نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

اعتدال پاییزی

شیش ماه از اعتدال بهاری رد شد...دوباره اعتدال پاییزی از راه رسید...هوا دوباره یه طوری مثل بهار شد...خنک و گه گاه ابری...ظاهرش که مثل بهاره...ولی خیلی فرق داره با بهار...دیگه شکوفه ای روی درختا نیست...هوا سرد تر میشه...آسمون ابری تر...چشم ها اندوهگین تر...دل ها گرفته تر... 

حصیرستان ۲

به کریم آقای بوزرجمهری گفتند: اسناد خرید کاه و جو اداره ی دواب زیاد شده ، اجازه می دهید آن ها را بسوزانیم؟

او گفته بود: یک رونوشت از هرکدام برداری ، آن وقت آن ها را محو کنید.

یک شوخی دیگر هم به او نسبت می دهند که با ماده ی سوختن همراه است. می گویند به دستور او ، پهن ها و  تپاله های زیر دست و پای اسب ها را قرار شد بسوزانند ، و همه ی آن ها را در محوطه اصطبل روی هم ریخته آتش زدند و او تماشا م یکرد و وقتی شعله های دود و آتش بلند شد ، این بیت را به زبان آورد:

آنکه دائم هوس سوختن ما می کرد                             کاش می آمد و از دور تماشا می کرد


وقتی قرار شد همه نام فامیل داشته باشند ، کریم آقا نام فامیل بوزرجمهری برگزید! ادیب السلطنه سمیعی گفته:

کریم آقا اگر بوزرجمهری است                                 رضا خان هم یقین نوشیروان است!




حصیرستان!

آقا من یه کتابی رو یهویی تو قفسه های کتابخونه پیدا کردم که واقعا عالیه! کاملا به مذاقم خوش میاد!! به اسم حصیرستان ، از دکتر باستانی پاریزی! 

یه کتابی هست که در مورد مسائل تاریخی هستش! و همون طور که میدونین احتمالا ، تاریخ هم یکی از مسایلی هست که خیلی بهش علاقه دارم! حتی در یه برحه ی زمانی ای ، خیلی دوست داشتم که در آینده ، باستان شناس بشم!! این کتاب کلی دید من رو نسبت به بعضی از مؤرخ هایی که تا الان اسم شون رو شنیدم عوض کرده! یه سری مسائل خیلی قشنگ رو درباره ی طبری و اعتماد السلطنه و ... نوشته که باعث شده دید مثبت تری نسبت بهشون داشته باشم! حتی بعضی از مطالب شون رو توی دفتر خاطراتم خلاصه کردم که یه مقدار چون زیاد هست از حوصله ی شما و من خارجه که بخواین بخونین و بخوام تایپ کنم!

ولی یه قضیه ی خیلی قشنگش رو مینویسم براتون:


مَلِک دینار غز(اسم حاکم شهر غز بوده لابد) ، خبر شده بود که بعض علماء و روحانیون با او نظر موافق ندارند ، و جون به ظاهر نمی توانند مخالفتی کبنند ، اینطور وانمود کرده اند که ورو دملک دینار به شهر ، از جهت نجومی ، مصلحت نیست ، و نه برای ملک و نه برای مردم میمنت ندارد ، و بهتر است آن را به تعویق بیاندازد. ملک دینار جمعی از علما متنفذ کرمان را دعوت کرد تا علما ، خودشان در اردو حاضر شوند.

« پنجم ماه رجب ۵۸۳ هجری ، علما و ائمه و اکابر شهر بیرون شدند ، و کلیدهای شهر و قلاع پیش وی بردند. و از بدایع حیل و کارداین ملک دینار ، یکی آن بود که چون شهر تسلیم افتاد ، دخول ملک را اختیار روز می فرمودند و در آن باب خوض (به فکر فرو رفتن ، اندیشیدن) می کردند.یکی از گوشه ای با وزیر قوام الدین مسعود گفت که: برات فلان محل رجعت کرد ، عوض آن بر راور می خواهند.

ملک ، چون این سخن بشنید ، پرسید که این چه حکایت است؟

وزیر ، قصه باز گفت.

ملک فرمود:زنهار ، یک من غله برات بر راور منویسید که نان این جماعت ائمه و بزرگان ، از آن جا باشد ، و آن غله ، جهت ایشان گذاشته ام!

جماعت علما و ائمه ، چون نام غله شنیدند ، دیگر اختیارِ روز نکردند و گفتند: ای پادشاه ، هیچ روز مبارک تر از روز آدینه نباشد ، هم امروز در شهر باید آمد! و ملک بعد از نماز آدینه در شهر آمد!!



دیدین چقدر راحت!؟

علما به شهر راهش ندادن ، گفت مالیات بر غله ی راور رو بردارن ، چون غله اش مال علماس! و بعد به شهر راهش دادن!!:))))))

در هم و بر هم ها...

امروز که از راه برسه ، دقیق دقیق سه هفته از شروع تعطیلات تابستونی ما میگذره...توی این سه هفته ، چند تا کتاب خوندم که معرفی شون میکنم!

اولین روزای تعطیلات ، چهار جلد آخر «آتش بدون دود» از نادر ابراهیمی رو خوندم...سه جلد اولش رو سه هفته ی قبل ترش در طول کورس قلب و بازه ی امتحاناش خونده بودم...کتاب فوق العاده قشنگی بود...شاید بعدا چند خطی درباره اش بنویسم

داستان های کوتاه صادق هدایت که تحت عنوان کتاب سگ ولگرد جمع آوری شده بود رو خوندم...همراه کتاب «نونِ  نوشتن» از محمود دولت آبادی که رضا به عنوان هدیه ی تولد بهم هدیه داده بود...

بعد ، «سه شنبه ها با موری» رو خوندم ، کتاب قشنگی بود...اثر «میچ آلبوم» بود...روایتی بود از روزای آخر زندگی استادِ  راوی که به بیماری  مبتلا شده بود...

کتاب «کوری» از «ژوزه ساراماگو» ، فیلم نامه ی «سفر به شب» از «بهرام بیضایی» رو هم خوندم...و نیز کتاب «مردی که میخندد» از ویکتور هوگو که خیلی قشنگ بود!


کتابایی که به رنگ قرمز هستند رو به کمک نرم افزار های کتابراه و فیدیبو خوندم...بعد از یه مدت طولانی ، باز کتاب الکترونیک خوندن رو شروع کردم و این ، باعث شده که توی صف نونوایی و توی مهمونی ها وعروسی ها... که همیشه حوصله ام سر میرفت ، کتاب بخونم و لذت ببرم!