-
جهان ، در آستانه ی ...
جمعه 5 مهر 1398 21:34
پادکست میشنوم ، ذهنم رو بستم به شوپن ، پادکست های کانالا و رادیوهای مختلف ، شجریان ... حرف بسیار است ، اما ... چند روز قبل ، در هیاهوی زندگی ، در هیاهوی روزمرگی ، در هیاهوی عادت ها و مشغولی ها و مسخرگی ها ، یک عصر رو پا شدیم و رفتیم کافه ری را. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. اون قدر که دیگه حرفی نداشتیم. و شعر خوندیم...
-
احوالات!
شنبه 30 شهریور 1398 00:22
این چند روز اخیر به شدت احساس کم حرفی و کم حوصلگی برای صحبت کردن داشتم! البته من همیشه یه حالت پایه ی کم حرفی رو دارم ، و فقط مواقع خاص و معدودی هست که زیادتر از حد معمولم حرف میزنم و افراد معدودی هستن که کنارشون پرحرفی می کنم ، ولی این چند روز اخیر خیلی فرق داشت ، حتی دیروز که با ممدصادق بیرون رفته بودیم ، انتظار...
-
ماجراها
پنجشنبه 21 شهریور 1398 23:23
این هفته ، اتفاقات و تجربیات جالب و جدیدی داشتم اول از همه این که اولین باری بود که تاسوعا و عاشورا رو خونه نبودم. همیشه شب تاسوعا ، بابا و همکاراش شام هیات رو تهیه میکردن به رسم هرسال ، و همیشه هم آبگوشت این شب به راه بود. من هم کمک شون می کردم توی پخش غذاها ، و خیلی آبگوشت چرب و چیلی و خوشمزه ای هم از آب درمیومد ،...
-
چه کنم ، یا چه بگویم؟
جمعه 15 شهریور 1398 23:35
سه هفته ای هست ننوشتم ،( فک کنم سه هفته شده) ، خیلی هم دوست داشتم بنویسم ، ولی نمی شد یک هفته ش منتهی به امتحان پایان بخش بود ، سخت مثل همیشه. دو هفته ش هم تعطیلات بود! خب ، این دفعه انتظار داشتم که خیلی کارا بکنم ، تهران برم ، یحتمل شمال برم ، و کلا استفاده کنم از این پونزده روزی که بیکار بودم. ولی اتفاقایی افتاد که...
-
مثل عکس رخ مهتاب
شنبه 26 مرداد 1398 00:19
امشب و دیشب و پریشب ، ماه رو دیدم ، که تقریبا کامل بود ، و باز ذهنم رو پر کرد از جنون! چند روزی هست که لبه ی تیغ از سامرست موام رو دارم میخونم. کتاب قشنگیه. خیلی توصیفات و بیان دقیق و قشنگی داره. هرچی جلوتر میری هم بهتر و جذاب تر میشه. دیشب به سرم زد و کلی سعدی نشستم خوندم. و با هر غزلش به خودم گفتم که یعنی چجوری یه...
-
عید قربان
دوشنبه 21 مرداد 1398 22:00
سال های قدیم ، یعنی قبل از فوت باباحاجی ، هر سال عید قربان ، همه مون جمع میشدیم خونه ی باباحاجی. باباحاجی و بی بی حاجی ، حدود سی و پنج سال پیش حج واجب رفته بودن و بعد از اون ، هر سال گوسفند قربونی می کردن. اون زمان، یعنی حدود ده الی پونزده سال پیش ، عید قربان همزمان با آخرای پاییز و اوایل زمستون بود و هوا هم سرد....
-
این چند روز
سهشنبه 15 مرداد 1398 00:28
ببین من خیلی غرغرو ام! خیلی بعضی وقتا جدیدا منفی باف و دپرس و بدبین ام به بعضی چیزا! ولی بعضی از دوستام خیلی باز از من بدترن! جلو اونا من خوشبین خوشبیییینم! دیروز توی درمونگاه ، بیست و دو نفر بودیم و یه استاد! استاده گفته بود که همه ساعت هشت صب درمونگاه باشیم. مام خب قبل هشت طبق معمول رسیدیم اونجا ، داخل درمونگاه...
-
بالاخره یه روزی...
جمعه 11 مرداد 1398 22:17
حدود دو هفته ای هست که دارم «بالاخره یه روز قشنگ حرف میزنم» از دیوید سداریس رو میخونم. ادبیات معاصر آمریکا. خب ، انتظار داشتم که به اندازه ی اتحادیه ی ابلهان بتونه جذبم کنه ، ولی اینطور نبود. اوایلش برام خسته کننده بود حتی ، خیلی آروم جلو میرفتم ، ولی از نصفه ی کتاب به بعد بهتر شد و الان که دیگه آخرای کتاب هستم ، نظرم...
