نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

مثل عکس رخ مهتاب

امشب و دیشب و پریشب ، ماه رو دیدم ، که تقریبا کامل بود ، و باز ذهنم رو پر کرد از جنون!

چند روزی هست که لبه ی تیغ از سامرست موام رو دارم میخونم. کتاب قشنگیه. خیلی توصیفات و بیان دقیق و قشنگی داره. هرچی جلوتر میری هم بهتر و جذاب تر میشه. 

دیشب به سرم زد و کلی سعدی نشستم خوندم. و با هر غزلش به خودم گفتم که یعنی چجوری یه نفر میتونه این قدر بیان شیرین و دلربایی داشته باشه...

یه چن تا نشریه «کتاب جمعه»‌ دانلود کردم از نرم افزار طاقچه ، رایگانه. مربوط به سال های ۱۳۵۸ ایناس. به سردبیری احمد شاملو. نشریات جالبی به نظر میرسه ، مخصوصا این که درباره ی مسایل ادبی و اجتماعی و سیاسی مقاله ها و نوشته های جالبی داره ، اونم در دوران اوایل انقلاب با ویژگی های خاص خودش. اگه دوس داشتین بخونین شون.


چند تا بیت از سعدی بنویسم اینجا:


بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی


تو جفای خود بکردی و نه من نمی توانم

که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی


تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی


چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان

دل از انتظار خونین ، دهن از امید خندان...


این بیت آخر ، با صدای همایون شجریان ، خون به دل آدم میکنه ، اصن وقتی این بیت رو میخونم ، صدای محزونش توی گوشم میپیچه ، دلم آدم یجوری میشه اصن...

عید قربان

سال های قدیم ، یعنی قبل از فوت باباحاجی ، هر سال عید قربان ، همه مون جمع میشدیم خونه ی باباحاجی. باباحاجی و بی بی حاجی ، حدود سی و پنج سال پیش حج واجب رفته بودن و بعد از اون ، هر سال گوسفند قربونی می کردن.  اون زمان، یعنی حدود ده الی پونزده سال پیش  ، عید قربان همزمان با آخرای پاییز و اوایل زمستون بود و هوا هم سرد. خانواده ی ما و خوانواده عمو  همیشه عید رو از صبح خونه ی باباحاجی بودیم ، بیشتر اوقات خان عمو و عمه ها و بقیه ی نوه ها هم میومدن. هوا سرد بود و هیزم میاوردیم و  یه آتیش توی اجاق داخل حیاط روشن میکردیم ، بعد گوسفندی رو که از روزای قبل برای قربونی آماده شده بود ، عمو ذبح می کرد. بعد هم میرفتیم سراغ جداکردن پوست و تکه کردن گوشت ها. توی این مرحله ها من هم یه مقدار کمک میکردم. همزمان با این کارا که وظیفه ی عمو و بابا بود ، مامان و زن عمو و عمه ها میرفتن سراغ تمیز کردن کله پاچه و آماده کردن جگر و جگر سفید و قلوه ها و یه مقدار گوشت واسه ی ناهار همه مون. بعد روی همون آتیشی که روشن بود ناهار رو پخته میکردن. بوی گوشت و جگر قرمه شده توی  هوای سرد روستای کوهپایه میپیچید. ده پونزده تا خونواده دیگه هم اون روز قربونی میکردن.

