در سالیان قدیم ، در شهر بلخ ، دو همسایه بودند که یکی مسلمان بود و دیگری ترسا! دو همسایه علی رغم اختلافات اعتقادی و فکری ، بسیار به یک دیگر احترام می گذاشتند و برای جلب نظر طرف مقابل به سمت مذهب خویش ، خودشیرینی ها می کردند و بادمجان ها دور قاب می چیدند!روزی از روزها ، مرد مسلمان که به خانه بازمیگشت ، متوجه خیس بودن دیوار مشترک بین منزل خویش و منزل همسایه ی ترسا گشت! با خود گفت : شاید چاه آب مستراح همسایه دچار مشکل شده است و لابد ، ترسامرد ، دستش تنگ بوده و نتوانسته از عهده ی مخارج تعمیر آن برآید! این بود که تصمیم گرفت به همسایه ، شکایت نبرد و خود ، به تنهایی بار این مشکل را بر دوش کشد! به همین سبب ، هر روز صبح ، هنگام خروج از منزل ، لگن بزرگی را در کنار دیوار می گذاشت تا آب نشتی داده شده ، در آن تخلیه شود و شب ها که به منزل بازمی گشت ، آن تشت را به تنهایی برمی داشت و در باغچه ی حیاط خویش خالی می نمود! مدتی به همین منوال گذشت تا این که بر اثر حمل مکرر آن لگن سنگین ، دچار دیسک کمر شد و مهره های کمری اش ، از سه ناحیه دچار پارگی گشت! بعد از مدتی ، خبر بیماری مرد مسلمان به گوش همسایگان ، من جمله ترسامرد رسید و او نیز ، به رسم ادب و همسایگی ، تصمیم گرفت به همراه سایر همسایگان ، به عیادت مرد مسلمان برود! در بدو ورود به منزل مرد مسلمان ، ترسامرد ، متوجه لگنی شد که در کنار دیوار خانه اش گذاشته شده بود و قطره قطره ، آب به درون آن می چکید! بعد از سلام و احوال پرسی های معمول و هندوانه زیربغل گذاشتن های مکرر توسط طرفین مورد ملاقات ، ترسامرد ، آرام درباره ی ماجرای لگن آب کنار دیوار از مرد مسلمان سؤال نمود ! مرد مسلمان ابتدا از پاسخ دادن طفره رفت ، اما وقتی دید ترسامرد ، با سؤال های مکررش او را در آستانه ی کچل شدن و یک بدبختی دیگر قرار داده است ، به ناچار لب به پاسخ گشود! ترسا مرد تا از این ماجرا آگاهی یافت ، جیغی چونان سوت خمپاره کشید و دست هایش را محکم بر فرق سر خود و همسایه ی مسلمان کوبید و فریاد زد:« ای ابله ! پس بگو چرا قبض آب خانه ی من چندین ماه است سربه فلک کشیده و تمام دار و ندار من در راه پرداخت آن به باد فنا سپرده شده است! آخر ای شیرین مغز کاهل ، تو را چه می شد که این گونه مرا به خاک سیه نشاندی و تمام سرمایه های زندگی ام را بر باد دادی!» و دست بر خنجر خویش برد تا که همسایه ی خویش را حلال کند که همسایگان دستانش را بگرفتند و او را به ضربتی ، بیهوش کردند و به داروغه ی شهر ، پیغام بدادند تا که میانجی گری کند و ماجرا را حل! داروغه نیز پس از آگاهی بر ماجراهای وارد شده بر این دو همسایه ، آنان را به نزد قاضی شهر حواله نمود و قاضی نیز که وقت ملاقاتش تا سه ماه دیگر پر بود و بعد از آن نیز عازم سفر کاری به شهر سمرقند بود ، آنان را به چندین ماه دیگر حواله داد و ترسامرد ، به ناچار ، « بنشستی و صبر پیش بگرفت ، دنباله ی کار خویش بگرفت»تا این که پس از چندین ماه آزگار ، قاضی از سفر برگشت و حکم به اعاده ی خسارت قبوض آب ترسامرد توسط مرد مسلمان داد تا درس عبرتی گردد بر آیندگان که نابخردانه ، هوس خوبی کردن به دیگران بر سرشان نزند !
