نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

این روزها...!

پنج شنبه ، می خواستیم برویم اداره که نرفتیم!حوصله یمان نبود!تصمیم بر این شد که هفته ی بعد برویم!جمعه هم که می خواستیم برویم تظاهرات که یکهو دیدیم ساعت دوازده ظهر شده است و ما هنوز در خواب ملوکانه مشغول سیر و سیاحتیم!عصر هم که کمی درس خواندن و ولنگاری و ...و باز شب یک ساعتی خوابیدن بعد از شام ! انگار که این خوابیدن زیاد جزو لاینفک زندگی مان شده است!

یکی از عادت هایی که حدود یک ماه است پیدا نموده ایم ، مصرف شیر است!در یک ماهه ی اخیر ، به طور خارق العاده  و حیرت آوری سرانه ی مصرف کلسیم در ما ، به شدت افزایش یافته است!حتی شیب مصرف این عنصر در ما، از شیب افزایش حیرت انگیز قیمت دلار در سال های آخر دولت قبل که بیرق دار عدالت خواهی بود و در عمل چیز دیگری نشان داد نیز ، افزون بوده است!  شروع این فرآیند هم در اواسط امتحانات بود که از حرم برمیگشتیم و به ناگاه فندک ذهنمان جرقه ای را در تاریک خانه ی خلاقیت مان مشتعل نمود که آتش در خرمن بیهودگی و تنقلات خواهی درانداخت! اصلا انگار که در حرم ، به ما وحی ای شده باشد برای تغییر در این منش خنزر پنزر خوری مضرانه! به فروشگاه محصولات رضوی مجاور حرم ورود پیدا کردیم و چرخی در میان راهروهای پر از خوراکی های دهن پر کن و بعضا شکم پر کن زدیم و با بالا و پایین کردن قیمت ها و بررسی جوانب و زیر و زبر مسایل و بررسی زوایای پنهان و آشکار و در نظر گرفتن اثرات کوتاه ، میان و بلند مدت خریدن هر محصول بر ذخیره ی ارزی کارت بانکی مان و نیز اثرات آن بر اقتصاد جهانی و ارزش یورو و دلار در بازار جهانی ، دست به سردخانه ی فروشگاه فرو بردیم و با قیافه ای حق به جانب و با لبخندی ملیح ، چونان لبخند فاتحانه ی اسکندر مقدونی ، هنگام آتش زدن تخت جمشید و دربدر کردن شاهزادگان بخت برگشته ی هخامنشی ، دست بر پاکت شیرکاکائوی یک لیتری نهاده و با ناز و کرشمه ی تمام ، چونان نوعروسان بدقلق از دماغ فیل آسیایی افتاده ، مهر تأیید بر انتخاب آن محصول بینوا زدیم و آن را در سبد کالایمان که همان دست دیگرمان بود نهادیم!و بعد به سراغ ردیف های مملو از بسته های رنگارنگ و شکیل و پرزرق و برق ، که هوش از سر هر آدمی می ربود ، قدم نهادیم تا چاشنی و مزه ی نوشیدنی مان را نیز مهیا سازیم! بعد از کش و قوس های فراوان و کلنجار رفتن با قوه ی عقل و اختیار خود بر سر انتخاب یک مدل از هزاران مدل عرضه شده که الحق هرکدامشان نیز لایق انتخاب بودند،  بسته ای از شیرینی جات را انتخاب نمودیم و پای در دیوان محاسبات فروشگاه نهادیم و بعد از دیدن قیمت نامه ی اعمال انتخابی مان ، مبلغ مورد معامله را پرداخت نمودیم و از فروشگاه مذکور ، فاتحانه ، خارج شدیم!چونان خروج سیاوش از آتش فتنه ی سودابه!

