نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

آخرین یادداشت

نشسته پشت میز اتاق ، اتاق نیمه تاریک ، هوا ابری و سرد ، بوی رطوبت باران و برف در هوا معلق ، گل ها در شاداب ترین حالت ممکن ، موسیقی های پیشنهادی ساوند کلود در حال پخش...

امشب ، آخرین یادداشت دی ماه رو مینویسم ، آخرین یادداشت دی ماه پرحادثه. و شاید آخرین یادداشت زمستانی ای باشه که در این شرایط ، در این اتاق و در این فضای رویایی ، در این نیمه تاریکی خلسه آور ، در این آرامش فوق العاده مینویسم...هیچ گاه این حس رو ، در هیچ جای عالم تجربه نخواهم کرد ، این رو مطمئنم...این حس وصف ناشدنی از راحتی خیال...یک عکس ، از این شرایط در ذهنم ثبت خواهد شد ، برای تمام عمرم...


آرامش عجیب این روزها رو مدیون چند حادثه ی به ظاهر ساده ام ، که برخلاف ظاهرشون ،  تاثیر عمیقی بر زندگی م گذاشتن...چند تا شون رو مینویسم...

اول از همه:

سه هفته است که مشغول خوندن «درمان شوپنهاور» از یالوم ام. چند مفهوم ساده اما عمیق این کتاب که میتونه دید مون نسبت به وقایع زندگی رو تغییر بده ، به زبان خودم در اینجا مینویسم:

اساسا مساله ی مرگ ، دو نوع تاثیر بارز میتونه بر فرد بذاره ، اولی و شایع ترینش ، اضطراب  و ترس عمیق که مانع لذت بردن حقیقی از زندگی میشه ، و فرد رو دچار رفتارها و واکنش های دفاعی نابالغانه ای میکنه که هم زندگی خودش و هم زندگی اطرافیانش رو به نابودی و تباهی می کشونه. دومی و زیباترینش ، این هست که فرد رو به این بینش رهنمود میکنه که هر انسانی ، یک بار بیشتر نمیتونه زندگی کنه و تنها در همین یک بار هست که میتونه موفقیت  ، شکست ، لذت ، غم ، شادی ، درد ، زیبایی ، و با هم بودن رو تجربه کنه...من ، در حال حاضر دیدگاه دوم رو انتخاب کردم ، و بسیار در تحمل شرایط موجود کمکم کرده...


اسپینوزا ، عاشق به کارگیری این جمله بود: « از دیدگاه ابدیت»‌ ، او میگفت ، اگه از دیدگاه ابدیت به وقایع آزاردهنده ی روزمره نگاه کنیم ، کمتر آشوبنده به نظر میرسن. دیروز که با محمدصادق در این باره صحبت میکردم ، یک جمله ی جالب گفت که با هم تکمیلش کردیم : خدا ، وقتی این همه استرس ، اضطراب ، دوندگی ، شادی زیاد ، غم کمرشکن رو بر این کره ی خاکی میبینه ، در حالی که روی صندلی ش لم داده ، بهمون میخنده و میگه: اینا رو ببین! چقدر ابله ان!‌ چقدر کوته فکرن!



آخر هفته میرم خونه ، برای حدود دو الی چهار هفته. باید برای امتحان پره اینترنی بخونم و به یاد سال های قبل میفتم که درس میخوندم برای درسای ترمای پایین تر. مخصوصا سه سال قبل که با رضا برای علوم پایه درس میخوندیم توی کتابخونه. روزها و شب هایی که میگذروندیم ، با هزار امید و آرزو...با هزار رویا و افسوس...و احتمال بسیار زیاد ، باید این چند هفته رو بدون اون ، و تنهایی درس بخونم ، بر روی همون صندلی هایی که روزی دو تایی کنار هم مینشستیم و تست میزدیم ، و در اوقات استراحت مون ، لابلای قفسه های کتاب های شعر و رمان میچرخیدیم و لذت میبردیم ، و غش غش میخندیدیم ، اونقدر که از چشم هامون اشک جاری میشد و دل پیچه میگرفتیم........



این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

امشب ، چون روحی معلق در برزخ

اتاق نیمه تاریک

سایت ساوندکلود بازه و آهنگ میشنفم

هوا سرمای دی ماه رو در خودش داره


درباره ی چند مساله باید بنویسم. اول اینکه این روزها ، مشغول خوندن «درمان شوپنهاور» از اروین د یالوم هستم. مثل همیشه ، مرگ موضوع مهمی در نوشته هاش هست. و همین باعث میشه داستان جذاب تر و پویاتر بشه. چند تکه ازش رو اینجا خواهم نوشت


جمعه ، گلدونها رو مرتب کردم ، خاک شون رو عوض کردم ، چند تا گل جدید کاشتم ، و داخل یه گلدون ، ریحون کاشتم. فعلا تقریبا همه شون سرحال ان. ریحون ها هم کم کم دارن جوونه میزنن.


