوه گری کرد…بر دوچرخه نشستم و رکابی در اطراف پارک زدم…ریه هایم مدت ها بود که از هوای تیره رنگ کلان شهر به تنگ آمده بود…وجودم را از طراوت و پاکی و خنکای هوای صبح انباشته کردم …نان خریدم و به خانه آمدم …چای شیرین و نان گرم و پنیر و سمنوی شیرین و جان افزا…
پ ن : این روزا حتما صبح زود پاشین برین بیرون ورزش کنین…هوا عالیه…مبادا از دست بدین طراوت این ساعت ها رو…!
مثل باران بهاری که نمی گوید کی...
بی خبر در بزن و سرزده از راه برس...!
" آرش مهدی پور"

زندگی به قلم شما چقدر زنده هست! زیبا....مثل رویا...
خیلی ممنونم از لطفتون...
شعر و مطلب عالی بود.
لذت بردم.
دستمریزاد محمد جان5
ممنونم دکتر جان...
سلام
خداقوت مطالبتون پر از انرژیه درسته این روزا استفاده کردن از هوای بهاری اون هم صبح زود خیلی لذت بخشه
ممنون از یاد آوری
موفق باشید
سلام...
ممنونم از شما...
ایشالا همیشه شاد و تندرست باشین...