همه ی ما توی دور و بری هامون افرادی رو داریم که فکر می کنیم احمقن!(بی رودربایستی!) حتی شاید خود ما از نظر بقیه احمق باشیم!(بلانسبت خوانندگان متن!) و حتما و قطعا این رو خوب میدونید که بحث کردن با یه احمق ، چقدر سخت ، کسالت آور و دیوانه کننده است! راهکارش چیه!؟
بیاین از امروز به بعد(البته باید بگم امشب ، چون الان شبه!!) ، هرچی احمق ها گفتن رو قبول کنیم و درصدد جواب دادن برنیایم تا همین اندک آرامشی رو هم که داریم بتونیم برای خانواده و دوستانمون حفظ کنیم و این آرامش رو در بحث های بی فایده با احامقه به فنا ندیم!!
پ.ن: به شخصه اعتقاد دارم بحث کردن با یه احمق ، هم سطح پنداشتن خودمون با اون فرد هست! بهتره عاقلانه سکوت کنیم تا این که احمقانه صحبت کنیم!
یه نکته ی جالبی که توی بازار مملکت ما وجود داره اینه که اصلا تورم در قیمت اجناسش وجود نداره! یا اگر هم هست تورم منفی هست!! مثلا من از یک سال قبل تا الان که شیر پاکتی رو دارم میخرم ، قیمتش همون ۱۵۰۰ تومنی که بوده باقی مونده و اصلا افزایشی پیدا نکرده! حالا این که حجمش از یک لیتر رسید به ۹۰۰ میلی لیتر و الان هم شده ۷۵۰ میلی لیتر اصلا مهم نیست و خدشه ای در کاهش روزافزون نرخ تورم وارد نمی کنه!
#کم_فروشی
یکی از زیباترین رمان هایی که تا الان خوندم ، «خانواده ی تیبو» هست ، نوشته ی «رژه مارتن دوگار» فرانسوی. موقعی که می خواستم یه رمان نسبتا طولانی برای خوندن انتخاب کنم ، اول نظرم بر خوندن «ژان کریستف» بود ، ولی یادم اومد که رضا قرار بوده «ژان کریستف» رو امانت بگیره و بخونه و به همین خاطر گفتم یه کتاب دیگه رو امانت بگیرم ، و یهویی کتاب «خانواده ی تیبو» رو برداشتم ! چهار جلد بود و در مجموع ۲۳۵۰ صفحه ، نحوه ی انتخابش هم تقریبا شبیه انتخاب کردن و شروع کردن «جان شیفته» بود! اسفند پارسال هم که می خواستم رمان «پاردایان ها» رو که ۱۰ جلد بود شروع کنم ، متوجه شدم مجلد اولش رو به امانت گرفتن و به همین خاطر ، «جان شیفته» ی ۴ جلدی رو شروع کردم و فوق العاده راضی هستم از خوندنش ، همون قدر که الان راضی ام از خوندن «خانواده ی تیبو»!
کتاب رو در عرض ۵ هفته تمومش کردم ، اول برنامه ریزی کرده بودم که در ۶ هفته خونده بشه ولی خوب یه هفته زودتر تموم شد...اصلا فکرشو نمی کردم که ۵ هفته از وقتم رو با فقط یه رمان بگذرونم و زندگی کنم ولی اون قدر جذاب بود که منو پابند خودش کرد!!
نمی خوام داستانش رو توضیح بدم! در واقع اصلا نمیشه هم توضیح داد!فقط بگم که داستان مربوط به سال های پیرامون جنگ جهانی اول هست و مثل خیلی از رمان های معروف دنیا ، هم عشق داره و هم سیاست و مبارزه و اندیشه و حماسه!
شخصیت اول این رمان «ژاک» هست که خیلی قبل تر از پایان داستان پخ پخ میشه! شخصیت دوم داستان برادر ژاک هست که پزشک هست و اسمش آنتوانه! آنتوان بعد از کشته شدن ژاک ، تبدیل میشه به نقش اول داستان! از نقش هایی بود که من رو عاشق این رمان کرد ، چون کاملا احساس همزاد پنداری می کردم به خاطر رشته ی کاری ش!
