نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

طبس

یه سفر کوتاه سه روزه داشتیم به طبس!

طبس یه شهری هست که با وجود این که زیاد میریم ، هردفعه جذابیت خاص خودش رو داره و جاهای دیدنی جدیدی رو برای رفتن داره...

هوای بهاری طبس واقعا عالی هست... خیابونای شهر پر از عطر بهارنارنج هست و هوا هم در معتدل ترین وضع ممکن! 

یه آبگرم هست تحت عنوان آب گرم مرتضی علی...جای قشنگیه...برای بار اول رفتیم و حسابی کیف داد! یه مسیر دره مانند پر از آب گرم و آب سرد!آخر مسیر هم طاق شاه عباسی که یه سد هست که از اسمش هم میشه فهمید که مربوط به زمان شاه عباس هستش!!

توی دو تا پست بعدی درباره ی ازمیغان و قلعه ی هودر که توی مسیر بازگشتنمون به خونه ازشون بازدید کردیم پست میذارم!

فعلا عکسای طبس  و آب گرم رو داشته باشین:


عکس اول  تصویر طاق شاه عباسی هست! ارتفاعش حدود ۱۵ الی ۲۰ متر میشه فکر کنم...طاق شاه عباسی در انتهای مسیر آب گرم قرار داره و برای رسیدن بهش باید از یه صخره رد شد! توی تصویر ، می تونین یه نماد بی فرهنگی واضح رو مشاهده کنید که به صورت کاملا درشت روی جدار دره ثبت شده! 


عکس دوم مربوط هست به چشمه ی مرتضی علی...همون طور که می بینید ، از داخل سنگ های کناره ی دره ، آب خارج میشه ...رنگ سبز سنگ هم فکر می کنم به خاطر مس موجود در آب هست! اگه اشتباه می کنم لدفن درستش رو ذکر کنید! 


عکس سوم یک راهرو از باغ گلشن هست! باغ گلشن رو همه با پلیکان هاش میشناسن! 





امروز...!

امروز صبح بیدارم کردن و گفتن که میخوایم بریم بیرون دور دور! البته من رو فقط دایی می تونه بیدار کنه! اول از همه پتو رو به شدت از روم برمیداره و بعد یه لگد محکم می زنه توی کمرم! و داد می زنه که پاشو که می خوایم بریم بیرون! بقیه ی افراد دور و برم توفیق چندانی در بیدار کردن من کسب نمی کنن کلا!

خلاصه که پا شدم و غرغر کردم که آخه امروز چه وقت بیرون رفتنه! یه چایی و یه مقدار بیسکویت خوردم و لباسام رو پوشیدم و راه افتادیم با مامان و بابا و آبجی ها! رسیدیم به کوهی که دایی و بی بی و بابابزرگ زودتر از ما رسیده بودن بهش! آتیش روشن کردیم و دایی شعبان هم با زن دایی و مادرخانمش و آریا و ایلیا از راه رسیدن!

با دایی سوار ماشین شدیم و رفتیم آب انباری که دو سال پیش دیده بودیمش! امسال هم به خاطر بارون هایی که اومده بود از آب پر شده بود خدا رو شکر...دشت پر بود از سرسبزی و پرنده ها و کم و بیش گل های لاله...

یه گل لاله ی گنده دیدیم و ازش عکس گرفتیم و دورش رو سنگ چین کردیم تا قوی تر بشه! رفتیم جلوتر و چند تا بوته ی گنده ی بیدمشک دیدیم! پر از گل های سفید و خوش بو...توی یه دره بودن..،به دره ی پشت اون جا که رفتم ، یه عالمه گل لاله دیدم و باز رفتیم سراغ عکس گرفتن! یه سیلوی زیرتپه ای دیدم که قبلا توش گوسفندها رو نگه می داشتن...توی زبون محلی بهش میگن «سُم»...توش خالی بود و فقط چند تا سوسمار مشغول فرمانروایی بودن! البته به احتمال زیاد داخل تر اگه می رفتیم طعمه ی مارها میشدیم که دیگه سعی کردیم این افتخارنصیب مون نشه و برگشتیم به آغوش گرم خانواده! ناهار رو تناول نمودیم و بعد یه فوتبال مشتی زدیم! یه مقدار هم تیراندازی به اهداف ثابت !و بعد ساعت های پنج بود که رفتیم سمت قنات «کِرد آباد»...نمی دونم کدوم آدم نامردی تک درخت کهنسال کنار قنات رو قطع کرده بود و با خودش برده بود! خدا لعنتش کنه واقعا!