خلاصه آن که آن شب ، شروعی میمون و مبارک بود بر مصرف شیر در جوانکی زار و یغور که سابقا با شنیدن نام شیر ، رنگ به رخساره اش نمی ماند و به هر طریق صحیح و ناصحیحی برای فراری شدن از این ماده ی سفیدرنگ پرخاصیت متوسل می شد و ده ها نکته ی غیر علمی و حدیث و آیه در معایب مصرف شیر جعل می نمود و با تکیه بر اسم دانشجوی طب بودن خود، صدها تبصره ی من در آوردی در ممنوعیت مصرف شیر در فلان زمان و فلان مکان از خودش در می آورد تا بتواند از زیر یوغ اصرار والدین جهت نوشیدن شیر فرار کند!

باشد که شما نیز به این صراط مستقیم هدایت گردید!



مارگوت بیکل می گوید:


از آن رو که دوستت می دارم

می توانی بروی

از آن رو که دوستت می دارم

می بخشم بر تو ناراستی را

از آن رو که دوستت می دارم

تو ، رهایی...!



لطفا نظرات موافق و مخالف تان را درباره ی این شعر اخیر از مارگوت بیکل بیان کنید!

آهنگ لیلی اثر گروه پالت را گوش کنید...قشنگ است!

بی برنامگی

امروز رفتیم یه اداره ای برای یه کاری...با رییسش کار داشتیم...دیروز هم رفته بودیم...جالبه که امروز هم مثل دیروز تشریف نداشتند!رفته بودند بازدید از نهاد های مربوطه!

نمی دونم اگه کسی توی این ایام دهه فجر اگه با مسؤولای اداره جات کار ضروری ای داشته باشه ، باید از کجا پیداشون کنه!یه روز میرن بازدید از فلان جا ، یه روز بازدید از فلان طرح! یه روز افتتاح فلان  چلغوزتپه ای در بیسارآباد!یه روز هم که احیانا اگه تشریف داشته باشن و وقت شریف شون رو در جلسه ی خصوصی با فلان مسؤول مثلا رده بالای مملکت نگذرونن ، خاطر ملوکانه شون اقتضای دیدار با عوام رو برنمیتابه!

الان ما دو روز رفتیم و برگشتیم الکی...معلوم هم نیست فردا در دفترشون تشریف داشته باشن یا نه...البته ایشون اشکالی به کارشون وارد نیست زیاد ولی شاید بهتر باشه یه کم این طور تشریفات دم دستی کمتر بشه...

امروز توی مدرسه ی کنار خونه مون ، یه موسیقی ای رو می نواختند که عجیب بود برام که چطوری مجوز پخشش رو در مدرسه گرفتن!البته یحتمل استفاده از این روش ها در ایام دهه فجر بلامانع هست! دقیقا مثل استفاده از موسیقی متن گیم او ترونز توی رسانه ی ملی! از یه طرف از هالیوود و سینمای غرب ، یه بند و پشت سر هم ، به طوری که حتی ممکنه نفسشون بگیره و خفه شن ، ایراد می گیرن و از طرف دیگه از همون موسیقی های فیلم های غربی استفاده میکنن! حالا ما بدبختای دست از دو عالم کوتاه ، برای یه کار نه چندان مهم ، که میخوایم انجام بدیم و تازه همه هم سود می برن ، باید سیصد تا مجوز از نهاد های مربوطه و غیر مربوطه با مهر و امضا و اثر انگشت هر بیست انگشت دست و پای رییس و معاونان و تمام کارمندان و من جمله آبدارچی محترم رو اخذ کنیم!

امروز رفتیم یه چار کلام هم برای بچه های کنکوری صحبت کنیم!هر چند وقت یک بار که می بینمشون یاد سه سال پیش خودم می افتم که کنکور داشتم...چقدر اون روزا زود گذشتن...الان که به خودم نگاه می کنم می بینم توی این دو سه سال خیلی تغییر کردم...خیلی...هم تغییرای خوب ، هم تغییرای بد...



آهنگ «دوستت دارم» یا به عبارتی «Je  t'aime» از لارا فابیان رو گوش بدین...خیلی خوبه!


عزیز دل مان ، ماه شب تارمان ، خواجه شمس الدین محمد حافظ ، می فرمایند:


دانی که چه ها ، چه ها ، چه ها می خواهم؟

وصل تو من بی سر و پا می خواهم

فریاد و فغان و ناله ام دانی چیست؟

یعنی که تو را ، تو را ، تو را می خواهم




امروز...