ایشالاا فرصت کنم حتما تیکه های جذابی از متن ش رو براتون میذارم...تیکه هایی که کم هم نیست البته!
پ.ن:رضاااا...اگه این متن رو میخونی ازت می خوام که هر چه سریعتر ژان کریستف رو که امانت گرفتی از کتابخونه بخونییییی
پرتوی نور روی تو ، هر نفسی به هر کسی
می رسد و نمی رسد ، نوبت اتصال من!
حضرت سعدی!
پ.ن: مرحوم سعدی ، همیشه مترصد اتصال سیم برق خویش به مولد برق چهره ی محبوب بودند! اتصال شان مستدام باد!!
برای من ماجرای مردی را نقل کردند
که دوستش به زندان افتاده بود
و او شب ها بر کف اتاق می خوابید!
تا از آسایشی لذت نبرد
که دوستش از آن محروم شده است...
چه کسی؟
چه کسی برای ما
بر زمین خواهد خوابید؟
آلبر کامو
پ.ن: چه کسی برای ما بر زمین خواهد خوابید!؟
پ.ن۲: ساعت ۱۲ امتحان فارما و پاتو دارم...!
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره ، در چشم جویباران
آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازآ که در هوایت خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران
ای جویبار جاری،زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران
گفتی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ، ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان،سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران
شفیعی کدکنی
پ.ن: چقدر سوت و کور شده این وبلاگ...کاشکی بشه برگردم و دوباره بنویسم از زندگی ، از طراوت ، از اتفاقات روزمره ای که بعدها خاطره میشن هرکدوم شون...
پ.ن۲: حرف زیاد دارم واسه گفتن...امتحانای این هفته ام به خیر بگذره مینویسم ایشالا بیشتر اینجا...
شیش ماه از اعتدال بهاری رد شد...دوباره اعتدال پاییزی از راه رسید...هوا دوباره یه طوری مثل بهار شد...خنک و گه گاه ابری...ظاهرش که مثل بهاره...ولی خیلی فرق داره با بهار...دیگه شکوفه ای روی درختا نیست...هوا سرد تر میشه...آسمون ابری تر...چشم ها اندوهگین تر...دل ها گرفته تر...
به کریم آقای بوزرجمهری گفتند: اسناد خرید کاه و جو اداره ی دواب زیاد شده ، اجازه می دهید آن ها را بسوزانیم؟
او گفته بود: یک رونوشت از هرکدام برداری ، آن وقت آن ها را محو کنید.
یک شوخی دیگر هم به او نسبت می دهند که با ماده ی سوختن همراه است. می گویند به دستور او ، پهن ها و تپاله های زیر دست و پای اسب ها را قرار شد بسوزانند ، و همه ی آن ها را در محوطه اصطبل روی هم ریخته آتش زدند و او تماشا م یکرد و وقتی شعله های دود و آتش بلند شد ، این بیت را به زبان آورد:
آنکه دائم هوس سوختن ما می کرد کاش می آمد و از دور تماشا می کرد
وقتی قرار شد همه نام فامیل داشته باشند ، کریم آقا نام فامیل بوزرجمهری برگزید! ادیب السلطنه سمیعی گفته:
کریم آقا اگر بوزرجمهری است رضا خان هم یقین نوشیروان است!
آقا من یه کتابی رو یهویی تو قفسه های کتابخونه پیدا کردم که واقعا عالیه! کاملا به مذاقم خوش میاد!! به اسم حصیرستان ، از دکتر باستانی پاریزی!
یه کتابی هست که در مورد مسائل تاریخی هستش! و همون طور که میدونین احتمالا ، تاریخ هم یکی از مسایلی هست که خیلی بهش علاقه دارم! حتی در یه برحه ی زمانی ای ، خیلی دوست داشتم که در آینده ، باستان شناس بشم!! این کتاب کلی دید من رو نسبت به بعضی از مؤرخ هایی که تا الان اسم شون رو شنیدم عوض کرده! یه سری مسائل خیلی قشنگ رو درباره ی طبری و اعتماد السلطنه و ... نوشته که باعث شده دید مثبت تری نسبت بهشون داشته باشم! حتی بعضی از مطالب شون رو توی دفتر خاطراتم خلاصه کردم که یه مقدار چون زیاد هست از حوصله ی شما و من خارجه که بخواین بخونین و بخوام تایپ کنم!