یه نیم ساعتی هم اونجا چرخ زدیم...لاله پیدا کردیم و چند تا لونه ی مار...دایی توی یکی شون کله ی یه مار رو دید که مشغول آفتاب گرفتن بود ولی من نتونستم ببینم! چرخیدیم توی دشت و بعد من یه چند دقیقه ای کنار جوی آب ، قدم زدم و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم!

نزدیک های غروب بود که برگشتیم خونه...یکی از آشناهای محترم  اومدن خونه مون...اول خوشحال شدم که اومدن ولی بعد دیدم بچه شون رو نیاوردن و یه کم ناراحت شدم...ولی خوب ، همین که دیدم شون خوب بود...! 


پ .ن: عکسا رو می خواستم چند تاش رو بفرستم! ولی نمی دونم چرا نمیشه اندازه شون رو کوچیک کنم که بشه گذاشتشون! برا همین از خیرش گذشتم!ولی برای این که بی نصیب نمونین دو تاش رو میذارم توی لینک های زیر...روشون کلیک کنید تا براتون باز بشه اگه خواستین!


گل  

لاله ی سرخ!

جانِ شیفته

این کتاب جان شیفته چقدر خوبه!!!اصن یه وضعی!من رو عاشق رومن رولان کرد اصلا! الان می بینم که اتفاق بدی هم نبوده که کتاب پاردایان ها رو نتونستم بدست بیارم و بخونم و بجاش این کتاب رو شروع کردم!


سعدی بخونین:


ای ساربان آهسته رو کارام جانم می رود 

وان دل که با خود داشتم ، با دل ستانم می رود


من مانده ام مهجور از او ، بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او ، در استخوانم می رود


گفتم به نیرنگ و فسون ، پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی ماند که خون ، بر آستانم می رود


محمل بدار ای ساروان! تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان ، گویی روانم می رود


او میرود دامن کشان ، من زهر تنهایی چشان 

دیگر مپرس از من نشان ، کز دل نشانم می رود


برگشت یار سرکشم ، بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پر آتشم  ، کز سر دخانم می رود


با آن همه بیداد او ، و این عهد بی بنیاد او

در سینه دارم یاد او ، یا بر زبانم می رود


باز آی و برچشمم نشین ، ای دلستان نازنین!

که آشوب و فریاد از زمین ، بر آسمانم می رود


شب تا سحر می نغنوم ، واندرز کس می نشنوم

و این ره نه قاصد می روم کز کف عنانم می رود


گفتم بگریم ، تا ابل ، چون خر فرو ماند به گل 

واین نیز نتوانم که دل با کاروانم می رود


صبر از وصال یار من ، برگشتن از دلدار من

گرچه نباشد کار من ، هم کار از آنم می رود


در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن ، دیدم که جانم می رود


سعدی! فغان از دست ما ، لایق نبود ای بی وفا!

طاقت نمی آرم جفا ، کار از فغانم می رود



در ادامه ی پست قبل باید عرض کنم که از خیلی از اتفاقات و کارهای انجام شده در طول ایام عید لذت فراوان هم می برم! مثلا یکی از اونا ، صبح ها بیرون رفتن و دوچرخه سواری و عکس گرفتن از گل ها هست...یا مثلا چرخیدن توی اینترنت و همزمان گوش دادن آهنگ های بهارانه ی سالار عقیلی! شاید با خودتون بگین  این کارو که همیشه میشه انجام داد! ولی باید بگم این کارا فقط برای من به نهایت لذت منجر میشن که پنجره ی اتاق باز باشه و نسیم بهاری توی اتاق بوزه و گاها بارونی هم بباره...