-
گل و گلخونه
دوشنبه 7 مرداد 1398 00:33
یه آهنگی دارم میشنفم ، خیلی یهویی ، به اسم Bella Ciao که توی یه سریالی خونده میشه به اسم La Casa De Papel هفته قبل ، یه پادکست گوش دادم ، که «ر» گذاشته بود توی چنل ، از احسان عبدی پور، دو شب به امتحان ، ذهنم رو شست ، خیلی فکرا رو انداخت تو ذهنم ، اصلا انگار زندگی خودمون رو داشت تعریف میکرد ، با همه ی آرزوها و افکار و...
-
صدا
سهشنبه 1 مرداد 1398 01:44
فردا بخش رو خواهم پیچاند ، به صورت نیمه قانونی! پس فردا هم به صورت قانونی تعطیلیم ، روز قبل امتحان! از اون موهبات این بخشه که تقریبا توی هیچ بخش دیگه ای نصیب مون نمیشه! امروز که گذشت ، قرار بود کنفرانس بدم. دیروز رو هم به صورت قانونی ، بخش نرفتم و کل روز رو مطلب آماده کردم و اسلاید آماده کردم. بهترین اسلایدهایی بود که...
-
مهتاب
یکشنبه 30 تیر 1398 01:24
دارم اپیزود ۱ دیالوگ باکس رو میشنفم حس پاییز رو دارم داشتم اسلاید میساختم ، همزمان موسیقی گوش میدادم اتاق تاریکه ، بازم مهتاب نورافشانی میکنه ، دوست داشتم یه جایی فراتر از ذهنم این تصویر رو جاودانه میکردم کاش حافظه رو میشد درباره ی بعضی چیزا دریغ میکردیم ، واقعا حوصله خیلی چیزا رو دیگه نداره آدم! دیشب ، کتاب « بالاخره...
-
امشب
جمعه 28 تیر 1398 00:57
دارم یه مجموعه ی یک ساعته تلفیقی موسیقی کلاسیک بی کلام گوش میدم! اتاق تاریکه ، ماه ، نور نقره ای خودشو میپاشه روی میز و لپتاب و دیوار و فرش اتاق پریشب ، شب امتحان اپیدمیو بود ، امتحانی که ازش اصلا خوشم نمیومد و فقط دوست داشتم پاسش کنم و تموم شه موقعی که داشتم مبحث بیماری های روانی ش رو میخوندم ، این فکر توی ذهنم جرقه...
-
تحول
سهشنبه 25 تیر 1398 00:55
پریشب تصمیم گرفتم ورزش رو شروع کنم! بعد از چهار ماه! بعد یهو موقع شام خوردن ، از بچه ها شنیدم که باشگاه ، بسته س تابستون! گفتم لعنت به این شانس که تا خواستیم ورزش کنیم ، باشگاهو تعطیل کردن! ولی شبش ، رفتم سمت چمن فوتبال که یه مقدار بدوم. نرم افزار ورزش گوشی رو هم بعد یک سال ازش استفاده کردم. حدود سه کیلومتر رو دویدم و...
-
بی حالی
جمعه 21 تیر 1398 17:12
بی حوصله م هم بی حوصله ام و هم بی حال ، و هم تا حدودی افسرده. از عصرای جمعه ی این شهر متنفرم ، بی حاصل ترین و مزخرف ترین ساعت های هفته ام ، مربوط به همین ساعت ها هست ، و همین ، اون قدر بد و چرت هست که اصلا مغز آدم رو به فنا میفرسته ، و یه کاری میکنه که دوس داشته باشی فقط این بلاتکلیفی با خودت و جهان دور و برت تموم...
-
تموز
یکشنبه 9 تیر 1398 21:49
دو هفته است که تنبلی کردم و ننوشتم! تنها علتش هم همین بوده ، نه از امتحان خبری بوده و نه کشیک داشتیم و نه شب ها کار خاصی داشتم! فقط تنبلی علتش بوده! و آیا میتونه اثر ناخودآگاه آبلوموف باشه یا نه!؟ آبلوموفیسم؟ حالا هفته های بعد امتحان هایی دارم که اصلا آسون نیستن و برای گذروندنشون باید خیلیییی بخونم ، ولی با این حال...
