نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

مکتوبات ۸

دیروز با خودم فکر می کردم چی می شد توی زمان هخامنشیان به دنیا می اومدم و همراه با درباریان ، تابستون رو توی ییلاقات و زمستون رو توی شوش و بهار رو توی شیراز زندگی می کردم تا این قدر گرما و سرما اذیت نکنه آدمو!

این پابند بودن به زمین ، پابندی به آدما و تفکرا و خیلی چیزای دیگه م دردسری هست واسه خودشا...کاش می شد سفر کرد ، از خیلی سرزمینا ، از خیلی آدم ها ، از خیلی خیالات...


مکتوبات ۷

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مخلوعات!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مکتوبات ۶

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مکتوبات ۵

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مکتوبات ۴

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مکتوبات ۳

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مکتوبات ۲

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مکتوبات!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این روزا!

خب ، کم کم هم بهار داره تموم میشه و هم ماه رمضون...هر دو تاش برام تازگی ها و اتفاقات خاص خودش رو داشت... این روزا شدیدا دلم می خواد یه مشغولیتی برا خودم داشته باشم و سرم گرم باشه!چمدونم ، جلسه ای ، ورزشی ، کاری ، ولی هیچ کدوم دور و برم وجود ندارن و به ناچار ، وقت خودم رو با تمیز کردن اتاق و خوندن کتاب و فیلم دیدن و یه کم دور زدن پر می کنم! هرچند ، باید این روند رو بشکنم!

یه نکته ای که خیلی من رو ناراحت می کنه ، اینه که بعضی وقتا توی خودم ، یهو ویژگی های بعضی از دور و بری هام رو می بینم که هیچ وقت از اون خصوصیاتشون خوشم نمی اومده ، ولی خیلی یواشکی و زیرپوستی ، بر اثر مجاورت و هم نشینی با اون ها ، توی اخلاق و رفتار و برخوردم  وارد شده ! و بعد از چند وقت که به خودم نگاه می کنم ، می بینم ای دل غافل ! همون رفتاری که ازش متنفر بودی ، توی خودت هم بوجود اومده! و باز باید یه مدت وقت صرف کنی تا اون جرثومه رو از وجودت خارج کنی  و خودت رو آزاد کنی! و این خیلی بده !

چمی دونم ، شاید راهکارهایی هم واسه کم کردن  این تأثیرپذیری وجود داشته باشه! مثلا این که رابطه مون رو با اون آدما ، کم  کنیم یا اصن قطع کنیم! که فکر نمی کنم امکان پذیر باشه ، چون عمدتا دوستای صمیمی مون هستن و نمیشه کنار گذاشتشون! یا مثلا مستقیم و رو در رو بهشون بگیم که فلان ویژگی اخلاقی و رفتاریت درست نیست و یا مثلا من نمی پسندمش! لطفا وقتی با من صحبت می کنی یا من رو می بینی ، اون رفتار رو انجام نده و... که خوب باز این روش هم می تونه خوب باشه و هم بد! خوبیش اینه که اگه آدم معقولی باشه ، قبول می کنه و اگه هم آدم معقولی نباشه ، می تونه از سر لجبازی ، اون رفتار رو بیشتر و شدید تر انجام بده !‌که باز البته این جا هم یه راهکار هست و اونم اینه که رابطه رو کم کم ، کاهش بدی تا بیشتر از اون ، اعصابت رو خرد نکنی!

خوب ، فکر کنم خیلی خوب شد که یهویی اومدم و فی البداهه ، این مطلب رو نوشتم! همینطوری یهویی یه مسأله ای از پستوی ذهنم بیرون پرید و باز همین طوری یهویی تر ، راهکارهاش به ذهنم اومد!!


اگه شما هم راه حلی در این باره دارین ، راهنمایی کنین  

خریدن لنین

یکی از دوستان جان ، چند روز قبل ، کتابی رو بهم معرفی کرد تا برم و براش بخرم...منم چهارشنبه ی قبل ، رفتم پردیس کتاب و براش اون کتاب رو خریدم! ولی قبل از این که کتاب رو بهش بدم ، شروع کردم به خوندنش! این کتاب ، اسمش «خریدن لنین» هست و یه مجموعه داستان کوتاه هست از چند تا نویسنده ی مختلف . اولین داستانش هم هم نام خود کتاب هست و اثر میروسلاو پنکوف. داستان اول ، اون قدر قوی و زیبا بود که من رو مجاب کرد که حتما تا آخر کتاب بشینم و داستان ها رو بخونم! نویسنده های بقیه ی داستان ها هم آدمایی هستن مثل ریچارد براتیگان و جان آپدایک و توبیاس وولف و ...که راستش رو بخواین ، تابحال نه داستانی ازشون خونده بودم و نه حتی اسمشون رو شنیده بودم ، ولی به نظر میرسه آدمای معروف و خوش قلمی باشن!‌لااقل داستان های این کتابشون که نشون میداد دست به قلم شون خوب باشه!