دو تا عکس گرفتم چند روز قبل...توی نظام آباد...







عید

این روزا جزو بی حس و حال ترین روزهای زندگی من هست هر سال...دو سه روز منتهی به عید رو با یه استرس خاص خودش سپری می کنم همیشه...استرس و نگرانی از لحظه ی تحویل سال که اصلا برام خوشایند نیست...اصلا بقیه رو که با شور و شوق و چهارزانو یا دوزانو  ، میشینن پای سفره ی هفت سین و خیلی مرتب و منظم  و بچه مثبت وار ، سکوت می کنن و دست به هیچی از خوراکی های سفره نمی زنن و منتظر شلیک توپ لحظه ی تحویل سال میشن رو درک نکردم تا حالا...همیشه به زور لباس های عید رو تنم کردن و مجبورم کردن که سر سفره بشینم و ساکت بمونم...همیشه مجبور شدم که توی دید و بازدید های فرمالیته و بعضا رودرواسی طور رو خیلی با تشریفات اجرا کنم و خودم هم بعضا به این موضوع دامن زدم ! فقط دو سه مورد خاص هست که دوست دارم دید و بازدیدمون طول بکشه...یکی از اونا خونه ی عمه هست که میریم و اون هم به شرطی که خانواده ی دیگه ای نباشه و با خیال راحت بشینیم و صحبت کنیم...کلا عمه هام رو خیلی دوست دارم...همین یک ماه پیش بود که رفته بودیم نظام آباد و شام رو توی خونه ی اونجامون ، پختیم ...مرغ هارو روی آتیش و برنج ها رو روی اجاق! بابابزرگ هم اومد و شام خوردیم ...وسطای شام عمه و شوهرعمه اومدن...بعد از شام نشستیم و صحبت کردیم ....رعد و برق زد و برقا رفت...چراغ فانوس روشن کردیم و سیب زمینی هایی که زیر آتیش گذاشته بودیم رو خوردیم و باز هم صحبت و چایی و خنده و خاطرات قدیم...توی عید هم ، با یه امید خاص خودش میریم خونه ی عمه ...یکیش به امید شیرینی های گردویی خوشمزه شون هست...! این تمایل به دور هم جمع شدن رو در مورد سایر عمه ها هم در نظر بگیرید که به همون اندازه ، دوستشون دارم و برام عزیزن...

می بینین که از عید دیدنی اون قدر ها هم دلخور نیستم! مثلا یادمه وقتی باباحاجی خدابیامرز زنده بود ، میرفتیم و دور کرسی جمع می شدیم...مجمعه ی بزرگ پر از میوه و آجیل و شیرینی روی کرسی گذاشته بود و صحبت می کردیم و می خوردیم و می خوردیم...امسال ، چهارمین سالی میشه که دیگه اون کرسی ، اون مجمعه ، اون شیرینی ها ، اون دور هم جمع شدنا ، و از همه مهم تر ، باباحاجی بین مون نیست...


یکی از چیزایی که همیشه ، ازش ترس داشتم و تا حدودی متنفر بودم ، رفتن برای خرید لباس عید هست...هر سال به زور راضی می شدم که برای خرید لباس برم...همیشه ، توی خرید لباس سخت گیر بودم و هستم...هیچ وقت طرفدار مد نبودم و همین هم همیشه مایه ی اعصاب خردی م بوده ...هشتاد درصد لباس ها رو اصلا حاضر نیستم نگاه کنم چه برسه به این که بپوشم!  حالا فکرش رو بکنین که فروشنده هم بهم بگه که الان همه ی جوونا از این مدل می پوشن و فلان...توی اون لحظه حاضرم با مشت بزنم توی دهن فروشنده تا بهش بفهمونم که وقتی همه با مشت به دهنت نمی زنن دلیل نمیشه که یه نفر دیوونه مثل من وجود نداشته باشه  که با مشت توی دهنت نزنه!!اون بیست درصد بقیه ی لباس ها  هم یا سایز و اندازه شون برام مناسب نیستن یا رنگ شون !‌و این باعث میشه خیلی کم بتونم لباس انتخاب کنم ...ولی وقتی یه لباسی رو انتخاب می کنم شاید حتی چندین هفته پشت سر هم بپوشمش !! مثلا همین کت شلوار قهوه ای رو که پارسال گرفتم ، اون قدر دوستش دارم که اصلا دوست دارم تا آخر عمرم همیشه بپوشمش! اینم از بدبختی های لباس عید خریدن من !

