نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

پروانه ها

امروز ، دم دمای غروب بیدار شدم ، هوا گرفته بود ، بازم برخلاف ظهر که خیلی گرم شده بود هوا! یهو ، بعد چند دقیقه و دقیقا قبل این که بخوام برم بیرون ، تگرگ و رگبار شدید شروع شد!‌ بارید و بارید ، حدود نیم ساعت! هوا سرد شد ، مث آخرای اسفند! ابرا غوغا کرده بودن...آروم تر که شد هوا ، رفتم واسه گرفتن افطار و توی مسیر ، از جاده ی خیس بارون و درختا و غروب یه عکسی گرفتم...ابرا رو نگاه کردم که شکلای مهیب و قشنگی داشتن ، و غروب رو ، که ابرا رو ارغوانی رنگ کرده بود و از لابلای درختای کاج ، یه منظره ی فوق العاده رو بوجود میاورد... آسمون رو نگاه کردم ، یاد گیله مرد افتادم ، و اون بارون شدید و هوای سرد و پتو و تفنگ و آجودان ها و گلوله و آخر داستان...چایی دم کردم و پنجره رو باز گذاشتم ، سفره افطارو پهن کردم و تنهایی ، نشستم سر سفره ... یه چشمم به سفره بود ، یه چشمم به آسمون ، که کم کم ابرا ازش کوچ میکردن...بعد افطار ، پا شدم اومدم کنار پنجره ، ماه رو دیدم ، نشسته بود اون بالای بالا...یه تیکه ابر تنها و کوچیک رو دیدم که از کنار ماه رد میشد ، خوش به حال اون تیکه ی ابر ، چقدر به آسمون ، به ماه ، به خنکای هوا نزدیک بود ، کاش میشد روی اون تیکه ی ابره نشست ، ماه رو تماشا کرد ، کاش میشد نماز رو روی اون تیکه ی ابر خوند...هوا خنک شده ، بازم پتو انداختم رو خودم و خنکای نسیم بعد بارون پوستمو مور مور میکنه...راستی ، پرتوی ماهتاب رو تا حالا دیدی ، وقتی که ماه وسطای آسمونه و چراغا رو خاموش می کنی و یه کم پرده رو می زنی کنار و خط صاف و نقره ای مهتاب ، میفته توی اتاق ، یه چیز عجیب و غریبه !‌ هیچ وقت فکر نمی کردم مهتاب بتونه این قدر شفاف و قشنگ باشه ، هر پرتوش ، بدیعه و بکره انگار!‌الان هم چراغو خاموش کردم ، مهتاب پخش میشه روی میز و لپتاب و گلدونا و انگشتام ، و چقدر قشنگ و لطیف و رویاییه نور مهتاب ، میون این همه نور مصنوعی و بی احساس و بی نشاط...


پروانه ها کوچ کردن به شهر...هر جا رو نگا میکنی ، پر شده از پروانه های نارنجی...امروز ، وسط کلاس اومدم بیرون ، واستادم روی پله های مشرف به حیاط کوچیک بیمارستان ، هوا ، رشتی بود ، ابری و خنک و دلبر! به درختا نگاه کردم ، و  به پروانه ها که همه جا پرواز میکردن و دنیا رو ، زندگی رو قشنگ تر کرده بودن...یاد حدود ده پونزده سال قبل افتادم ، یه شب ، میخواستم روستا بخوابم ، پیش بی بی و بابابزرگ و خاله و دایی ها ، شب ، هوا خنک بود و آسمون ، صاف و اصلا الان که یاد اون دوران میفتم ، نمی تونم خودم رو ، اون همه حس خوب و بی آلایش و آرامش رو به خاطر نیارم...داشتم می گفتم ، شب ، خاله و دایی گفتم پروانه میخوای بگیریم برات ، گفتم آره ، یه شیشه ی کوچیک برداشتن ، یه گل بزرگ که فکر کنم گل ختمی بود ، گذاشتن داخل شیشه و گذاشتنش توی حیاط، فردا صبح زود ، شیشه رو نگاه کردیم ، یه پروانه ی بزرگِ   خوشگل نشسته بود روی گل داخل شیشه ، خیلی قشنگ بود...شاید یه روز دوباره همچین کاری رو تکرار کردم...گفتم پروانه ، امشب یه کلیپ دیدم توی پیج اینستای یانی  ، که پیانو میزد ، آهنگ باترفلای دنس رو! خب  ، یاد همین پروانه ها افتادم و رقصشون میون زمین و آسمون ، پروازشون که اوج میگیرن و باز خودشونو رها میکنن سمت زمین ، رقص پروانه ها ، رقص پروانه ای ، پروانه ی رقصان! چقدر قشنگن ، پروانه ها!‌ این تیکه از شعر دیداری در فلق «منوچهر آتشی» ، قشنگه :
تو

مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها

ـ که سر به صخره گذارد ـ

غریبی و پاکی

تُرا

ز وحشت طوفان

به سینه می فشرم

عجب سعادت غمناکی...

بشنو این رو:

BUTTERFLY  DANCE

حال این روزا

امروز خسته و کوفته و زار و نزار ، از بخش برگشتم ، مثل دیروز! و مستقیم گرفتم خوابیدم ! سه ساعت بعد ، با ترکیب صدای آلارم و رعد و طوفان بیدار شدم...رگبار و بارون شدید میومد و هوا به نحو عجیبی سرد و بارونی و ابری بود! خواب از سرم پرید و متعجب بیرون رو نگاه کردم!‌ امروز ظهر که از بخش برمیگشتیم ، یکی از گرم ترین روزای بعد عید امسال بود ، و حالا تبدیل شده به یه هوای خنک و بارونی و سودایی! عینهو پاییز و زمستون! هوا ، هوای ترکوندن مغزه!

