شب، نیمه شب، موسیقی friday's soldiers II و سایر موسیقی های پلی لیست سوندکلود
بازگشته ام، در نیمه شبی، و از ورای شب ها و روزهایی که گذشته اند، از ورای روزها و شب هایی که به معنای واقعی زندگی کرده ام، و در این معنای واقعی زندگی، معنای شادی، غم، لذت، رنج، محبت، آرامش، و بسیاری دیگر از احساسات انسانی را دریافته ام. بازگشته ام، و گویی آرنج ها نهاده ام بر میز کافه ای دنج، و مشغول شنیدن موسیقی ملایم در حال پخش هستم، و به گلدان های ردیف کنار پنجره ی آفتاب گیر کافه نگاه می کنم، و به تمام خاطرات می اندیشم، و لبخندی که از این خاطرات بر لبانم می نشیند را دوست دارم. بازگشته ام، به مثابه ی نوری که از منشور می گذرد و به طیف رنگینی مبدل می شود، و تمام احساسات و افکارش را بر روی کاغذ سپیدی می افشاند، و به زندگی باز خواهم گشت، به مثابه ی طیفی که همه ی احساسات، افکار، خاطرات و درونیاتش را دوباره ترکیب می کند و نوری می شود انسان گونه، و چه معجزه ای فراتر از این بودن و ماندن و پیش رفتن.
انگشت هایم بر صفحه می لغزند و نت های موسیقی بر خیالم. شب را همیشه دوست داشته ام. به آرزوهایم می اندیشم و به تمام لبخندهای صمیمانه ی بعد از یاداوری شان.
از اندیشه چه خبر؟
جمله ای را به یاد می آورم از مکالمه ای با دوستی، که از نیچه نقل کرد: اراده ی معطوف به قدرت. و اندیشه ای که در پس این عبارت شکفته شد: اراده ی معطوف به قدرت، زندگی، عشق، هنر، خوشی. و گمان می کنم این عبارت را کسی می تواند درک کند، که روزی توانسته باشد از خاکستر وجودش، ققنوسی را برافروخته باشد.
از کتاب ها چه خبر؟
بهترین ها را خوانده ام، از برادران امیدوار گرفته تا زندگی،جنگ و دیگر هیچ فالاچی، و دایی جان ناپلئون، و هنر سیر و سفر، و همسایه ها، و چندی دیگر. این بار هم پدران و پسران تورگنیف را شروع کرده ام.
همین. زیاده عرضی نیست.
اخرین ساعت های مهر ۱۴۰۱
شب
در مسیر تهران به مشهد، از دو سو کویر، از شش جهت تنهایی و تاریکی!
موسیقی The Leftovers در دور تکرار، برای شاید صدمین بار در 24 ساعت گذشته
چشم ها: کم فروغ، گرم، نمناک! خیال: گریزان!
چشم هام را به دوردستِ ناپیدا در تاریکی و افق میدوزم، به 144 ساعت قبل فکر میکنم که در چنین شرایطی، سفری را آغاز کردم که هیچ از اتفاقات و سرانجامش نمیدانستم و خودم را چون کاغذپرانی، به آغوش نسیم سپردم، و اکنون، در اینجا، در این زمان، شش روز از آن آغاز گذشته و قلب، روان و روحم سرشار از تداعی هایی است که آن چنان زیبا، لطیف و دوست داشتنی است که برای فقدان لحظه لحظه ی شان، و با یادآوری هر ثانیه ی شان، اختیار چشم هایم از کف می رود. لحظاتی که آنقدر برایم دوست داشتنی اند که حتی خاطرم یارای پذیرفتن و یادآوری شان را ندارد. شش روزِ امن را تجربه کردم، شش روزی که به گمانم هیچگاه برایم تکرار نشوند، که لحظه لحظه اش برایم زیبایی بود، و عزیزانی که هر کدام شان ، با کلام، حضور، محبت، و زیبایی روحشان، مرا به زندگی امیدوار کردند، و منِ خسته ی از همه جا بریده ی اندوهگینِ ویران، با حضورشان و اکنون، با به خاطر آوردن شان، ترکیبی میشوم از شادی، دلتنگی، و اندوهِ هجران.
لبخند، برایِ یادآوری مصلا، پل طبیعت، باغ کتاب، میدان انقلاب، زندان قصر، کتابِ اسم، عمارت یار، موزه ی مقدم، چهارسو، سی تیر، خیابان فردوسی و ماه بر فرازش، پارک لاله، انتشارات امیر کبیر، غروبِ دریاچه، و تمام قدم زدن های بی وقفه، صحبت های آرامش بخش، لبخندهای دوست داشتنی، و اشک های باارزش این روزها و شب ها، که اوجِ زندگی بود و ناب ترین و شفاف ترین لحظاتم تاکنون، که یادشان صندوقچه ی بلورینِ شفاف ارزشمندی بود در خاطرم، برای همیشه، برای ابد، برای ابدیت.
خودم را به موسیقی می سپارم، چشمانم را می بندم و به آینده ای فکر میکنم که امید، خورشیدِ روزها و ماهِ شب هایش خواهد بود.
نشسته ام توی همون تاریکی، اینبار بی مهتاب، با نور اندک صفحه ی لپتاب و برگ های گل های مبهم در اندک نور اتاق.