کوکب خانم...

کوکب خانم ، دخترخاله ی بابا بود و رفیق صمیمی بی بی ...یه خانم خوش اخلاق و مهربون ...یادمه همیشه از بچگی می رفتیم خونه شون برای عید دیدنی یا مراسمای دیگه...تنها چیزی هم که ازش به یادم مونده ، خنده ها و مهربونی هاش بود و برخورد خوبش...توی یکی دو سال گذشته ، فقط عید ها تونستیم بریم خونه اش...به من می گفت آقای دکتر...خجالت می کشیدم و می گفتم هنوز زوده و...بعد از عید بود که مریض شد و خیلی زود ، خیلی خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم پرکشید و رفت...امسال ، اولین سالی هست که برای عید دیدنی به خونه اش نمی ریم...اولین سالی هست که نمی بینیمش...اولین سالی هست که برامون ، با اصرار چایی دم نمی کنه ...

کوکب خانم رفت ، و مطمئنم که الان ، حالش توی اون دنیا خوبه ، مطمئنم که الان هم ، اون لبخند قشنگش روی لب هاش هست...و مطمئنم که بعضی وقتا ، یهویی برام دعا میکنه ، چون خیلی خیلی یهویی ، به یادش می افتم و دلم براش تنگ میشه...مثل الان...مثل این روزا که اولین عیدی هست که بدون اون میخواد تحویل بشه...

اسفند

آخرین روزهای اسفند است؛

از سر شاخ این برهنه ی چنار

مرغکی

با ترنمی بیدار

می زند نغمه؛

 نیست معلومم

آخرین شِکوه از زمستان است

یا 

نخستین ترانه های بهار؟



استاد شفیعی کدکنی

روزها...!!

یک طور مزخرفی دارد می گذرد این روزها...و عجیب تر آنکه دوست دارم همیشه همین طور باشد ، یعنی هیچ وقت این سه چهار روز آخر سال نگذرد و من باشم و خواب و بی خیالی و نبودن درس و کار و مشغله ی درست و حسابی و نشستن پای فوتبال و هرازگاهی رمان خواندن و باز سرک کشیدن به تلگرام و اینستاگرام و ...

امشب به علیرضا پیام دادم که می خواهم بروم پیاده روی...بعد از چند ماه خانه نشینی و تنبل بازی که منجر شده بود به جلوآمدن شکم مبارک ، تصمیم گرفتم دوباره ورزش کردن دست و پا شکسته ام را شروع کنم و مانع پیشروی بیشتر جبهه ی امعاء و احشاء درونی شوم...آماده شدم و رفتم بیرون و علیرضا هم چند دقیقه ی بعد با ماشین رسید و سوار ماشین شدیم و ادامه ی دقایق را درون ماشین به صحبت کردن و آهنگ گوش دادن سپراندیم...در حاشیه ی پارک بالا هم ، مبارزان جبهه ی چهارشنبه سوری مشغول تک و پاتک به مواضع همدیگر بودند و هر ازگاهی صدای شلیک خمپاره و آلات مبارزه یشان به گوش می رسید...

به علیرضا ماه را نشان دادم ...مشتری ، در دو قدمی اش بود...انگار ، کنار هم قدم بزنند ! چقدر به هم می آمدند...!

دیشب چند دقیقه ای سعدی خواندم و بیت های خوب ترش را نوشتم...چقدر قشنگ حرف می زند این سعدیِ  جان...


هر غزلم نامه ای ست ، صورت حالی در او

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست...



گر به همه عمر خویش ، با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دم است ، باقی ایام رفت...