این دو روز ، به دکتر میم مورد علاقه ی این روزای خودم نزدیک تر شدم! کم حرف تر و با حوصله تر و توی خودفرورفته تر و تنهاتر! مثل حال و هوای یکی دو سال اخیر! همون چیزی که یکی دو هفته ای بود که واضحا و کاملا علاقه داشتم مجددا بهش برگردم !‌ دیروز ، بعد از کلاس و قبل از جلسه ، حدود دو سه ساعت به غروب بود ، روبروی دانشکده روی یه نیمکت نشستم ، خیره شدم به درختا ، بوته های گل صورتی و سرخ ،  آسمون ، ابرا و پرتوی مبهم آفتاب که از لابلای ابرا پخش میشد توی آسمون ، ساکت و خاموش!‌ «سین» هم اون طرف تر روی یه نیمکتی نشسته بود...بعد چند دقیقه پا شد و منو دید ، اومد سمتم ، گفت میخوای تنها باشی ، گفتم بشین! نشست ، بوی عطرش و بوی سیگار قاطی شده بود! نمیتونستم این بو رو دوست نداشته باشم...ده دقیقه ای ساکت بودیم ، بعد ، گفت این زندگی به نحو قابل تاملی ( و قابل تحملی) مزخرفه! و پراکنده و آروم  ، حرف زدیم ، از این که این زندگی شاید اون طوری که باید می بود و همه ی ما انتظار داشتیم ، نبوده ، نیست و نخواهد بود!‌از این که سال های پیش رویی رو که این قدر در ذهن و خیال مون براش برنامه ریزی می کنیم و خیالات فراوون و مختلفی رو براش متصور میشیم ، ممکنه هیچ وقت نرسیم بهشون  ، حتی قبل از این که حتی به اون سال ها نزدیک بشیم ، همه چیز تموم شده باشه ، و چقدر مضحک و قابل ترحم و چندش میتونه باشه ، زندگی! به آسمون نگاه می کردم ، و به ابرایی که خیلی خیلی آروم حرکت می کردن و خاکستری بودن و بوی نم می دادن ، به شاخه های درخت بالای سرم نگاه کردم که برگای سبز بکر و خوشرنگ داشت ، و آبستن توت های نارس بود. با خودم گفتم  ، همینجا ، توی میانه ی راه آرامش و بیهودگی و رهایی میتونم تموم شم ، و تموم نشدم! گفتیم ، شاید سال های سال بعد ، اتفاقایی که انتظارشون رو میکشیدیم برامون رقم بخوره ، شاید بشه اون طوری که میخوایم زندگی کنیم ، ولی هیچ وقت ، اردیبهشت نود و هشت و جوونی و بیست و سه سالگی مون برنمیگرده ، هیچ وقت اردیبهشت نود و هفت برنمیگرده ، هیچ وقت طراوت و شادابی و خیال خوش اون روزا برنمیگرده ، آدم اون سال ها هیچ وقت برنمیگرده و ما ، اون آدم گذشته نخواهیم بود...گفتیم ، حسرت کارای نکرده ی این سال ها خیلی بیشتر به دل مون خواهد موند تا حسرت و پشیمونی کارهای شاید حتی اشتباهی که مرتکب شدیم...کارهای نکرده و اشک های نریخته و خنده های مدفون شده و خیابون هایی که درشون قدم نزدیم ، بارشون بر دوش ما خیلی سنگین تر خواهد بود از اشتباهاتی که مرتکب شدیم و از خنده ها و اشک ها و قدم زدن های زندگی...

پشت میز و کنار پنجره ام ، مثل همیشه که می نویسم! پنجره بازه و هوای خنک خنک خنک ، پا میذاره تو اتاق ، یه پتوی نازک انداختم رو شونه هام ، بوی بارون و نم به مشامم میرسه ، میره مستقیم به لوب لیمبیک! عصری ، بعد قطع بارون پنجره رو باز کردم ، سرمو بردم بیرون ، چند تا نفس عمیق کشیدم ، دستمو نگه داشتم زیر قطره های پراکنده ی بارون !‌ یاد اون تک بیت آرش مهدی پور افتادم ،« مثل باران بهاری که نمی گوید کِی ، بی خبر در بزن و سرزده از راه برس» ! نفس کشیدم ، باز نفس کشیدم...یاد بچه ی دو ساله ی امروز توی بخش افتادم ، با صورت قشنگش ، و عصب صورت ش که نیمه فلج بود و موقع خندیدن ، طرح خاص و بدیعی داشت صورتش ، و از اتاق بیرون میومد ، و براش ادا اطوار که در میاوردیم ، میخندید و دوباره میرفت توی اتاق و باز تاتی تاتی میومد بیرون! آخر سر هم موقعی که راند تموم شد ، برای همدیگه بای بای کردیم و خدافظ ، اون رفت برای خودش و ما هم رفتیم دنبال کار و زندگی خودمون! و یاد گربه ی خاکستری و زرد این دور و برا  افتادم ، که بعد گرفتن افطار ، دیدمش که جلوی خشکشویی کز کرده بود ، خیس خیس بود ، پشت گردنشو نوازش کردم ، هیچ حرکتی نکرد و فقط دو سه بار سرفه کرد!‌ سرما خورده بود ، صداش هم میزدی ، نگاه نمی کرد! بی حال بی حال بود!‌بارون واسه بی سرپناها اصلا اتفاق رویایی و قشنگی نیست!

گرگ بیابان

امروز گالری عکسای گوشی رو نگاه می کردم...عکسایی که توی دو ماه اخیر گرفته بودم...چقدر این چند هفته ی بعد عید سریع  گذشت و چقدر نسبتا خوب بود...هیچ وقت فکر نمی کردم اردی بهشت این قدر بتونه خوب و خوش بگذره ، با وجود سنگینی بخش و درس و مشغله هاش...الان هم تنها عاملی که مجبورم کرد علی رغم همه ی بی حالی و بی حوصلگی و گرسنگی ، به جای دراز به دراز کف اتاق افتادن و فرندز نگاه کردن و توی فجازی چرخیدن ، بشینم و وبلاگ رو بنویسم ، هوای ابری و مستی فزای آخرای اردیبهشت بود! از این جایی که من نشستم ، یه طرف نسیم خنک بهار میخوره به صورتم ، یه طرف باد کولر! هوا به انتظار قطره های بارون نشسته ، چشام به انتظار غروب! ازینجا خیلی خوب میشه رقص کاج و سرو های روبرویی رو توی نسیم دید...کلی از خونه های شهر رو میشه دید ، با همه ی زندگی هایی که توشون جریان داره ، با همه ی غم و شادی و رخوت و هیجانی که توی آجر به آجرشون ثبت شده...ازینجا میشه دسته ی کبوترایی رو دید که روی خونه های خیابون بالادست پرواز میکنن ، سریع و یک دست و مرتب! میشه کوه ها رو دید ، با  همه ی سرسبزی و طراوت و قشنگیش ، با دکل های برق گنده ی روی دوشش!

پریروز ، به این فکر می کردم که هرچقدر خوشبختی احساس کردم بسه ! شاید بهتر باشه دوباره به دنیای خودم برگردم و کم کمک ، خیلی از چیزا رو از زندگی م دوباره بذارم کنار! دیگه به خیلی از چیزا دوباره فکر نکنم و بذارمشون توی جعبه ی مستعمل و بندازمشون کنار تا ببینم کی دوباره نوبت شون میشه بهشون بپردازم...شاید نوبت خوش خوشی زندگی کردن گذشته ، نوبت دوره ای که چندان غم و غصه نخوره آدم ، فقط به لذت فکر کنه و سختی کشیدن رو یادش بره...شاید برگشتن به رنج ، بازگشت به سختی و همراه شدن با مرارت های زندگی ، باعث بشه ابتذال لذت از زندگی رو کمی کنار گذاشت ، یا کمک کنه که حداقل بعدها بشه دوباره از لذت های زندگی بهره برد و دچار تکرار و روزمرگی نشد! و آخ...چقدر متنفر شدم  این روزا از روزمرگی!