ولی یه قضیه ی خیلی قشنگش رو مینویسم براتون:
مَلِک دینار غز(اسم حاکم شهر غز بوده لابد) ، خبر شده بود که بعض علماء و روحانیون با او نظر موافق ندارند ، و جون به ظاهر نمی توانند مخالفتی کبنند ، اینطور وانمود کرده اند که ورو دملک دینار به شهر ، از جهت نجومی ، مصلحت نیست ، و نه برای ملک و نه برای مردم میمنت ندارد ، و بهتر است آن را به تعویق بیاندازد. ملک دینار جمعی از علما متنفذ کرمان را دعوت کرد تا علما ، خودشان در اردو حاضر شوند.
« پنجم ماه رجب ۵۸۳ هجری ، علما و ائمه و اکابر شهر بیرون شدند ، و کلیدهای شهر و قلاع پیش وی بردند. و از بدایع حیل و کارداین ملک دینار ، یکی آن بود که چون شهر تسلیم افتاد ، دخول ملک را اختیار روز می فرمودند و در آن باب خوض (به فکر فرو رفتن ، اندیشیدن) می کردند.یکی از گوشه ای با وزیر قوام الدین مسعود گفت که: برات فلان محل رجعت کرد ، عوض آن بر راور می خواهند.
ملک ، چون این سخن بشنید ، پرسید که این چه حکایت است؟
وزیر ، قصه باز گفت.
ملک فرمود:زنهار ، یک من غله برات بر راور منویسید که نان این جماعت ائمه و بزرگان ، از آن جا باشد ، و آن غله ، جهت ایشان گذاشته ام!
جماعت علما و ائمه ، چون نام غله شنیدند ، دیگر اختیارِ روز نکردند و گفتند: ای پادشاه ، هیچ روز مبارک تر از روز آدینه نباشد ، هم امروز در شهر باید آمد! و ملک بعد از نماز آدینه در شهر آمد!!
دیدین چقدر راحت!؟
علما به شهر راهش ندادن ، گفت مالیات بر غله ی راور رو بردارن ، چون غله اش مال علماس! و بعد به شهر راهش دادن!!:))))))
امروز که از راه برسه ، دقیق دقیق سه هفته از شروع تعطیلات تابستونی ما میگذره...توی این سه هفته ، چند تا کتاب خوندم که معرفی شون میکنم!
اولین روزای تعطیلات ، چهار جلد آخر «آتش بدون دود» از نادر ابراهیمی رو خوندم...سه جلد اولش رو سه هفته ی قبل ترش در طول کورس قلب و بازه ی امتحاناش خونده بودم...کتاب فوق العاده قشنگی بود...شاید بعدا چند خطی درباره اش بنویسم
داستان های کوتاه صادق هدایت که تحت عنوان کتاب سگ ولگرد جمع آوری شده بود رو خوندم...همراه کتاب «نونِ نوشتن» از محمود دولت آبادی که رضا به عنوان هدیه ی تولد بهم هدیه داده بود...
بعد ، «سه شنبه ها با موری» رو خوندم ، کتاب قشنگی بود...اثر «میچ آلبوم» بود...روایتی بود از روزای آخر زندگی استادِ راوی که به بیماری مبتلا شده بود...
کتاب «کوری» از «ژوزه ساراماگو» ، فیلم نامه ی «سفر به شب» از «بهرام بیضایی» رو هم خوندم...و نیز کتاب «مردی که میخندد» از ویکتور هوگو که خیلی قشنگ بود!
کتابایی که به رنگ قرمز هستند رو به کمک نرم افزار های کتابراه و فیدیبو خوندم...بعد از یه مدت طولانی ، باز کتاب الکترونیک خوندن رو شروع کردم و این ، باعث شده که توی صف نونوایی و توی مهمونی ها وعروسی ها... که همیشه حوصله ام سر میرفت ، کتاب بخونم و لذت ببرم!