آخر سال

چند روزی هست که می خوام بنویسم و حوصله ام نمیشه...پنج شنبه  ی هفته ی قبل امتحان علوم پایه رو دادم و تموم شد رفت پی کارش!و تا یه ماه دیگه در مرحله ی استراحت کامل به سر خواهم برد احتمالا!

این روزا هوا خیلی خوبه...خیلی خوب...آدم ، چشم انتظار عیده و دید و بازدید و منتظر برای روزای تکرار نشدنیش...حس این روزا اون قدر قشنگ و باحاله که حتی شاید از خود عید هم بهتر باشه...

دیروز رفتم کتابخونه ، چند ماهی بود که کتاب پاردایان ها از میشل زواگو رو پیدا کرده بودم و با خودم گفته بودم امتحان علوم پایه ام که تموم بشه شروع می کنم به خوندنش...ده جلد بود در چهار مجلد...دیروز رفتم مجلد یکش رو بردارم که دیدم جاش خالیه!! به مسؤول کتابخونه گفتم و چک کرد و گفت که چند روز قبل کتاب رو به امانت بردند!! و من اون لحظه بود که به نهایت گند شانسی خودم پی بردم ! شما تصور کنین در طول چندین ماه هیچکس حتی به اون کتاب نگاه هم نکنه ولی همین که شما قصد کنین اون کتاب رو شروع کنین ، یهو یکی از راه برسه و اونو از چنگتون بقاپه!!

هیچی دیگه...تصمیم گرفتم  کتاب «جانِ   شیفته» از رومن رولان رو شروع کنم...چهارجلد هست و می تونه کتاب جالبی باشه!


توی این یکی دوماه گذشته بنا به دلایلی خیلی از کتاب خوندن دور افتادم...البته به طور پراکنده به پاتوق کتاب سر میزدم ولی این طوری نبود که یه کتاب طولانی  رو شروع کنم و تمومش کنم...بیشتر شعر نو و غزل می خوندم...حدود دو ماه قبل هم که کتاب پله پله تا ملاقات خدا رو شروع کردم ولی به زور تونستم تا وسطاش برسم...


روز جمعه با علیرضا رفتیم جمعه بازار کتاب...کتاب غزلیات سعدی رو خریدم و یه کتاب زیر خاکی دیگه! خوبی جمعه بازار اینه که همه چی توش پیدا میشه تقریبا...خوبی دیگه اش هم اینه که قیمتاشون نسبت به جاهای دیگه ارزون تره...ولی بدیش اینه که اونایی که فقط توی جمعه بازار پیدا میشه ، قیمتاشون طوریه که قشنگ احساس می کنی که داره میره توی پاچه ات!!


یه جمله از این کتاب « جان شیفته» :

بدا به حال دل هایی که بی اندازه محفوظ بوده اند؛ هنگامی که سودا راه به دل باز می کند ، آن که عفیف تر است ، بی دفاع تر است...



تولد

دو سه روز قبل تولد یکی از افرادی بود که خیلی از شخصیت و منشش خوشم میاد...اوایل ، حدود چند سال قبل که دوره ی راهنمایی بودم ، به خاطر برخی حرف های اطرافیان و دور و بری ها ، زیاد ازش خوشم نمیومد و دل خوشی ازش نداشتم ولی الان که بزرگ تر شدم ، می بینم که اشتباه می کردم...الان می بینم که چندین سال از عمرم رو بدون این که به حرفاش گوش بدم گذروندم و این اتفاق باعث شده خیلی توی زندگیم عقب بیافتم...و این خیلی بده...خیلی بد...وقتی به روزهایی فکر می کنم که ممکنه اون شخص توی زندگیم نباشه ، اصلا دلم می لرزه و انگار که یکی از بزرگ ترین امیدهام به زندگی رو از دست داده باشم...کاشکی زندگی اون قدر کش بیاد که روزی وجود نداشته باشه که اون نباشه ...کاش زندگی اون قدر خوب با ما تا کنه که روزی نرسه که کنار عکسش ، ربان سیاه زده باشیم...کاشکی همیشه بخنده ، همیشه تنش سالم باشه...