اولافور میشنفم.
هفته ی قبل رفتم روی پشت بوم، امشب هم. چند تایی صورت فلکی جدید دیدم. امشب اما نه، که آلودگی نوری زیاد بود. دو سه بار طلوع زیبای ماه رو از افق مشرق در نیمه شب دیدم ، خیلی خیلی قشنگ و جنون آمیز. صادقانه و شفاف می پرسم، سوالی رو که خیلی وقته در ذهنم جاریه، این جنون و عطش و حالات روانی عجیبی که هنگام دیدن ماه، مخصوصا هنگام طلوع و غروبش بر من مستولی میشه، آیا برای بقیه ی افراد هم اتفاق میفته؟ واقعا برام عجیب و درک نشدنیه. چی شده و چی میشه که این اتفاقات، این افکار مبهم، این خلأ ذهنی در خیالاتم بوجود میاد، این حجم غم مبهم که هیچ منشایی براش نمیشناسم، این حجم اندوه عجیب که تمام وجودم رو تسخیر میکنه، بی اونکه بفهمم از کجا اومده و اصلا چرا اومده. خیالاتی که هیچ وقت گریبانم رو هنگام دیدن اون زیبایی ها رها نمیکنن...
میگفتم، کاش پروانه بودم ، یا پرستویی در تکاپوی مهاجرت.
لارنس دارل، در رمان لبه ی تیغ رو خیلی دوست دارم. اونجا که دل کند، سفر کرد، ناپدید شد و بازگشت. این روزا در پی ناپدید شدنم. در کشاکش نزدیک شدن و دور شدن به دوستام، فاصله ام رو از بسیاری، در دور ترین حالت خودش قرار میدم ، تنهایی رو به مثابه ی مغاک بی انتهای ناشناخته ای طی میکنم و روز به روز بیشتر و بیشتر در اون فرو میرم، پذیرفتنی و بی عذر و شکایتی.
محمود درویش، میگفت:
سلام علی قصیده التی ضلت قافیتها بعدک
سلام بر قصیده ای که قافیه اش بعد از تو گم شد...
بستن چشم ها، موسیقی اولافور، گشودن چشم ها، آسمون تاریک، خنکای شب تابستونی، بستن چشم ها، بستن چشم ها، بستن چشم ها...
باران، سحر بیست و چهارم رمضان، هوا ابری، صدای پرنده ها، موسیقی های سوند کلود، سرما، بوی رطوبت، تاریکی.
خسته ام می کنند، آدم ها، حرف ها، مناسبت های انسانی. دوست دارم یک مدت خالی باشم، از همه چیز و همه کس و همه ی فکرهای غم آور و سنگینی که مدام شانه هایم را می خراشند. خسته ام از توجیه ها، از دروغ ها، از حرف های مدام، از تمام تکه کلام های تکراری مضحک، از تلاش برای خندیدن و سرکردن لحظه هایی که گذشتن شان همانقدر اندوهگینم می کنند که نگذشتن شان.
دست هایم را نگاه می کنم مدام، چشم هایم را، موهایم را - سپید و سیاه - ، و شقیقه هایم را. من، خودم را حرام کرده ام، تمام رگ ها و پیوندهایم را، اندیشه هایم را، لحظاتم را، حرف هایم را، رگ هایم را، ذره ذره ی خونم را. من ، حرام شده ام و تمام وجودم را انگار حرام کرده ام، حتی همین اشک ها و نگاه هایم را. به گذشته ام می نگرم و جز چند ساعتی و شاید چند روزی، بیشتر در خیالم زنده نیست. جستجوهایم برای زمان از دست رفته و زندگی گذشته، به خلأیی تاریک بر میخورد با اندک نور شمعی انگار.
چشم هام را می بندم، بندهایی را به دست هایم احساس می کنم ، و به پاها و گردن و پیشانی و پیکرم. بندهایی که مرا به نیستی وصل کرده اند و تقلایم را می بینم برای گسستن و رها شدن و در تاریکی ابدیت رها شدن.
به یاد زندان قصر می افتم و دخمه های تاریک و نمور و سرد و تنگ و تاریک اش. و آرزو می کنم کاش می شد شب هایی را به دور از تمام صداها و زحمت ها، در آن سلول ها پرتاب می شدم، و می توانستم خودم را خفه کنم با فکر، که شاید آن موقع، از تباهی و بیهودگی ام ناراضی نمی شدم.
نوشتن برایم مانده، و اندیشه. این دو آخرین سنگرهایم شده اند، روز به روز هم کمرنگ تر. پس از آن ها سکوت است و تاریکی و خلأ. لذت ها برایم مرده اند، خوردن و خوابیدن و نگریستن و بوییدن و شنیدن و سخن گفتن، برایم تبدیل شده اند به سق زدن تکه نان خشک جوین کاه آلوده ای، بی هیچ لذتی و با احساس تام و تمام عق زدن های پی در پی. خاکستری، خاکستری، خاکستری.
دلتنگم
دلتنگ بعضی چیزها که هیچگاه دلتنگی شان تکراری نمی شود، و یادشان، و حضورشان.
راستی!