قبلا هم گفتم و الان دوباره میگم که نمی دونم علتش چی هست که توی ایام امتحانا، کتاب غیر درسی خوندنم بیشتر از سایر اوقات میشه! یعنی شما فکرش رو بکن که در طول دو هفته و نیم  که کورس کلیه طول کشیده ، من فقط دو تا کتاب خوندم ، ولی در طول ده روزی که اومدم خونه و فرجه امتحانا بوده ، زمان و تایم کتاب خوندنم دو ، سه برابر شده! معقولش اینه که کمتر بشه ، ولی نمی دونم چرا برای من کم که نمیشه ، لااقل ثابت می مونه! و احساس می کنم این اصلا خوب نیست! باید یه فکری به حالش بکنم!


۳۰ ساعت تا امتحان فیزیوپاتو مونده...خدا کنه بشه ازش جون سالم به در برد...!

مارکز!

کتابی که دیشب خوندنش رو شروع کردم ، «داستان های کوتاه» از «گابریل گارسیا مارکز» و به انتخاب و مقدمه ی « احمد گلشیری» هست! یکی از دوستام ، داستان های کوتاه «آنتوان چخوف» رو با همین انتخاب و مقدمه ی احمد گلشیری شروع کرده بود و از مقدمه ی گلشیری که بر این کتاب نوشته بود و چخوف رو معرفی کرده بود ، خیلی تعریف کرده بود ، من هم تصمیم گرفتم این کتاب رو شروع کنم تا بعدا نوبت چخوف هم برسه!‌و خیلی خیلی لذت بردم از قلم گلشیری که مارکز رو معرفی کرده بود!


توی مقدمه ی  پنجاه صفحه ایِ  کتاب ، چند تا جمله از مارکز نوشته بود که جالب بودن! مثلا یه جا مارکز، درباره ی یکی از کتاب های خودش که «تنهایی دیکتاتور»  هست ، میگه:

آدم هر چه بیشتر قدرت به دست بیاورد ، تشخیص این که چه کسی با اوست و چه کسی بر او برایش دشوارتر می شود .هنگامی که به قدرت کامل دست یافت ، دیگر تماس او با واقعیات به کلی قطع می شود و این بدترین نوع تنهایی است.شخص دیگتاتور ، شخص بسیار خودکامه ، گرداگردش را علائق و آدم هایی می گیرند که هدف شان جدا کردن او از واقعیت است . همه چیز دست به دست هم می دهند تا تنهایی او را کامل کنند...


یا مثلا  ، مارکز یه جا ، توی خطابه ی خودش موقع دریافت نوبل ادبیات میگه:


ما ابداع کنندگان داستان ، که هرچیزی را باور می کنیم ، به خود حق می دهیم باور کنیم که برای ساختن یوتوپیایی دیگر ، هنوز دیر نشده است ؛ یوتوپیایی جدید و فراگیر که در آن هیچ کس برای دیگران تصمیم نگیرد که چگونه بمیرند ، عشق تبلور خود را نشان دهد ، خوشبختی امکان پذیر باشد ، نژادها محکوم به انزوا نباشند ، و همگان فرصتی یکسان برای زیستن روی زمین به دست آورند...

کتاب ها

حدود دو هفته ی  قبل ، کتاب «پرواز شب» از آنتوان دو سنت اگزوپری رو شروع کردم و چند روز قبل هم تموم شد! کتاب خوبی بود! حس معلق بودن و نامعلوم بودن سرنوشت آدم ، درش احساس می شد ، همون طور که آدم وقتی در حال پرواز هست ، و اون هم تازه پرواز شبانه ، اون حس رو داره...!

کتابی هم که پنج شش روز قبل شروع کردم و  صبح امروز تموم شد ، «دانشکده های من» از ماکسیم گورکی بود! سختی هایی بود که در دوران جوانیش متحمل شده بود و اون ها رو خیلی قشنگ توصیف کرده بود!‌باشد که از اون ها پند بگیرم!


