اَللیلُ تاریخُ الحَنین
وَ أنت لَیلی...
شب، تاریخ دلتنگیست
و تو شب منی...
محمود درویش
پ.ن: اگه ادبیات نبود ، اگه قلم نبود ، دنیا چطوری می شد؟ اصلا میشد دنیا رو بدون احساس و ادبیات تصور کرد؟
چقدر خوبن این محمود درویش ، نزار قبانی ، غاده السمان ، آدونیس ، سمیح القاسم...
تابستون امسال ، تابستونی بود که به معنای واقعی ، درگیری و مشغولیت رو توی این رشته ای که انتخاب کردم ، احساس کردم ، و مساله ی مهم و قابل توجه این هست که این چیزی که تجربه کردم ، تازه بخش کوچکی از درگیری ذهنی و کاری ای هست که در آینده قراره زندگیم رو تحت تاثیر قرار بده...فارغ از همه ی اینا ، بخش فشرده ی داخلی هم تموم شد و من ، الان تقریبا به نیمه ی تعطیلات خودم رسیدم! پریشب ، موقع پیاده روی به رضا گفتم هیچ وقت فکر نمی کردم که توی زندگیم ، به یه تعطیلات تابستونی دو هفته ای قانع بشم ، و خب ، بعدا از این هم کمتر خواهد بود!
خلاصه این که داخلی تموم شد ، و الان چند روزی هست که برگشتم خونه ، شب ها رو روی بهارخواب میخوابم ، در مسیر نسیم خنک کویری ، زیر سقف آسمون ، در حالی که آندرومدا ، درست بالای سرم قرار میگیره نیمه شب!
کتاب خرمگس ، اثر اتل لیلیان وینیچ رو شروع کردم چند روزیه...فک کنم شنبه بود که با ریحانه و رضا رفتیم کتابخونه استاد احمد آرام ، جلد چهارم ژان کریستف رو پس دادم و دو تا کتاب کودک برای ریحانه گرفتم و خرمگس رو که رضا گفت کتاب خوبیه ، برای خودم. و الان هم مشغول خوندنش هستم . کتاب خوبیه ، و یه جورایی من رو یاد کنت مونت کریستو میندازه!
خواب شبانه ؟
فقط دراز کشیدن توی بهارخواب ، زیر سقف آسمون ، توی یه شهر نیمه کویری ، اونم لحظه ای که نسیم خنک خنک خنک می وزه...خواب ، فقط همین مدلش ولاغیر...
دو ماه از تابستون رو بیهوده ی بیهوده به خاطر بخش داخلی نتونستم خوابیدن توی بهارخواب رو تجربه کنم ، الان که برگشتم خونه ، میفهمم چه نعمتیه این شبای کویر ، چه لذت وصف نشدنی ایه دیدن ستاره های آسمون این شهر قبل از خواب...
پ.ن:الان آندرومدا دقیق دقیق بالای سرمه ، ماه غروب کرده و فک کنم ئاهید هم همینطور ، سرم رو یه کم بالاتر آوردم و تونستم خوشه ی پروین رو هم ببینم، فقط توی شبای این شهره که میتونم آسمون رو بی دغدغه و با آرامش و پاک و صاف و درخشان ببینم...
شب خوش
بخش داخلی تموم شد...یه بخش سخت ، سنگین و نفس گیر...روزای آخر منتهی به امتحان ، روزشماری می کردم که هرچه سریعتر امتحان رو بدم و تموم شه و راحت شم ...خیلی مسخره و مزخرف بود این روزای آخر...
شب امتحان ، علی رغم این که خواستم زود بخوابم ، حدود ۳-۴ساعت توی تختخواب پهلو به پهلو شدم... آخرش تونستم دو سه ساعتی قبل امتحان بخوابم...این بدخوابی رو دو شب دیگه هم تجربه کردم توی یک هفته ی اخیر ، و هر شب هم آرزو می کردم که کاش یه هفت تیر کنار بالشتم می بود ، تا می تونستم مغزم رو خلاص کنم!!
ظهر ، بعد امتحان ، رفتم کتابخونه مرکزی فردوسی ، یه دوری زدم بین کتاب های انبوهی که توی قفسه ها بود ، کتاب غرش طوفان رو که ادامه ی ژوزف بالسامو بود رو بعد دو سال پیدا کردم و یه تورقی کردم...بعد از ناهار دو سه ساعت خوابیدم و بعدش رفتم پردیس کتاب ...چند تا کتاب برای ریحانه خریدم ، و دو تا هم برای خودم...بعد رفتم پاساژ مهتاب...بعدش هم حرم...امشب حرم خیلی خیلی شلوغ بود...چند تا عکس گرفتم از شعر هایی که روی سنگ های دیواره های حرم بود...