جستجو تمام شد. و حالا من باید به جستجو بیفتم، به جستجوی زمان از دست رفته ی زندگی خویشتنم، و به جستجوی تمام لحظاتی که رد محوی بر خیال و خاطرم کشیده اند، همچون رد بخاری بر شیشه ای سرد، و اثرشان را و حضورشان را بازیابم ، هرچند سخت و دور و بعید باشند و در ابدیت غرق شده.
همان فضای تاریک و خنک اتاق و پنجره ی نیمه باز و جریان سیال و خنک و زنده و نم دار هوای نیمه شبی فروردینی که از هزار کوه و دره و درخت و گل و ابر، برخاسته و از ورای توری نازک پنجره می گذرد و بر ساعد و انگشت ها و شاخ و برگ ها می نشیند، در همراهی با موسیقی های آرام شبانگاهی سوندکلود.
بامداد سحر سومین روز از ماه مبارک.
سفره ی افطار امشب را، بر روی میز پهن کردم. کنار گلدان یخ و حسن یوسف و پتوس ها و قاشقی و سانسوریا و شاخ بزی و روبروی شاخه های گندم طلایی. با ربنای استاد شجریان ، و نان و پنیر و خرما و گوجه و چای افطار کردم. و بعد از ربنا، موسیقی های پلی لیست از موسیقی سینماپارادایزو به بعد، به یاد ایام زمستانی که گذشت و لبخندهای نیمه حسرتبار و اندوهناک آمیخته با شادی.
سحری ها، مرا مشخصا به یاد یک حس عمیق درونی شده ی قدیمی لذت ناک مهربانانه ی لطیف می اندازد، آنجا که در کودکی، نمی دانم چند سالگی، شاید ۷-۸-۹ سالگی، در آشپزخانه نشسته بودم ، و راه پله ها را هم می دیدم، و آلوده به خواب سحرگاهی، با چشم هایی نگران ، در کنار بابا و مامان و بی بی ، شاید کسانی دیگر، مشغول خوردن چلوخورشت قیمه بودم، بی آنکه هراس گرسنگی روز را داشته باشم. شبی که تنها به شوق لذت خوردن سحری و تجربه ی لحظه ای فراتر از تمام لذت هایی که تا آن هنگام نصیبم شده بود، از خواب برخاسته بودم تا برای خود آن دقیقه ها را رنگ کنم از عطر و بوی همچون ساعتی که هیچ گاه تکرار نمی شد ، و با غفلت و ناخوداگاه ، رنگ و عطری بر آن دقایق پاشیدم که پس از سالهای سال، هنوز در خاطرم زنده و به طرزی غریب، آشناست ، و با ترکیبی از اندوه و لذت و لبخند ، اشک بر چشمانم جاری می کند. یا سفره ی افطاری را که در خیالم هنوز انگار زنده است، با پارچ های شربت خنک و سرشارش، زولبیا و بامیه های شیرینش، نان و پنیر و ماست چکیده و سبزی های تازه اش، سوپ های داغ و خوشمزه اش، و غذایی گرم و لذت بخش، و دوره های قرآن واپسین ش، و سریال هایی که به شوق دیدنشان ، روز را می گذراندیم.
اینک منم ، در واپس تمام این خاطرات ایستاده ، تمام لحظات و احساسات شخصی شده و درونی شده ای که مجال تکرارشان نیست و امید بازیافتن شان. اما من اینجا ایستاده ام، با تمام این لحظاتی که بر من گذشته است، تمام لحظاتی که خاطرات شان، از سحر رفتن باباحاجی گرفته تا روزه های پر از شادی و لذتی که در خانه ی عمو و عمه و دایی و بی بی، دورهم افطار میکردیم، و تمام این خاطرات ، هم مرا می کشد و هم زنده ام می کند به بوی آن لحظاتی که گذشته است.
نمی فهمم چه می نویسم، نمی فهمم انگشتانم از چه کسی ، از چه مغز سرگشته ای فرمان می گیرند.
با تمام وجودم برای سحر های خانه ، برای آن سحری های سرشار از زندگی دلتنگم. و برای آن افطارهای زنده و رنگی.
مارسل پروست، بر مفهوم هنر به معنای زنده کردن تمام تجربیات ذهنی و شخصی ای که در پس هر حادثه ، اتفاق و شی حادث شده است تاکید داشت، این چند صفحه ی زیبا و عمیقی که در جلد هشتم جستجو، یعنی «زمان بازیافته» خواندم، آن قدر سرشار از لذت بود که حد نداشت. زیبا و زیبا و زیبا، و به مفهوم واقعی ، درکی از « زمان بازیافته » .
فیلم «آینه» ی تارکوفسکی را دانلود کردم برای دیدن، در چنین سحرگاهی.
این بار، رو به پنجره نشستم. صندلی رو در عرض میز گذاشتم و و طوری نشستم که گلها، شهر و آسمون روبرومه و خنکای هوایی که از پنجره وارد میشه مستقیم بر صورت و چشم هام شلیک میشه.
سوندکلود رو باز کردم و چند آهنگ جدید و آروم داره پلی میشه.
