نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

احوالات!

این چند روز اخیر به شدت احساس کم حرفی و کم حوصلگی برای صحبت کردن داشتم!‌ البته من همیشه یه حالت پایه ی کم حرفی رو دارم ، و فقط مواقع خاص و معدودی هست که زیادتر از حد معمولم حرف میزنم و افراد معدودی هستن که کنارشون پرحرفی می کنم ، ولی این چند روز اخیر خیلی فرق داشت ، حتی دیروز که با ممدصادق بیرون رفته بودیم ، انتظار داشتم بیشتر حرف بزنم ولی اینطوری نبود!‌ احساس میکنم همنشینی باهام بیشتر از قبل برای بقیه کسالت آوره و این حس جالبی نیست.
چند روز قبل ، با یکی از دوستام صحبت میکردم. درباره ی مهاجرت ، و از استرالیا برام گفت و درباره ی رفتن و سفر و هیچهایک و فراغ بال بودن صحبت کردیم ، که خیلی حس جالب و قشنگی داشت. پر شدم از انرژی.
یه کتاب ده دوازده روز قبل خریدم ، از کتابفروشی جاودان خرد. خیلی جالبه! هدفم از خریدش این بود که به یکی هدیه ش بدم ، ولی الان که دارم میخونمش بیشتر و بیشتر و بیشتر عاشقش میشم و اصن شاید هدیه ش ندم و برم یه کادوی دیگه بخرم!!:))) اسمشم بعدا میگم!:))))

این گلدونا رو کم کم دارم از اتاق مصباح برمیگردونم اتاق خودم!‌ توی دو هفته ی تعطیلات ، زحمت نگهداری شون رو کشیده بود ، دو هفته هم هست که اومدم مشهد و هنوز چندتاشون پیش مصباح موندن. فک کنم اونقدر فضای اتاقش خوب و پر از گل و گیاه و آکواریوم عه که ترجیح میدن همونجا بمونن!

خب ، تابستون هم که دیگه میشه گفت تموم شد!‌کم کم باید واسه پاییز آماده شم!‌ پاییز خیلی خوبه ، فقط کاش میشد روزاش طولانی تر میبود تا میشد راحت تر رفت بیرون و قدم زد. حالا دیگه نمیخوام زیاد از بدفاز بازی هام توی پاییز بنویسم اینجا ، چون در طی دو سه ماه آینده اونقدر خواهم نوشت ازشون که دچار تهوع استفراغ شین و کهیر بزنین!‌ولی خب ، خیزید و خز آرید که هنگام خزان است و باد خنک از جانب خوارزم وزان است…!

هفته قبل فیلم «سرگذشت شگفت انگیز امیلی» رو دیدم ، سرگذشت یک فرد درونگرا مثل خودم و چالش ها و مصیبت هایی که دچارش هست. درون گرایی شاید از دور خیلی خوب و رمانتیک و جالب به نظر برسه ، ولی در واقع اگه از حد معمول خودش فراتر بره واقعا آدم رو دچار مشکل میکنه ، اون موقع دیگه نمیشه احساسات ، نیازها و نظر واقعی خودت رو درباره ی افراد و وقایع پیرامونت صریح بگی ، بیشتر مکالمات و زندگی ت به درون خودت منتقل میشه و همین کم کم باعث دورشدن بیشترت از بقیه میشه  و فوقع ما وقع!
دیشب هم «احتمال بارش اسیدی» رو دیدم ، با بازی شمس لنگرودی. تنهایی انسان معاصر رو به تصویر کشید ، و چه قدر قشنگ به تصویر کشید! تنهایی ای که فقط وقتی متوجه ش میشیم که بتونیم دقیق به خودمون و اطرافمون خیره بشیم!

امروز یه پادکست شنیدم ، از رادیو دیو ، به اسم« به تهران گوش می کنید» ، این هم درباره ی همون چیزهایی بود که خیلی ذهنم رو درگیر خودش میکرد گه گاه : تنهایی ، شلوغی ، صدا ، آلودگی ، زندگی شهری ، تنهایی ، تنهایی ، تنهایی!

همین 
پاییزتون پر از رنگای زرد و سرخ و نارنجی!