این عصرای بعد امتحانا رو خیلی دوست دارم...بعدش می شه با خیال راحت بری یه دوری بزنی و یه نفسی تازه کنی ، توی زندگی ای که الان همه اش شده استرس و فشار و بی حوصلگی و بی خوابی و بی خوابی و بی خوابی...
یادش بخیر ، یه زمانی ، سرم به بالشت نرسیده خوابم برده بود...!
نهم اوت ، مثل این که روز عاشقان کتابه... یه استوری گذاشتم و از بچه ها خواستم بهترین کتابایی که خوندن رو بهم بگن...و خوب ، یه تعداد نسبتا خوبی کتاب جدید و خوب بهم معرفی شد که اینجا هم مینویسم شون که یادم باشه همیشه که اگه بتونم حتما بخونم شون...
بهترین کتابایی که خودم خوندم:
خانواده ی تیبو از رژه مارتن دوگار
بینوایان ، گوژپشت نتردام ، تاریخ یک جنایت از ویکتور هوگو
جان شیفته از رومن رولان
خاطرات یک پزشک«ژوزف بالسامو» ، از الکساندر دوما
کنت مونت کریستو از الکساندر دوما
یک عاشقانه ی آرام ، آتش بدون دود از نادر ابراهیمی
۱۹۸۴ از جرج اورول
بادبادک باز از خالد حسینی
صد سال تنهایی ، عشق سال های وبا از گابریل گارسیا مارکز
روان درمانی اگزیستانسیال از اروین د یالوم
کتابایی که بچه ها معرفی کردن بهم و من هم به شما و خودم توصیه شون می کنم:
کوری
قلعه حیوانات
بیشعوری
هری پاتر
وقتی نیچه گریست
صد سال تنهایی
دیوید کاپرفیلد
راسپوتین
مسیح باز مصلوب
خرمگس
رنج های ورتر جوان
کیمیاگر
نبرد من
او مرا دوست داشت
ماجراجویان
سه تفنگدار
شازده کوچولو
خاطرات یک پزشک از میخاییل بولگاکف
هنر شفاف اندیشیدن
سنگ فرش هر خیابان از طلاست
گایدلاین جراحی
القرآن الکریم
قلعه مالویل
جز از کل
لطفا گوسفند نباشید
قورباغه ات رو قورت بده
مردی به نام اوه
شورش
دالان بهشت
ملت عشق
فوریت های پرستاری
زیست سوم!
امشب ، ماه کامله ...نمی دونم چرا ، نمی دونم از کِی ، و نمی دونم چطوری ، عاشق ماه شدم ، ولی از وقتی یادمه ، با دیدن ماه کامل ، یه جورایی محوش می شدم ، اصن انگار که سِحر شده باشم ، یهو نگاهم ثابت میشد روی ماه...بعضی وقتا ، موقع قدم زدن ، که ماه رو میبینم ، ممکنه اونقدر محو نگاه کردنش بشم که همه چیِ همه چی یادم بره برای چند لحظه و بعد یهو ببینم چند لحظه کاملا از خودم غافل بودم...
یادمه یه شب ، پونزده ماه قبل ، با علیرضا تا در صارمی قدم زدیم و صحبت کردیم ، و بعدش اون رفت خونه و من برگشتم ...ساعت دوازده شب بود ، توی مسیر برگشت ، از لابلای شاخ و برگ درختا ، ماه رو نگاه می کردم که کامل بود ، کامل کامل کامل ، و نقره ای نقره ای ، اون قدر جذاب که دلم می خواست بغلش کنم و ببوسمش...
وسط نوشتن این متن ، رضا زنگ زد ، نیم ساعت با هم صحبت کردیم ، تولدم رو پیش پیش تبریک گفت ، و از همه چی صحبت کردیم ...سال قبل همین موقعا ، قبل این که این قدر دست و پامون بسته ی بخش و بیمارستان بشه ، خونه بودیم و تقریبا هرشب ، میرفتیم پارک و ورزش و کافینو و به معنای واقعی زندگی می کردیم...ولی امسال ، دورِ دوریم ...دورِ دور...و لعنت به این دوری ها...
دیشب ، یه نیم ساعتی چرخی زدم توی اکولالیا ، بیست سی تا شعر قشنگ و تر تمیز از شاعرای عرب ، ترک ، اروپایی و آمریکایی پیدا کردم ، که فوق العاده بودن از نظر خودم...حرفای قشنگ و دلی ای داشتن توی شعراشون...
شاید بعضیاشون رو اینجا بذارم...همه شون رو هم که به مرور توی هواخواه (Havakhaah)می ذارم...