دیشب ، رفتم واسه ی جلسه ی مشاوره ی دکتر سارا! بعضی دیگه از بچه ها هم اومده بودن... مهم ترین نکته ش واسه ام این بود: لذت بردن از کاری که انجام میدی! حتی اگه اون کار ، سخت ترین و چرت ترین و بیهوده ترین کار عالم باشه! 

شاید بشه گفت یه جورایی لذت بردن از سختی هم جالب باشه...کاری که خیلی وقتا انجامش دادم و چند وقتیه فراموشش کردم...شاید بشه بهش برگشت و دوباره امتحانش کرد و شیرینی زهرش رو چشید ! باید دوباره امتحانش کرد!

پریروز که اون فکر به ذهنم رسید ، بعد چند دقیقه ش ، گرگ بیابان رو برداشتم تا بعد از چهار پنج روز بخونمش...اولین بندی که خوندم بند زیر بود...و اون قدر مطابق حال خودم بود و برام دلنشین و بر حسب روحیه اون روزم بود که فوق العاده لذت بردم ازش و همونجا کتاب رو  از شدت لذتی که نصیبم شده بود کنار گذاشتم!!


از خوشبختی فعلی خود خیلی راضی هستم و مدتی هم میتوانم آن را تحمل کنم؛ اما اگر این خوشبختی مرا ساعتی به خیال خود گذارد و مهلت بدهد که بیدار شوم و شور و شوق و طلب داشته باشم آن وقت دیگر همه ی شور و شوق من معطوف به این نخواهد بود که این خوشبختی را تثبیت کنم، بلکه آرزو میکنم که باز رنج بکشم، منتها این که رنج کشیدنم زیباتر و قدری باعظمت تر از گذشته باشد. من طالب و تشنه ی رنج ها و مصائبی هستم که مرا برای مردن مهیا و صاحب اراده کند.


 گرگ بیابان

هرمان هسه





ادبیات

دیروز تماما کلاس داشتیم ، از صبح تا ظهر ، و جالب اینجا بود که من که هیچ وقت سر کلاس ها هوشیار نبودم و همیشه تنها چیزی که بهش توجه نمیکردم ، استاد و مبحث مربوطه بود ، تقریبا تمام چهارتا کلاس رو گوش دادم و حواسم جمع بود! و احساس ضعف و گرسنگی هم نکردم!‌ خودم تعجب کرده بودم که چطور چنین چیزی ممکن بود!

عصر ، فرندز دیدم ، واسه افطار هم با بچه ها رفتیم طرقبه ، که علیرضا و خانمش افطار مهمون مون کرده بودن...خوش گذشت ، دورهمی خوبی بود...هفت خبیث رو یادم دادن و بازی کردیم و جالب بود!‌کلی هندونه و چایی هم خوردیم تا نصفه شب! 

شب که برگشتم ، گلادیاتور رو دیدم ...فیلم قشنگ و دراماتیکی بود!‌ امروز عصر هم ادامه ش رو دیدم...تر و تمیز ساخته بودن و برام جالب بود که قیافه ی کامودوس چقدر شبیه سردیس های شخصیت های یونان و روم بود...انگار یکی از همون سردیس ها رو برداشته بودن گذاشته بودن جای کله ی کامودوس!

امروز «ع» اومد پیشم ، و میون حرف ها ، درباره ی ادبیات هم صحبت شد...به نظر من ، ادبیات جزء جدایی ناپذیر زندگی انسانه ، ما چه بخوایم و چه نخوایم در طی زندگی با ادبیات روبرو میشیم ...و باید تمام تلاش مون رو بکنیم که به صورت هوشمندانه ای این مواجهه رو به سمت مطالعه ی مفید و سودمند ببریم…هرکس که با ادبیات بیگانه باشه ، با فرهنگ ، اجتماع و تاریخ بیگانه هست و بیگانه بودن با این مسائل فقط و فقط باعث بدبختی میشه!‌دیگه سعی کردم خلاصه و مختصر و مفید بگم و حوصله شرح و بسط علت بدبختی ش رو ندارم…!در همین حد از من بپذیرید!



تو را

عاشقانه تر دوست خواهم داشت‎

چه بمیرم، چه بمانم‎

قلب تو آشیانه‌ی من است‎

و قلب من باغ و بهار تو‎

مرا چهار کبوتر است‎

چهار کبوتر کوچک‎

قلب من آشیانه‌ی توست‎

و قلب تو باغ و بهاران من.‌‎

‏فدریکو گارسیا لورکا

ماه رمضون

امسال پنجمین سالی هست که ماه رمضون رو دانشگاهم...همیشه ماه جالبی بوده واسه ام ، یه ماه با خاطرات شفاف و خیلی لطیف و به یاد موندنی ، و با لحظاتی توام با سختی اما شیرین!

اولین تصاویری که از ماه رمضون یادمه ، مربوط میشه به سحرهای حدود ۱۵ سال قبل ، یعنی زمانی که سالهای اول دبستان بودم و سحر ، گه گاه بیدارم می کردن تا همراه بابا و مامان و گاهی اوقات بی بی و خاله هم که خونه مون بودن ، سحری بخورم...بیشتر شب هایی بیدار میشدم که غذای سحر ، باب میلم بود...خسته و زار بیدار میشدم و وقتی چشمم به سفره می افتاد ، انگار برق سه فاز از کله ام بپره ، هوشیار میشدم و شروع میکردم به بلعیدن ظرف غذا! بعد غذا هم میخوابیدم و روز هم میرفتم مدرسه ، اون زمان ماه رمضون توی مهر و آبان بود و روزا مدرسه میرفتیم...ظهر هم که ناهار رو میزدم تو رگ ، و عملا تعداد وعده های غذاییم توی ماه رمضون ، از وعده های سایر ایام سال بیشتر میشد!! 