بعد از تکه تکه کردن گوشتا ، توی سینی میچیدن شون و شیرفهم مون میکردن که توی هرکوچه ی روستا چند تا خانواده ساکنه و کجاها رو باید بریم ، بعد من و دو سه نفر دیگه راه میافتادیم و میرفتیم توی محدوده ی استحفاظی خودمون و گوشتای قربونی رو بین خونه ها پخش میکردیم ، تا نزدیکای ظهر این کار تموم میشد و بعد که برمیگشتیم ، چایی میخوردیم و وسیله ها رو مرتب میکردیم . یه سفره روی کرسی مینداختن و یه سفره هم در ادامه ش کنار کرسی ، همه مینشستیم و قرمه و جگرا رو روی نون لواشی که کف بشقاب هر نفر انداخته بودن میریختن و ناهارو شرو میکردیم. هوا سرد بود و بعد از چند دقیقه روغنای غذا که همه شون حیوانی و از خود گوشتا و چربیا بود روی نون و کف بشقاب منجمد میشد ، ما بهش میگیم «می سیرید»‌ . من دوس نداشتم این طوری بشه ، واسه همین هر چند دقیقه یه بار بشقابمو میذاشتم روی چراغ والوری که توی اتاق روشن بود و یه مقدار روغناش باز میشد. اون نون چرب و چیلی که کف بشقاب بود و وقتی برمیداشتیش کلی روغن ازش چکه میکرد ، جزو شیرین ترین ، لذت بخش ترین و خاطره انگیز ترین خوراکی ها و خاطراتی هست که از کودکی توی ذهن من باقی مونده ، خاطره ای که هنوز که هنوزه با هربار تکرارش بر سر سفره ، یاد اون روزا و شبای خاطره انگیزی می افتم که دیگه هیچ وقت تکرار نخواهند شد.

حدود شیش هفت سال هست که باباحاجی بین ما نیست ، از همون زمان به بعد ، قربونی کردن به اون شکل منسجم و دسته جمعی  که قبلا انجام میشد دیگه تکرار نشده . از همون زمان به بعد بود که ما ، همه مون ، از همدیگه آروم آروم دورتر شدیم ، آروم آروم بی خبر تر ، و آروم آروم بیگانه تر...از همون زمان به بعد ، عید قربان برای من یکی لااقل ، صرفا از یه عید با کلی دورهمی و خوشحالی و عشق و حال و کیف ، تبدیل شد به یه روز عادی که تنها فرقش با بقیه روزا اینه که تعطیله!


عیدتون مبارک باشه پساپس!



این چند روز

ببین

من خیلی غرغرو ام! خیلی بعضی وقتا جدیدا منفی باف و دپرس و بدبین ام به بعضی چیزا!‌ ولی بعضی از دوستام خیلی باز از من بدترن! جلو اونا من خوشبین خوشبیییینم! دیروز توی درمونگاه ، بیست و دو نفر بودیم و  یه استاد! استاده گفته بود که همه ساعت هشت صب درمونگاه باشیم. مام خب قبل هشت طبق معمول رسیدیم اونجا ، داخل درمونگاه انگار سونای مرطوب راه انداخته بودن ، اونقدر که گرم بود و هواش دم داشت. یه دونه پنکه ی زپرتی فقط توی اتاق میچرخید که لطف میکرد و هوای بازدمی خودمونو دوباره میزد تو صورتمون. بعد خب من با این که خیس عرق بودم از همون اول و سر صب هم بود و کلا حوصله پوصله هیشکیو نداشتم ، ولی همیجوری آروم نشسته بودم، استاده هم طبق معمول یه بیست دقیقه ای دیرتر اومد. بعد یه کم بعضی مباحثو درس داد و توضیح داد ، « پ » کنارم نِشِسته بود ، گفت چقدر استاده مث تو آروم و با حوصله اس!! اصن شاخ و برگام ریخت ! جالب بود برام!‌ بعد چند تا مریض دیدیم ، خیلی طول کشید ،یه چند تا سوال رو هم با بچه ها جواب دادیم و خیلی خودم حال کردم!  یه مقدار معاینه شون و شلوغی درمونگاه همه مون رو کلافه کرده بود ، تا حدی که بچه ها میخواستن همو بخورن!‌ دیگه هیچی ، به خیر گذشت و آخر سر ، استاده گفت بچه ها شما گروه متوسط به بالایی هستین ، چند نفرتون اوضاع تون خوبه ، ولی این کافی نیس!‌ که دیگه بچه ها شرو کردن و از گرما و شلوغی و مباحث اضافی تدریس شده و... شکایت کردن و غر زدن و این مسائل!‌ حالا به هرترتیب فهمیدم بابا اونا از من بهونه گیرتر و  غرغرو ترن باز! 