امشب ، براش یه شعر نو سرودم...بعد از خیلی مدت که شعر نگفته بودم تونستم چند کلمه ای بنویسم این یکی دو شب ، که یکیش برای اون بود...

ایشالا همیشه سالم باشه 

تولدش مبارک...

دوستت دارم...

متن آهنگ دوستت دارم از لارا فابیان واقعا زیباست...:


قبول ، وجود داشت

راه های دیگری برای جدا شدن

اندک عشق باقی مانده

شاید می توانست کمکمان کنم

در این سکوت تلخ

تصمیم گرفتم ببخشمت

خطایی که به خاطر زیادی عشق از ما سر می زند

قبول ، آن دخترک درون من

همواره تو را می خواست

تو را که همانند مادر 

دورم می گشتی و پناهم می دادی

که نباید در آن سهمی می داشتم

خونی را که از تو به یغما می بردم

در میان این واژه ها و آرزوها

فریاد می زنم:

دوستت دارم

دوستت دارم

مثل یه دیوونه ، مثل یه سرباز... 

مثل یه ستاره ی سینما


دوستت دارم

دوستت دارم

مثل یه گرگ ، مثل یه پادشاه

مثل یه مرد ، با این که مرد نیستم

می بینی !؟ این طور دوستت دارم...


قبول ، به تو سپردم

تمام خنده ها و آرزوهایم را

حتی اون هایی که یک برادر 

می تونه نگهدارشون باشه

در این خانه ی سنگی

شیطان رقص ما را تماشا می کرد

مشاجره ای را می خواستم

که به صلح ختم شود


دوستت دارم

مثل یه دیوونه ، مثل یه سرباز...


دوستت دارم 

دوستت دارم

مثل یه گرگ  


مثل یه مرد ، با این که مرد نیستم...


می بینی !؟ اینگونه دوستت دارم...

 دوستت دارم

دوستت دارم...


پی نوشت: بفرستیدش برای کسی که دوستش دارید!

آهنگ رو در لینک زیر به اشتراک گذاشتمش ...بروید و دانلود بنماییدش!


آهنگ « دوستت دارم » از لارا فابیان

نوشتن...

 چند وقت میخواستم بنویسم و نمی شد ، الان دیگه فکر کنم بشه...


یه قدرتی که خیلی وقته پیدا کردم و به شدت داره کار دستم میده ، اینه که خیلی شیک و مجلسی می تونم بعضیا رو از خودم ناراحت کنم ! و این خیلی بده! مدت زیادی هم نیست که این طوری شدم!در حد چند روز و چند هفته!

سعی کنین هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت کسی رو از خودتون ناراحت نکنین!

الان هم واقعا پشیمونم که این ناراحت کردن اطرافیانم که کاملا هم ناخودآگاه و بدون قصد بوده اتفاق افتاده!


در این پست حرف دیگری نیست دیگر!


قدم زدن

امشب بارون شروع کرد به باریدن...خوب هم بارید...ساعتای یه ربع به یازده به سرم زد که برم بیرون و دور پارک یه دوری بزنم و برگردم...لباس پوشیدم و گوشی و هدفون رو برداشتم و زدم بیرون...قبل این که برم بیرون ، مامان گفت چتر با خودت بردار! گفتم نمی خواد...فکر کنم بارون ناراحت میشه وقتی چتر استفاده می کنیم!مگه نه!؟ مگه ما وقتی خودمون ، یه هدیه ای به بقیه میدیم ، یه آهنگیو واسه کسی میفرستیم و اون طرف ، پسش میده یا قبولش نمی کنه ، ناراحت نمیشیم!؟ بارون هم همینه پس!

موقع قدم زدن می خواستم آهنگ گوش بدم که دیدم صدای بارون قشنگ تره...به صدای بارون گوش دادم...صدایی که این موقع شب ، خیلی خوب آدمو پرت میکنه توی بعضی خیالات...