اتفاقات اخیر ، علی رغم اینکه خیلی ها رو آشفته کرده ، اما روی من تأثیر چندانی نگذاشته ، نه غمگینم کرده ، نه شاد. نه ناامید ، نه امیدوار. نه ترسونده ، نه تشجیع کرده! فقط یک تأثیر در افکارم گذاشته ، اینکه به این نتیجه رسیدم که این جامعه ، هنوز نه تنها برای پیشرفت و مدرنیته آمادگی نداره ، که حتی برای دموکراسی هم گنجایش و ظرفیت نداره.

من ، سالهاست در تعریف و برداشت مفهوم «وطن»‌ تفکر و تردید میکنم ؛ سالهای بسیار به نسبت عمری که تاکنون داشتم. شاید از اوایل دوره ی دبستان. سالهاست در برزخ میان وطن پرستی و فاشیسم از یک سو ، و جهان وطنی از سوی دیگه معلق بودم ، یک دوره از زندگی م ، بنا به دلایلی ، کاملا وطن پرست بودم ، و در یک دوره ی دیگه از زندگی م ، بنا به دلایلی ، احساس و عشق به وطن رو یک امر بیهوده تلقی میکردم. حال ، در جایی که الان و اکنون ایستادم ، وقتی بالاتر از خودم ، بیرون از خودم ، بیرون از جامعه م ، بیرون از ذهن خودم ، بیرون از ذهن بقیه ی موجودات می ایستم و به ماجرا نگاه میکنم ، به این نتیجه میرسم: من ، معتقدم علاقه به موطن و زادگاه ، یک امر طبیعی و لازم هست ، چرا که ما دوران هایی از زندگی مون رو از آغاز تولد تا مرگ در موطن مون میگذرونیم ، و بالطبع خاطرات و درون مایه ی ذهنی ما در زادگاه مون شکل و قوام میگیره. اما سوالی که برام مهمه ، اینکه چرا باید این حس ، از مرحله ی علاقه فراتر بره و به مرحله ی تعصب و فاشیسم برسه؟ چرا باید یک صرفا خط مرزی و صرفا تفاوت نژادی ، باعث اختلاف افتادن ، و دید منفی نسبت به سایر خارجین در این محدوده بشه؟ اگه قرار باشه تمام ساکنین مناطق مرزبندی شده ، نسبت به ساکنین سایر مناطق ، حس جنگ طلبی و دشمنی داشته باشن ، پس جای منطق و برادری و هم نوع دوستی کجاست؟ طبیعتا ، وقتی ما نسبت به مردم سایر کشورها حس دوستی نداشته باشیم ، پس نباید انتظار داشته باشیم که اون ها هم نسبت به ما حس دوستی داشته باشن ، و همین ، به صورت یک چرخه ی معیوب باعث افزایش تنش و اختلاف میشه.

به یاد دارم استوری یکی از فالوورهای اینستاگرامم رو که همچین چیزی نوشته بود: من یک آدم فاسد هم وطن رو به پنجاه تا خارجی ترجیح میدم. 

و من ، در عجب شدم که تفاوت های غیراختیاری بین آدم ها میتونه این قدر شکاف بین اونها بیندازه .


بگذریم ، به پیشنهاد ساوندکلود مشغول شنیدن آهنگایی هستم که بیشترشون به پلی لیست م اضافه میشن:

vienn.waltz  theme from papillon

waltz 2 from jazz suite - eyes wide shut

و ...


برشی از کتاب درمان شوپنهاور:

«عشق میان والدین ، موجب عشق و مهربانی نسبت به فرزندان می شود. گاهی داستان هایی میشنویم درباره ی والدینی که عشق فراوان شان نسبت به یکدیگر ، همه ی عشق موجود در خانه را می بلعد و تنها عشقی نیم سوز و نه چندان آتشین برای بچه ها بر جای می گذارد. ولی این نگاه اقتصادی دودوتا چهارتا به عشق بی معناست. عکس آن صحیح است: فرد هرچه بیشتر عاشق باشد ، رفتاری محبت آمیزتر نسبت به فرزندان و به همه در پیش میگیرد.