-
آبلوموفیسم
شنبه 25 خرداد 1398 22:52
آبلوموف علی رغم همه ی تنبلی و رخوتی که در وجودش داره ، بعضی وقتا جمله هایی میگه که نمیشه قبول نکرد یا حتی اگه قبول هم نکردی ، راحت نمیتونی ردشون کنی! همین طرز تفکرش باعث میشه باهاش همدردی کنی و برات جالب باشه که توی این زندگی که سال هاس درش اتفاقی نیفتاده ، قراره چی ببینی و چه اتفاق کوچیک و به ظاهر بی اهمیتی بیفته ،...
-
ساقه بامبو
یکشنبه 19 خرداد 1398 22:28
مشغول خوندن آبلوموف شدم ، حدود سه چهار روزی هستش! توصیفات خیلی قشنگی داره گنچارف توی این کتاب ، و اون قدر بی شیله پیله همه چی رو شرح میده که آدم انگار توی اون صحنه واستاده و داره همه چی رو با چشم خودش میبینه!البته ترجمه ی فوق العاده تمیز سروش حبیبی هم بی تاثیر نیست توی این قشنگی نثر... امروز ، از ساعت نه صبح و بعد...
-
هیچ
سهشنبه 14 خرداد 1398 14:29
پریشب ، افطار رفتیم کوه سنگی ، جمعمون جمع بود ، هوا هم بعد بارون و تگرگ روز قبل ، حسابی خنک و تمیز بود...بعد افطار ، یه کم قدم زدیم ، و پنج دقیقه ای هم با «ت» قدم زدم ، و حرز رو برام آورده بود که ازش تشکر کردم و یه کم درباره ی گل یاس و پیچ امین الدوله و تفاوت شون صحبت کردیم ، و کلی بوته ی پیچ امین الدوله دیدم که عطر...
-
امروز!!
شنبه 11 خرداد 1398 22:36
روز جالبی بود! الان داره بارون میباره و باز پشت پنجره ی کاملا باز نشستم و دارم مینویسم بعد از مدت ها ، روی زمین خوابیدم...بعد از نماز صبح پنجره رو نیمه باز کردم ، هوای خنک سحر میومد توی اتاق ، بعد مدت ها ، تا آخرین لحظه ی خوابیدن ، کتاب خوندم ، و بعد مدت ها ، تمام صداهای توی ذهنم خاموش شده بودن...ساعت شش هم خودبخود...
-
بارون
شنبه 11 خرداد 1398 02:10
اطفال ، تموم شد روزای آخر ، ترکیب امتحان و ماه رمضون ، اصلا جالب نبود ، چالش سختی بود و هرطور بود ، رد شد...صبح ها ، بعد از سحر ، موقعی که سرم رو میذاشتم روی بالشت تا بخوابم ، هزار خیال توی ذهنم چرخ میزد ، هزار هزار خیال...هزار تا صدا توی ذهنم میپیچید ، از صداهای محیط گرفته ، صدای کولر ، صدای پرنده های لعنتی که از سحر...
-
بامداد
پنجشنبه 2 خرداد 1398 04:56
دوم خرداد ، ساعت ۴ و ۳۵ دقیقه بامداد ، سالن مطالعه تا حالا ، این موقع صبح فکر کنم اینجا ننوشته بودم ، اون هم وقتی که تنها توی سالن مطالعه نشسته باشم ، و اون هم توی دوم خردادی که شب تا صبحش بارون باریده باشه...و تازه ، سحر هفدهم ماه رمضون باشه! دیشب ، و پریشب ، بارون بارید ، برخلاف انتظاری که از شروع خرداد داشتیم...نم...
-
پروانه ها
پنجشنبه 26 اردیبهشت 1398 22:14
امروز ، دم دمای غروب بیدار شدم ، هوا گرفته بود ، بازم برخلاف ظهر که خیلی گرم شده بود هوا! یهو ، بعد چند دقیقه و دقیقا قبل این که بخوام برم بیرون ، تگرگ و رگبار شدید شروع شد! بارید و بارید ، حدود نیم ساعت! هوا سرد شد ، مث آخرای اسفند! ابرا غوغا کرده بودن...آروم تر که شد هوا ، رفتم واسه گرفتن افطار و توی مسیر ، از جاده...
