بوی سیگار شدیدی آمد...
با خودم می گویم نکند باز پدر
غمگین است
نکند باز دلش...
پله ها را دو به یک طی کردم
تا رسیدم بر بام!
پدرم را دیدم
زیر آوار غرورش مدفون
زیر لب زمزمه داشت
که خدا عدل کجاست؟
که چرا مزه ی فقر وسط سفره ی ماست!
و چرا و چراهای دگر...
دل من هم لرزید مثل زانوی پدر
دیدن این صحنه آنچنان دشوار بود
که مرا شاعر کرد...
احمد شاملو
ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم
موج ز خود رفته ای تیز خرامید و گفت
هستم اگر می روم گر نروم نیستم
اقبال لاهوری
باز بنفشه رسید جانب سوسن دو تا
باز گل لعل پوش می بدراند قبا
باز رسیدند شاد زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما
سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت
وز سر که رخ نمود لاله ی شیرین لقا
سنبله با یاسمن گفت سلام علیک
گفت علیک السلام در چمن آی ای فتا
یافته معروفیی هر طرفی صوفیی
دست زنان چون چنار رقص کنان چون صبا
غنچه چو مستوریان کرده رخ خود نهان
باد کشد چادرش کای سره رو برگشا
یار در این کوی ما آب در این جوی ما
زینت نیلوفری تشنه و زردی چرا
رفت دی روترش کشته شد آن عیش کش
عمر تو بادا دراز ای سمن تیزپا
نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را
سبزه سخن فهم کرد گفت که فرمان تو را
گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید
گفت عزبخانه ام خلوت توست الصلا
سیب بگفت ای ترنج از چه تو رنجیده ای
گفت من از چشم بد می نشوم خودنما
فاخته با کو و کو آمد کان یار کو
کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا
غیر بهار جهان هست بهاری نهان
ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا
یا قمرا طالعا فی الظلمات الدجی
نور مصابیحه یغلب شمس الضحی
چند سخن ماند لیک بی گه و دیرست نیک
هرچه به شب فوت شد آرم فردا قضا
مولانا جلال الدین
بهار
کرده گلو پر ز باد قمری سنجاب پوش کبک فرو ریخته مشک به سوراخ گوش
بلبلکان با نشاط، قمریکان با خروش در دهن لاله مشک، در دهن نحل نوش
سوسن کافور بوی، گلبن گوهر فروش
زمی ز اردیبهشت گشته بهشت برین
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه
ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه بدرقهی رایگان بی طمع و مخرقه
باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه
خرمن در و عقیق بر همه روی زمین
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته زاغ سیه بردو بال غالیه آمیخته
ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته وز سم اسب سیاه لوءلوء تر ریخته
در دهن لاله باد، ریخته و بیخته
بیخته مشک سیاه ریخته درثمین
سرو سماطی کشید بر دو لب جویبار چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار
مرغ نهاد آشیانبر سر شاخ چنار چون سپر خیزران بر سر مرد سوار
گشت نگارین تذرو پنهان در کشتزار
همچو عروس غریق در بن دریای چین
وقت سحرگه کلنگ تعبیهای ساختهست وز لب دریای هند تا خزران تاختهست
میغ سیه بر قفاش تیغ برون آختهست طبل فرو کوفتهست، خشت بینداختهست
ماه نو منخسف در گلوی فاختهست
طوطیکان با نوا قمریکان با انین
گویی بط سپید جامه به صابون زدهست کبک دری ساق پا در قدح خون زدهست
بر گلتر عندلیب گنج فریدون زدهست لشکر چین در بهار خیمه به هامون زدهست
لاله سوی جویبار لشکر بیرون زدهست
خیمه ی او سبزگون خرگه او آتشین
از دم طاووس نر ماهی سربر زدهست دستگکی موردتر، گویی برپر زدهست
شانگکی ز آبنوس هدهد بر سرزدهست بر دو بناگوش کبک غالیهی تر زدهست
قمریک طوقدار گویی سر در زدهست
در شبه گون خاتمی حلقه ی او بی نگین
باز مرا طبع شعر سخت به جوش آمدهست کم سخن عندلیب دوش به گوش آمدهست
از شغب خردما لاله به هوش آمدهست زیر به بانگ آمدهست بم به خروش آمدهست
نسترن مشکبوی مشکفروش آمدهست
سیمش در گردنست مشکش در آستین
چون تو بگیری شراب مرغ سماعت کند لاله سلامت کند، ژاله وداعت کند
از سمن و مشک و بید، باغ شراعت کند وز گل سرخ و سپید شاخ صواعت کند
شاخ گل مشکبوی زیر ذراعت کند
عنبرهای لطیف گوهرهای گزین
باد عبیر افکند در قدح و جام تو ابر گهر گسترد در قدم و گام تو
یار سمنبر دهد بوسه بر اندام تو مرغ روایت کند شعری بر نام تو
خوبان نعره زنند بر دهن و کام تو
در لبشان سلسبیل در کفشان یاسمین
"منوچهری دامغانی"
بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقی کرامت های مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را
ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل
چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را
ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی
چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را
سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامه ی ساقی چه نام آورد مستان را
درون مجمر دل ها سپند و عود می سوزند
که سرمای فراق او زکام آورد مستان را
درآ در گلشن باقی برآ بربام کان ساقی
زپنهان خانه ی غیبی پیام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هرچه درباید تمام آورد مستان را
که جان ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
بین کز جمله دولت ها کدام آورد مستان را
زشمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را
"اسفند...ماه آرامش..."
بهمن هم تمام شد...
دفتر اسفند را باز کن
برگ اولش را
با کاغذی از جنس دلت جلد کن
صفحه به صفحه اش را
با امید خط کشی کن
صاف و یکدست...
اینبار بهتر ورق بزن
با احتیاط بیشتری نگهش دار
شروع به نوشتن کن
اینبار کمی خوش خط تر بنویس...
خط اول
به نام خدا
سلام اسفند...
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است.
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است...
ادامه مطلب ...قاصدک !هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا ، وزکه خبر
آوردی؟
خوش خبر باشی اما ، اما...