رخوت در تنم رسوخ کرده. ذره ذره ی لحظاتی که می گذرونم، سرشاره از بی میلی، فقط گذران و فقط برای گذران. از چیزی به هیجان نمیام و چیزی به وجدم نمیاره. می گذره و تنها گذشتنش هست که باعث میشه بتونم تحمل کنم. انهدونیا، اگه آدم بود، الان من بودم. تنها چیزهایی که برام مونده، و میتونه برام لذتی و گاه لبخندی و کلمه ای بر لبانم جاری کنه، لحظاتی هست که با دوستانم هستم - اون هم مشروط به اینکه بتونن من رو در این حالت تحمل کنن، و خودم هم میتونم که غیرقابل تحمل ترین ام - و لحظاتی که مشغول خوندن «جستجو» هستم و کشفی و زیبایی ای در میان سطورش حادث میشه.
پتوس ها روبروم ان. از دست پتوس ابلق ناراحتم. رشدش از یک سال قبل تا الان بیشتر از شصت سانتی متر نبوده. پتوس دیگه به بالای پنجره رسیده. بیلچه ی قرمز خریدم و باید گلدون پتوس ابلق رو عوض کنم ، یه گلدون یخ جدید هم میکارم و گلهای سانسوریا و حسن یوسفی که داخل آب گذاشتم رو هم می کارم.
گل هام رو دوست دارم.
مدت هاست به پرواز فکر میکنم. اینکه یک روز بتونم پرواز کنم، چه با بال های خودم و چه با بال های هواپیما - مضحک بود حرفم -
سال ها قبل ، کتاب پرواز شبانه ی آنتوان دو سنت اگزوپری رو خوندم. پرواز در شب چیز عجیبیه. دوست دارم تجربه ش کنم. این که در فضایی باشی که در اطرافت هیچ تکیه گاه و دست آویزی نداشته باشی، و شب هم باشه و هیچ چیز رو نتونی ببینی، نتونی ببینی که الان زیر پات - هزاران پا زیر پات - دریاس ، یا جنگل ، یا خاک ، یا کوه. و بی هیچ تعلقی و بی هیچ نگرانی ای ، و بی هیچ دانستنی، بری و پرواز کنی و معلق باشی در فضا و خنکااااا و سوز هوا به صورتت بخوره - یا به شیشه ی جلو - و خودت رو آزاد از همه چیز حس کنی ، بی هیچ چیزی که دست و بال ت رو ببنده و محصورت کنه، و طلوع فلق رو ببینی در کرانه ی شرق و زیبا و زیبا و زیبا. و تموم شدنی که انتظارش رو داری و دوستش داری. در جهان موازی خلبان ام. شاید خلبان جنگنده ی اف ۱۴ تامکت.
چه می پرسی از قصه ی غصه هایم؟
که از من تو را خود همین بس فسانه
که من دشت خشکم که در من نشسته است
کران تا کران، حسرتی بی کرانه...
بشنو:
موسیقی متن فیلم شکار
reunion
پشت میز در اتاق تاریک نشستم، پنجره رو باز کردم و خنکای مرطوب و بهاری بر ساعد و انگشت ها و کیبورد و برگ های گل ها میشینه، ابرا توی آسمون غوغا کردن، رعدها، هر از گاه زمین رو روشن می کنن. سکوت شبانه و خنکا و تاریکی ، جاریه، خلسه ناک و افیونی
دیروز کشیک بودم، همونطور که لحظه ی سال تحویل. مدت هاست مناسبتها برام غالب مفهوم شون رو از دست دادن، و علاقه ای در من برنمی انگیزن. به همین خاطر امسال ترجیح دادم هم لحظه ی سال تحویل و هم سیزده به در رو که هنوز اندک آیینی در خودشون جای دادن، کشیک باشم و به دور از هرگونه احتمال درگیری آیینی. اما، در این سکوت و خلوت و تنهایی و تاریکی شبانه ، این به ذهنم رسید که علی رغم این اندیشه که به همچین زمان های خاصی بی تفاوت شدم، شاید اتفاقا این آیین ها برام خاص تر و محترم تر شدند که ترجیح میدم برخلاف جریان تکراری ابتذال و وقت گذرانی های عادی شونده ، برای اولین بار در کشیک و بیمارستان این زمان رو به سر ببرم و خاطره ای ازشون بسازم که تا سالها در ذهنم زنده باشه، بر خلاف چند سال اخیر که خاطراتشون همچون ملغمه ای از یادها و جاها و افراد مختلف در ذهنم به تاریخ و فراموشی سپرده شد و شاید هیچ گاه هم یاداوری نشه...
این آسمون رو دوست دارم. این هوا رو ، این قطره های بارونی که روشنای اندک نورهای پراکنده رو منعکس می کنه.
گل حسن یوسف ، مخملین و بنفش شده ، گل قاشقی بعد از دو سال و نیم، شاخه ی سومی از خاک گلدونش روییده .
آسمان بارانی
با کمان رنگینش
در خوش آمدت طاقی
بسته رهگذارت را
چارپرترین شبدر
با تو هست و هر سویی
می روی و همراهت
می بری بهارت را...