یاد سه سال قبل افتادم...یادمه توی همین بهمن ماه ، برف اومد ، اون سال من کنکور داشتم و طبقه ی بالا درس می خوندم...همون شبی که بعد شیش سال ، برف بارید ، لباس پوشیدم و رفتم بیرون تا قدم بزنم...خیلی شب خوبی شد...می بینی که هنوزم که هنوزه یادمه ...حتی شاید تک تک لحظه هاشو...یادمه اون شب هیشکی بیرون نبود...فقط من بودم که روی برفای تازه ، قدم میزدم...فقط رد پای خودم روی زمین می موند...یادمه اون شب به خیلی چیزا فک کردم...به همون چیزایی که امشبم موقع قدم زدن ، زیر بارون بهشون فکر می کردم...می بینی!؟  از اون شب ، تا امشب خیلی چیزا تغییر کرده...خیلی چیزا...خیلی چیزا...ولی یه چیزایی هم برام مث روز اول باقی مونده...یه چیزایی که تا آخر عمر باهام باقی می مونه...یعنی ، امیدوارم که باقی بمونه...

یه چند دقیقه ای زیر بارون قدم زدم...خیسِ خیس شدم...بعد هم برگشتم خونه...ولی با آدم قبل از قدم زدن خیلی فرق داشتم...یعنی بازم امیدوارم که یه فرقی داشته باشم!


یک جایی ، حمیدرضا غفاریان قشنگ می گوید که:


صبح من خیر شود

از پس یک خنده ی تو

ای خوش آهنگ ترین صوت هَزاران! 

تو بخند!

چو بخندی

همه غم های جهان محو شود

ای دل انگیز ترین نغمه ی باران!

تو بخند...



یک آهنگی شنیدیم از علی زند وکیلی عزیز...به نام «لحظه ی شیرین» ...پسندیدیم! شما نیز بشنوید!خوب است!

سیاست

امشب به دستور پدر گرامی و البته از روی جبر ، مجاب شدیم که برای امر خطیر و لازم الاجرای صله ی رحم به منزل اخوی پدر آوارشویم . این دستور ابتدا با مخالفت اولیه و شدید اللحن بنده ، که ذهناً و قلباً  به واسطه ی شکست تیم محبوبم رنجور و پریشان بودم ، مواجه شد! روش بروز مخالفت نیز راهبردی کاملا مسالمت آمیز و به دور از هرگونه خشونت و جنجال بود ، بدین صورت که به صورت کاملا هوشیارانه و منطقی به درون اتاق خویشتن خزیده و بر روی تخت ، تن لش خود را ولو نمودم و پتوی را بر سر کشیدم و در جواب سایر اجزای خانواده که لب به فرمان به پوشیدن لباس گشوده بودند ، زبان به کام گرفته و سکوت اختیار نمودم تا گمان کنند که خواب ، مرا درربوده است!اما چندی نپایید که این ترفند قدیمی که از قضا ، از سوی من مکرراً  به مرحله ی اجرا رسیده بود ، لو رفت و با برداشتن پتو بطور کاملا ناگهانی و غافلگیر کننده که امکان هرگونه واکنش پدافندی را از من سلب نمود ، تمام نقشه ها بر آب رفت!

خلاصه این که با هزار سلام و صلوات بنده را راضی کردند که خود را آماده ی هجوم به آشیانه ی عموی خویش نماییم و بار ثواب خویش را از این عمل حسنه که همان صله ی ارحام باشد ببندیم تا اگر خدای ناکرده در عنفوان جوانی دست عزراییل در دستمان نهاده شد و ایشان توانست بله ی اینجانب را اخذ نماید ، به غیر از یک بطری آب حمیم و چند تکه بیسکویت کپک زده ، در ته کوله ی مان ، توشه ای برای مسیر آخرت مان داشته باشیم و بتوانیم از گردنه های هزار اژدها و پل معلق صراط و صحرای بی آب و علف قیامت به سلامت عبور کنیم! به هر نحو ممکن ، آماده شدیم و پای در راه نهادیم!

