-
ابعاد وجودی!
دوشنبه 18 تیر 1397 02:09
احساس می کنم کم کم دارم از ابعاد مختلف زندگی م یه چیزایی رو از دست میدم و این خیلی بده...دارم تبدیل میشم به یه موجودی که شاید داره روز به روز بیشتر به مرداب روزمرگی فرو میره...کتاب کمتر میخونم ، درس چندانی نمی خونم ، جلسات مختلفی که قبلا میرفتم رو الان دیگه نمیرم ، کمتر قدم می زنم و کمتر تفریح می کنم ، ورزش رو کلا چند...
-
امروز!
یکشنبه 17 تیر 1397 22:19
دیشب تا دیروقت بیدار بودم ، و همین شد که امروز صبح خواب موندم! دیرتر رسیدم به بیمارستان ، ولی هرطور بود خودم رو رسوندم تا ساعت ۷.۳۵ ، بعد سریع رفتم یه ربع شرح حال گرفتم از مریض تخت ۳ که قرار بود امروز بریم برای بررسی و راند...یه مقدارش رو نوشتم و بعد رفتیم مورنینگ!بعد مورنینگ تا رفتیم بخش ، استاد رو دیدیم که توی بخش...
-
دکتر «ش»
چهارشنبه 13 تیر 1397 00:00
آقای دکتر «ش» ، از بهترین استادایی بودن که تا حال باهاشون کلاس و راند داشتم ، امروز عصر ، رفتیم کنار دستشون نشستیم توی درمانگاه ، بدون این که از قبل بهشون خبر بدیم ! بهتر بود قبلا باهاشون هماهنگ می کردیم ، ولی خوب ، تقریبا یهویی شد! یه مقدار کسالت داشت ، ساعت ۵ عصر هم بود و احتمال خیلی زیاد استراحت درست و حسابی هم...
-
مورنینگ!
سهشنبه 12 تیر 1397 00:41
امروز مورنینگ رو به سلامت رد کردم!! دیشب خونریزی گوارشی رو خونده بودم تا اگه استاد درباره ی بیمار امروز که همون مشکل رو داشت سوال کرد ، بتونم جواب بدم ، و خداروشکر سوالایی که پرسید رو تقریبا جواب هم دادم! شب با تنضیف رفتیم قدم زدیم...تقریبا یک ساعت! روز بدی نبود! خدا رو شکر طوفان چند روز قبل رد شد و میتونه باز یه مدت...
-
فردا !
یکشنبه 10 تیر 1397 21:55
فردا مورنینگ دارم! با دکتر بهشتی!امیدوارم به خیر بگذره... این چهار پنج روز اخیر ، به شدت مسخره بودن ، از سوختن گوشی گرفته تا گیر دادن استاد و عصرا بیمارستان رفتن واسه شرح حال و غروب جمعه ی به شدتتتتت دلگیر و حذف کردن اولین درس بعد از چهارسال درس خوندن توی دانشگاه و گرماااای هوااا... خدا کنه فردا مورنینگ رو به فنا...
-
تجربیات!
جمعه 25 خرداد 1397 02:05
دیشب فیلم «مالنا» رو دیدم ، با بازی مونیکا بلوچی فوق العاده بود...فوق العاده...آخر فیلم رو خیلی دوست داشتم... پیشنهاد می کنم ببینین! روایت یک عشق...
-
روتیشن هماتو
جمعه 25 خرداد 1397 02:02
سه چار روزی هست بخش هماتولوژی ایم ، استادامون فوق العاده ان ، دکتر باری و دکتر محدث برخورد دکتر باری توی درمانگاه با مریضا به معنای واقعی عالی بود...و نیز قدرت علمی و تجربه اش...یه لحظه با خودم فکر کردم که چقدر یه نفر میتونه توی کارش درست باشه و این قدر اون بالا بالا ها باشه... امروز با خانم دکتر محدث رفتیم چند تا لام...