حسین منزوی
ابرهای غلیظ و در هم فشرده کوه ها رو درنوردیدن و گاماس گاماس ، تمام پهنه ی افق ها و شهر رو مث مخمل سرد و مرطوب پوشوندن...حتی تا خیابون اون طرفی هم رسیدن ، حتی تا کوچه ی کناری و حتی تا پشت پنجره ی اتاق، ولی من ، فقط توی فاصله ی دور میتونم ببینمشون. برای همین پنجره رو باز میکنم و وجود لطیف ، سرد و خیس ابرهای سوغاتی از دریاهای دور رو استشمام میکنم و در آغوش میکشم، و اون ها رو به مهمونی اتاق تاریک و آروم و دنج خودم و موسیقی های ملایم نیمه شب هام دعوت میکنم ، که ببارن و ببارن ، مث ابرهایی که در دلم می بارن...
شهر در سکوت خفته، در میانه ی خلوتگاهی از تنهایی . موسیقی بال فکرم رو بسته و نمیذاره به بعضی جاها سرک بکشه و در عوض ، گاهی به سمت بعضی خیالات پرواز میده. آسمون سرخه و من نمیدونم دقیقا چی در ذهنم میگذره، نمیدونم دقیقا چی دارم مینویسم و نمیدونم دقیقا چیکار باید بکنم . فقط میدونم که چشم هام ، مثل ماهیِ قرمز درونِ تنگِ کوچیک، بی قرار و بی سرانجام ، از صفحه ی مقابلم به سمت آسمون سرخ نیمه شب میره و بااااز برمیگرده ، مثل اونگ ساعتی که انگار سال هاست کارش حرکته، عجیب و مداوم.
یک ترکیب تار و پیانویی امشب رضا فرستاد که مدام در حال شنفتنش هستم.
همین
زیاده عرضی نیست
کف نشین اتاق شدم. چند روزیه که به جای این که اغلب اوقات بشینم روی صندلی و پشت پنجره، میشینم کف اتاق، تکیه میدم به دیوار و فکر می کنم و با گوشی ور میرم و کتاب میخونم، هرچند کتاب خوندن روی صندلی و رو به فضای شهر یه چیز دیگه س!
الان هم نشستم کف اتاق، در تاریکی ، سکوت و تنهایی، البته، سوندکلود مشغول پخش موسیقی های بیکلام و آرومه...اتاق ، تاریکه و ماه ، گرد نقره ای میپاشه روی قالی ، دور از دستام...
این روزا، حوصله ی حرف زدن ندارم. هرکسی بیشتر از چند دقیقه حرف میزنه ، برام ملال آور میشه ، حتی گه گاه هم که بیرون میریم، ترجیح میدم سکوت کنم و حرف چندانی رد و بدل نشه ، و هراز گاه آهی و حرفی از ته دل، از عمق جان آدمی بالا بیاد و بیان بشه، و بیشتر وقت به سکوت و نگاه کردن به آسمون و برگ ها و درخت ها و دمنوش روی میز بگذره...حرف زدن زیاد برام ملال آور میشه و ذهنم رو خسته و بیحوصله میکنه... همین باعث میشه سکوت و کنج خلوت رو ترجیح بدم به شلوغی و سروصدا ، و شاید از دید بقیه حوصله سربر باشم براشون...هرچند خودم فعلا اینطوری راحت ترم.
جلد چهارم «در جستجوی زمان از دست رفته» رو شروع کردم، طرف گرمانت۲. بیشتر از قبل من رو جذب خودش داره میکنه، لحظه های تنهایی م رو که با این کتاب و با مارسل پروست و با خیالات و خاطرات ش و با مرور خاطرات و زندگی خودم گذشت رو هیچ وقت فراموش نخواهم کرد ، لحظاتی که باعث شد بیشتر به خودم ، و جهان اطرافم دقت کنم. اشک ها ، سکوت و خلوت این شب ها رو هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.
یک پلی لیست در سوند کلود ساخته ام و در حال تکمیل هست، آهنگ های بیکلام. برام ناب و دوست داشتنی هستن. موسیقی متن سریال دکالوگ که حدود ۵۰ دقیقه ست هم داخلش گذاشتم، و بارها و بارها دقیقه ی ۲۴:۳۰ تا ۳۳ ش رو گوش دادم. و کلی از آهنگ های دیگه ش رو.
نوستالژیا از تارکوفسکی رو دیدم. برام جالب بود و به فکر فرو برنده...
خاطرات ، خاطرات ، خاطرات...
این شعر از منزوی :
از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانی ست ، رو سوی که بگریزیم
هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم
تشویش هزار «آیا» ، وسواس هزار «اما»
کوریم و نمی بینیم ، ور نه همه بیماریم
دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی بریم ، ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم بیداری مان از خواب
گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم
من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم...
همون نمای همیشگی، همون حس و حال همیشگی و تکراری اما لذت بخش برای من ...مینویسم تا بعدها ، که این محیط رو نداشتم ، به یاد زیبایی ، آرامش و صفای این آلونک بیفتم و دلم براش تنگ شه...
نشسته ام پشت میز، گلدون جدید و بزرگ حسن یوسف ، گل یخ ، پتوس ها و گل قاشقی و سانسوریای قدکشیده ، کنار دستم هستن، همراه خوشه های گندم طلایی.