راستی ، دیشب ژان کریستف رو تموم کردم...۱۹۰۰ صفحه ای که خیلی به نسبت طول کشید...حدود دو ماه وقت صرف خوندنش شد...به نسبت جان شیفته ای که خود رومن رولان نویسنده اش بود ، کمتر پسندیدمش...و به نظرم به نسبت سایر رمان هایی که خوندم ، کمتر انتظارم رو برآورده کرد...یه مقدار تک شخصیتی بودن رمان به نظرم اذیت میکرد آدم رو ، و یه مقدار دیگه هم ، سرعت وقوع اتفاقاتی مثل مردن شخصیت های داستان ، که خیلی سریع اتفاق می افتادن و ذهن مخاطب رو درگیر نمی کردن ، و این به نظرم جالب نبود...در کل میتونست شاید بهتر هم نوشته بشه ، البته از همون اول با ترجمه ی رمان ارتباط خوبی برقرار نکردم ،مترجم نسخه ای که من خوندم ، محمد مجلسی بود، و درکل به نظرم ترجمه ی م.ا . به آذین میتونست شاید بهتر باشه واسه خوندنش...
امروز هم خانواده ی پاسکوآل دوآرته از کامیلو خوسه سلا رو شروع کردم ، تا الان که جالب بوده برام...
امشب رفتیم حرم ، نائب الزیاره همگی بودیم ، و شام هم مهمون امام رضا!
امروز ظهر بیدار شدیم همه مون!ناهار درست کردیم خوردیم و بعدش اتاق رو مرتب کردیم ، کلی از وسایل و خرت و پرت ها رو ریختیم دور ، و بعد اتاق رو جارو کردیم ، بعد یخچال رو تمیز کردیم و یهو دیدم محمد ، رفته و داره روپوش خودش و روپوش من رو که دیشب گذاشته بودیم خیس بخورن میشوره!گفت دیگه نمیخواستم دستای تو به فنا بره واسه شستن روپوش!
همین!
کسی باور نمی کند
لبخندش می توانست
پلی باشد
که جمعه را
به همه ی روزهای هفته
پیوند بزند...
احمدرضا احمدی
امروز مریض جدید زیاد داشتیم...یه ربع بیست دقیقه شرح حال گرفتم و توی مورنینگ کامل نوشتمش...بعد رفتیم راند ، و علی رغم این که انتظار داشتیم دکتر «ص» نیاد ، اومد و راند هم برگزار کرد و شرح حال خواست!مریض من جدید بود و اینترن و رزیدنت اطلاعاتی درباره اش نداشتن ، ولی من شرح حال داشتم و تا حدودی بدون استرس و تقریبا مسلط ، معرفی کردم بیمار رو...استاد هم گیر خاصی نداد و آخر سر ، موقع بیرون رفتن ، بهم گفت :شرح حالت خوب بود!و این جمله ای بود که تا حالا فک کنم توی این دو هفته به یکی دونفرمون شاید فقط گفته بود!و باید اعتراف کنم که به مقدار بسیار زیاااادی ذوق کردم!
حالا به مناسبت این جمله ای که بهم گفت ، همگی با هم ، هوووووراااااااااا
مامان بابا این آخر هفته که اومده بودن مشهد ، برام دو تا گل آورده بودن ، که هنوز ریشه ی زیادی نزده بودن و داخل آب بودن...یکی گل یخ ، یکی قاشقی ، گذاشتمشون داخل اتاق تا چند روز بعد داخل گلدون بکارمشون...این بار باید برم گلدونای قشنگتری بخرم براشون ، گلدونایی که ارزش این گل ها رو داشته باشن...گل هایی که طبیعتا خیلی برام عزیزن...
این چند روز ، از پنج شنبه تا امروز ، سر راندها دو بار مریض معرفی کردم ، که هردوبار دکتر «خ» بودن و دیدن که به مریضایی که باید شرح حال میگرفتم مسلط بودم و درباره ی بیماری هاشون اطلاعات خوبی دارم و تقریبا پرونده شون رو تا حدود زیادی مسلطم...! دکتر «ص» هم که یه مقدار سخت گیر ترن ، روز پنج شنبه بودن و سخت گیری خاصی نکردن و به معرفی اشکالی نگرفتن...خداروشکر این چند روز به خیر گذشت ، امیدوارم تا آخر روماتو همینطور به خیر بگذره!!
ژان کریستف می خونم...دویست صفحه ی آخرشم...خیلی طول کشید خوندن این رمان ، البته خودم انتظار داشتم که طول بکشه ، چون توی بخش داخلی بودیم و حتی با خودم می گفتم شاید نشه تا آخر بخش تموم بشه ، ولی بازم میشد زودتر تمومش کرد...
این روزا یه کم از اون رخوت مسخره دورتر شدم...یه مقدار درس می خونم ، یه کم کتاب ، و یه مقدار میرم می چرخم و حس و حال بهتری دارم...