باشد که پند گیریم و شب ها نیز ، قبل از خواب ، مسواک بزنیم!
+ می دونی یه چیزی رو!؟
ـ چیو!؟
+ بعضی وقتا خیلی دلم می گیره...
ـ از چی!؟
+ از دوری...از نبودن...
ـ از دوری چی !؟ از نبودن کی!؟
+ اصن ولش کن اینو...می دونی...این که شبا ، بشینی سعدی بخونی و هی دلت بخواد گریه کنی...
ـ خوب می تونی سعدی نخونی...!
+ :)
پ.ن:
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم ، به قدر وسع بکوشم...!
سعدی
پریشب ، توفیقی شد که فیلم لالالند رو ببینیم!البته نه در سینما و در معیت سایر بزرگان و نگران بر پرده ی عظیم مقابل ، که لمیده بر روی تخت و در معیت هم اتاقی خود و چشم دوخته بر صفحه ی چند اینچی لپ تاب!
کلا فیلم خوبی بود...آخرای فیلم ، دل آدم رو داغ می کرد! وقتی به زیبایی هرچه تمام تر ، نشون داد و مقایسه کرد اون چیزی رو که می شد باشه ، و اون چیزی رو که اتفاق افتاده بود...چقدر زندگی بی رحمه و چقدر سازش ناپذیر ...
یکی می گفت: سخت ترین لحظه ی جون دادن ، اون موقعی هست که جلوی چشمت ، اون چیزی که می تونست توی زندگی ت اتفاق بیفته رو بیارن و نشونت بدن...
دو روز قبل ، رفتم پاتوق کتاب ، گزیده ی اشعار مهدی اخوان ثالث رو برداشتم و خوندم...اصلا اصلا اصلا فکر نمی کردم که چنین غزل های قشنگ و باحالی داشته باشه!یه چند تاش واقعا من رو حیرت زده کرد! یکی از اون ها رو آخر همین پست می نویسم!
دیروز هم که رفتیم با بچه ها فوتبال ، چمن مصنوعی روبروی دانشکده دندون! خیلی خوب بود و قشنگ خودمون رو خسته و نابود کردیم! برای ماه رمضون هم باید برای ساعت های ۱۲ شب احتمالا تایم بگیریم و بریم ! امیدوارم بشه که بشه! بلخره کم کم ، باز باید ورزشو شروع کرد دیگه!
تو را باغیر می بینم ، صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
نشستم ، باده خوردم ، خون گرستم ، کنجی افتادم
تحمل می رود ، اما شب غم سر نمی آید
توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر زآن ، لیک
چه گویم جور هجرت ، چون به گفتن در نمی آید
چه سود از شرح این دیوانگی ها ، بی قراری ها؟
تو مه بی مهری و حرف منت باور نمی آید
ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ، ای زلف
که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید
دلم از دوریت خون شد ، بیا در اشک چشمم بین
خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید؟
مهدی اخوان ثالث
امروزی که گذشت ، دو تا از مزخرف ترین امتحانای عمرم رو گذروندم!درس فارماکولوژی یا همون داروشناسی و درس پاتولوژی یا آسیب شناسی! خدا رو شکر به خیر و خوشی و با لطف و یاری خدا و دعای پدر و مادر و آبجی ها و پدربزرگ و مادربزرگ و دایی و سایر بستگان و دوستان و آشنایان و ذوی الحقوقین ، نمره ی بالای پنجاه درصد این دو تا درس هم گرفته شد تا برگ زرین دیگری بر پرونده ی علمی نه چندان پربار بنده اضافه بشه! دیشب ، قبل از این که سر بر بالین بذارم ، یه مروری کردم بر داروهایی که باید برای امتحان می خوندم ! اسامی بعضی هاشون به نحوی خزعبل و پیچیده بود که تمامی اجداد و اسلاف خانوادگی بنده ، جلوی چشمانم رژه می رفتن! همین هم باعث شد که تصمیم قطعی بگیرم برای این که در کورس بعدی که از قضا ، از فردا(یعنی امروز ، چون الان در دوشنبه هستیم!) شروع میشه ، درس خوندن رو به طور جدّ و سرسختانه ، شروع کنم و کاری کنم که درس ها ، برای دو سه روز به امتحان ، روی هم تلنبار نشن! ولی همین که امتحان رو دادم و از جلسه بیرون اومدم ، فهمیدم که این تصمیم ، چندان هم عاقلانه نبوده و نیست و تصمیم صحیحی اتخاذ نشده و ناشی از هیجانات شب امتحان بوده! برای همین ، تصمیم گرفتم که در طول کورس ، و بلکه کورس های آینده نیز ، همین روال سابق و همیشگی سه سال تحصیل در دانشگاه ـ یعنی استراحت و فعالیت های غیر درسی و رمان و شعر و کتاب خوندن و هرازچند گاهی اگر توفیقی دست داد درس خوندن ـ رو ادامه بدم که به قول بزرگان : ترک عادت موجب مرض است!