پرده ی پنجره رو کامل زدم کنار ، ماه شب سیزدهم ، در قلب آسمون میدرخشه...چقدر من عاشق ماه ام ...چقدر من ماه رو دوست دارم...نور نقره ای ش ، پنهان شدن گه گاهی ش پشت ابرهای پراکنده...ظرافت نورش و آرامشی که به من میده...و حرکتش که برام محسوسه و خنکایی که به محیط میده...نور ، از ورای پنجره ی باز ، میگذره و روی قالی و کتاب و لپتاب و گلها پخش میشه ، و کاش میشد این صحنه رو ثبت کرد برای همیشه ، در ذهنم این صحنه ها برای همیشه ثبت میشن...
خنکای هوا از پنجره میاد داخل ، هوا ، هوای پاییز شده . غروب ها ، از ورای این پنجره ها با ابرای گرفته و متراکم مغرب و خورشید پنهان پشت شون خیلی دیدنیه...آه از این غروب ها و از این هوا و از این آسمون....
سوندکلود ، مشغول پخش آهنگه...
امشب گلدون حسن یوسف رو عوض کردم. گذاشتمش داخل گلدون بزرگتر تا راحت تر باشه ، و سرشاخه های قدکشیده اش رو جدا کردم تا پر و بال بگیره .
اولین گلی که کاشتم ، کلاس دوم راهنمایی بودم، برای تکلیف درس حرفه و فن. توی تعطیلات عید ، یه گلدون سفالی برداشتیم و با کمک مامان ، یه قلمه گل حسن یوسف کاشتم و بردم مدرسه. محمدرضا گل گندمی آورده بود با برگ های دراز و سبز لطیف . هرکدوم از بچه های دیگه هم یه گلدون آورده بودن ، من هم حسن یوسف برده بودم، همه رو گذاشتیم لبه ی پنجره و یه نمای خیلی قشنگ درست شد. تا خرداد گلدون ها همونجا موندن، حسن یوسف من گل داد ، گل محمدرضا هم گل داد. گل های بقیه دوستام هم تر و تازه و رو به رشد. آخر سال گلدونامون رو برداشتیم و بردیم خونه. گلدونم رو گذاشتم پشت پنجره ، آفتاب شدید بهش خورد و خشک شد. با بی بی نگاش کردیم دیدیم خشک شده. این حسن یوسف منو یاد اولین گلی که کاشتم میندازه...یاد اولین حسن یوسفی که کاشتم و هنوز برگ های بنفش و سبز و مخملین ش در خاطرم هست...
نگاه می کنم به افق جنوب ، به کوه هایی که زیر نور ماه ، بیشتر جلوه می کنن و خط قله های به هم پیوسته شون ، در آسمون سرمه ای و نیلی دیده میشه.
مشتاق اینم که یک شب ، این چنین ، در کویر یا دامنه ی کوه یا ساحلی ، باشم ، همراه اونهایی که دوست دارم همنشینی باهاشون رو...دور آتیشی بشینیم ، یک لیوان چای دستمون باشه و حرف بزنیم ، بخندیم، گریه کنیم ، اونقدر که تمام گره هایی که در روح و خاطرمون بسته شده باز شه.
نشسته ام پشت میز اتاق
اتاق نیمه تاریک ، نیم ساعت قبل ، ماه شب ششم رو تا غروب ش در پس کوه های مغرب تماشا کردم ، ذره ذره پایین رفتنش و پنهان شدنش.
گل ها ، پر و بال گرفته در کنار دست هام نشستن ، انگشت هام ، روی کیبورد می لغزه و نور ، از ورای شیشه ی آشنا به چشم هام میرسه و روی میز و دفتر و قلم ها میپاشه...
آهنگ های آرامشبخشی که رضا میذاره چنل رو میشنفم ، و موسیقی های متن دکالوگ رو. و ذهنم رو میبره با خودش...
هوا ، نفسش پاییزی شده ، مشامم بویی رو نمیشنفه ولی خوب میتونم تشخیص بدم که عطر پاییز کم کم داره می پیچه لابلای کوچه ها و درختا و آسمون...
می نشینم پشت پنجره ، بعد از مدتی دوری از این اتاق و پنجره و خوشه های گندم و برگ های بنفش حسن یوسف و ابلق های پویای پتوس و تار و پود قالی آرامشبخشش...
می نشینم پشت پنجره و به تمام پاییز ها و شب هایی فکر می کنم که پشت این پنجره ، پشت این پنجره ها نشستم و به آسمون نگاه کردم و در خیال خودم غوطه ور شدم ، خیال و خیال و خیال...
چند شب قبل ، با تکه متن و آهنگی ، به یاد پایان داستان «خانواده ی تیبو» افتادم و آنتوان تیبو و پایان زندگی ش. نشستم و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم...این پایان ، همیشه برام جذاب بود و برام جذاب خواهد موند...
چند وقتی هست خیلی به فکر هواپیمای اوکراینی می افتم ، به یاد ۱۷۶ مسافر بی بازگشتش ، و هربار ، مثل الان ، اشک هام بی اختیار جاری میشن. هربار که هواپیمایی می بینم که در حال صعود هست ، به این فکر میکنم که شاید در همچون ارتفاعی و در همچون شرایطی ، اون اتفاق دردناک و دردناک و دردناک افتاد ، اون اتفاقی که تا پایان عمرم که نه ، تا خود قیامت مثل یک زخم کهنه در دلم باقی خواهد موند.
