ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دیروز رفتیم تئاتر ، با بچه های گل فیزیک! تئاتر خوبی بود و خوش گذشت ، چند تا از بچه ها و رفقای دیگه رو هم دیدیم و احوال پرسی کردیم و گپی زدیم ! بعد ، با «پ» رفتیم تا کلبه ی چوبی ، دو تا چای نبات سفارش دادیم ، و دو تا کیک ، پویا کیک تر سفارش داد که خیلی خوشمزه بود...نشستیم روی یه نیمکتی و صحبت کردیم با هم...بعد هم رفتیم تا کتابخونه دانشکده و یه چرخی زدیم با «ح»و «و» ، بین کتابا ، و رفتیم تا گروه فیزیک و بعد هم برگشتم اتاق!
امروز ، خیلی خسته بودم ، هم دیروز و هم دیشب خیلی کم خوابیده بودم...سر درمانگاه ، سرم قیلی ویلی میرفت ، کل تایم درمانگاه رو وایستاده بودیم ، از شدت کوچیک بودن اتاق و تعداد زیادمون! استادمون البته خیلی خوب بود...یه مرد در اوایل کهنسالی ، (مث عمو بزرگه تقریبا) موها سفید ، هیکل نسبتا خوب ، شیکم یه مقدار جلو ، سیبیل هم داشت ، با ریشی که دو روز از تیغ زدنش میگذشت ، چشما پر جذبه ، و یه صدای پر ابهت اما مهربون! گفت هر روز صبح ، ۵ بیدار میشه و میره یه ساعت شنا میکنه ، توی استخر آستان قدس ، بعد هم صبحونه ، معمولا کله پاچه ! بعد هم میره سرکار ، چند جای خوب واسه ی تفریح توی ییلاقات معرفی کرد ، مث دره ارغوان ، از ماجرای سفر جالبش با دوستش در دوره دانشجویی ش گفت برامون ، و گفت از عمرتون درست استفاده کنین و قدر این روزاتون رو بدونین ، بهش غبطه خوردم که این طوری زندگی میکنه و میتونه این طوری زندگی کنه! آخر سر هم آدرس چند تا طباخی خوب ازش گرفتیم ، یکی ش توی فرامرز عباسی بود! توی دفترچه ای که نکات راند و درمانگاه رو مینوشتم آدرس دقیق شون رو نوشتم!! شاید بریم همین روزا یه بار!
هفته قبل ، یه روز که مورنینگ نداشتیم ، همگی زدیم بیرون از بخش ، رفتیم قهوه خونه کنار بیمارستان ، هوا هم سرد بود و پاییزی! چهارده تایی چپیدیم توی قهوه خونه و چای واسه مون آورد و املت خوردیم ، خیلی چسبید ! صاحاب قهوه خونه یه پیرمرد موسفید کم حرف بود ، برخوردش هم خوب بود! فردا پس فردا که روزای آخرمونه این بیمارستان هم شاید بریم یه سر دوباره اونجا...
این هفته میرم خونه ، اگه مشکلی پیش نیاد البته ، از بعد عید نرفتم ، مامان گفت برگ های درخت مو(مِیم خودمون) دراومده و آماده س واسه دلمه! گل محمدی هم آخر گلاشه ، و شاید برسم چند تا از گلاش رو ببینم...اگه بارونی نیاد و هوا خوب باشه شاید یه دوری برم بزنم بیرون ، روستاهای بالا...دلم واسه کتابخونه هم تنگ شده...مشتاقم برم و وسط قفسه های کتابا یه کم وول بخورم دلم به حال بیاد!
آنچه را عاشقانه دوست میداری
بیاب
و بگذار تو را بکُشد
بگذار خالیات کند
از هرچه هستی
بگذار بر شانههایت بچسبد
سنگینت کند
به سوی یک پوچی تدریجی
بگذار بکشدت
و باقیماندهات را ببلعد
زیرا هر چیزی
تو را خواهد کشت
دیر یا زود
اما چه بهتر
که آنچه دوست میداری
بکشدت
چارلز بوکوفسکی
همیشه به گردش و


)چه برنامه ی روتین و
این شیکم شونم تو این سن سال بهشون میاد
اون شنا و
همون چای کفایت میکنه،که بشوره ببره





تفریح دکتر میم جان
خدا اینجور استادا رو حسابی نگهدار باشه(حالا مثلا ما عمو بزرگه رو دیدیم و؛خان عمو شیکم نداره اصن
باحالی داشتن.
سوخت ساز بدن رو خیلی خوب ترکیب کردن.اصولا شنا مثال کشتی گرفتن انرژی میگیره و
کله پاچه باعث میشه سیرسیر ،سرکار بمونه و
مجبور نشه باشیکم گرسنه سرکاربمونه و
چیزمیز مزخرف بخوره ،که همه اش برای بدن مُضِرِ
چقدر خوب گفتن؛بله،زندگانی رو باید زندگی کرد دکتر جان
آفرین،اینجور همگی زدن بیرون خیلی خوبه...
گاهی بی هوا بزن بیرون
هوا محشرو
به قول استاد صالحی ؛خدایی کن
درخت رز توی حیاط ما هم،برگ دار شده و
یه خوشه انگورهم زده
این شعر عمو چارلز قشنگه
خیلی ممنونم حضرت باران جان




با یه اخم و ابهت مخصوص خودشون 













بعله ، یاد عمو بزرگه خودم افتادم اصن وقتی دیدمش!
اصن تعجب کرده بودم واقعا...آدم خیلی باید انرژی داشته باشه و برنامه ریزیش درست باشه که این چنین برنامه ای رو پیاده کنه ها...به خودم که نگاه میکنم میبینم توی اون سن نهایتا بتونم یه بیست دقیقه پیاده روی کنم نهایتا ، اونم با عصا!
بعله ، احسنت بر استاد صالحی عزیز
خوشه انگور
خیلی هم عالی...سلام ما رو به رز برسونین
یادش بخیر خونه مادربزرگم یه درخت مو داشت. همیشه قبل ازینکه انگوراش برسن، ما نوه ها همون غوره هارو میکندیم میخوردیم اصولا دیگه چیزی واسه انگور شدن باقی نمی موند
این شعرو هر وقت میخونم خیلی غمگین میشم چون احساس میکنم خیلی درست میگه اما خب غم قشنگیه
من که خیلی وقته غوره نمیخورم!قبلا هم زیاد نمیخوردم البته ، ولی خود انگور یه چیز دیگه س اصن!
بوکوفسکیه دیگه ، دوسش دارم ، و نوشته هاش خیلی روحمو قلقلک میده...