باشد که مقبول افتد!
کلا یه عادتی که دارم این هست که در مواقع نزدیک به امتحانام ، وقتی میرم کتابخونه ، بیشتر از اون که کتاب درسی م رو بخونم ، کتاب غیردرسی می خونم! یعنی مثلا سه ساعت توی کتابخونه هستم و یک ساعتش رو درس می خونم و یک ساعت و نیمش رو هم میشینم مجله یا کتاب می خونم!
این هفته هم که رفته بودم کتابخونه ، همین طوری اتفاقی ، دیوان اشعار «رهی معیری» رو برداشتم و یه تعدادی از شعراش رو خوندم! از قضا ، اون قدر شعراش خوب بود که تصمیم گرفتم هروقت رفتم جمعه بازار کتاب ، حتما کتابشو بخرم!
قبلا با شعرای رهی زیاد حال نمی کردم ...یه غم نامأنوس خاصی توی شعراش احساس می کردم و به خاطر همین ، هیچ وقت تحمل خوندن بیشتر از یکی دو تا غزل رو نداشتم! ولی این بار که کتابش رو برداشتم ، حرفاش خیلی به دلم نشست...اصلا انگار خودش بین قفسه های کتاب ها ، روی زمین ، کنارم نشسته بود و خودش برام می خوند ، با صدای غم انگیز خودش!
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل به دامان می فشاند اشک خونینم هنوز
گرچه سر تا پای من ، مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
رهی معیری
فلانی را می بینی! قبلا با هم رفیق بوده اید اما کم کمک ، اخلاق خاص مزخرفش ، دیواری را مابین رفاقت تان بالا آورده است!
تو را می بیند ، اما نگاهش را می گرداند و مهیای رفتن می شود!
خودت را به او می رسانی تا به حرمت رفاقت سابق ، سلامی کرده باشی!
ـ سلام آقای فلانی!
با بی میلی مزخرفانه ای ، در حالی که در ته صحبتش ، مسخره کردنی مزخرفانه چمباتمه زده ، جواب می دهد: سلام...چه خبرها!؟
ـ خبر خوشی!
می گوید: باز با فلان شخص ( رفیق سوم و مشترک بین دو نفر در حال مکالمه ، از نظر اجتماعی و فرهنگی و سیاسی به تو نزدیک تر و از او دورتر) چت می کنی!
جوابش را نمی دهی!
جلوتر باید از به سمت راست بروی! و او مسیرش سمت چپ است! همان طور که دارد حرف هایش را زیر دندان هایش نشخوار می کند ، به او می گویی: من مسیرم سمت راست است، با اجازه ...
یک هو ، جلویت در می آید که: خیلی خودت رو می گیری ها...
جواب می دهی: هااااااااااا و می خندی!
