ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
نشستم کنار پنجره...بارون میاد...خیلی قشنگ ، لطیف ، و فقط صدای بارون رو میشنوم ...
چرا وقتی بارون میاد ، همه ی غم عالم انگار میباره توی دل آدم...نه این که بارون بد باشه ها...نه...فقط نمیدونه چرا هیچوقت موقع بارون اومدن ، دل آدم یه طوری میشه...اصلا نمیشه گفت چطوری...دل آدم تنگ میشه؟غمگین میشه؟یهو ته دل آدم خالی میشه...؟ شاید همه ی اینا...
بارون میباره و من نشستم کنار پنجره و فقط دارم مینویسم...هر از چند دقیقه ای یه آهنگی گوش میدم ، به صدای بارون گوش میدم ...فقط همین...
باران با زمزمه ی صدای تو آشناست
موج ، با گیسویت
خورشید ، با گیسوانت
و نسیم ، با تشویش نگاهت
گام هایت ، گذار ماه ، در شبِ مِه
نگاهت ، دغدغه ی خواستن و خودداری
چشمانت فاصله ی شراب و هشیاری
ـ هماره انگار کودکی اکنون از خواب برخاسته است ـ
دست هایت پیوند پنهان مهربانی و بهار
و شوق ریزش ، در تن آبشار...
بیا قدر خواستن
قدر عشق را
بدانیم...
#علی موسوی گرمارودی
شعر زیبا وعالی ای بود،...




خیلی خیلیییی ممنووونم



نظر لطفتونه
سلام ودرود برشما،...




دلتون شادو لب تون پرخنده،دکترمیم عزیز
سلام باران عزیز






ممنوووونم خیلی زیاد
دلتون بهاری