همونجا وسط درمونگاه ، از «پ» درباره جنسیت کلمات توی زبون فرانسه پرسیدم ، گفت آره همچین چیزی وجود داره ، و یه کم درباره زبان فرانسه صحبت کردیم و برام توضیح داد! علاقه مند شدم بش!‌ برم یاد بگیرم فرانسوی!؟!


امروزاین کتاب براتیگان رو تموم کردم ، «ویلارد و جایزه های بولینگش» ! چرت محض! دوباره از همون کتاب فروشی آبان گرفته بودمش و پیشنهاد پسره ی کتابفروش اونجا بود. بعد جالبه این پسره ، اون پسره ای نبود که قبلا یه کتاب تو پاچه ام کرده بودااا ، یکی دیگه بود اصن! گفتم شاید این یکی دیگه عادت به کتاب انداختن به ملت رو نداشته باشه که متاسفانه اشتباه میکردم! دیگه من باشم به کتابای پیشنهادی این کتابفروشا گوش بدم...


دیشب سریال  La Casa de Papel رو شروع کردم ، جنایی عه! خیلی خوب بود.


امروز سالروز صدور فرمان مشروطه بوده. نظرات مختلفی رو تا حالا پیرامونش شنیدم و خوندم . امیدوارم بعدا بتونم دو سه کتاب خوب و بی طرفانه بخونم درباره ش! چیزی که مهمه اینه که بعد از ۱۱۳ سال از امضا شدن این فرمان ، هنوز که هنوزه این مملکت در مفاهیم بنیادی دموکراسی و آزادی ، کمیت ش لنگ میزنه! ۱۱۳ سال اصلا زمان کمی نیست ! 



بالاخره یه روزی...

حدود دو هفته ای هست که دارم «بالاخره یه روز قشنگ حرف میزنم» از دیوید سداریس رو میخونم. ادبیات معاصر آمریکا. خب ، انتظار داشتم که به اندازه ی اتحادیه ی ابلهان بتونه جذبم کنه ، ولی اینطور نبود. اوایلش برام خسته کننده بود حتی ، خیلی آروم جلو میرفتم ، ولی از نصفه ی کتاب به بعد بهتر شد و الان که دیگه آخرای کتاب هستم ، نظرم از «یه کتاب حوصله سربر و پر از پرگویی و اطناب» به «یه کتاب نسبتا خوب با ایده ها و چالشای جالب»‌تبدیل شده.

یه تیکه ایش رو توی هواخواه گذاشتم امروز. یه بریده ی نسبتا گنده ش رو هم اینجا میذارم ، که البته روخونیش کردم و کیبورد گوگل تایپش کرد! دستش درد نکنه ، که وقت و حوصله مون رو ذخیره کرد!:)))

با این که جمعه بود ولی زیاد حوصله م سر نرفت. دیشب و امروز فیلم فارست گامپ رو دیدم و کتاب خوندم و وقت رو گذروندم فقط. آخر هفته های خوابگاه وقتی تنها و کم حوصله باشی چندان هیجان انگیز و دلچسب نیست . این هفته ای که میاد امیدوارم بتونم برم خونه ، اگه گندی به برنامه م زده نشه میرم .


آها

چند تا مساله که این آخرای خوندن این کتاب سداریس فهمیدم:

یک این که کم کم ادبیات معاصر آمریکا هم داره جذبم میکنه ، مث ادبیات فرانسه

دو این که از خوبیای فرانسویا  اینه که توی سینما موقع فیلم دیدن صحبت نمیکنن ، برخلاف آمریکایی ها که خیل زر میزنن

سه این که زبان خارجه باید یاد گرفت ، اما مهمتر از اون اینه که در «زندگی واقعی»‌بتونی یادش بگیری ، یعنی توی همون جامعه

چار این که کلمات مفرد توی فرانسوی جنسیت دارن(اینو مطمئن نیستم) 

پنج این که متن زیر رو بخون!