اعتماد نخستینی که لازمه ی عشق به دیگران و باورداشتن عشق دیگران نسبت به خود و یا عشق به زندگی ست ، در کودکانی که از عشق مادر محرومند ، شکل نمی گیرد. آن ها در بزرگسالی با دیگران احساس غریبی می کنند و به درون خود میگریزند و زندگی شان به رابطه ای خصمانه و رقابت با دیگران می گذرد.»

نیمه شبی زمستانی با چاشنی حرارت تابستانی

( این یکی دو خط ، پی نوشت هست ، ولی باید همینجا بنویسمش! اگه میخاید  بیشتر در فضای این متن قرار بگیرین ، این آهنگها رو از ساوندکلود گوش بدین) : 

fight be khatere to 

Ennio Morricone - Chi Mai 

Yann Tiersen / Sur Le Fil Piano

La valse D'Ameliie

A Comme Amour

payman yazdanian  - Biganegan



اتاق نیمه تاریک ، گل ها سرحال ، بشقاب میوه و بیسکویت در سمت راست ، شهر در تاریکی ، مشغول شنیدن آهنگ های فیلم امیلی و سایر آهنگ های پلی لیست شخصی ساوندکلود.


دیروز عصر ، وسط ناهاری که در آستانه ی غروب سفره ش پهن بود ، یکهو ، دلگیری غریبناکی به سراغم اومد. دیدن آفتاب کم فروغ غروب زمستونی ، دلم و ذهنم رو خیلی غمگین کرد. ناهار رو نیمه کاره رها کردم ، لباس پوشیدم و از علی خدافظی کردم و پیاده راه افتادم ، آلبوم بی نام چاوشی رو پلی کردم و تا اول باهنر قدم زدم و بعد ، رفتم سمت منزل حبیب ، برای دیدنش و خداحافظی ازش ، که میخواست بره سربازی. قدمی زدیم ، صحبتی کردیم و یکی دوساعتی در منزل شون صحبت کردیم دو نفری. تغییراتش در طی این چند ماه ، کاملا آشکار بود. مدت زیادی نیست که همدیگه رو میشناسیم و با همدیگه هم صحبتیم ، اما همدردیم ، و همین داغ دل های پردردمون ، ما رو به همدیگه نزدیک کرده ، انگار که سالهاست همدیگه رو میشناسیم و با هم هم صحبتیم... یک جا ، بهش گفتم دوست دارم این صحبتهامون رو ضبط کنم تا برای همیشه داشته باشمشون ، تا بعدها بهشون گوش بدم ، و هم صدات رو ، صدای پر از اندوه و دردت رو ، بشنوم ، و هم به یاد دغدغه ها ، دلگرفتگی ها و غم هایی بیفتم که این روزها در دل هامون خونه کرده...


 سه چار هفته ای هست تقریبا که ساوندکلود رو نصب کردم ، یه پلی لیست ساختم به اسم آی دی تلگرامم ، همون آی دی همیشگی! آهنگهایی که خوشم میاد رو داخل اضافه میکنم . آهنگهایی که خیلی دوستشون دارم رو اینجا بعضیاشونو پیدا کردم ، به خاطر تشابه با اهنگایی که گوش میدم ، ساوند کلود بهم پیشنهادشون میده و ته دلم غنج میره با شنیدنشون ، و ته دلم یه کم میگیره ، به خاطر غمبار بودنشون.


«قهرمان فروتن» از ماریو بارگاس یوسا ، تقریبا در حال تموم شدنه. کتاب قشنگی بود. بعضی کتابها هستن ، که آدمو وادار به فکر کردن میکنن ، بعضی کتاب ها ، آدمو از فکر و خیال رها میکنن. این رمان ، از اون کتاب هایی بود که از فکر و خیال دنیای اطراف آدمو دور میکنه ، و آدمو به دوردورها میبره ، به آمریکای لاتین . 


امروز ، رفته بودم دانشکده دارو. متوجه شدم مراسم ترحیم یکی از دانشجوهایی بوده که یکی دو هفته ی دیگه قرار بوده از پایان نامه ش دفاع کنه. و باز به این فکر کردم ، که این دنیا ، این زیستن ، این عمر ، این همه دویدن ها ، این همه رسیدن ها و نرسیدن ها، این همه امیدها و ناامیدی ها ، چقدر در سایه ی دوگانه ی زندگی و مرگ رنگ میبازه . رنگ باختنی عجیب ، غریب ، غیرقابل درک در بعضی لحظات...


