نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

حرف ها

باران، سحر بیست و چهارم رمضان، هوا ابری، صدای پرنده ها، موسیقی های سوند کلود، سرما، بوی رطوبت، تاریکی.


خسته ام می کنند، آدم ها، حرف ها، مناسبت های انسانی. دوست دارم یک مدت خالی باشم، از همه چیز و همه کس و همه ی فکرهای غم آور و سنگینی که مدام شانه هایم را می خراشند. خسته ام از توجیه ها، از دروغ ها، از حرف های مدام، از تمام تکه کلام های تکراری مضحک، از تلاش برای خندیدن و سرکردن لحظه هایی که گذشتن شان همانقدر اندوهگینم می کنند که نگذشتن شان.

دست هایم را نگاه می کنم مدام، چشم هایم را، موهایم را - سپید و سیاه - ، و شقیقه هایم را. من، خودم را حرام کرده ام، تمام رگ ها و پیوندهایم را، اندیشه هایم را، لحظاتم را، حرف هایم را، رگ هایم را، ذره ذره ی خونم را. من ، حرام شده ام و تمام وجودم را انگار حرام کرده ام،  حتی همین اشک ها و نگاه هایم را. به گذشته ام می نگرم و جز چند ساعتی و شاید چند روزی، بیشتر در خیالم زنده نیست. جستجوهایم برای زمان از دست رفته و زندگی گذشته، به خلأیی تاریک بر میخورد با اندک نور شمعی انگار.

چشم هام را می بندم، بندهایی را به دست هایم احساس می کنم ، و به پاها و گردن و پیشانی و پیکرم. بندهایی که مرا به نیستی وصل کرده اند و تقلایم را می بینم برای گسستن و رها شدن  و در تاریکی ابدیت رها شدن. 

به یاد زندان قصر می افتم و دخمه های تاریک و نمور و سرد و تنگ و تاریک اش. و آرزو می کنم کاش می شد شب هایی را به دور از تمام صداها و زحمت ها، در آن سلول ها پرتاب می شدم، و می توانستم خودم را خفه کنم با فکر، که شاید آن موقع، از تباهی و بیهودگی ام ناراضی نمی شدم.

نوشتن برایم مانده، و اندیشه. این دو آخرین سنگرهایم شده اند، روز به روز هم کمرنگ تر. پس از آن ها سکوت است و تاریکی و خلأ. لذت ها برایم مرده اند، خوردن و خوابیدن و نگریستن و بوییدن و شنیدن و سخن گفتن، برایم تبدیل شده اند به سق زدن تکه نان خشک جوین کاه آلوده ای، بی هیچ لذتی و با احساس تام و تمام عق زدن های پی در پی. خاکستری، خاکستری، خاکستری.

دلتنگم

دلتنگ بعضی چیزها که هیچگاه دلتنگی شان تکراری نمی شود، و یادشان، و حضورشان.


راستی!

جستجو تمام شد. و حالا من باید به جستجو بیفتم، به جستجوی زمان از دست رفته ی زندگی خویشتنم، و به جستجوی تمام لحظاتی که رد محوی بر خیال و خاطرم کشیده اند، همچون رد بخاری بر شیشه ای سرد، و اثرشان را و حضورشان را بازیابم ، هرچند سخت و دور و بعید باشند و در ابدیت غرق شده.

نظرات 2 + ارسال نظر
لیلی پنج‌شنبه 20 آبان 1400 ساعت 14:04

سلام.
معلومه از ته قلبت نوشتی که به دل نشست ی جوری انگار حس خودم بود
خوبه هنوز می نویسی موفق باشی

سلام
خیلی ممنونم نظر لطف شماست

Luna جمعه 4 تیر 1400 ساعت 00:45 http://Toybox.blogsky.com

چقد خوب نوشتی...
جوریکه با تک تک سلولام حس کردم حسی ک توصیف کردی رو...

مرسییی مرسیییی
حس عجیبیه ، عجیب و اندوهبار...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.