علی رغم تمام تلاش‌های مذبوحانه برای بازیافت، آمریکا هنوز به شکل فاجعه باری اسراف کار است. این داغی است که بر پیشانی مان خورده و تمام زورمان را هم می زنیم که با ترکیب یکتایی از احساس گناه و ریاکاری آن را بپوشانیم. در اولین شب سفرم وقتی دندانم را در دستشویی هتلِ شبی ۲۷۰ دلاری ام مسواک میزنم متوجه تابلوی کوچکی میشوم که رویش نوشته: زمین را نجات دهید! 

فکر می کنم: باشه ولی چطوری!؟

 روی تابلو میزان آبی که هر ساله در خشکشویی هتل ها مصرف می شود ذکر شده و زیرش نوشته که با عوض کردن روزانه ملحفه ها و حوله های اتاقم ، خودِ من به شخصه دارم آبِ با ارزش را از دستان پیاله شده یک کودک تشنه می دزدم. به ظرف آبِ جوشی که بی خودی همراه قوری ۱۵ دلاری چای به اتاقم می‌فرستند چنین درخواستی آویزان نیست، ظاهراً جنس آب این یکی فرق میکند. دقیقا عین همین تابلو «زمین را نجات دهید» را در بقیه هتل ها هم می بینم و می رود روی اعصابم. من مشکلی با دو بار استفاده کردن از یک حوله ندارم ولی وقتی که شبی فلان قدر دلار برای یک اتاق از من می گیرند وظیفه‌شان است که هر روز ملحفه ها را عوض کنند. اگر دوست داشتم شب به همراه میلیاردها سلول مرده ی پوست روی تخت بخوابم یا در خانه می ماندم و یا می رفتم پیش دوستانم. من هیچ وقت خودم پول اتاقها را نمی دهم ولی متنفرم از اینکه با من کاری کنند تا به خاطر خواستن خدماتی که یک هتل گرانقیمت موظف به ارائه شان است احساس گناه کنم.


 در یک کافه زنجیره ای در سن فرانسیسکو یک تابلو می بینم که رویش نوشته:« دستمال از درخت ساخته می‌شود - صرفه جویی کنید» و اگر یک وقت این یکی را ندیدید یک متر آنطرف‌تر تابلوی دیگری نصب شده با این مضمون که: « اگر در مصرف دستمال اسراف کنید درخت ها را از بین می برید»! خب فنجان ها هم از کاغذ درست شده اند ولی وقتی که قهوه ی ۴ دلاری ات را سفارش می دهی حرفی از درختان عظیم سکویا به تو نمی زنند. احساس گناه فقط شامل خدماتی است که مجانی ارائه می شوند اگر قرار بود بابت هر برگ دستمال ۱۰ سنت بگیرند شک ندارم اینقدر نازک درستشان می کردند که مجبور شوی برای مبارزه با چشمه آب جوشی که همیشه از سوراخ ریز روی درِ لیوانت فوران می‌کند بیشتر دستمال اسراف کنی.


بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم

دیوید سداریس

گل و گلخونه

یه آهنگی دارم میشنفم ، خیلی یهویی ، به اسم Bella Ciao که توی یه سریالی خونده میشه به اسم La Casa De Papel

هفته قبل ، یه پادکست گوش دادم ، که «ر»‌ گذاشته بود توی چنل ، از احسان عبدی پور، دو شب به امتحان ، ذهنم رو  شست ، خیلی فکرا رو انداخت تو ذهنم  ، اصلا انگار زندگی خودمون رو داشت تعریف میکرد ، با همه ی آرزوها و افکار و امیال زندگی مون ، بیشتر از این درباره ش نمیگم ، تا خودتون بشنفینش و به موضوعش گند نزدم...

باز الان دارم باخ میشنفم! یه حالت مودی شده حس و حالم!

بعد امتحان زنان ، رفتیم یهویی سمینار اورولوژی ،هتل هما ، خیلی اتفاقی ، اونم با بچه های یه ترم پایین تر ،  بعدشم ناهار رو همونجا زدیم بر بدن! اصن هدف همون ناهارش بود ، وگرنه چیزی از مطالب فوق تخصصی ش که نمیفهمیدیم !‌آخرشم به دکتر تقوی ، از استادای خوب و بازنشسته یه عکس گرفتیم و استوری گذاشتم!