به سر منزل مقصود که  رسیدیم ، برایمان عیان گشت که دخترعمویمان نیز به انضمام شوهر و فرزند خویش در منزل عمو حضور به هم رسانیده اند! خوش و بشی کردیم و بر جایگاه رفیعی که شایسته ی مان نبود منزل گزیدیم و به اقتضای جوانی و کم تجربگی و نیز از سر عادت کم حرفی در اینگونه محافل ، لام را به کام چسباندیم و به استراق سمع سخنان بزرگان مشغول گشتیم!

سه چهار نفر اصلی نقل مجلس ، بعد از صحبت های معمول و تعارفات همیشگی ، افسار کلام را به سمت موضوع ثابت این گونه محافل ، یعنی سیاست کج کردند! داماد عمویمان به گونه ای از نحوه ی تصویب و اجرای سیاست های خارجی رئیس جمهور تازه انتخاب شده ی آمریکای جهان خوار صحبت می نمود که گویی شخصا در مجلس سنای آمریکا به عنوان نائب رییس جلسه حضور داشته و به طور کاملا محرمانه توسط شخص رئیس جمهور در جریان امور قرار گرفته است! در جایی ، چنان مطلب مخوف و حایز اهمیتی از سیاست های دولت سابق و حال حاضر این کشور سخن به میان آورد که جا داشت از طرف سازمان فوق سری سی آی اِی موسوم به سیا به واسطه ی افشای اسناد فوق محرمانه ترور و یا مفقود شود!

بعد از ابراز نظرات فوق کارشناسی شده در عرصه ی سیاست خارجی که الحق موی بر تن تمام اعضای حاضر در جلسه راست نمود ، نوبت به عرصه ی بی در و پیکر و یک بام و دو هوای سیاست داخلی مملکت  گردید که در شرایط حال حاضر ، حتی خود سیاستمداران برجسته ی دنیا و جامعه شناسان کارکشته ی عالم نیز در فهم آن ، عاجز و مستأصل ، چونان یابوی در گِل مانده معلق مانده اند ، ولی فامیل ما ، چونان رستم دستان ، به سان سام نریمان ، شمشیر تحلیل بر گردن بدخواهان و کژنهادان نهاده ، چنان همای تیزبین بر عرصه ی پلید سیاست سایه افکنده بود! در جایی چنان تحلیلی از انتخابات آینده ی ایران و درصد دقیق آرای هرکدام از نامزدها به عمل آورد که الحق و الانصاف خود نمایندگان مذکور و مشاوران حاذقشان نیز نمی توانستند چنین حدسی درباره ی آرای مأخوذه ی خود به مخیله ی خویش راه دهند! وی همچنین به شخصه ، سخنی از جلسه ی سری یکی از احزاب برایمان نقل قول کرد که بنده گمان کردم وی مانند بازرسان ساواک که از اتاقک شیشه ای به متهمان می نگریستند ، جلسه سری آنان را تحت نظر داشته و سخنان شان را به دقت استماع می نموده است! در جایی دیگر ، چنان از اعمال غیرقانونی و خلافِ   برادر شخص اول دولت سخن به میان آورد و فریاد دادخواهی به آسمان حواله نمود که انگار من بوده ام که تا همین چند سال قبل از  ماشین اداره در جهت اعمال شخصی خود ، استفاده می نموده ام! در مرحله ی آخر و با دیدن یکی از وزرا ، ایشان ضربه ی آخر را بر پیکر بی جان ماموت سیاست داخلی نواخت ، جایی که به طور کاملا دقیق از درآمد و تعداد کارخانه جات و فلان و بهمان آن وزیر بخت برنگشته سخن به میان آورد و ما را به حیرت واداشت که در دل گفتیم: آخر برادر ، این اگر برد ، دیگران هم برده اند! چرا یک چشم را گشوده ای و یک چشم را به عمد ، بسته ای!؟


خداوند این سیاست مداران برجسته ی بی ادعا را از ما دریغ نفرماید!



استاد شفیعی کدکنی در جایی می فرمایند:


دیر شد

باز آ!

که ترسم ناگهان پرپر شود

دسته گل هایی

 که از شوق تو در دل بسته ام...