ماجراها

این هفته ، اتفاقات و تجربیات جالب و جدیدی داشتم

اول از همه این که اولین باری بود که تاسوعا و عاشورا رو خونه نبودم. همیشه شب تاسوعا ، بابا و همکاراش شام هیات رو تهیه میکردن به رسم هرسال ، و همیشه هم آبگوشت این شب به راه بود. من هم کمک شون می کردم توی پخش غذاها ، و خیلی آبگوشت چرب و چیلی و خوشمزه ای هم از آب درمیومد ، هنوز طعم و شوق و لذت ش رو میتونم حس کنم . خلاصه امسال به خاطر شروع بخش و بیمارستان ، نتونستم خونه باشم ، البته خودم هم دو سال بود که مراسمای نظام آباد دیگه بهم نمی چسبید ، یعنی واسه ام خسته کننده شده بود و تکراری. فک کنم دو سال قبل بود که به جای این که برم روضه ، نشستم توی خونه و «لهوف»‌ سید ابن طاووس رو خوندم و واقعا خیلی بیشتر برام جالب بود تا حرفای تکراری و بعضا ناصحیح بعضی افراد. پارسال هم که شب تاسوعا بیرون مسجد نشسته بودیم و شب عاشورا هم که درگیر بیمارستان و اورژانس ش شدیم. در کل تنها دلخوشی این دو سه سال اخیر به دیدن آشناها و دوست و رفیقا و خانواده توی این ایام بود و جذابیت بیشتری نداشت برام.

امسال ولی فرق داشت. چهار پنج تا هیات مشهد رو توی دو سه روز آخر دهه ی اول محرم سر زدیم. کافه محرم و مسجد قبا (بلوار خیام ، نرسیده به چهارراه سجاد) بهترین تجربه ی سال های اخیرم بود واقعا ، هم بحث هایی که مطرح میشد ، هم سخنرانای عالی شون ، هم نحوه مدیریت مجلس و هم زمان بندی ش! بعدش هم مسجد الزهرای بلوار احمد آباد و بعد هم هیات بنی فاطمه و بعد هم مسجد امام حسن بلوار هاشمیه . عصر تاسوعا هم رفتیم حرم ، دسته های عزاداری رو دیدیم و توی این دو روز اونقدر نذری و دم نوش و چایی خوردیم که حد نداشت! منم که دیگه عاشق سینه چاک چایی ، اصن خیلی لذت بردم ، این که سر هر خیابون ، یه چای نبات بدن دستت و تازه ناز هم بکنی براشون ! دم نوش های به سیب و به لیمو هم خالی از لطف نبود البته!!


امروز عصر ، بعد از یه دوره ی رخوت کوتاه یکی دو ساعته ، تصمیم گرفتم برم پارک ملت. ساعتای ۶ عصر بود که راه افتادم. هوا کم کمک پاییزنشان! قدم زنان از یه مسیر جدید رفتم ، یه جایی ، یه مسیری رو دیدم ، رو به بی نهایت ، خیلی قشنگ بود ، عکسشو میذارم اینجا.

 رسیدم نزدیکای درب شمالی ، یه تیکه از مسیر رو ، مستقیم به سمت ماه حرکت کردم که شب سیزدهمش بود! از افق مشرق تازه طلوع کرده بود. وقتی رسیدم به مجسمه ی فردوسی ، یه عکس ازش گرفتم ، به انضمام ماه!

رفتم داخل پارک ملت. شلوغ بود مث همیشه ، از چهارراه تقاطع ش با بلوار معلم رد شدم و دنبال کلیسای سنت لوریس گشتم. راستی ، امروز فهمیدم که مشهد ، چهار پنج تا کلیسا داره!‌ اصن فکرشم نمیکردم که مشهد کلیسا داشته باشه! سه چهارتاشون سمت بیمارستان امام رضا و باغ ملی هستن و یکی شون هم در سر چهارراه واقع در شمال غربی پارک ملت. البته دنبال کلیسا گشتم ولی پیداش نکردم. باید برم سراغ بقیه ی کلیساها.

باز برگشتم داخل پارک ملت ، رسیدم به یه جایی نزدیک ضلع شمالی ، که بچه ها بازی می کردن و فواره های آب داشت و رقص نور . بچه ها میرفتن لابلای فواره ها و آب بازی می کردن . خیلی قشنگ بود. همونجا روی سکو نشستم و نگاهشون کردم و از ته دل خندیدم . خیلی قشنگ بود ، خیلییی. هوا هم داشت تاریک میشد. عینکم رو یه لحظه برداشتم و دیدم وقتی که نور لامپ ها ، پخش میشه توی چشمای بدون عینکم ، خیلی قشنگ تر و پررنگ تر و زنده تره. چند دقیقه به نور لامپ ها بدون عینک نگاه کردم ، نمیدونم شمام میتونین لذت زنده تر بودن رنگ ها رو وقتی چشماتون به عینک نیاز داره ولی عینک رو ازشون دریغ میکنین احساس کنین یا نه!