امروز ، با خودم گفتم بشینم و وبلاگ هایی که باهاشون لینک هستم رو یه نگاه بندازم ببینم کدوماشون هنوز پابرجان تا نگهشون دارم و کدوماشون حذف شدن تا از بین لینک هام حذفشون کنم...

یه نگاه انداختم ...عیسی ، اولین وبلاگی که باهاش لینک شده بودم ، کلا فیلتر شده بود...از خیلی وقت قبل فیلتر بود...آدرس وبلاگش شاید تا همیشه توی ذهنم بمونه...چقدر این دو سال سریع گذشت...عیسی اهل خوزستان بود...کاش بازم میشد راهنماییم کنه برای بهتر شدن وبلاگم...عیسی جان ، اگه یه روز به وبلاگم اومدی و این متن رو خوندی ، بدون که همیشه به یادت خواهم بود...

یه وبلاگه دیگه بود که عکسای طبیعت شهرشون رو میذاشت....ایشون هم جزو اولین وبلاگ هایی بود که باهاشون لینک شدم...اون وبلاگ هم بعد چند وقت دیگه مطلبی نذاشت...حیف...اگه اشتباه نکنم اهل استان فارس بودند...

خیلی از وبلاگای دیگه بودند که با تک تک شون خاطره دارم ...چقدر این زندگی سریع میگذره...چقدر این نبودنا سخته ...

یادمه یه جمله ای از یکی توی وبلاگم نوشته بودم که : همه ی خداحافظی ها سختند...حتی خداحافظی از دیوارهای یک خانه ی قدیمی...

هر روز بیشتر از قبل به عمق و درستی این جمله پی می برم...


  آهنگ دوستت دارم از لارا فابیان رو حتما گوش بدین...خیلی آهنگ خوبیه...


  شعرای شهریار خیلی خوبه...

یه بیتی هست که من بعضی وقتا هی می خونم و هی گریه می کنم...

میگه:

آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی

کی بود؟کجا رفت؟چرا رفت و چرا نیست...؟



  محمد معتمدی هم خیلی خوش صداس، آهنگه "کویر"ش رو الان دارم گوش میدم...

برف و بوران!

جمعه صبح تصمیم گرفتیم که راه بیافتیم و بیایم خونه...بابا از ۱۴۱ وضعیت آب و هوا رو سوال کرد و فهمیدیم جاده ی تربت به مشهد مسدوده...ولی با این وجود راه افتادیم...چون اگه می موندیم شرایط قطعا بدتر و سردتر می شد...خلاصه راه افتادیم و بعد یه ساعت رسیدیم به باغچه...پلیس گفت راه مسدوده و باید برگردیم!رفتیم ملک آباد و زنجیر چرخ رو نصب کردیم و منم رفتم یه مقدار کیک و بیسکویت و کنسرو خریدم که اگه توی راه موندیم خوراکی داشته باشیم!

باز دوباره راه افتادیم و یه چندکیلومتری که رفتیم دیدیم جاده زیاد هم برفی و یخی نیست!یه گوشه ای ایستادیم و زنجیر چرخ ها رو باز کردیم!یه تیکه هایی از راه برف به شدت زیاد بود...یه تیکه هایی از مسیر ، پر بود از درختای کاج...تا به حال به اونا دقت نکرده بودم...چقدر به چشم می اومدن توی برفا...همه جا سفید سفید بود ...خیلی قشنگ  و باحال...

به خونه هم که رسیدیم برف اومده بود بازم...روی کوه ها پر بود از برف...یه منظره ی قشنگی بود که تا بحال ندیده بودم...


اونقدر توی این چند روز از برف نوشتم که هرکی بیاد توی وبلاگم ممکنه سرماخوردگی بگیره!



و باز هم برف...