راهت را می کشی و می روی و عق می زنی روی تمام آدم های مزخرفی که گاه و بی گاه ، توی زندگی ات سر در می آورند! :)))))
باز هم کنار پنجره نشستم و پنجره رو کامل کامل باز کردم و توری جلوش رو هم کنار زدم و بوی مست کننده ی بارون بهاری رو استشمام می کنم...امشب چقدر هوا خوبه واقعا! ابرا توی آسمون هستن و یه بارون لطیف خیلی خوب هم بارید و بوی نم و خاک بارون خورده رو همه جا پخش کرد!
یه چند تا مؤلفه هست که وقتی کنار هم میشینن ، ناخودآگاه و به صورت رفلکسی ، یه مقدار غم رو یهویی پرتاب می کنن ته دل آدم! مثلا همین بارون ، شب ، تنهایی ، نشستن پای پنجره ، فکر و خیال ، و... ولی الان یاد گرفتم چجوری ازشون خلاص شم! واسه ی همین هم ، این روزا ، از اتفاقاتی که دور و برم می افته ، سعی می کنم فقط لذت ببرم!
موضوع واسه ی نوشتن زیاد دارماااا...از دومین مواجهه ام با بیمار گرفته ، تا ماجرای عطاری رفتن و سبزی کاشتن روبروی اتاق و سرکار گذاشتن یکی از رفیقای صمیمی و ...فقط هی حوصله هه سر می ره و نمیذاره که بنویسم!
باران ! باران ! دوباره باران! باران!
باران! باران! ستاره باران! باران!
ای کاش تمام شعرها ، حرف تو بود
باران! باران! بهار! باران! باران!
قیصر امین پور
الان کنار پنجره نشستم و دارم این پست رو می نویسم! اصلا قصد نوشتن نداشتم ، ولی نم نم ریز بارونی که می بارید ، منو وادار کرد به نوشتن!
یاد اردیبهشت پارسال افتادم ، از یک سال قبل تا الان خیلی چیزا تغییر کرده ...خیلی چیزا...پر از تغییرات خوشایند و ناخوشایند...
یه جمله ای بود که می گفت: وقتی خیلی به اطلاعاتت مغرور شدی و فکر کردی که خیلی حالیت میشه ، یک سال قبل خودت رو به خاطر بیار که چقدر اطلاعاتت کم بوده و یقینا ، از نگاه کردن به اون زمان خودت ، خنده ات می گیره! الانم من خیلی وقته همین حس رو دارم! به گذشته ی خودم نگاه می کنم و می فهمم ، در مقایسه ی با آینده ، هیچی حالیم نیست! در مقایسه ی با سال های آینده ی زندگی م ، چقدر کم می فهمم ، چقدر کم کتاب خوندم ، چقدر کم در مورد رشته ام اطلاعات دارم ، چقدر ضعیف ترم!!
الان واقعا با نگاه کردن به «میم» یک سال قبل ، خنده ام می گیره که واقعا چی بودم و چی هستم!
شما هم سعی کنین به خودِ یک سال قبل تون نگاه کنین و امیدوارم که با نگاه کردن بهش ، خنده تون بگیره و بفهمید که یک سال قبل ، چقدر عقب تر بودین از چیزی که الان هستین!! چون اگه خیلی براتون خنده دار نباشه ، نشون میده که از یک سال قبل تا الان ، پیشرفت قابل توجهی در تفکر و اندیشه نداشتین!!
مثل باران بهاری که نمی گوید کی
بی خبر در بزن و سرزده از راه برس!
آرش مهدی پور
چند روزی هست که می خوام بیام و بنویسم ولی همین که میشینم و وبلاگ رو باز میکنم ، یهو تموم حوصله ی نوشتنم می پره! ولی امروز دیگه گفتم بر این بی حوصلگی غلبه کنم و بعد ده دوازده رو وبلاگ رو آپ کنم!