شب هم میرفتیم دوره ی قرآن ، با بابا میرفتیم. از زمانی که کلاس دوم دبستان بودم رو یادمه که قرآن دوره میرفتم ، قبل تر رو یادم نیست ولی فک کنم بابا گه گاه منو میبرد قرآن دوره...یادمه توی همون سال دوم دبستان که بیشتر زمان قرآن دوره رو ، با بچه ها بیرون و توی کوچه بودیم و مشغول بازی...و بعد هم که خوندن قرآن بزرگترا تموم میشد میرفتیم داخل و میوه و شیرینی میخوردیم!‌ شب آخر اون سال ، رفتیم داخل و دیدیم هنوز تموم نشده خوندن قرآن ، رسیده بودن به آخر جزء سی ام. سوره ناس بود. من و میثم که وارد شدیم ، گفتن بیاین شما دو نفر این سوره ی آخر رو بخونین...من یه بار سوره ناس رو خوندم و میثم هم یه بار خوند و قرآن رو تمومش کردیم...! همه صلوات فرستادن! بعد دیگه از سال بعد ، موقع قرآن خوندن مینشستیم کنار باباهامون و نفری دو سه آیه میخوندیم...از همون سال سوم دبستان که قرآن خوندن رو شروع کردم ، روون میخوندم و معمولا اشتباهی نداشتم...اون سال یادمه که هرشب که از قرآن دوره برمی گشتیم ، تعداد آیه هایی که خونده بودم رو مینوشتم و آخر ماه ، جمع شون که زدم ، دیدم هفتاد و سه تا آیه خوندم...سال بعد هم همون کار رو کردم و معلوم شد دویست و سی و هفت آیه خوندم توی دوره قرآن ...سال بعد هم خواستم جمع بزنم که دیدم آمارش از دست در میره و دیگه زیاد شده آیه های خونده شده و بی خیالش شدم!‌ اون زمان ، آقای حقیقت  و آقای حمیدی و دایی و گاهی اوقات بابا و چند نفر دیگه ، مسوولای دوره قرآن بودن و مثلا بعضی تصمیما رو می گرفتن...اشتباهای موقع خوندن رو هم می گرفتن...سال ۸۲ بود که یه سری قرآن یک شکل واسه همه آوردن و من هم از همون قرآن های خوشگل جلد سبز نصیبم شد...هنوز هم توی خونه هستن این قرآنا و حس خیلی قشنگ و خوبی دارن...

بزرگ تر که شدم ، کلاسای حفظ و ترتیل مسجد رو هم میرفتم ، آقای اسدی معلم قرآن مسجد بود ، اوایل دبیرستان ، دوره قرآن مسجد رو هم میرفتم ، بعضی شبا حتی اول میرفتم مسجد و بعد وسطش پا میشدم میرفتم دوره قرآن خودمون...چه دورانی بود واقعا...

از سال اول یا دوم راهنمایی فک کنم روزه گرفتن رو شروع کردم...سال اول حدود نصف ماه رو گرفتم و سال بعد هم حدود بیست و چهار و پنج روز رو روزه گرفتم...

موقع اذون مغرب که میشد ، از حدود سال های راهنمایی و دبیرستان ، واسه نماز مغرب و عشا ، میرفتم مسجد...قبل افطار بود و جلدی نماز رو میخوندیم و سریع برمیگشتیم خونه واسه افطار!‌ یادمه یه سال تابستون میرفتم کلاس تکواندو ، دوم راهنمایی بودم ، ساعتای ۵ یا ۶ تمرین شروع میشد و حدود نیم ساعت بعد اذون تموم میشد...بعد بعضی شبا من روزه بودم و تمرین هم خیلی سنگین بود ، کلی تشنه میشد آدم ، و وقتی اذون رو می گفتن ، میرفتم وسط هول و ولای تمرین ، یه لیوان آب یخ میخوردم و جگرم حال میومد! عجب دورانی بود!

ظهرا رو میرفتیم مسجد ، با بچه ها بعد نماز ، مینشستیم صحبت میکردیم و گاهی هم پینگ پونگ بازی میکردیم و وقت رو میگذروندیم...از اون دوران زیاد خاطرات شفافی باقی نمونده برام ...سال قبل کنکور ولی همه چی متفاوت شد و روزا رو که میخوابیدم و کلاس میرفتم و شبا هم درس میخوندم...

لذت سحر یه لذت خاصی بود...هوا تاریک و ظلمت غلیظ شب ، همه جا رو میپوشوند...آسمون کویر توی سحر خیلییی قشنگ بود...آدم بعد خوردن سحری ، منتظر وامیستاد واسه ی اذون صبح... و صدای اذون صبح توی سکوت سحر...هنوز یادمه و انگار همین هفته ی قبل بوده همه ی این اتفاقات و خاطرات...

سال قبل کنکور باباحاجی فوت کرد ، سحر هیجده ماه رمضون...قبل تر از اون ، هر سال ماه رمضون ، کلی واسه افطار میرفتیم خونه ی عمو ها و عمه ها...خیلی دور هم جمع میشدیم...شاید در مجموع فقط حدود ده دوازده شب از ماه رمضون رو توی خونه خودمون و تنهایی افطار میکردیم...بقیه اوقات یا ما خونه فک و فامیل دعوت بودیم ، یا بقیه خونه ما مهمون بودن...و چقدر اون دورهمی ها جالب و قشنگ بود... می نشستیم روی بهارخواب ، زیر سقف آسمون و نسیم خنک کویر میوزید و میوه میخوردیم و میخندیدیم و اصن مهم هم نبود که زمان میگذره...بعد فوت باباحاجی ، دیگه خیلی کم دور هم جمع شدیم ، و سال به سال ، دور تر شدیم از هم....حضورش برکتی بود که از سفره مون رفت...


طاعات تون قبول درگاه حق

التماس دعا



امروز!

امروز رفتیم بخش اطفال ، بیمارستان قائم ! مورنینگش خیلی خلوت تر بود ، و چرت هم بود!‌ بقیه جاها بهتر بود مورنینگش و آموزش بهتری داشت!‌البته شاید روزای دیگه بهتر بشه! یه دو دقیقه سرم رو گذاشتم رو دستم و چشامو بستم که استاد یکی از بچه ها رو که زودتر از من به عالم خواب هجرت کرده بود رو صدا زد و ازش سوال پرسید و همه مون رو آلاخون والاخون کرد!

توی بخش دو سه تا بچه پنج شیش ماهه دیدیم ، یه کم ادا اطوار در آوردیم واسه شون ولی همین جور پوکر فیس نگاه مون می کردن!‌ولی جالب بودن!‌ یکی شون تا از خواب بیدار شد و چشاشو باز کرد ، روشو چرخوند و با قیافه ی من و کناریم مواجه شد !‌و دید دو تا موجود گنده تر از خودش دارن ادا در میارن و فک کنم با خودش گفت اینا دیگه کی ان بابا! خیلی وقت بود بیدار شدن بچه های کوچیک رو ندیده بودم!‌ 

عصر رفتم دانشکده! هوا یه کم گرم بود ، ظهر که خواستم بخوابم که افتضاح گرم بود البته! یه کم دانشکده درس خوندم ، و یه گپی زدیم با علی ، و دوباره خوندم و فایلای جزوه اطفال رو از وبلاگ ورودی های قدیمی پیدا کردم و دانلود شون کردم! فک کنم تا موقع امتحان بیچاره بشم ، بس که حجم مطلب زیاده و بالاخره باید تاوان یازده هفته شل و ول درس خوندن و تفریح کردن رو یه جا بدم ! اونم توی سه هفته و تازه ، توی ماه رمضون! البته احتمال زیاد تا آخرشم همینطوری شل و ول میخونم و امتحانش هم رد میشه و بی خیال تر از همیشه به بخش بعدی کوچ می کنم ، و امیدوارم پاس شه امتحانش البته!