دیشب حدودا ساعتای ۹ بود که رفتم بالای پشت بوم و به عادت بعضی شبا ، توی تاریکی و سکوت و سرما ، رو به شهر ایستادم و رفتم توی فکر ، همون فکرای همیشگی ...توی همون حال و هوا ، که داغون بودم از یه سری اتفاقا ، یه متن هم برای پست اینستاگرامم نوشتم تا بعد از یک ماه و نیم یه پستی گذاشته باشم...چند دقیقه قبل اینکه بیام پایین ، دیدم کم کم داره برف شروع میشه...اومدم پایین و  یه فریادی زدم و به جواد گفتم برف داره شروع میشه...

نیم ساعت بعدش که بیرون رو نگاه کردم ، دیدم شدید تر شده و داره روی زمین میشینه...ساعتای ۱۲:۳۰ هم رفتم فوتبال ببینم که دیدم بععععله! ده بیست سانت روی زمان و درختا و دیوارا برف نشسته...هوا هم مثل بقیه ی شبای ابری ، خیلی روشن بود و جالب...اصلا یک حس باحالی داشت...

تا صبح ، حدود ۳۰ سانت برف روی زمین نشست ...محمد که رفته بود نونوایی می گفت خیلی برف جمع شده و اگه آدم ندونه از کجا باید راه بره تا توی چاله چوله نیافته ، حتما یه طوریش میشه...

الانم که نشستم توی اتاق!حتی یک بار هم نرفتم بیرون تا دستی به برف ها بزنم...نمی دونم چرا...بابا اینا دارن میان مشهد و اگه بتونم ، شب با اونا یه برف بازی می کنیم...

شاید هم عصر خودم برم یه دوری توی برفا بزنم...


یه جا هست ، حسین صفا میگه و محسن چاووشی میخونه:



تو برف و بارونی
قطار قلب منه
قلب شکسته ی من
تو برف مدفونه

دونه به دونه غمی
ریل به ریل شبم
غم توی خونه ی من
…هر شبو مهمونه

#چاووشی 
#قطار


و چقدر خوب می خونه!
و چقدر خوب میگه!

روزها...

امروز آخرین امتحانم رو هم دادم...دیشب ساعت حدود ۳ خوابیدم و صبح ساعت ۶ بیدار شدم...خیلی خسته بودم ولی امیدم فقط به این بود که بعد از امتحان بگیرم یک دل سیر بخوابم!که هنوز موفق نشدم!

این روزا کل برنامه ی خواب و زندگیم به هم ریخته...شب ها ، قبل از خواب ، که میشه حدودا ساعتای ۲-۳ صبح ، سرم از شدت بی خوابی و هم از زیاد نگاه کردن به صفحه ی گوشی  و لپتاب درد می گیره...و نکته  ی جالبش اینه که من بعد از بیست سال زندگی تا دو ماه قبل که به خاطر سرماخوردگی سردرد گرفتم ، تاحالا سردرد رو تجربه نکرده بودم ...ولی این چند وقت به اندازه ی تمام این سال ها دارم تاوان می دم...هرچند مقصر هم خودمم و بلاهایی که دارم با این برنامه ریزی مزخرف خواب و زندگی  ،  خودخواسته یا ناخواسته سر بدنم میارم...

هوا هم داره سرد میشه...برف ها هنوز روی کوه ها موندن و شاید فردا و پس فردا بیشتر هم بشن...اینجا تازه داره زمستون شروع میشه!



برف نگرانم نمی‌کند

حصار یخ رنجم نمی‌دهد

زیرا پایداری می‌کنم

گاهی با شعر و 

گاهی با عشق...

که برای گرم شدن

وسیله‌ی دیگری نیست

جز آنکه 

"دوستت بدارم"


"نزار قبانی"


شعر از وبلاگ:

کوچه باغ شعر




نزار قبانی...

نزار قبانی رو کلا خیلی دوست دارم...خیلی...به نظرم اصلا یک صفا ، یه سوز ، یه حرارت ، یه عشق خاصی توی شعر هاش وجود داره...یه حس درد  ، یه حس دلتنگی عمیق...که توی کلمات خیلی ساده ریخته شده و روحی درشون دمیده که بعضی وقتا ، عمیقا حرف دل آدم رو میزنه!...ببینید این رو:


محبوبم

اگر روزی از تو درباره ی من پرسیدند

زیاد فکر نکن

مغرور به ایشان بگو


دوستم دارد

بسیار 

دوستم دارد...


