نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

ماه ، ماه ، ماه

همان فضای تاریک و خنک اتاق و پنجره ی نیمه باز و جریان سیال و خنک و زنده و نم دار هوای نیمه شبی فروردینی که از هزار کوه و دره و درخت و گل و ابر، برخاسته و از ورای توری نازک پنجره می گذرد و بر ساعد و انگشت ها و شاخ و برگ ها می نشیند، در همراهی با موسیقی های آرام شبانگاهی سوندکلود.


بامداد سحر سومین روز از ماه مبارک.

سفره ی افطار امشب را، بر روی میز پهن کردم. کنار گلدان یخ و حسن یوسف و پتوس ها و قاشقی و سانسوریا و شاخ بزی و روبروی شاخه های گندم طلایی. با ربنای استاد شجریان ، و نان و پنیر و خرما و گوجه و چای افطار کردم. و بعد از ربنا، موسیقی های پلی لیست از موسیقی سینماپارادایزو به بعد، به یاد ایام زمستانی که گذشت و لبخندهای نیمه حسرتبار و اندوهناک آمیخته با شادی.


سحری ها، مرا مشخصا به یاد یک حس عمیق درونی شده ی قدیمی لذت ناک مهربانانه ی لطیف می اندازد، آنجا که در کودکی، نمی دانم چند سالگی، شاید ۷-۸-۹ سالگی، در آشپزخانه نشسته بودم ، و راه پله ها را هم می دیدم، و آلوده به خواب سحرگاهی، با چشم هایی نگران ، در کنار بابا و مامان و بی بی ، شاید کسانی دیگر، مشغول خوردن چلوخورشت قیمه بودم، بی آنکه هراس گرسنگی روز را داشته باشم. شبی که تنها به شوق لذت خوردن سحری و تجربه ی لحظه ای فراتر از تمام لذت هایی که تا آن هنگام نصیبم شده بود، از خواب برخاسته بودم تا برای خود آن دقیقه ها را رنگ کنم از عطر و بوی همچون ساعتی که هیچ گاه تکرار نمی شد ، و با غفلت و ناخوداگاه ، رنگ و عطری بر آن دقایق پاشیدم که پس از سالهای سال، هنوز در خاطرم زنده و به طرزی غریب، آشناست ، و با ترکیبی از اندوه و لذت و لبخند ، اشک بر چشمانم جاری می کند. یا سفره ی افطاری را که در خیالم هنوز انگار زنده است، با پارچ های شربت خنک و سرشارش، زولبیا و بامیه های شیرینش، نان و پنیر و ماست چکیده و سبزی های تازه اش، سوپ های داغ و خوشمزه اش، و غذایی گرم و لذت بخش، و دوره های قرآن واپسین ش، و سریال هایی که به شوق دیدنشان ، روز را می گذراندیم. 

اینک منم ، در واپس تمام این خاطرات ایستاده ، تمام لحظات و احساسات شخصی شده و درونی شده ای که مجال تکرارشان نیست و امید بازیافتن شان. اما من اینجا ایستاده ام، با تمام این لحظاتی که بر من گذشته است، تمام لحظاتی که خاطرات شان، از سحر رفتن باباحاجی  گرفته تا روزه های  پر از شادی و لذتی که در خانه ی عمو و عمه و دایی و بی بی، دورهم افطار میکردیم، و تمام این خاطرات ، هم مرا می کشد و هم زنده ام می کند به بوی آن لحظاتی که گذشته است.

نمی فهمم چه می نویسم، نمی فهمم انگشتانم از چه کسی ، از چه مغز سرگشته ای فرمان می گیرند.

با تمام وجودم برای سحر های خانه ، برای آن سحری های سرشار از زندگی دلتنگم. و برای آن افطارهای زنده و رنگی.


مارسل پروست، بر مفهوم هنر به معنای  زنده کردن تمام تجربیات ذهنی و شخصی ای که در پس هر حادثه ، اتفاق و شی حادث شده است تاکید داشت، این چند صفحه ی زیبا و عمیقی که در جلد هشتم جستجو، یعنی «زمان بازیافته»‌ خواندم، آن قدر سرشار از لذت بود که حد نداشت. زیبا و زیبا و زیبا، و به مفهوم واقعی ، درکی از « زمان بازیافته » .


فیلم «آینه»‌ ی تارکوفسکی را دانلود کردم برای دیدن، در چنین سحرگاهی.

امشب، و شب ، و شب

این بار، رو به پنجره نشستم. صندلی رو در عرض میز گذاشتم و و طوری نشستم که گلها، شهر و آسمون روبرومه و خنکای هوایی که از پنجره وارد میشه مستقیم بر صورت و چشم هام شلیک میشه.

سوندکلود رو باز کردم و چند آهنگ جدید و آروم داره پلی میشه.