پنجره رو باز کردم و نسیم ملایم اردی بهشتی میاد تو اتاق ، این اردی بهشت امسال خیلی جالب شد ، اون از سرما و بارون نیمه اولش و این از هوای بهاری نیمه دومش! آخ که چقدر این نسیم و و این هوای معتدل ، عطر بهارنارنج رو کم داره! انگار عطرش توی ذهنم ورجه وورجه می کنه از عید پارسال ‌! البته چند تا از بهارنارنجای طبس رو از پارسال لابلای برگای دفتر دارم ، هر وقت هوس می کنم ، سریع سرم رو خم می کنم لای اون صفحه ها و یه نفس عمیق و بعد ، انگار کوکایین اسنیف کرده باشه آدم ، مدهوش میشه آدم!

گل حسن یوسف رو بعد عید یه کم سر و سامون دادم ، سر دو تا شاخه ش رو که سر به فلک گذاشته بود جدا کردم و سه تا قلمه ش کردم و گذاشتم توی آب و ریشه داد ، هفته قبل کاشتمش پای دو تا ساقه اصلی ، شدن پنج تا ساقه ، شاخه های جانبی ش هم رشد کردن و یه گلدون تر و تمیز شده !‌گل قاشقی رو هم کاشتم پای گل یخ ، یه کم مرتب تر شدن! این حسن یوسفه داره خوشگل میشه و رنگ و رو میگیره!


شاید واسه ماه رمضون ، یه پست بنویسم از گذشته ها و خاطراتی که اون زمان توی اون ایام داشتیم، البته اگه حوصله کنم ، خودم که خیلی دوست دارم بنویسمش! 


این چند خط رو از کتاب گرگ بیابان مینویسم اینجا ، از زبون شخصیت اول ش ، هاری هالر:


چند بار این عقیده را اظهار کرده ام که هر ملتی یا هر فردی باید به جای این که با پرداختن به مساله ی گناه در خواب غفلت فرو رود ، کلاهش را پیش خود قاضی کند و ببیند که خودش با ارتکاب اشتباهات ، سهل انگاری ها و عادات ناهنجار تا چه اندازه در شعله ور شدن جنگ و پدید آمدن نکبت و فلاکت فعلی دنیا مقصر بوده است. این تنها راهی است که شاید از درگیر شدن جنگ جدیدی جلوگیری نماید.اما به همین دلیل مرا نمی بخشند ، زیرا طبعا خودشان معصوم و کاملا مبرا از گناه هستند،از رئیس مملکت گرفته تا افسران ارشد و صاحبان صنایع سنگین و سیاستمداران و جراید هیچ یک نمی خواهند که از طرز کار و رفتار خود کوچک ترین ایرادی بگیرند ، هیچ کس اصلا و ابدا گناهی به گردن ندارد ، آدم ممکن بود تصور کند که این دنیای ما بهشت عنبر سرشت است، ولی ده دوازده میلیون کشته را زیر خاک کرده اند. اما هرمینه اگر هم چنین مقالات فحش و ناسزایی مرا به خشم نیاورد و ناراحت نکند ، باعث ایجاد اندوه و غصه در من می شود ، دو سوم از هم وطنان من این قبیل روزنامه ها را می خوانند، هر صبح و عصر این سر و صداها را می شنوند، روز به روز تغییر پیدا می کنند،تحریک می شوند ، ناراضی می شوند ، خشمگین می شوند و مقصد و هدف همه ی این حرف ها در آخر جنگ است؛ جنگ آینده است که حتما از آنچه گذشت نفرت انگیزتر و وحشتناک تر خواهد بود، همه ی این مطالب خیلی روشن و ساده است، هر آدم ساده ای می تواند آن را بفهمد و حتی اگر خودش فقط یک ساعت فکر کند به همین نتیجه میرسد. اما هیچ کس خواهان این نیست، هیچ کس نمی خواهد که خودش و بچه هایش را دست کم از قصابی میلیون ها نفر در آینده بر کنار دارد. یک ساعت تفکر، لحظه ای با خود خلوت کردن و از خود پرسیدن که آدم شخصا چقدر در زشتی و نابسامانی این دنیا سهیم است، چیزی است که احدی به آن علاقه ندارد و تا دنیا دنیاست به همین ترتیب کار ادامه خواهد داشت و مقدمات جنگ آینده روز به روز توسط هزاران تن از مردم با جدیت و پشت کار فراهم می شود.از آن موقع که این مطلب را فهمیده ام دچار رخوت و یأس شده ام، دیگر برای من وطن وجود ندارد، آمال و آرزوهایی ندارم، این حرف ها همه زیب و زیور آقایان و اربابانی است که آتش جنگ دیگری را دامن می زنند. چه فایده ای دارد که آدم انسانی فکر کند ، انسانی سخن بگوید و انسانی بنویسد ، چه فایده دارد که که انسان افکاری عالی در سر داشته باشد، در قبال دو سه انسانی که چنین می کنند روزانه هزاران مجله ، روزنامه ، سخنرانی ، جلسات علنی و سرّی قد علم کرده اند که همه سر مخالفت دارند و به مسؤول و مطلوب خود هم می رسند...


شرح غم هجران

امروز عصر از خونه برگشتم ، علی رغم این که چندین سال میگذره که از خونه دورم ، بازم لحظه های آخری که میخوام بیام بیرون از خونه ، یه کم سختمه و دلم میگیره ، هرچند الان خیلی کمتر شده و راحت تره برام ، ولی بازم آدم غصه ش میگیره از رفتن...توی راه با بچه ها صحبت کردیم و کتاب خوندم و آهنگ گوش دادم و چرت زدم ، ولی ته ته ش که دم غروب رسیدیم ، بازم خورشید غروب پشت کوه اول شهر ، دل ادم رو میگرفت و پرت میکرد توی سیاهچاله ی دلگیری...رسیدم به اتاق و پرتاب شدم توی سلول تنهایی خودم ...

دو روز قبل رفتم خونه ، یه ساعت به غروب رسیدم ، واسه نماز رفتم مسجد ، توی راه ، همه جا پر بود از عطر شکوفه های درختای زیتون توی خیابون ، حتی مسجد هم عطر جدیدی داشت واسه ام ، مشامم عادت نداشت به این همه بوی تازه و اشباع از خوشی...تازه ، گل محمدی داخل حیاط هم گل داشت ، البته آخرای گل هاش بود ، ولی هنوز غنچه ها و گل های صورتی و معطرش روی شاخه های تیغ تیغی ش نشسته بودن...کلی عکس گرفتم ازشون ...گلای بنفش پنج پر هم درومده بودن...نمیدونم اسمشون چیه!