نزار قبانی


فردا امتحانام تمومه ایشالا...خدا کنه مث آدم تموم شه !

برف...

دیشب به طرز محیر العقولی هوا دگرگون شده بود! باد و برف و سرما شروع شده بود و کولاکی راه انداخته بود که نگو! خیلی وقت بود چنین هوایی رو تجربه نکرده بودم ...

خلاصه که برف ، دوباره از راه رسید و گله به گله روی زمین و درختا نشست و روی کوه های اطراف جا خوش کرد...خیلی خوبه که اتاقم رو به کوه هستش و می تونم هر وقت که دلم گرفت ، یه دل سیر بهشون نگاه کنم...

صبح که بیدار شدم ، هوا آفتابی شده بود ...گرم گرم...الان هم همین طوریه...اصلا انگار نه انگار که هوای دیشب اون جوری سرد و یخبندون بود!


دیروز بعد از امتحان رفتم پاتوق کتاب...یکی از کتابای مهدی فرجی رو برداشتم و از اول شروع کردم به خوندن...ده پونزده تا از غزل هاش رو خوندم ...یکیش خیلی چشممو گرفت...باز یه بیت اون غزل بیشتر از همه منو سر ذوق آورد! همون بیت هم باعث شد کتاب رو بخرم!




در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم!


#مهدیـفرجی!


جمعه...

جمعه ی ساکت 

جمعه ی متروک

جمعه ی چون کوچه های کهنه ، غم انگیز

جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار

جمعه ی خمیازه های موذی کشدار

جمعه ی بی انتظار

جمعه ی تسلیم

خانه ی خالی

خانه ی دلگیر

خانه ی دربسته  بر هجوم جوانی

خانه ی تاریکی و تصور خورشید

خانه ی تنهایی و تفأل و تردید

خانه ی پرده ، کتاب ، گنجه و تصاویر

آه، چه آرام و پرغرور گذر داشت

زندگی من چو جویبار غریبی

در دل این جمعه های ساکت دلگیر

آه، چه آرام و پرغرور گذر داشت…


فروغ فرخزاد




خواب

با گریه می نویسم:

از خواب 

با گریه پا شدم

دستم هنوز

در گردن بلند تو

آویخته ست.

و عطر گیسوان سیاه تو

با لبم

آمیخته ست

دیدار شد میسر و …

با گریه پا شدم.


هوشنگ ابتهاج


غروب!

چقدر این غروب های پنج شنبه دلگیره برا من! الان که فکر می کنم می بینم عصر جمعه ی من یک روز زودتر شروع میشه...

حتی فکر کنم خود خدا هم عصرای پنج شنبه دلش می گیره! وگرنه این حجم از دلتنگی ، این حجم از غم و این حجم از بی حوصلگی اصلا نمی تونه توجیه پذیر باشه!

امشب باید برم حرم...اونجا می تونه همه ی این دلتنگی ها و کلافگی ها رو از دل آدم بشوره وببره...

و چقدر بده که این روزایی که این قدر می تونستن خوب باشن ، روزایی که می تونستیم بعدا حسرتشون رو بخوریم ، دارن تبدیل میشن به کسالت بار ترین روزهای عمر آدمی! 

حال ما آدم ها!

امروز روز خوبی بود!هنوز هم هست!

دو روز قبل برف آمد ...  کمی  روی زمین  نشست و کمی بیشتر روی کوه ها ...امروز هم که هوا نشان از بهار داشت و هنوز هم دارد...آفتاب بیرون زده و نسیمی خنک از روی برف هایی که روی قله ها و دامنه های کوه های اطراف شهر خوش کرده اند ، سوغات می فرستد!

و من ، که تبحر خاصی در خوشحال بودن در اوج بدبختی و فشارهای روانی و نیز ناراحت بودن در اوج خوشحالی و در زمان های تفریح دارم ، امروز بیکار و سرگردان ، روی تخت ، کنار پنجره ، نشسته ام و منتظر تا ببینم باید دلم را به سمت غم ببرم یا به سمت شادی!