-
شله زرد
جمعه 25 خرداد 1397 01:58
علیرضا ، از شله زردایی که داخلش خلال بادوم میریزن به شدت متنفره ، و من ، برعکسش ، عاشق شله زردایی ام که خلال بادوم میریزن داخل شون! واسه همین شله زردایی که سلف میده و خلال داره رو همه شون رو من میخورم!! یه روز اولای ماه رمضون ، به علیرضا گفتم یه روزی توی سال های بعد ، دعوتت می کنم و بعد یه ظرف بزرگ شله زرد پر از خلال...
-
ماه رمضون
جمعه 25 خرداد 1397 01:54
خب ، بالاخره ماه رمضون هم سفره اش برچیده شد... ولی هنوزم میگم ، تلفیق ماه رمضون با بخش های استاژری اصلا شوخی خوبی نبود! شب ها قبل سحری خوردن خواب درست و حسابی نداشتم...یعنی بیشتر شبا حتی نمیخوابیدم ، و فقط دو سه ساعت از سحر تا قبل رفتن به بیمارستان می خوابیدم ، و موقعی که بیدار میشدم احساس می کردم مغزم داره به فنا...
-
قلب
جمعه 11 خرداد 1397 18:24
اساتید محترم ، آقای فلانی شماره ی یک و آقای فلانی شماره ی دو به استحضارتون می رسونم که تمامی تلاش های شما برای متنفر کردن من از رشته ی موردعلاقه ام که قلب باشه ، بدون نتیجه باقی مونده و من ، برعکس رشته های موردعلاقه ی قبلیم ، یعنی بیوشیمی و ژنتیک ، که بعد از پاس کردن شون ، دیگه حتی از بردن اسم شون هم پرهیز می کنم ، از...
-
بخش قلب
جمعه 14 اردیبهشت 1397 22:14
خب ، بعد مدت ها باز بیام و بنویسم اینجا! بخش جنرال مون یه هفته ی قبل تموم شد...خیلی چیزا یاد گرفتم و با فوق العاده ترین استادای دنیا اشنا شدم و یاد گرفتم که چطور میشه یه استاد بااخلاق ، کاربلد و مهربون بود! این آخر هفته رفتم خونه ، دیروز رفتیم نظام آباد...با گوشی دایی کلی عکس گرفتم ، از درخت توت که پر شده بود از توت...
-
آرزوها!
جمعه 10 فروردین 1397 22:36
سه شنبه ی این هفته ، به یکی از آرزوهای چندین و چند ساله ام رسیدم! و اون ، قدم زدن توی کوچه های قدیمی و باصفای بافت قدیمی شهر یزد بود! همیشه دوست داشتم توی کوچه های قدیمی یزد ، توی دالان ها و راهروهای مجعد(!) و قدیمی یزد قدم بزنم ، و توی این سفر ، خدا رو شکر این تجربه ی سرشار از شهد و شکر رو کسب کردم! لذت این قدم زدن...
-
نوروز
دوشنبه 28 اسفند 1396 20:59
نمیباید دل ما را بهار و باغ و گل بیتو رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما... #اوحدی نوروز باستانی رو به همه ی عزیزانِجان تبریک عرض می کنم
-
احوالات!
جمعه 25 اسفند 1396 03:09
خیلی سریع بگم حرفام رو که چشمام رو به زور باز نگه داشتم! بالاخره بخش اعصابمون ، دیروز ، یعنی پنج شنبه تموم شد ، چهارشنبه امتحان عملی ش بود که به شدت سخت بود ، و پنج شنبه هم امتحان تئوری که بدک نبود!و خوب مام نهایتا وارد تعطیلات عید شدیم! شبا که می خوام بخوابم ، همین حول و حوش ساعت ۲-۳ ، صدای پرنده ها از لابلای درختای...
-
درمانگاه امروز
شنبه 19 اسفند 1396 19:59
امروز یه جوون نوزده ساله ی لاغر اومده بود درمانگاه ، شل و ول راه میرفت و شل و ول هم صحبت میکرد...بابا و برادر بزرگترش هم همراهش بودن! گفتن چهارشنبه ی هفته ی قبل ، حدودا نیم الی یک ساعت بعد از فوتبال ، برگشته خونه و یهو گردنش و بعد پاهاش و بعد دست هاش کلا لمس و بی حرکت شده!بیست نفرمون داشتیم علت های احتمالی و تشخیص...