خب الان دارم باز شوپن میشنفم! میدونم که این گزارشای لحظه ای روی مخه ، ولی میخوای همه ی حس و حالم موقع نوشتن رو بیان کنم. مثلا این که الان اتاق کاملا تاریکه و دو نفر هم خوابیدن و باید خیلی آروم تایپ کنم و مراقب همه چی باشم!

آخر هفته اگه پیش مامان بابا نمیبودم ، قطعا با بیکاری بعد از امتحان پایان بخش ، دچار افسردگی و رخوت شدید و نابودکننده ی بی سابقه میشدم. که خب به دادم رسیدن.

امشب با «ع»‌ بعد شام رفتیم بیرون دور بزنیم و گل بخریم. کلی راه رفتیم و کلی گل فروشی رفتیم. یه گل فروشی بزرگ پیدا کردیم و یه چرخی زدیم و نفس تازه کردیم. خیلی خوب بود ، و خیلی قشنگ. چند تا عکس گرفتیم ازشون. دو تا سگ خوشگل ، واقعا خوشگل ، و آروم و حرف گوش کن هم داشتن اون جا.

یه کم کارای مهم و پراکنده روی دوشم ریخته! البته خوبن! باید انجام بشن و امیدوارم به خوبی از پس شون بر بیام.


آقااا...چقد شوپن خوبه...چقد خوببببهههههههه


گلخونه ۱

گلخونه۲

گلخونه۳

صدا

فردا بخش رو خواهم پیچاند ، به صورت نیمه قانونی!

پس فردا هم به صورت قانونی تعطیلیم ، روز قبل امتحان! از اون موهبات این بخشه که تقریبا توی هیچ بخش دیگه ای نصیب مون نمیشه!

امروز که گذشت ، قرار بود کنفرانس بدم. دیروز رو هم به صورت قانونی ، بخش نرفتم و کل روز رو مطلب آماده کردم و اسلاید آماده کردم. بهترین اسلایدهایی بود که تاحالا آماده کرده بودم. کلی افکت  و عکس و طراحی گذاشته بودم وسط اسلایدا! با کی نوت لپتاب درست کرده بودم و به خاطر این که روی سیستم ویندوز نمیشه کی نوت رو باز کرد ، به فیلم اکسپورتش کردم !‌ کل روز وقتم رو گرفت. امروز که رفتم و فلش رو وصل کردم به سیستم کلاس ، فلش رو نخوند ، فلش منشی رو هم نخوند . بعدش حتی فلش «پ» رو که داشت قبل من اراِئه میداد و فلشش روی سیستم بود رو هم دیگه نخوند! کلا سر لجاجت داشت بامون سیستم. استاد گفت مشکلی نداره و قرار شد اسلایدا رو براش ایمیل کنم.خلاصه که زحمات یک روز ، اونم توی هفته ی منتهی به امتحانم ، بر باد فنا رفت ، که البته زیاد برام مهم نیس.


دارم Imagine از جان لنون رو میشنفم

بعضی آهنگا هستن ، که باید همه چیز دست به دست هم میداده تا اونقدر خوب بتونن از آب در بیان.

Bésame mucho از آندره بوچلی ، از اون آهنگاس ، انگار واسه چند دقیقه ، خدا ، صداش رو توی حنجره ی بوچلی امانت گذاشته! اگه یه روز بخوام صدای خدا رو بشنفم ، انتظار دارم صداش ، به همون حزن ، مهربونی و امیدواری صدای بوچلی توی این آهنگ باشه...مخصوصا وقتی از عمق روحش ، Besame mucho رو به زبون میاره...

الان دارم میشنومش

و اونقدر توی این نیمه شبِ   نیمه تاریکِِ   اول مردادی ، به عمق تک تک سلول های وجودم نفوذ میکنه صداش که حد نداره...