بعضی وقت ها می نشینم با خودم فکر می کنم کاش می شد این لحظاتی را ، که بیهوده تلف می کنم ، در خانه می بودم و با دایی ، یا با دوستانم بیرون می رفتیم و خوش می گذراندیم...می رفتیم کوه نوردی یا حتی دور زدن در اطراف شهر و یا حتی قدم زدن ...اما حیف که این دقایقی را که هرگز تکرار نمی شوند ، باید به مزخرف ترین شکل ممکن ، از سر گذرانده شوند! یا با خوابیدن ، یا با خواندن کانال های تلگرام و یا با فکر کردن بیهوده به مسایلی که فکر کردن به آن ها هیچ دردی از آدم دوا نمی کند و یا حتی به بیهوده ترین کار عالم بشریت ، یعنی درس های اجباری خواندن!

امروز را باید به نحو متفاوتی بگذرانم!چند روزی را تا امتحان بعد بیکارم و باید حتما دوستانم را ببینم ، بروم پارک قدم بزنم و حتی شب ، چند کلمه ای شعر بگویم و غزل بخوانم و دفترِ نوشته هایم را چند وقتی ست کنار گذاشته ام ، دوباره جان بدهم و حتی شاید فیلمی ببینم!



«پل الوار» قشنگ می گوید که :

مرا پیکری است

تا چشم انتظار تو باشم

تا از دروازه های صبح 

تا دروازه های شب 

در پی تو بشتابم...

مرا پیکری ست 

بهر آنکه

عمرم را با عشق تو سر کنم...




حال مزخرف

چقدر دلم می خواهد می توانستم هر زمان که می خواستم ، برای هر مدتی که دلم می خواست ، از زندگی بیرون بروم و نباشم...بعضی وقت ها ، مثل الان ، زیر بار این زندگی مزخرف و بیهوده ، در حال له شدنم...امیدهایم همه ناامید می شوند و تمام دلگرمی هایی که خودم ، به خودم تزریق می کنم ، ناکارآمد و بی فایده جلوه می کند...آن موقع است که بیش از هر زمان دیگر ، تمایل به رفتن ، به کوچ کردن از این قالب هیچ و پوچ ، به نبودن پیدا می کنم...

مردن هم برای خودش نعمت بزرگی ست...و راحت مردن ، هنری که هر کسی آن را ندارد...!


باقی حرف ها...

می دانی

بعضی وقت ها با خودم میگویم کاش زمان به یک یا دو قرن قبل ، یا حتی چند دهه قبل تر بر می گشت! من برایت نامه مینوشتم ...روی زیباترین کاغذها و با جوهر چشم نوازترین قلم ها و آن را با هزار امید برایت می فرستادم و به انتظار پاسخ ات می نشستم...و چه انتظار شیرینی می بود...و چقدر زندگی شیرین تر می شد وقتی نامه ات به دستم می رسید!آن را با شوق و ذوق باز می کردم و هزاران هزار بار ، آن را می خواندم...هزاران هزار بار آن را تکرار می کردم...آن قدر که آن را از حفظ می شدم و سپس ، آن را لای  نفیس ترین کتاب روی طاقچه می گذاشتم و  باز ، قلم و کاغذ برمی داشتم و برایت نامه می نوشتم...و باز ، انتظار و انتظار و انتظار...

اما اگر روزی ،  خدای ناکرده ، نامه ات دیر تر از موعد به من می رسید ، قلبم یک هو پُر می شد از غم...پر از اندوه و نگرانی ...و چه زندگی سخت می گذشت بر من ...ثانیه ثانیه اش برایم سال ها طول می کشید...و چه سخت می بود ، نبودن ...چه سخت می بود ، بی خبری...

تو ، پیغام آور شادی و نیک بختی خواهی بود ، برای روح پر از درد من...


کجا رسد به تو مکتوب گریه آلودم

که باد هم نبرد نامه ای که نَم دارد...

#صائب