-
باران ، گل ها ، شعر
سهشنبه 15 اسفند 1396 22:10
امروز ، آخر جشن رونمایی کتاب جلسه ی ارغوان مون ، دو سه تا شاخه ی گل نصیبم شد ، یکی ش گل نرگس و یک مدل دیگه هم گل های زرد رنگ خیلی قشنگی...گذاشتمشون داخل کیفم...بارون هم از عصر نم نم می باره و هوا ، یک حالت نیمه ابر و خنک فوق العاده ای داره...گل ها رو آوردم اتاق و گذاشتم توی یه لیوانی و آب ریختم تا تازه بمونن یه...
-
حسب حال...
دوشنبه 14 اسفند 1396 22:09
این روزها ، ته ته وجودم ، در عمق وجودم احساس خستگی خیلی عمیقی می کنم...انگار اون ته مه های وجودم ، قشنگ این خستگی ، از همه چی ، رخنه کرده...امیدوارم دچار گسستگی روانی نشده باشم... منی که در شکفتگی ، نشانه می شدم کنون زمانه در شکستگی مرا مثال می زند... حسین منزوی
-
باز هم باران...
جمعه 11 اسفند 1396 00:08
دیشب تا صبح بارون بارید...نم نم و چیک چیک...هوا خیلی خوب شده بود امروز...عصر ، از طبقه ی چهارم ، شهر رو نگاه کردم...ابرای فشرده ی کومولوس و استراتوس رو دیدم که دلبری می کردن...کوه ها رو دیدم که کاملا شفاف بودن ، برخلاف روزای قبل تر که حتی بعضی وقتا از شدت آلودگی دیده نمی شدن حتی...دلم یهویی غنج رفت برای این هوا......
-
باران ...باران ...
چهارشنبه 9 اسفند 1396 21:17
نشستم کنار پنجره...بارون میاد...خیلی قشنگ ، لطیف ، و فقط صدای بارون رو میشنوم ... چرا وقتی بارون میاد ، همه ی غم عالم انگار میباره توی دل آدم...نه این که بارون بد باشه ها...نه...فقط نمیدونه چرا هیچوقت موقع بارون اومدن ، دل آدم یه طوری میشه...اصلا نمیشه گفت چطوری...دل آدم تنگ میشه؟غمگین میشه؟یهو ته دل آدم خالی میشه...؟...
-
تجربیات من
سهشنبه 8 اسفند 1396 22:31
یه سری تجربیات هست که به ظاهر کوچیک و غیرقابل توجه هستن ولی میتونن لااقل یه مقدار باعث بشن که موقع انتخاب کردن ، درست بتونیم انتخاب کنیم که بعدا پشیمون نشیم...!این جا مینویسم شون و توی دسته بندی تجربیات ، میذارمشون تا همه شون یه جا جمع باشن! ۱. شیر استریلیزه ی دومینو(از این پاکت مقوایی ها) به شدت از نظر من...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 اسفند 1396 22:17
آقا اسحاق احتمال زیاد فردا مرخص بشه...و خوب ، طبیعتا باید خوشحال باشم از این که دوباره حالش داره خوب میشه... خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد بود...
-
هوگو
دوشنبه 7 اسفند 1396 23:37
ماریوس: -آیا باز هم به لوکزامبورگ می آید؟ -نه آقا -در آن کلیسا است که برای شنیدن قداس می آید;مگر نه؟ -دیگر بدانجا هم نمی آید -باز هم در همان خانه منزل دارد؟ -نه تغییر منزل داده -پس کجا منزل کرده؟ -به کسی نگفته چه چیز ناگواری است که آدمی آدرس جان خود را نداند! بینوایان ۲۶ فوریه زادروز ویکتور هوگو
-
احوال این روزها...
دوشنبه 7 اسفند 1396 23:29
دیروز تومور مغزی آقا اسحاق رو که باعث شده بود دچار تشنج های مکرر بشه رو عمل کردن...آقا اسحاق ، بیمار تخت شماره ی ۷ بود که من مسؤول شرح حال گرفتنش بودم...قبل از این که برای عمل بره ، دیدمش ولی نرفتم جلو ...یه جاهایی ته دلم ، دعا کردم که این آخرین باری نباشه که می بینمش...امروز که رفتم بخش ، رفتم که ببینم برگشته یا...