دیروز با دوچرخه رفتم کتابخونه...لابلای کتابا چند دقیقه وول خوردم ، کتاب عامه پسند بوکوفسکی و دارالمجانین جمال زاده رو خواستم  که نداشتن ، یه کتاب از توماس نارسژاک برداشتم ، و بعد رفتم آرایشگاه و ظهر برگشتم خونه...چقدر دوچرخه سواری چسبید ، توی هوای بهاری و آفتاب نیمروز! یاد دکتر ساسان افتادم که با دوچرخه میاد بیمارستان و مطب ، و همه ی بخش اطفال ، از اخلاق و علم ش تعریف می کنن...و با خودم گفتم شاید منم سال های آینده با دوچرخه برم مطب ، با کوله پشتی روی دوشم و هدفون توی گوش و مشغول شنیدن آهنگ های یانی و زاز و بوچلی و شماعی زاده! و باد میپیچه لابلای موهام(البته اگه کچل نشده باشم تا اون موقع)!

عصر رفتیم روستا ، اول رفتیم باغ بابابزرگ ، دایی اونجا بود ، بعد هم رفتیم خونه شون ، بی بی و بابابزرگ  رو دیدیم ، چایی دم کردیم ، درختا به بار نشسته بود ولی هنوز قابل خوردن نبود ، از بادوما عکس گرفتم و از خودمون ، کلی عکس شد ، از خونه ی مامانِ  بی بی هم عکس گرفتم ، که خیلی وقت بود خالی بود ...

شب رفتیم با بابا سر زمین ، یک ساعت بعد غروب ، همه جا تاریک بود و ماه هم نبود ، جبار رو دیدم که نزدیک مغرب بود ، و شباهنگ رو ، دب اکبر چسبیده بود به طاق آسمون ، دور تر از آلودگی نوری شهر بودیم و آسمون دلبری میکرد برای خودش...نور چراغ قوه رو روی بوته های جو انداختم و وقتی راه میرفتم ، سایه ی لرزان و جابجا شونده ی ساقه های جو ، شکل جالبی رو ایجاد می کرد...زمین و درختا رو آبیاری کردیم و برگشتیم ، تجربه ی جالبی بود ، خیلی وقت بود سرآب نرفته بودم ، اون هم نصفه شب! یاد اردوی دو سال قبل مون افتادم که توی اردی بهشت بود ، به کویر سه قلعه ی فردوس ، که بعد غروب رسیدیم به کویر و همینطوری جبار رو دیدم که داشت غروب میکرد ، و یاد یک سال و نیم قبل افتادم ، توی اوایل پاییز ، که با بابا زمین روستا رو آبیاری می کردیم و نور ماه اوایل ماه قمری ، توی آب منعکس شد و به چشمام رسید و ثبت شد ، شاید برای همیشه !

امروز برگشتم ، دلم یه کم گرفته ، البته میدونم به احتمال زیاد ، فردا که برم بخش و بچه های کوچولو موچولو ی بخش اطفال رو ببینم ، دلم باز میشه از هم ، ولی خب ، دله دیگه ، یهویی گرفته و کاریش نمیشه کرد!‌شاید یه کم دفتر خاطراتم رو بنویسم ، شاید کتاب بخونم ، شاید فیلم ببینم ، شاید درس بخونم !‌نمیدونم!‌ راستی ، چقدر شخصیت اول کتاب گرگ بیابان شبیه منه ! مث خودم احمق و تنها و بیچاره! 

راستی ، یه تصویر توی ذهنم از پس پریشب ثبت شده ، بعد ارغوان که رفتیم قدم زدیم و هوا بارونی بود و ابری و خیلی خوش خوشی بود ، موقع برگشت ، یه لحظه دستم رو رسوندم به بوته های پرچین لطیف و تازه رسته ، مرطوب بود با قطره های بارون ، دستم رو کشیدم به سر و گوش برگای بوته ها ، چقدر حس قشنگی داشت ، برای یه لحظه از همه عالم فارغ شدم...


الایام

دیروز رفتیم تئاتر ، با بچه های گل فیزیک! تئاتر خوبی بود و خوش گذشت ، چند تا از بچه ها و رفقای دیگه رو هم دیدیم و احوال پرسی کردیم و گپی زدیم ! بعد ، با «پ» رفتیم تا کلبه ی چوبی ، دو تا چای نبات سفارش دادیم ، و دو تا کیک ، پویا کیک تر سفارش داد که خیلی خوشمزه بود...نشستیم روی یه نیمکتی و صحبت کردیم با هم...بعد هم رفتیم تا کتابخونه دانشکده و یه چرخی زدیم با «ح»‌و «و»‌ ، بین کتابا ، و رفتیم تا گروه فیزیک و بعد هم برگشتم اتاق! 

امروز ، خیلی خسته بودم ، هم دیروز و هم دیشب خیلی کم خوابیده بودم...سر درمانگاه ، سرم قیلی ویلی میرفت ، کل تایم درمانگاه رو وایستاده بودیم ، از شدت کوچیک بودن اتاق و تعداد زیادمون!‌ استادمون البته خیلی خوب بود...یه مرد در اوایل کهنسالی ، (مث عمو بزرگه تقریبا) موها سفید ، هیکل نسبتا خوب ، شیکم یه مقدار جلو ، سیبیل هم داشت ، با ریشی که دو روز از تیغ زدنش میگذشت ، چشما پر جذبه ، و یه صدای پر ابهت اما مهربون!‌ گفت هر روز صبح ، ۵ بیدار میشه و میره یه ساعت شنا میکنه ، توی استخر آستان قدس ، بعد هم صبحونه ، معمولا کله پاچه !‌ بعد هم میره سرکار ، چند جای خوب واسه ی تفریح توی ییلاقات معرفی کرد ، مث دره ارغوان ، از ماجرای سفر جالبش با دوستش در دوره دانشجویی ش گفت برامون ، و گفت از عمرتون درست استفاده کنین و قدر این روزاتون رو بدونین ، بهش غبطه خوردم که این طوری زندگی میکنه و میتونه این طوری زندگی کنه! آخر سر هم آدرس چند تا طباخی خوب ازش گرفتیم ، یکی ش توی فرامرز عباسی بود! توی دفترچه ای که نکات راند و درمانگاه رو مینوشتم آدرس دقیق شون رو نوشتم!! شاید بریم همین روزا یه بار!

هفته قبل ، یه روز که مورنینگ نداشتیم ، همگی زدیم بیرون از بخش ، رفتیم قهوه خونه کنار بیمارستان ، هوا هم سرد بود و پاییزی! چهارده تایی چپیدیم توی قهوه خونه و چای واسه مون آورد و املت خوردیم ، خیلی چسبید ! صاحاب قهوه خونه یه پیرمرد موسفید کم حرف بود ، برخوردش هم خوب بود! فردا پس فردا که روزای آخرمونه این بیمارستان هم شاید بریم یه سر دوباره اونجا...

این هفته میرم خونه ، اگه مشکلی پیش نیاد البته ، از بعد عید نرفتم ، مامان گفت برگ های درخت مو(مِیم خودمون) دراومده و آماده س واسه دلمه! گل محمدی هم آخر گلاشه ، و شاید برسم چند تا از گلاش رو ببینم...اگه بارونی نیاد و هوا خوب باشه شاید یه دوری برم بزنم بیرون ، روستاهای بالا...دلم واسه کتابخونه هم تنگ شده...مشتاقم برم و وسط قفسه های کتابا یه کم وول بخورم دلم به حال بیاد!