امروز عصر ، رفتیم استخر ، بعد از مدت ها  . در سونای خشک ، مطابق معمول ، ده دقیقه ای وارد حالت مدیتیشن  شدم. و به چیزهای خوب فکر کردم. به چیزهای خوب. مدیتیشن رو دوست دارم ، سالهاست ، گه گاه انجام میدم ،و لااقل برای چند لحظه میتونم به این فکر کنم که همه چیز خوبه ، و همه چیز خوب پیش میره ، و خودم رو با رویاها ، با خیال ها ، فریب بدم.


دلم بارون میخاد ، یا برف. که زیرش قدم بزنم ، و فکر وخیال منو احاطه کنه...


لطیف هملت میگوید:


با هم که باشیم

سه تاییم

من ، تو و بوسه

بی هم چهارتاییم

تو با تنهایی

من با رنج...


قیصر امین پور ، می فرماد:


وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا
باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو
روز مبادا است!



نیمه شب زمستانی و غوطه در تفکر درباب اهداف زندگی

پشت میز نشستم ، فابریزیو پاترلینی گوش میدم ، نور خفیف چراغ مطالعه اتاق رو روشن میکنه ، گلها : متجلی ، دل در حالت نیمه قرار ، ذهن : نیمه آرام ، شب :آرام ، صدای شهر : در گوش همهمه کنان.

چند روزیه به این فکر میکنم که چرا این قدر میدویم ، برای رسیدن به خیلی چیزها؟ قراره به کجا برسیم که همیشه اینقدر سراسیمه و هراسانیم؟ کدوم هدف در زندگی ما رو اینقدر دچار اضطراب و هراس کرده؟  به این فکر میکنم که من ، که  خودم رو موجودی «سرگشته در کشاکش طوفان روزگار» تلقی میکنم ، چرا اینقدر در پی این هستم که زندگی م رو بر طبق اصول سازماندهی شده ی اجتماعی ای بچینم که به بسیاری از قواعدش اعتقاد و یا علاقه ندارم؟ چرا باید زندگی م رو ، زندگی ای که میتونه فقط بیست و چهار سال ، بیست و هشت سال ، سی سال ، چهل سال ، یا پنجاه سال ناقابل طول بکشه رو ، مطابق برنامه ی زندگی افرادی طرح ریزی کنم که هشتاد سال زندگی کردن ، اون هم با تفکرات و علائق و سبک زندگی ای متفاوت با من! 

خلاصه عرض کنم: چند روزیه در باب اهداف بزرگ و کوچیک زندگی م مردد ام! انگار در درونم ، یک صدایی ، یک حسی ، یک احساس غریبِ   آشنایی بهم میگه باید درباره ی اهداف زندگی بیشتر بشینم فکر کنم . 

حرف و مصداق و مثال درباره این مساله در ذهنم زیاده...این تفکرات و این ذهنیات ، شاید باعث تغییر نگرش بزرگی در سبک زندگی م بشه . امیدوارم نتیجه ی خوبی داشته باشه.


این حرفها به کنار ، تابحال باهاتون درباره مرگ صحبت کرده بودم؟ من ، رابطه ی بدی با نفس مرگ ندارم ، خیلی وقته فکر مرگ ، باعث تحرک و پویایی زندگی م میشه ، و بهم انرژی میده ، و باعث میشه از تک تک لحظاتم لذت ببرم. حتی درباره ی نحوه ی دستیابی به مرگ هم گاهی فکر میکنم. در واقع از بین تمام تجربیاتم در مواجهه با مرگ افراد در جهان واقعی ، شخصیت های کتاب ها و فیلم ها ، به سه نوع نحوه ی دستیابی به مرگ علاقه مند شدم : اولی ، مرگ آنژولراس در بینوایان ، که ایستاده و با پرچم برافراشته ی آزادی ، مرگ رو در آغوش کشید ، دومی ، ژان والژان ، که در آرامش به مرگ دست یافت ، و سومی که از همه شون برام جذاب تر بود ، مرگ آنتوان تیبو در کتاب خانواده ی تیبو . البته که رسیدن به این انحاء مرگ ، به دلیل غیرقابل پیش بینی بودن زندگی ، تقریبا غیرقابل تصوره ، ولی فکر کردن بهش جالبه‌!‌ 


یک شعر از شاملو ، که بسیار بسیار بسیار بسیار دوستش دارم :


روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.


روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری‌ست.

روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند

قفل

افسانه‌یی‌ست

و قلب

برای زندگی بس است.


روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است

تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.


روزی که آهنگِ هر حرف، زندگی‌ست

تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست‌وجوی قافیه نبرم.


روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست

تا کمترین سرود، بوسه باشد.


روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.


روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…


و من آن روز را انتظار می‌کشم

حتا روزی

که دیگر

نباشم.


#احمد_شاملو