-
باران...
دوشنبه 7 اسفند 1396 00:19
بازم بارون بارید و هوا ، عطر بهار گرفت...خدا رو شکر این چند روز هوا و آسمون خیلی خوب بود...رفتم قدم زدم امشب هم... وای باران باران شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ آسمان سر بی رنگ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ می پرد مرغ نگاهم تا دور وای باران باران پرمرغان نگاهم را شست حمید مصدق
-
کتاب ها
جمعه 4 اسفند 1396 03:06
امروز عصر دو تا کتاب از کتابخونه ی مسجد دانشگاه گرفتم...یکی ش ، «نان سال های جوانی» هاینریش بل و دومی ش ، «یک گل سرخ برای امیلی» از ویلیام فاکنر...البته قبل از اون باید پیرمرد و دریای همینگوی رو تموم کنم! نمیدونم چرا این قدر تموم کردن این کتاب داره طول میکشه!فردا میشه یه هفته که شروعش کردم ، در حالی که ۱۱۰ صفحه هم...
-
هتل اعصاب؟؟!
چهارشنبه 2 اسفند 1396 19:54
امروز به جای بخش اعصاب ، قرار بود بریم برج سپید ، برای کنگره نوروژنتیک!صبح کله سحر پا شدیم رفتیم و یک ساعت هنوز مونده بود به شروع رسمی کنگره!!مثل این بچه دبستانیا که اولین روز مدرسه شونه به خدا!! دیشب خواب دیدم پرسپولیس در عرض ۴ دقیقه ، یعنی از دقیقه ۹۰ تا ۹۴ ، یه کامبک تمیز زده به السد و بازی ۳-۳ مساوی شده!در این حد...
-
زمستان...
سهشنبه 1 اسفند 1396 15:04
عشق تو را در زمستان به یاد می آورم و دعا می کنم باران در سرزمینی دیگر ببارد برف بر شهری دیگر بریزد و خدا زمستان را از تقویم خود پاک کند چگونه خواهم توانست زمستان را پس از تو تاب آورم نمی دانم... نزار قبانی از کتاب «در بندر آبی چشمانت...»
-
کنج خلوت
سهشنبه 1 اسفند 1396 14:56
دیشب مشهد ۸ساعت بارون اومد...از ۵عصر تا ۱ شب...تازه ساعتایی که خواب بودم هم یه مقدار فکر کنم بارون اومد...ساعت ۱۱ شال و کلاه کردم و رفتم بیرون ، زیر بارون قدم زدم...همون مسیر همیشگی که اغلب میرم قدم میزنم...از بوستان تا چمن شادی فر ، و بعد از آخر باهنر تا بوستان...قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم! چند ماه بود که زیر بارون...
-
گل های بنفشه...
شنبه 28 بهمن 1396 23:50
من و مهدی ، هم کلاسی دوران دبستان بودیم.خانه ی مهدی ، دو کوچه بالاتر از مدرسه ی مان بود.یک بوته ی گل بنفشه ی پر از گل ، در باغچه ی جلوی خانه ی شان بود که همیشه دوست داشتم سرم را ببرم داخل گل هایش و عطرشان را استشمام کنم ، یا یک قلمه از بوته اش را ببرم و در باغچه ی جلوی خانه مان بکارم ، و هیچوقت این کار را انجام ندادم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 دی 1396 03:03
توی این مملکت ، پیشرفت در همه ی ابعاد همیشه بوده ، هست و خواهد بود! ببینید ، مثلا ما تا چند وقت دیگه از نرم افزار پیام رسان تلگرام ، میتونیم به طور غیرفیلتر و کاملا آزادانه استفاده کنیم ، و این دستاورد خیلی بزرگی در راستای اعطای حقوق شهروندی و آزادی های مدنی هستش ، اصلا هم مهم نیست که قبلا ما میتونستیم آزادانه ازش...