پنج شنبه ی هفته ی گذشته ، باید برای اولین بار ، برای شرح حال گرفتن از بیمارها ، می رفتیم به بیمارستان! همون اول صبحی ، من خواب افتادم و پنج دقیقه به راه افتادن سرویس ، با صدای انکرالاصوات خروس بی محل آلارم گوشی ، دست از خواب شستم ! به گوشیم که نگاه کردم دیدم فقط پنج دقیقه فرصت دارم ! به طرز محیرالعقولی ، دست به مدیریت بحران بوجود آمده زدم و فی الفور ، لباس هام رو پوشیدم و با چشم هایی که هنوز خواب در پستوی اونها لونه داشت ، به سمت سرویس دویدم! اون قدر استارت سریعی زدم که شاید حتی رکورد جهانی دوی صد متر رو هم شکسته باشم و به دلیل این که کسی نبود تا رکوردگیری کنه ، این استعداد بلامنازع عرصه ی دوندگی ، این شاهین تیزبال افق های ورزش دو و میدانی ، رو به اتلاف رفت! بسه این قدر تعریف از خود! بریم سراغ ادامه ی ماجرا...
خلاصه این که رسیدیم بیمارستان و رفتیم به محل مورد نظر ...استاد محترم ، دستور فرمودند که روپوش ها رو بپوشیم و آماده بشیم !موقعی که روپوش رو از توی کوله ام بیرون آوردم ، متوجه شدم که به جای روپوش خودم ، روپوش هم اتاقیم رو برداشتم ! نکته ی جالب توجه هم این هست که هیکل من ، به نسبت هیکل این هم اتاقی مذکور ، به سان زنبور عسلی هست در برابر فیل!( و حتما آگاهی دارین که توانایی کارکرد مغز زنبور عسل ، بسیار بیشتر از فیل عظیم الجثه هست دیگه!!؟؟ این رو عرض کردم که بدونید ایشون تنها در حجم بدن و عضلات و استخوان ها ، نسبت به من برتری دارند و نه در سایر موارد!!) ... روپوش این عزیز دل رو پوشیدم و درونش ، کاملا محو شدم! اگه از دور کسی من رو می دید ، قطع به یقین تصور می کرد که یک روپوش سفید داره برای خودش راه میره ! بدون اینکه ادمی توش باشه!! :)))
گروه بندی های دو نفره شدیم و رفتیم سراغ مریض هامون...مریضی که برای ما افتاد ، یه خانم ۶۳ ساله بود از یکی از شهرستان های جنوبی خراسان بزرگ...یه مادربزرگ مهربون که به هرسؤالی که ازش می پرسیدیم ، با خوشرویی جواب می داد و کلی اطلاعات درباره ی بیماریش به ما داد و خیلی خوب همکاری کرد...کلی هم درباره ی گیاه های دارویی که استفاده می کنن ، بهمون اطلاعات داد! حتی می خواست به ما آدرس بده تا بریم به شهرشون و بهش سر بزنیم! امیدوارم هرچه سریع تر حالش خوب بشه و بتونه دوباره برگرده به زندگی عادی خودش! اولین بیماری که ازش شرح حال گرفتیم ، این چنین خاطره ی خوبی برامون به یادگار گذاشت...برگه ی شرح حالش رو به عنوان اولین تجربه ی کار با بیمار ، سعی می کنم همیشه نگه دارم...!
دیدی بعضی وقتا یهو ، شکست می خوری!؟ در حالی که اصن به شکستن خودت حتی فکر هم نمی کردی!!؟ اون موقع می تونه یه نقطه ی عطف باشه توی زندگیت! یه نقطه ی خاطره انگیز واسه دور ریختن گذشته و شروع کردن برای ساختن یه آینده ی عالی و پر از انرژی و خنده ...بستگی به خودت داره! می تونه هم یه شروعی باشه برای نابودی خودت و آغاز ناله کردن و افسوس خوردن و بدبختی و هزار و یک فکر و خیال دردآور... ولی خداروشکر ، من از اوناش نبودم که بشینم و زانوی غم بغل بگیرم و فلان ...اول یه مقدار ، برحسب مکانیسم فیزیولوژیک و سایکولوژیک بدن و روان آدمی ، ناامید و خسته میشم و همه چی رو کنار میذارم ، ولی بعد از یه مدت کوتاه ، دوباره استارت یه زندگی باحال تر از گذشته رو می زنم و هدف هام رو واضح تر و شفاف تر و والاتر و باحال تر برای خودم ترسیم می کنم ! و می دونم که خدا هم کمکم می کنه!
