نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

الان که دارم این سطور رو مینویسم ، هوا ، یهویی خیلی سرد شده دوباره و ابرا ، کل شهر رو پوشوندن ، و دارن ذره ذره پایین تر میان! همین الان یه لحظه دلم یه مه غلیظ خواست ، طوری که اتاقم کلا توی مه قرار بگیره و بتونم ازین بالا غرق شدن شهر رو در ابر ببینم ، و بعد هم به همراه اتاقم غرق شم توی مه ، و تصور کنم که روی عرشه ی کشتی ای هستم که توی مه غلیظ و سرد ، داره دریا رو میشکافه و جلو میره ، و باز کنار رفتن مه رو از روی شهر ببینم  و خونه هایی رو ببینم که یکی یکی از مه میان بیرون...

خلاصه ، هوا سرد شده و آذرماه از راه رسیده و حتی نصفه شده!‌ هرسال آذر ، ماه سختی بوده برای من !‌ از این نظر که غالبا توی دو سه روزش ، احساس افسردگی عمیقی رو معمولا تجربه میکردم. باید ببینم امسال چه تدارکی برام دیده!

بخش روان هفته ی قبل تموم شد. امتحان مون با دکتر فیاض بود و اونقدر پرستیژ و اخلاقش جذاب بود که اصن نگو! من نفر آخر گروه بودم که باید مصاحبه میکردم . نفرای قبلی  ، هرکدوم حدود ده الی پونزده دقیقه با یک مریض مصاحبه کردن و آخر هر مصاحبه ، استاد نقاط ضعف و قوت شون رو بهشون گوشزد میکرد. من که رفتم مصاحبه کنم ، انتظار داشتم مثل یکی از بچه ها استرس بگیرم! ولی در حضور استاد و چهار نفر رزیدنت و شیش نفر دیگه از استاژرا که همگی زل زده بودن بهم ، تونستن یه مصاحبه خوب با بیماری که روبروم نشسته بود بکنم! برگای خودم ریخته بود درواقع ، انتظار نداشتم از خودم. رضا هم دو سه بار در روزهای بعد بهم گفت که برگای خود استاد هم ریخته بود! اینا رو گفتم که هم یه حس خودتعریفی ای از خودم بروز بدم ، هم بگم روان هم به رشته های موردعلاقه م برای تخصص اضافه شد!!


نم نم بارون شروع شد الان . این هفته ، هوای مشهد خیلی آلوده بود. توی اون روزایی که هوا ، پلشت بود و خفقان آور ، یاد هوای لطیف و خنک روستا می افتادم ، که آدم میتونست ریه هاش رو صفا بده و هیچ ترسی از نفس کشیدن نداشته باشه. هوای صبح های روستا ، آتشی که روشنه ، نسیم خنکی که میوزه ، شبنم هایی که روی گلبرگ ها نشسته ، پرنده ای که روی شاخه ی درخت میخونه ، صدای پای آب داخل جوی وسط حیاط ، گرگ و میش بودن هوا ، افتادن پرتوی آفتاب روی دیوار روبرویی ایوان ، پخش شدن نور ، چای زغالی و قوری چینی و استکان کوچک و نعلبکی گلدار ، آبنبات هل دار ، نون و پنیر و سبزی و سفره ای که برکت ش همیشگیه!‌ من ، اسیر زندگی شدم ، من اسیر زندگی شهری شدم ، من خیلی چیزها رو  از دست دادم در شهر. کاش یک امشبی رو روستا بودم. من ، سرمای روستا رو چشیدم ، من گرمای روستا رو تجربه کردم . من شب های طولانیِ   غریبانه ی روستا رو چشیدم. من ، علی رغم همه ی اینا ، علی رغم همه ی سختی هاش ، باز میگم که روستا ، یک جای بی بدیل برای انسان شدن و انسان بودنه ، یک محل ناب برای بی دغل زندگی کردن و صاف و بی ریا موندن.


پادکست ترجمان رو جدیدا پیدا کردم ، به پیشنهاد یکی از دوستان. مرور و تحلیلی هست بر مسائل روزمره و جالب زندگی ، با دیدی علمی.  دو سه قسمت ش رو گوش دادم ، و واقعا جالب بود برام. به شما هم پیشنهاد میکنم گوش کنین.


چند شب قبل ، فیلم بدنام رو دیدم ، از آلفرد هیچکاک. کلاسیک قشنگی بود ، و من هم که عاشق سینمای کلاسیک! این که در لابلای فیلم های جدید و سینما و سبک های جدید ، همچین علاقه ای به کلاسیک دارم رو غنیمت میدونم و شما رو هم به سینمای کلاسیک دعوت میکنم!


دلتنگ خونه ام ، و دلتنگ ابتهاج خوندن قبل خواب ، و دلتنگ سرمای سخت کویر ، و آفتاب بی رمق غروب مزرعه ها ، و اندوهِ  انبوهِ   بی نشانی که ناگاه در دلم شعله میکشه...