رخوت در تنم رسوخ کرده. ذره ذره ی لحظاتی که می گذرونم، سرشاره از بی میلی، فقط گذران و فقط برای گذران. از چیزی به هیجان نمیام و چیزی به وجدم نمیاره. می گذره و تنها گذشتنش هست که باعث میشه بتونم تحمل کنم. انهدونیا، اگه آدم بود، الان من بودم. تنها چیزهایی که برام مونده، و میتونه برام لذتی و گاه لبخندی و کلمه ای بر لبانم جاری کنه، لحظاتی هست که با دوستانم هستم - اون هم مشروط به اینکه بتونن من رو در این حالت تحمل کنن، و خودم هم میتونم که غیرقابل تحمل ترین ام - و لحظاتی که مشغول خوندن «جستجو» هستم و کشفی و زیبایی ای در میان سطورش حادث میشه. 

پتوس ها روبروم ان. از دست پتوس ابلق ناراحتم. رشدش از یک سال قبل تا الان بیشتر از شصت سانتی متر نبوده. پتوس دیگه به بالای پنجره رسیده. بیلچه ی قرمز خریدم و باید گلدون پتوس ابلق رو عوض کنم ، یه گلدون یخ جدید هم میکارم و گلهای سانسوریا و حسن یوسفی که داخل آب گذاشتم رو هم می کارم. 

گل هام رو دوست دارم.

مدت هاست به پرواز فکر میکنم. اینکه یک روز بتونم پرواز کنم، چه با بال های خودم و چه با بال های هواپیما - مضحک بود حرفم - 

سال ها قبل ، کتاب پرواز شبانه ی آنتوان دو سنت اگزوپری رو خوندم. پرواز در شب چیز عجیبیه. دوست دارم تجربه ش کنم. این که در فضایی باشی که در اطرافت هیچ تکیه گاه و دست آویزی نداشته باشی، و شب هم باشه و هیچ چیز رو نتونی ببینی، نتونی ببینی که الان زیر پات - هزاران پا زیر پات - دریاس ، یا جنگل ، یا خاک ، یا کوه. و بی هیچ تعلقی و بی هیچ نگرانی ای ، و بی هیچ دانستنی، بری و پرواز کنی و معلق باشی در فضا و خنکااااا و سوز هوا به صورتت بخوره - یا به شیشه ی جلو - و خودت رو آزاد از همه چیز حس کنی ، بی هیچ چیزی که دست و بال ت رو ببنده و محصورت کنه، و طلوع فلق رو ببینی در کرانه ی شرق و زیبا و زیبا و زیبا. و تموم شدنی که انتظارش رو داری و دوستش داری. در جهان موازی خلبان ام. شاید خلبان جنگنده ی اف ۱۴ تامکت. 


چه می پرسی از قصه ی غصه هایم؟

که از من تو را خود همین بس فسانه


که من دشت خشکم که در من نشسته است

کران تا کران، حسرتی بی کرانه...



باران، بهار، شب

بشنو:

موسیقی متن فیلم شکار

reunion


پشت میز در اتاق تاریک نشستم، پنجره رو باز کردم و خنکای مرطوب و بهاری بر ساعد و انگشت ها  و کیبورد و برگ های گل ها میشینه، ابرا توی آسمون غوغا کردن، رعدها، هر از گاه زمین رو روشن می کنن. سکوت شبانه و خنکا و تاریکی ، جاریه، خلسه ناک و افیونی

دیروز کشیک بودم، همونطور که لحظه ی سال تحویل. مدت هاست مناسبتها برام غالب مفهوم شون رو از دست دادن، و علاقه ای در من برنمی انگیزن. به همین خاطر امسال ترجیح دادم هم لحظه ی سال تحویل و هم سیزده به در رو که هنوز اندک آیینی در خودشون جای دادن، کشیک باشم و به دور از هرگونه احتمال درگیری آیینی. اما، در این سکوت و خلوت و تنهایی و تاریکی شبانه ، این به ذهنم رسید که علی رغم این اندیشه که به همچین زمان های خاصی بی تفاوت شدم، شاید اتفاقا این آیین ها برام خاص تر و محترم تر شدند که ترجیح میدم برخلاف جریان تکراری ابتذال و وقت گذرانی های عادی شونده ، برای اولین بار در کشیک و بیمارستان این زمان رو به سر ببرم و خاطره ای ازشون بسازم که تا سالها در ذهنم زنده باشه، بر خلاف چند سال اخیر که خاطراتشون همچون ملغمه ای از یادها و جاها و افراد مختلف در ذهنم به تاریخ و فراموشی سپرده شد و شاید هیچ گاه هم یاداوری نشه...


این آسمون رو دوست دارم. این هوا رو ، این قطره های بارونی که روشنای اندک نورهای پراکنده رو منعکس می کنه. 


گل حسن یوسف ، مخملین و بنفش شده ، گل قاشقی بعد از دو سال و نیم، شاخه ی سومی از خاک گلدونش روییده .


آسمان بارانی

با کمان رنگینش

در خوش آمدت طاقی

بسته رهگذارت را


چارپرترین شبدر

با تو هست و هر سویی

می روی و همراهت

می بری بهارت را...


حسین منزوی