کلا دو سه تا جمله و تک بیت پر از انرژی هست که خیلی دوست شون دارم وهمیشه موقع خستگی ها و ناامیدی ها ، توی ذهنم مرورشون می کنم و پر انرژی تر از قبل ، زندگیم رو ادامه میدم! جمله هایی که واقعا تجربه شون کردم و به درستی شون اطمینان دارم!
احمد شاملو میگه:
مأیوس نباش
من
امیدم را در یأس یافته ام...
حضرت سعدی علیه الرحمه هم می فرمایند:
شب فراق نمی باید از فلک نالید
که روزهای سپیدست در شبان سیاه!
شنبه ی این هفته ، اتفاقات جالب و بزرگی توی زندگی من افتاد...در اولین ساعات شنبه ، یعنی ساعت های یک بامداد ، من یکی از مهم ترین و سرنوشت سازترین تصمیمات زندگیم رو گرفتم! اون هم این که بعد از ۲۱ سال زندگی ، حاضر شدم که روی تخت طبقه ی دوم بخوابم! من همیشه از ارتفاع می ترسیدم و می ترسم ! همیشه موقع انتخاب تخت توی خوابگاه ، استرس این رو داشتم که یه وقت ، تخت طبقه ی دوم نصیبم نشه !حتی فکر کردن به این که خواسته باشم روی تخت طبقه ی دوم بخوابم هم اعصابم رو خورد می کرد! ولی یه مدت بود که با خودم گفتم شاید تخت طبقه ی دوم هم جای بدی نباشه! این همه آدم دارن طبقه ی دوم می خوابن و هیچ وقت هم مورد نداشتیم که از اون بالا یه نفر پرت بشه پایین موقع خواب!! یه مدت همین فکرا توی ذهنم می چرخید تا اینکه وقتی اتاق رو عوض کردیم ، تصمیم گرفتم که تخت بالا بخوابم و این تصمیمم رو هم عملی کردم!
یکی دو تا اتفاق مهم دیگه هم مثل همین اتفاق افتاد که من همیشه ازشون میترسیدم ، ولی وقتی که اتفاق افتادن ، به صورت خیلی منطقی ، باهاشون کنار اومدم و نذاشتم زندگیم ، روال عادی خودش رو از دست بده! حتی وقتی اون اتفاقا افتاد ، تصمیم گرفتم روند زندگیم رو یه مقدار بهبود ببخشم از همه نظر!
کلا توی این روزا و بعد از این اتفاقا ، به این نتیجه رسیدم که ما خیلی وقتا ، یه موضوعی رو خیلی گنده می کنیم و با خودمون میگیم که چقدر این موضوع می تونه برامون مشکل ایجاد کنه و براش توی ذهن مون شاخ و دندون های تیز نقاشی می کنیم و... در حالی که وقتی اتفاق می افته ، می بینیم که اصلا اون قدرا هم ، بد نبوده و ما فقط داشتیم خودمون رو الکی الکی می ترسوندیم!
واسه همین ، خیلی وقتا ، باید ممنون باشیم از مشکلاتی که سر راهمون قرار می گیرن...چون همین مشکلات و سختی ها ، باعث میشن قوی تر شیم ، بهتر فکر کنیم و ورزیده تر بشیم و از همه مهم تر ، به مهربونی خدایی که داریم بیشتر پی ببریم...
شما هم اگه از چیزی می ترسین ، سعی کنین که برین سراغش و شاخش رو بشکنین...
ببینم چی کار می کنین دیگه!
ما آدم ها یه ویژگی ای که داریم ، اینه که وقتی خرمون از پل میگذره ، همه ی قول هایی که دادیم رو فراموش می کنیم!