بعضی از جملات این کتاب که به نظرم جالب اومدن!:


من از مردمانی که فروتن باشند هراس دارم!انسان جاهل به نظر هر کسی می رسد و شخص همیشه می تواند خود را از وی پنهان بدارد، اما مرد فروتن و حلیم ، هرگز به نظر انسان نمی آید ، مانند افعی خطرناکی که در میان علف ها پنهان شده باشد ، به شخص حمله می کند و حساس ترین نقاط انسان را مجروح و مسموم می گرداند...


اگر انسان بخواهد به خاطر هر کار ابلهانه ای عصبانی و غضبناک شود ، برای انجام کارهای دیگر وقت نخواهد داشت!


انسان به حال این مردم افسوس می خورد ، بهترین آدم خود را می کشند، می توان گمان برد که از این اشخاص هراس دارند ، به طوری که در اینجا می گویند ایشان ، همرنگ مردم نیستند .  وقتی که مرا به سیبری تبعید کرده بودند و تحت نظر بدانجا رهسپار بودم ، یکی از همراهیان محبوس من که او را برای اعمال شاقه اجباری می فرستادند چنین حکایت می نمود که گویا دزد بوده و یک دسته پنج تنی تشکیل داده بود .  یکی از ایشان روزی می گوید: برادران بیایید دزدی را ترک کنیم ، نه دنیا درد نه آخرت ، ما که زندگی پرآسایشی نداریم! به علت همین حرف ، هنگام مستی در خواب او را خفه می کنند! گوینده ی داستان رفیق خفه شده ی خود را زیاد تعریف می کرد و می فت ، کلک آن سه تن دیگر را نیز بعداً کندم !‌اما هیچ کس به حال آن ها تأسفی ندارد ولی برای آن دوستم تا به امروز هم دلم  می سوزد!

مرد عاقل و خوش احوالی بود ، قلب پاکی داشت.من از او سؤال کردم: پس چرا شما او را کشتید؟ آیا ترسیدید که گرفتارتان کند؟ 

این سخنان من حتی باعث آزردگی وی شد و پاسخ داد: خیر ، او هرگز با  هیچ مبلغی ما را نمی فروخت! ولی رفاقت ما با او مشکل شد ، ما همه گناهکار بودیم و او باتقوا و پرهیزکار بود! برای ما خوب نبود ، دلچسب نبود!



#دانشکده های من

#ماکسیم گورکی



ماه رمضون

یادمه ده سال قبل بود که حسین آقا و زهراخانم که تازه دوماد و تازه عروس خاندان بودن ، اومدن خونه مون و شدن مستأجرمون!‌ چند روز بعد از عروسی شون که توی شهریور ماه بود ، ماه رمضون شروع شد ! یادمه که میز ناهارخوری شون رو آورده بودن توی حیاط و گذاشته بودن کنار بهارخواب ما! اذون که می گفتن ، اونجا می نشستن و مام توی خونه بودیم یا روی بهارخواب و افطار می کردیم...چقدر زود گذشت این ده سال...مگه نه!؟

یا مثلا یادته که کلاس دوم بودم و می رفتم جلسه قرآن؟ همه اش با میثم  می رفتیم بیرون و بازی می کردیم و آخر جلسه ، می اومدیم توی جلسه می نشستیم!‌یادته شب آخر ، سوره ی آخر رو دادن به من و میثم و یه بار من و یه بار هم میثم ، سوره ی ناس رو خوندیم!؟ سال بعدش هم که کلاس سوم بودم ، قشنگ می نشستم توی جلسه ها و هر شب دو سه تا آیه می خوندم و شب که برمی گشتم خونه ، توی یه برگه ای می نوشتم و جمع می زدمشون! اون سال هفتاد و سه تا آیه خوندم! سال بعدش که کلاس چهارم بودم ، بازم تعداد آیه ها رو جمع می زدم...اون سال ، دویست  و سی هفت تا آیه خوندم! 

یادته ، موقع خوندن دعای توسل یا کمیل که می شد ، می زدم بیرون از جلسه و با بچه ها ، قایم موشک بازی می کردیم و بعضی وقتا اون قدر سر و صدا می کردیم که یکی می اومد بهمون می گفت این قدر داد و هوار نزنین!؟

می بینی!؟ می بینی که هنوزم خیلی چیزا یادمه ...؟



 التماس دعا توی این شبا و روزای عزیز و پر برکت...