-
حال این روزا
چهارشنبه 25 اردیبهشت 1398 22:01
امروز خسته و کوفته و زار و نزار ، از بخش برگشتم ، مثل دیروز! و مستقیم گرفتم خوابیدم ! سه ساعت بعد ، با ترکیب صدای آلارم و رعد و طوفان بیدار شدم...رگبار و بارون شدید میومد و هوا به نحو عجیبی سرد و بارونی و ابری بود! خواب از سرم پرید و متعجب بیرون رو نگاه کردم! امروز ظهر که از بخش برمیگشتیم ، یکی از گرم ترین روزای بعد...
-
گرگ بیابان
دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 19:01
امروز گالری عکسای گوشی رو نگاه می کردم...عکسایی که توی دو ماه اخیر گرفته بودم...چقدر این چند هفته ی بعد عید سریع گذشت و چقدر نسبتا خوب بود...هیچ وقت فکر نمی کردم اردی بهشت این قدر بتونه خوب و خوش بگذره ، با وجود سنگینی بخش و درس و مشغله هاش...الان هم تنها عاملی که مجبورم کرد علی رغم همه ی بی حالی و بی حوصلگی و گرسنگی...
-
ادبیات
شنبه 21 اردیبهشت 1398 00:21
دیروز تماما کلاس داشتیم ، از صبح تا ظهر ، و جالب اینجا بود که من که هیچ وقت سر کلاس ها هوشیار نبودم و همیشه تنها چیزی که بهش توجه نمیکردم ، استاد و مبحث مربوطه بود ، تقریبا تمام چهارتا کلاس رو گوش دادم و حواسم جمع بود! و احساس ضعف و گرسنگی هم نکردم! خودم تعجب کرده بودم که چطور چنین چیزی ممکن بود! عصر ، فرندز دیدم ،...
-
ماه رمضون
سهشنبه 17 اردیبهشت 1398 22:05
امسال پنجمین سالی هست که ماه رمضون رو دانشگاهم...همیشه ماه جالبی بوده واسه ام ، یه ماه با خاطرات شفاف و خیلی لطیف و به یاد موندنی ، و با لحظاتی توام با سختی اما شیرین! اولین تصاویری که از ماه رمضون یادمه ، مربوط میشه به سحرهای حدود ۱۵ سال قبل ، یعنی زمانی که سالهای اول دبستان بودم و سحر ، گه گاه بیدارم می کردن تا...
-
امروز!
شنبه 14 اردیبهشت 1398 21:59
امروز رفتیم بخش اطفال ، بیمارستان قائم ! مورنینگش خیلی خلوت تر بود ، و چرت هم بود! بقیه جاها بهتر بود مورنینگش و آموزش بهتری داشت!البته شاید روزای دیگه بهتر بشه! یه دو دقیقه سرم رو گذاشتم رو دستم و چشامو بستم که استاد یکی از بچه ها رو که زودتر از من به عالم خواب هجرت کرده بود رو صدا زد و ازش سوال پرسید و همه مون رو...
-
شرح غم هجران
جمعه 13 اردیبهشت 1398 21:42
امروز عصر از خونه برگشتم ، علی رغم این که چندین سال میگذره که از خونه دورم ، بازم لحظه های آخری که میخوام بیام بیرون از خونه ، یه کم سختمه و دلم میگیره ، هرچند الان خیلی کمتر شده و راحت تره برام ، ولی بازم آدم غصه ش میگیره از رفتن...توی راه با بچه ها صحبت کردیم و کتاب خوندم و آهنگ گوش دادم و چرت زدم ، ولی ته ته ش که...
-
الایام
سهشنبه 10 اردیبهشت 1398 00:00
دیروز رفتیم تئاتر ، با بچه های گل فیزیک! تئاتر خوبی بود و خوش گذشت ، چند تا از بچه ها و رفقای دیگه رو هم دیدیم و احوال پرسی کردیم و گپی زدیم ! بعد ، با «پ» رفتیم تا کلبه ی چوبی ، دو تا چای نبات سفارش دادیم ، و دو تا کیک ، پویا کیک تر سفارش داد که خیلی خوشمزه بود...نشستیم روی یه نیمکتی و صحبت کردیم با هم...بعد هم رفتیم...
-
رنج
شنبه 7 اردیبهشت 1398 23:18
وقتی او را برای بار اول دیدم ، حتی به ذهنم خطور نمی کرد که روزی تا به این حد مرا مجاب به احترام کند! روزی ، در جمع ، کنار همدیگر نشسته بودیم ، هم کلام شدیم و بعد از خنده و شوخی ، فرصتی شد تا جدی تر صحبت کنیم ، و برایم از راز رنجی نوشت که گمان نمی کردم حتی در آینده آن را برایم فاش کند! راز دردآوری بود ، و من آنگاه به...