هیچ وقت اون صبح شنبه ی سرد دی ماه ای رو فراموش نمی کنم ، که داخل ماشین دوستم نشستم ، و رو کرد به من و گفت : دیدی اعلام کردن؟ هواپیما رو موشک ساقط کرده. و من دیگه هیچ چیز نمی فهمیدم...
امان از دل
امان از دل
امان از دل
التماس دعا
مدام خیال گذشته ها به سرم میاد.
نشستم کف اتاق. تاریک. ماه هنوز به پهنه ی آسمون نرسیده و نورش رو نمی بینم. موسیقی بی کلامی که تو چنل گذاشته شده رو میشنوم، یه پیانوی آرامبخش.
مدام ، به گذشته ها فکر می کنم. بیشتر از دو ماه هست که مشغول خوندن «درجستجوی زمان از دست رفته» ام. خیالات گذشته و خاطرات کودکی و نوجوانی مارسل پروست ، با تمام سوداها ، افکار ، درونیات و تمام چیزهایی که ذره ذره ش رو انگار حس می کردم. به یاد کودکی و نوجوونی خودم میفتم. شب ها ، یعنی نیمه شب ها میرم بالای پشت بوم سالن مطالعه ی بوستان ، در هوای آزاد ، نسیم می وزه و ماه دیده میشه ، مشتری و زحل و مریخ دیده میشن ، می ایستم روبروی افق ، فکر می کنم، نمی دونم به چی، به خیلی چیزا ، اونقدر دور خودم قدم می زنم و فکر می کنم و قدم می زنم و فکر می کنم که زهره از مشرق طلوع می کنه. دلم انگار یک انار ترک خورده س این روزا.
بچه بودم ، ۸-۹ ساله. شب ها می رفتیم خونه ی بی بی. همیشه اصرار می کردن شبا بمونم پیش شون. بعضی وقتا شب رو می موندم خونه ی بی بی. اون زمان دایی حدود ۲۰ ساله بود. خاله م تقریبا هم سن الان من. مامان و بابا و زهرا که می رفتن ، از همون لحظه ی خداحافظی باهاشون دلتنگی م شروع می شد. دلم میگرفت. می نشستم توی خونه یا توی حیاط خونه ی بی بی. بعد رختخواب ها رو پهن می کردن ، من به امید این اونجا می موندم که قبل خواب یک نفر باهام حرف بزنه یا بازی کنیم یا فوتبال و فیلم ببینیم. بعضی وقتا با دایی این کارا رو انجام میدادیم، بعضی وقتا هم نمیشد. دراز میکشیدم روی تشک ، توی حیاط ، رو به آسمون شب تابستون ، شاخ و برگ درختا تکون می خورد، نور چراغ برق ستون چوبی کوچه به داخل حیاط می رسید. به آسمون خیره میشدم ، آسمون رو نگاه می کردم تا وقتی که خوابم می برد...
یک بار دوهفته ، روستا خونه ی بی بی موندم. دو طرفِ سقف چوبی و نی ای ایوون بالاخونه ، پر بود از لونه ی گنجشک . گاهی بچه هاشون می افتادن پایین ، لخت و بی پر. یک بار دایی برام یک گنجشک گرفت. یک نخ به پاش بستم و نگهش داشتم ، می خواست پرواز کنه ولی نمی تونست، اضطراب توی چشماش هنوز توی خاطرمه، یک نفر بهم گفت«رهاش کن بره ، وگرنه نفرین ت می کنه» آخرش رهاش کردم رفت، همون روز یا فرداش یه زنبور عسل پلک چشمم رو نیش زد. دیگه هیچ وقت هیچ پرنده ای رو توی قفس نگه نداشتم.
پروانه دوس داشتم. یک شب خاله و دایی ، یه گل ختمی بزرگ گذاشتن داخل یه شیشه ی مربا و شیشه رو گذاشتن بیرون، صبح یه پروانه روی گل خوابیده بود.
یادمه یه خونه باغ بود ، سمت باغ فریدون، یه روز با بی بی و بقیه رفتیم ، توش پر بود از پروانه ، شاید هزار تا ، شاید بیشتر. ازین پروانه های قهوه ای و خوشگل.
شب ها مدام این خاطرات میاد توی ذهنم. چشمام تار میشه و بغض می کنم. نمی دونم چرا. حس غریبیه. خیلی وقت بود این قدر دلتنگ گذشته ها نبودم. الان با خودم میگم حیف این شب پرستاره نیس که نتونم توی کویر ازش لذت ببرم؟ باز خیالات کودکی میاد توی ذهنم ، باز چشمام پر از اشک میشه، و باز به ذهنم فشار میارم که یادم بیاد اون شب ها چند سال قبل بودن؟ سه سال؟ پنج سال؟ ده سال؟ پونزده سال؟ و یادم میاد که چقدر گذشته ، و چقدر گذشته و من چقدر .......