یادمه چند وقت قبل ، یکی از آشناهای نسبتا دور ، یه خواستگاری براش اومده بود...این آقای بزرگوار ، روزی یه تعداد کم ، سیگار مصرف می نمودندی! این دخترخانم ، به ایشون گفته بودن که باید ترک کنی سیگار رو!آقاهه هم قول داده بودن که حتما سیگار رو ترک کنن و فلان!!!!
چندوقت قبل که دیدمشون ، دیدم آقاهه علاوه بر این که سیگارش رو ترک نکرده که هیچ ، بیشتر هم مصرف می کنه!!!! این مطلب در مورد خانم ها هم صادقه! یعنی در مورد هر دو جنس صدق می کنه که وقتی خرشون از پل میگذره ، دیگه بی خیال قول و قرار هایی میشن که قبل گذشتن خرشون از پل به بقیه دادن!!!
برای همین ، توصیه ی اکید من به شما جوانان ، مخصوصا اگه می خواین ازدواج کنین ، این هست که طرف رو همون طوری که هست بپذیرینش! اگه سیگاری هست همون طوری قبولش کنین!چون اولا این که طرف بعد از ازدواج اصلا ترک نخواهد کرد! ثانیا اگه ترک کنه ، حتی احتمال برگشتنش به اون عادت قبلی خیلی خیلی زیاد هست...هرچند در مورد این مسائل ، استثنا هم وجود داره ولی نکته ی کلی و قابل توجه ، همینی هست که گفتم!حرف هم نباشه!!
باشد که رستگار شوید!
سعی کنین همیشه به قول هایی که میدین ، جامه ی عمل بپوشونین!!
حالا یه شعری بخونیم از «نزار قبانی» عزیز که خیلی دوستش دارم!!:
من چیزى
از عشق مان
به کسى نگفته ام !
آنها تو را هنگامى که
در اشک هاى چشمم
تن مى شسته اى دیده اند ...
نرسیده به عشق آباد ، روستایی هست تحت عنوان هودر...یه قلعه ی بزرگ داره مربوط به عصر قاجار که خیلی زیبا و جالبه! یکی از اهالی روستا که دست بر قضا خادم مسجد قدیمی و تاریخی اون جا بود ما رو راهنمایی کرد و گوشه کنار های قلعه رو به ما نشون داد...قلعه ی خیلی بزرگی بود ، بزرگ ترین قلعه ی تاریخی در خراسان جنوبی! به نظرم حتی اگه بهش می رسیدن و ترمیمش می کردن می تونست تا حدودی با کاروانسرای بین راهی شاهرود هم رقابت کنه!!
آقای نظری ، که همون خادم مذکور هست ، برامون گفت که تا وقتی که طبس ، جزو محدوده ی استان یزد بوده ، اعتبارات خوبی برای ترمیم این قلعه اختصاص داده میشده ، مسجد تاریخی ش هم در زمانی ترمیم شده که طبس جزو یزد بوده! زمانی که می خواستند بقیه ی قلعه رو ترمیم کنند ، طبس از یزد جدا میشه و به خراسان جنوبی ملحق میشه و ادامه ی کار کنسل میشه! و همین باعث میشه که کلا مرمت قلعه فراموش بشه و روز به روز اوضاع قلعه خراب تر!
نمای حیاط و خان نشین قلعه ی هودر
گچ کاری های سقف زیر برج نگهبانی
نمای بادگیرها و سقف قلعه از پشت بام مسجد! بادگیر ها رو نگاه کنین !! عشقن اصنننن!!
حدود بیست کیلومتر که از طبس به سمت بردسکن اومدیم ، رفتیم به سمت راست و داخل کوهسارها...انتهای جاده به روستای توریستی ازمیغان میرسید...روستایی با یک امامزاده و انبوه درخت های خرما و مزارع گندم و آب روانی که از دل کوه سرچشمه می گرفت...از میون آب ها رد شدیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به تخت عروس که انتهای مسیر بود و مثل یه استخر بزرگ پر از آب بود...اصلا انگاری یه تیکه ای از بهشت رو جدا کرده بودن و گذاشته بودن اونجا!