ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
امروز رفتم جلسه ی عصر شعر و ترانه...خیلی وقت بود که تبلیغ جلسات عصر شعر و ترانه ی تهران رو توی پیج آقای عبدالجبار کاکایی میدیدم و همیشه حسرت میخوردم که کاش میتونستم این جلسات رو شرکت کنم ، تا این که توی این شهر هم این جلسه برگزار شد ، با حضور استاد محمدعلی بهمنی ، عبدالجبار کاکایی ، غلامرضا طریقی ، سعید بیابانکی ، استاد کیوان ساکت ، و رونمایی که از کتاب روزگار من و شعر ، اثر احمد امیر خلیلی ، مشتمل بر شصت و سه روایت از زندگی محمدعلی بهمنی...
خلاصه که جلسه رو رفتیم و یه مقدار هم دیر رسیدیم و با خیل عظیم مشتاقان مواجه شدیم!داخل تالار که جا واسه سوزن انداختن نبود و مجبور شدیم بیرون تالار ، بشینیم روی صندلی و از ال سی دی ببینیم جلسه رو ! حدود یک ساعتی نشستیم و بعد تصمیم گرفتیم رفع زحمت کنیم! موقع رفتن هم یه نگاهی انداختم به کتاب روزگار من و شعر، اول قصد خریدش رو نداشتم ولی بعد که نگاهی انداختم به کتاب ، دیدم که کتاب جالبی میتونه باشه ، و خریدمش...
اومدم اتاق و تورقی کردم کتاب رو ، و حین ورق زدن ، عطر کتاب نو به مشامم رسید...آه...امان از عطر کتاب نو...من رو برد به یه فضای عمیق و خلسه آور و نوستالژیک ، مخصوصا که جنس کاغذش ، ازین کاهی مانند های خوش دست و معطر بود که من دوست دارم و چشمای رنجورم رو هم اذیت نمی کنه...!
یه جمله ای نوشته بود ، حین ورق زدن بهش برخوردم ، جالب بود برام...:
ما آن قدر از معنا و اصل ، دور شده ایم که برگشتن به آن ذات اولیه تقریبا غیر ممکن است...
موقع خوندن یکی از فصل ها ، به نام وقتی هوا ابری میشه ، که در باب دلتنگی بود ، ترانه ای به چشمم خورد که قشنگ بود ، و وقتی خوندمش یادم اومد که مرحوم ناصر عبداللهی هم این ترانه رو خونده...
یه روز دلم گرفته بود
مثل روزای بارونی
از اون هواها که خودت
حال و هواشو میدونی
اگه بشه با واژه ها
حالمو تعریف بکنم
تو هم من و شعر منو
با هم حست می خونی
یه حالی داشتم که نگو
یه حالی داشتم که نپرس
یه تیکه از روحمو من
جایی گذاشتم که نپرس
یه جایی که می گردم و
دوباره پیداش می کنم
حتی اگه کویر باشه
بهشت دنیاش می کنم
اسم قشنگ شهرمو
تو می دونی چی میذارم
دونه دونه کوچه هاشو
به اسمای کی می ذارم؟
آخه تو هم مثل منی
مثل دلای ایرونی
وقتی هوا ابری میشه
حال و هوامو می دونی...!
عععع.جناب کاکایی واسه؟میش قاسِ؟ایلام.،..چقدر ایام و درختایوبلوطش رو دوست دارم

بعله بعله...جناب کاکایی عزیز ...

بابا از زمان جبهه از جنگلای بلوط ایلام خیلی تعریف میکنه...میگه تموم کوها پر بوده از بلوط...
نمیدونم با این وضع جنگلا تو ایران ، هنوزم چیزی از درخت بلوطا باقی مونده یا نه...خداکنه هنوز باقی مونده باشه
حاصل عمر #گابریل_گارسیا_مارکز (نویسنده بزرگ کلمبیایی) از زبان خودش :
در ۱۵ سالگی آموختم که مادران از همه بهتر میدانند، و گاهی اوقات پدران هم.
در ۲۰ سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایدهای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.
در ۲۵ سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم میکند.
در ۳۰ سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.
در ۳۵ سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد؛ بلکه چیزی است که خود میسازد.
در ۴۰ سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام میدهیم دوست داشته باشیم.
در ۴۵ سالگی یاد گرفتم که ۱۰ درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق میافتد و ۹۰ درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان میدهند.
در ۵۰ سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بد ترین دشمن وی است.
در ۵۵ سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
در ۶۰ سالگی متوجه شدم که بدون عشق میتوان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
در ۶۵ سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز که میل دارد بخورد.
در ۷۰ سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است.
در ۷۵ سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر میکند نارس است، به رشد وکمال خود ادامه میدهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است، دچار آفت میشود.
در ۸۰ سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
در ۸۵ سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست.
به جمع ما بپیوندید
سلام
بسیار ممنونم از شما