گاهی حالم خوب نیست...مثل الان
همین
دیروز عصر رفتیم خونه ی بابابزرگ. بی بی و بابابزرگ و دایی رو دیدیم، بعد از حدود دو هفته. یک ساعت نشستیم و صحبت کردیم. دایی ، شیرینی اورد و کنار چایی خوردیم. بعد هم رفتیم باغ. انگار همه چی پررنگ تر شده بود، درختای انجیر برگای سبز کمرنگ شون داشت بزرگ میشد کم کم ، درختای سنجد برگای سبز و سفیدشون جوونه زده بود، گلای محمدی غنچه هاشون عیون شده بود، و کلی گل و بوته هم گله به گله سبز شده بود. بارون های شبای قبل زمین رو زنده کرده بود. ابرای فشرده حرکت میکردن و قله های کوهای شمال ، لابلای ابرا پنهوون شده بود. هوا ، خنکای بهار رو داشت و صدای پرنده ها از همه طرف شنفته میشد. بهار اومده و همه جا، هزار برابر قشنگ تر شده، بهار اومده و انگار همه چی پررنگ تر و لطیف تر شده...
دیشب هم طوفان اومد و رعد و برق های شدید، و تگرگ بارید، امسال هم مثل سال قبل، بارون زیادی داره می باره خداروشکر، طبیعت رو وقتی این طور زنده و سرحال میبینم، دلم غنج میره...
روزای قرنطینه رو با کتاب و فیلم و صحبت و گه گاه قدم زدن میگذرونم. فیلمای خوبی دیدم ، مثل سه گانه ی رنگ های کیشلوفسکی، رستگاری در شاوشنک، نجات سرباز رایان، شاتر آیلند، کشتزارهای سپید و بریکینگ بد!
کتابای خوبی هم دارم میخونم، داستانایی از داستایوفسکی و تورگنیف خوندم، و طاعون البرکامو رو، و کمدی منطق رو ، و الان هم مشغولم به بودنبروک ها از توماس مان.
حدود سه هفته ی دیگه باید برم بیمارستان. کم کم دلم داره واسه بیمارستان، واسه استاداموم، واسه رفقایی که این همه سال باهاشون بودیم، واسه صحبتا و قدم زدنا و خنده ها، واسه تلاش برای خوب شدن مریضا تنگ میشه...
روزای سختیه ، ولی امیدوارم همه مون و همه ی اطرافیان مون این روزا رو با تندرستی پشت سر بذاریم، و مطمئنم بعد از این طوفان، آدمای قوی تر و بالغ تری خواهیم شد...
یک جمله از کتاب بودنبروک ها:
آن کسی که مکتب درد و رنج را از سر نگذرانده است، همیشه کودک می ماند!
امشب برگشتم خونه. به خاطر کرونا ، امتحان جامع مون افتاد بعد از عید.
یک شنبه ظهر مشخص شد که امتحان کنسل شده. وسایلم رو از سالن مطالعه جمع کردم و از داخل دانشگاه فردوسی برگشتیم خوابگاه. توی مسیر، یک مسیر خاکی بی نهایتی رو پیدا کردیم وسط فردوسی، دو طرف علفزار و دو انتهای جاده ، سکوت و تنهایی و فارغ بالی. گفتم ، یاد فیلم ایثار ، اثر تارکوفسکی افتادم، اون جاده ی خاکی کنار ساحل ، اون حوادث غریبه ای که اتفاق افتاد ، خطر فاجعه ی جنگ جهانی ، و ایثاری که باید میشد تا جنگ اتفاق نیفته ، و چقدر همه چی شبیه اون لحظه ی زندگی ما بود، اتفاقاتی که داشت همه ی زندگی ها رو زیر سوال میبرد ، اون جاده ، اون دلهره از آینده ، و اون آرامش ناب و زیبای زمان حال...
امروز ، برگشتیم خونه ، توی جاده ، هوا فوق العاده بود ، نم نم بارون ، کوه ها نیمه برفی ، هوا ، خنک و عالی. یک جا ، وقتی از تونل خارج شدیم ، گفتم چقدر همه چی قشنگ و خوبه ، کوها ، برفایی که گله به گله همه جا نشستن ، هوای خنک ، گفت: چقدر جالبه ، مث بچه هایی هستی که یه چیزی رو برای بار اول میبینن و ذوق میکنن. گفتم دقیقا مث همون بچه ها ، الان از دیدن این منظره ها لذت میبرم ، اونم علی رغم اینکه شاید ده ها و حتی صدها بار دیده باشم ، این منظره های کنار جاده رو! لذت بردم و نفس کشیدم و فارغ بال ، اندیشیدم به خیلی چیزا...
وایستادیم کنار جاده ، لب یه قنات پرآب ، بین کاشمر و شادمهر ، چای ریختیم برای خودمون ، عکس و استوری گذاشتیم ، و من به جاده ی کنار قنات نگاه کردم و گفتم چقدر خوب میشه که از بین این مزرعه ها ، بریم به سمت اون کوه های برفی افق شمالی ، گفت البته به شرطی که که دیگه برنگردیم... گفتم مگه میشه ، آخه هر رفتنی ، برگشتنی داره! گفت بعضی رفتنا ، برگشت نداره...مث همین آب قنات که داره میره به فرودست ها ، برگشتنی داره مگه؟ گفتم حرف حق جواب نداره ، و توی دلم گفتم: آه ...از آن رفتگان بی برگشت...