رفتم سمت دریاچه مصنوعی وسط پارک. دیدم ازین قایقای پدالی گذاشتن و خیلی جالب بود. شاید بعدا سوار شم.

و هوا تاریک شده بود  که برگشتم . عصر قشنگی بود ، به یاد بهار ، حدودا سه چهار ماه قبل که همینطوری یهوویی و زیاد میرفتم پارک و کلی محظوظ میشدم.


عکس ها:

مسیر بی نهایت

مجسمه و ماه

آب و آتش

چه کنم ، یا چه بگویم؟

 سه هفته ای  هست ننوشتم ،( فک کنم سه هفته شده) ، خیلی هم دوست داشتم بنویسم  ، ولی نمی شد

یک هفته ش منتهی به امتحان پایان بخش بود ، سخت مثل همیشه. 

دو هفته ش هم تعطیلات بود! خب ، این دفعه انتظار داشتم که خیلی کارا بکنم ، تهران برم ، یحتمل شمال برم ، و کلا استفاده کنم از این پونزده روزی که بیکار بودم. ولی اتفاقایی افتاد که نشد برم. و بعدش هم که دیگه خودم ترجیح دادم که بقیه ی تعطیلات رو جایی نرم و این دو سه روز آخر رو فقط یه دوری همین دور و برا زدیم که البته خوب و جالب بود!


شبا ، با ریحانه شعر میخوندیم، سعدی و مهدی فرجی و ابتهاج و ... خیلی قشنگ و روون میخوند. چند تا وویس از شعرخوندنش گرفتم. 


یه شب، حدود ده شب قبل تر ، نیمه شب با بابا رفتیم باغ واسه آبیاری. حدود ساعتای سه و نیم اینا. آسمان مهیب بود ، بس که ستاره ها زیاد بودن و چشم رو خیره میکردن. یک جا ، ماه رو دیدم که داشت طلوع میکرد، یه هلال نازک و نارنجی ، از افق مشرق طلوع میکرد و من ، خیره شدم بهش ، و اونقدر تصویر زیبایی بود که آرزو میکنم یک بار دیگه تکرار شه اون شب و اون آسمون و اون فضا ، ولی تکرار نخواهد شد. نشستم لب آب ، صدای جیرجیرکا میومد ، صدای پارس سگ ها میومد ، صدای زوزه ی گرگا از دور میومد. صدای آب جاری لابلای بوته ها ، صدای نسیم خنک نیمه شب کویر ، اسمش رو میذارم صدای شب ، و همونجا حدود نیم دقیقه ، صدای شب رو با گوشی ضبط کردم. و عالی بود به نظر خودم. وقتی با هدفون گوش میدم به این صدا و چشامو میبندم ، دقیقا همون تصویر میاد جلو چشمم ، همون تصویر جاویدان.


چند شب رفتم دوچرخه سواری سمت پارک بالا ، خوش گذشت ، دوچرخه سواری توی شب های این شهرو دوست دارم. واقعا حس خوبی بهم میده.


امشب ، اومدم مشهد. خب ، توی تعطیلات ، وقتی حوصله م سر میرفت ، با خودم میگفتم کاش مشهد بودم و ایام تعطیل رو اونجا دور میزدم. امروز عصر دلم گرفت ، گفتم کاش مشهد نمیومدم و چند روز دیگه تعطیل میبودم و خونه بودم!! در واقع ، به قول ازدمیر آصف :

دل آدمی به هنگام بهار 

زمستان را می خواهد

و به وقت زمستان ، بهار را!

دلتنگ میشود 

آدمی

برای هرآنچه که دور است...


آیا باید همیشه به هم رسید؟

بی خیال شو!

بعضی چیزها

وقتی که نیستند

زیبایند...


خب ، بهرحال ، امشب دوباره برگشتم مشهد ، و واقعا و واقعا و واقعا ، نمیدونم که این پاییزی که داره میاد ، چطور انقدر سریع از راه رسید. چطور بهار و تابستون ، انقدر زود گذشت و چطور دوباره موسم برگ ریزون شد ، موسمی که من ، دوباره به درون خودم کوچ خواهم کرد.


صدای شب رو بشنو:

صدای شب