آنچه را عاشقانه دوست می‌داری

بیاب

و بگذار تو را بکُشد

بگذار خالی‌ات کند

از هرچه هستی

بگذار بر شانه‌هایت بچسبد

سنگینت کند

به سوی یک پوچی تدریجی

بگذار بکشدت

و باقیمانده‌ات را ببلعد

زیرا هر چیزی 

تو را خواهد کشت

دیر یا زود

اما چه بهتر 

که آن‌چه دوست می‌داری

بکشدت


 چارلز بوکوفسکی



رنج

وقتی او را برای بار اول دیدم ، حتی به ذهنم خطور نمی کرد که روزی تا به این حد مرا مجاب به احترام کند! روزی  ، در جمع ، کنار همدیگر نشسته بودیم ، هم کلام شدیم و بعد از خنده و شوخی ، فرصتی شد تا جدی تر صحبت کنیم ، و برایم از راز رنجی نوشت که گمان نمی کردم حتی در آینده  آن را برایم فاش کند!‌ راز دردآوری بود ، و من آنگاه به دردی عمیق در وجودش پی بردم...به گمانم این رنج ، از او آدمی دیگر ساخته بود ، آدمی که با خودِ قبلی اش تفاوت داشت ، و نیز با تمام افرادی که من در اطرافم می شناختم...به او بینشی داده بود که هر امری را فراتر از ظاهر چندش و مبتذل خود ببیند ، و در من احساسی آمیخته از صمیمیت و احترام  برانگیزد! به او غبطه می خوردم که توانسته بود این چنین رنج بکشد ، زهر تلخش را تا جرعه ی آخر بنوشد و پس از تحمل درد بی پایان ، چشم هایش را به چهره ی موحش و کریه زندگی بدوزد و برای تحقیر درد ، جام دیگری طلب کند !‌به او حسودی ام شد ، که توانسته بود در عمر کوتاه خود ، چنان زجری را تاب آورد که برای دیگران ، به مثابه ی مرگ خواهد بود!‌و من آنگاه دریافتم رنج ، شاید مهمترین آموزگار آدمی باشد ، آموزگار وقار و شخصیت و آرامش و بزرگی روح...!‌  (زوربای یونانی ، گتسبی ، ژان والژان ، ادموند دانتس ، به یادم آمد!)

همین الان ، یک جمله از دکتر شریعتی به یادم آمد ، که چهار سال قبل در دفتر نوشته بودم:

«و راحتی ، که مرداب روح است!»

همین!‌


گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

هفته قبل ، یادتونه که چقدر خوش گذشت!؟ این هفته برعکسش شده! از دیروز ، سرماخوردگی یقه مو گرفته ولم نمی کنه!البته اون قدرا شدید هم نیست ولی انگار ته حلق آدم ، هزار تا پشته ی خار انبار کردن و آدم هی دوست داره خنج بزنه به حلقش ، و بدی ش هم اینه که با این خنج زدنا فقط بدتر میشه اوضاع!

دیروز ، هوا خیلی سرد بود ، یه دوش گرفتم و چرت زدم و بعدش رفتم دانشکده واسه مراسم گردهمایی شاعرای ارغوان !‌همونجا ، یه دو دقیقه با یه لا پیرهن رفتم تا تریا چایی بخرم ، که بعدش احساس کردم گلوم میخاره!‌و خب ، گفتم کارم ساخته اس!‌بعدشم که حراست واسه ورود مهمونا اذیت کرد و راهشون نداد و یه ده دقه ، یه ربع ،  رفتیم بیرون با مسوول فرهنگی صحبت کردیم ، بازم به همون یه لا پیرهن ، دیگه ناک اوت شدم! حالا خوب بود که جلسه به خوبی و خوشی برگزار شد ، ولی خیلی اذیت کردن ، حالا بگذریم! همین که استاد کلاهی اهری و کاظمی و رفعت حسینی و باقی دوستان جان رو دیدیم و بعضا شعراشون رو شنیدیم ، می ارزید به همه ی این اذیت و درد و بلاها!‌و خیلی دلم صاف و صوف شد از دیدن این همه مردمان «خوب» !  و کاش میشد بیشتر میدیدمشون! و بیشتر میشنفتمشون!آخر جلسه هم همه شاعرا و خودمونیا ، بوم رو امضا کردیم و یه عکس ازش استوری کردم!‌و عکس دسته جمعی گرفتیم ، که شاید آخرین عکس دسته جمعی ارغوان بوده باشه!

بعد جلسه ، با «ح»‌و «و» قدم زدیم زیر نم نم بارون ، چتر داشتیم البته! هوا سرد بود!‌دو تا گل توی جیبم گذاشته بودم که «ن»‌داده بود بهم ، همینطوری توی راه و اتفاقی! و یه بادکنک هم برداشتیم و آوردیم! سر شام ، «ع» هم بهمون ملحق شد ، بازم صحبت کردیم و خندیدیم ، «ع»‌گفت خیلی خوب می خندی! بهش گفتم همین مدل خندیدنم عامل نصف بدبختی هام شده!‌همیشه خب ، دوست داشتم  تبسم  کنم ، ولی همیشه صدای قهقهه هام تا اون سر عالم رفته!‌البته امروز یه کلیپ دیدم ، امیلیا کلارک هم همینطوری مث من می خنده ، البته ما کجا ، امیلیا کجا ، ولی خب ، خواستم بگم که فک نکنین عیب از منه!!D:

بعد شام رفتیم همگی پیش «پ» ، البته من زودتر رفتم! یه مقدار صحبت کردیم بازم با هم...از همه چی! تا ساعتای ۱۱ دور هم بودیم! یه ادالت کلد انداختم بالا ، و سرم گیج رفت و ساعت دوازده تا نزدیکای هشت بیهوش شدم! بعدش پا شدم ، شیرعسل درست کردم و خوردم و رفتم بیمارستان ، واسه کلاس تئوری ، اولی رو که نرسیدم و حضور غیابم نشد ، دومی رو خوابیدم سر کلاس ، تایم کلاس سومی رو هم رفتم رادیوتراپی ، پیش«پ» ، توی دفتر نشستیم و چای و بیسکویت خوردیم و بازم صحبت کردیم...کلاس چهارمی رو هم پیچوندم و رفتم دانشکده ، واسه مراسم تقدیر از فعالای فرهنگی! کلی از بچه ها رو دیدم اونجا...بعد مراسم ، با «ی» رفتیم واسه ناهار مراسم ، روبروی هم نشستیم ، بقیه بچه ها هم کنارمون بودن، و کلی  با هم صحبت کردیم ، و فهمیدم چقدر فکرامون به هم نزدیکه ، و توی این چهار پنج سالی که میشناختمش ، اصلا نفهمیده بودم! بعد ناهار هم اومدم اتاق ، کل عصر رو خوابیدم! همین! آخر هفته داره همین طوری با گریپ و زکام میگذره!‌


مرا بس که بگویم دوستت دارم

مرا بس که بگویم چون آتش ها برایت سوخته ام

تا مرا بگذاری ، بروی تا باران های بعد

کویرها را بگذاری تا مرا صدا کنند

در حیرانی بادهای سوخته ، سرگردانم کنند!