امشب بعد از مدت ها رفتم گلدون و خاک کامل برای گل ها خریدم...و قلمه های «حسن یوسف» ای که تقریبا هفتاد روز قبل(!) از مصباح گرفته بودم و هنوز توی آب بود و کلی ریشه دوونده بود رو کاشتم!اوایل برگاش کاملا قرمز بود ، ولی این اواخر سبز کمرنگ شده بود و تقریبا به مرحله ی فنا رسیده بود!الان توی دو تا گلدون بنفش و آبی کاشتمشون ، و گذاشتمشون کنار بقیه ی گلا...امیدوارم که بزرگ و خوشگل و بالنده بشن به همین زودیا...
دو روز قبل کوچ کردیم از بوستان به گلستان...بعد از حدود دو سال و نیم برگشتیم به اصل خویش!هرچند خودم خیلی عصبانی و ناراحت بودم از این جابجایی و اسباب کشی موقع جمع کردن وسایل ، به علیرضا گفتم بیا از این مهاجرت و جابجا کردن وسایل لذت ببریم ! موقع آوردن وسایل ، به علیرضا گفتم چقدر خوبه که آدم سبکبار باشه ، بتونه کوچ کنه بدون دغدغه ، بدون فکر و خیال اضافی ، بدون تعلقات دست و پا گیر ...و به این فکر کردم که چقدر خوب میشه که آدم بدون تعلق بتونه رخت ببنده از هرجایی که دلش بگیره...و در نهایت بتونه مرگ راحت و پروازگونه ای داشته باشه ، چونان مرگ آنژولراس ، چونان مرگ ژان والژان ، و همچون مرگ آنتوان تیبو...
احساس می کنم کم کم دارم از ابعاد مختلف زندگی م یه چیزایی رو از دست میدم و این خیلی بده...دارم تبدیل میشم به یه موجودی که شاید داره روز به روز بیشتر به مرداب روزمرگی فرو میره...کتاب کمتر میخونم ، درس چندانی نمی خونم ، جلسات مختلفی که قبلا میرفتم رو الان دیگه نمیرم ، کمتر قدم می زنم و کمتر تفریح می کنم ، ورزش رو کلا چند وقتیه کنار گذاشتم ، حافظ و سعدی و منزوی خیلی وقته نخوندم ، و در مجموع ، دارم به طور کاملا پیوسته و تدریجی ، تبدیل میشم به یه موجود شبه پارازیت ، با قابلیت سرکوب عواطف و احساسات و خلاقیت ها و توانایی های درونیش!
همین
دیشب تا دیروقت بیدار بودم ، و همین شد که امروز صبح خواب موندم! دیرتر رسیدم به بیمارستان ، ولی هرطور بود خودم رو رسوندم تا ساعت ۷.۳۵ ، بعد سریع رفتم یه ربع شرح حال گرفتم از مریض تخت ۳ که قرار بود امروز بریم برای بررسی و راند...یه مقدارش رو نوشتم و بعد رفتیم مورنینگ!بعد مورنینگ تا رفتیم بخش ، استاد رو دیدیم که توی بخش بود و گفت بریم راند کنیم تخت ۳ رو و بعدش هم بریم جلسه دفاع یکی از فلوها! رفتیم توی اتاق و پرسید استاژرش کیه!؟گفتم من! گفت شرح حال داری؟گفتم استاد دیروز میخواستم شرح حال بگیرم که رفتیم راند باهاتون و نشد بگیرم ، تا اینو گفتم گفت توجیه خوبی نیست ، وقت داشتی که شرح حال بگیری بازم ، که بعدش گفتم که یه شرح حالی صبح گرفتم ازشون ...و یه کم نرم شد! خلاصه که هرطور بود رد کردم راند رو و بعدش رفتیم جلسه دفاع که جنبه ی مثبتش ، شیرینی و میوه و آبمیوه و خوراکی های خوشمزه اش بود!!!
باید کوچ کنیم دوباره گلستان! به خاطر تعمیرات بوستان! همه چی رو باید ببریم ، کی حوصله ی این همه جابجایی رو داره به خدا...
آقای دکتر «ش» ، از بهترین استادایی بودن که تا حال باهاشون کلاس و راند داشتم ، امروز عصر ، رفتیم کنار دستشون نشستیم توی درمانگاه ، بدون این که از قبل بهشون خبر بدیم ! بهتر بود قبلا باهاشون هماهنگ می کردیم ، ولی خوب ، تقریبا یهویی شد!
یه مقدار کسالت داشت ، ساعت ۵ عصر هم بود و احتمال خیلی زیاد استراحت درست و حسابی هم نداشته بود ، ولی برخوردش با مریضا و ما و همه ، اون قدر محترمانه و عالی بود که حال کردم!
هنوز سر قولم واسه ی «لی لی» بازی کردن توی کوچه به طور اتفاقی هستم!