صحراهایی هستند و مثل روزهای من بیهوده اند

بی شوق اند ، بی بارانند ، بی ترانه اند

بی هیچ گیاهند

بی انتظارند و بی بامداد!


روزی طولانی اند که بعد از رفتن گل ها آغاز شد

بعد از گیاه و پرنده و هرچه هست

بی عطر نارنج و لولای در که صدا می کند!


کسی نیست تا بیتابش باشم دیگر

بس که مرا تاب ابروهایت کشته است!


محمدباقر کلاهی اهری


بارون اردی بهشتی

امروز ، هوا خیلی سرد شده بود...البته سه چهار روزی هست که اینجا هوا ابری و سرده ، و من دارم کم کم وارد فاز ذهنی پاییز و زمستون خودم میشم ، ذهنم یه مقدار پر میشه از خیال و غم !‌البته خیلی خفیف و کمه!‌ میشینم یه کم پشت پنجره و چایی و شعر و آهنگ و یه مقدار هم رمان و گاها درس...امروز بعد کلاس ، رفتم ارغوان ، کلی از بچه ها اومده بودن و جلسه ی خوبی بود...فردا هم مراسم شعرخوانی به مناسبت بزرگداشت سعدی داریم که مهمونای خوبی هم دعوت شدن به مراسم...

بعد جلسه ، با پویا قرار گذاشتیم که پیاده برگردیم...و یه دوست مهربان ، کتاب شب های سپید داستایوفسکی رو بهم امانت داد که فیلم شب های روشن ، اقتباسی بوده از اون...و تصمیم گرفتم که بعد از خوندن گرگ بیابان ، برم سراغ اون کتاب...هوا موقع برگشت خیلی سرد بود ، پویا اومد و قدم زدیم زیر باد و بارون...کلی حرف زدیم...موقع شام هم کلی صحبت کردیم...وقتی با پویا صحبت می کنم ، انگار با خودم صحبت می کنم...شفافیت و صداقت و مهربونی قطره های بارون رو داره ، و مثل یه برادر بزرگ تر بهش نگاه میکنم و روز به روز احترام و دوستیم بهش بیشتر میشه...

هوای بارون زده ، ذهن من رو می بره به یه فضای معطر و مرطوب ، پر از عطر گلای یاس هم آغوش با نرده های دیوار کنار باهنر...اونجایی که چهارسال قبل همین موقعا ، ساعتای ۱۰ شب ، موقع برگشتن از دانشکده و موقع عبور از پیاده رو می دیدمشون و عطرشون رو استشمام می کردم و حس لطیف و فوق العاده بکری برام تداعی می کرد...از زمان نوجوونی ، میگفتن بارون ماه نیسان رو جمع کنین و بنوشین!‌ ماه نیسان میشه همین آخرای فروردین و اردی بهشت مثل اینکه...میگفتن نوشیدن بارون ماه نیسان برخلاف  بارون بقیه ایام که جنون میاره ، مفیده فی الواقع!‌ مخصوصا اگه اوراد و اذکار مخصوص خونده بشه بهش!


جهان

 از آغاز تا پایان 

شعری ست محزون؛

کسی در خواهد زد

و خواهد آمد

که چشمان تو را خواهد داشت

و همان حرف تو را خواهد زد

ولی من او را نخواهم شناخت


اگر کسی مرا خواست

بگویید

رفته باران ها را تماشا کند

و اگر اصرار کرد ، بگویید

برای دیدن توفان ها رفته است!

و اگر باز هم سماجت کرد ، بگویید

رفته است تا دیگر باز نگردد...


مرحوم بیژن جلالی


این آهنگ رو از یانی خیلی دوست دارم...مخصوصا موقع قدم زدن زیر آسمون شب ، و مخصوصاتر اگه هوا ابری باشه و نم نم بارون بباره...

A Walk In The Rain


شب های روشن

دیشب ، رفتیم حرم . مسیر خیلی شلوغ بود و مجبور شدیم حدود یک ساعت تا حرم رو پیاده بریم...توی مسیر هم چندتایی ایستگاه صلواتی دیدیم و دلی از عزا در آوردیم...کلی هم صحبت کردیم و خندیدیم...هوا هم خنک بود و ابری...حرم البته زیاد شلوغ نبود...مجال زیارتی شد و نمازی و دعایی و بعد هم برگشتیم...توی راه برگشت ، با دو تا از بچه های آذری هم کلام شدم ، دست آخر بهشون گفتم من زبان آذری رو خیلی دوست دارم ، و حتی یه مدتی هم شروع کردم به یادگرفتن این زبان ، و مث بقیه ی زبان های عبری و فرانسه و عربی  ، توی اول مسیر موندم و ادامه ندادم...یه جمله ای رو موقع جدا شدن ، بهم یاد دادن ، که معنی ش می شد : به تو نیازمندم ، به همون مفهوم تو را دوست دارم...جالب بود برام...


نیمه شب ، فیلم شب های روشن رو دیدم ، ساخته ی فرزاد مؤتمن...یه عاشقانه ی غم انگیز زیبا ، داستان استاد ادبیاتی که فقط دو یار همراه داشت...اولی مادرش ، و دومی کتاب های کتابخونه ی شخصی ش...و زندگی ش ، بر اساس خیالات میگذشت ، چقدر احساس هم ذات پنداری می کردم باهاش...و به طور اتفاقی ، شخصی(رؤیا)  به زندگی ش وارد شد که تمام زندگی ش رو دستخوش تغییر کرد ، از احساسات و خیالات و روح و روان گرفته ، تا کار و نحوه ی دیدش به زندگی ... و سرانجام هم وقتی که که رؤیا ترکش کرد ، استاد با زندگی ای مواجه  شد که هیچ آشنایی باهاش نداشت... ، زندگی ای که با چند روز قبل کاملا متفاوت بود ... توصیه می کنم حتما ببینینش...فوق العاده بود به نظرم...

توی فیلم ، کلی شعر خوندن واسه هم ، یکی از بهترین سکانس هاش ، لحظه ی خوندن غزلی از سعدی بود ، برای رؤیا:


بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم ، چه ناخوشم بی تو


شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو


دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا

همیشه زهر فراقت همی چِشَم بی تو


اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا

دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو


پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو...


سعدی


این هم غزلی ، به مناسبت روز بزرگداشت سعدی علیه الرحمه...و شروع ماه بهشتی  اردی بهشت ...