نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

امشب، و شب ، و شب

این بار، رو به پنجره نشستم. صندلی رو در عرض میز گذاشتم و و طوری نشستم که گلها، شهر و آسمون روبرومه و خنکای هوایی که از پنجره وارد میشه مستقیم بر صورت و چشم هام شلیک میشه.

سوندکلود رو باز کردم و چند آهنگ جدید و آروم داره پلی میشه.

رخوت در تنم رسوخ کرده. ذره ذره ی لحظاتی که می گذرونم، سرشاره از بی میلی، فقط گذران و فقط برای گذران. از چیزی به هیجان نمیام و چیزی به وجدم نمیاره. می گذره و تنها گذشتنش هست که باعث میشه بتونم تحمل کنم. انهدونیا، اگه آدم بود، الان من بودم. تنها چیزهایی که برام مونده، و میتونه برام لذتی و گاه لبخندی و کلمه ای بر لبانم جاری کنه، لحظاتی هست که با دوستانم هستم - اون هم مشروط به اینکه بتونن من رو در این حالت تحمل کنن، و خودم هم میتونم که غیرقابل تحمل ترین ام - و لحظاتی که مشغول خوندن «جستجو» هستم و کشفی و زیبایی ای در میان سطورش حادث میشه. 

پتوس ها روبروم ان. از دست پتوس ابلق ناراحتم. رشدش از یک سال قبل تا الان بیشتر از شصت سانتی متر نبوده. پتوس دیگه به بالای پنجره رسیده. بیلچه ی قرمز خریدم و باید گلدون پتوس ابلق رو عوض کنم ، یه گلدون یخ جدید هم میکارم و گلهای سانسوریا و حسن یوسفی که داخل آب گذاشتم رو هم می کارم. 

گل هام رو دوست دارم.

مدت هاست به پرواز فکر میکنم. اینکه یک روز بتونم پرواز کنم، چه با بال های خودم و چه با بال های هواپیما - مضحک بود حرفم - 

سال ها قبل ، کتاب پرواز شبانه ی آنتوان دو سنت اگزوپری رو خوندم. پرواز در شب چیز عجیبیه. دوست دارم تجربه ش کنم. این که در فضایی باشی که در اطرافت هیچ تکیه گاه و دست آویزی نداشته باشی، و شب هم باشه و هیچ چیز رو نتونی ببینی، نتونی ببینی که الان زیر پات - هزاران پا زیر پات - دریاس ، یا جنگل ، یا خاک ، یا کوه. و بی هیچ تعلقی و بی هیچ نگرانی ای ، و بی هیچ دانستنی، بری و پرواز کنی و معلق باشی در فضا و خنکااااا و سوز هوا به صورتت بخوره - یا به شیشه ی جلو - و خودت رو آزاد از همه چیز حس کنی ، بی هیچ چیزی که دست و بال ت رو ببنده و محصورت کنه، و طلوع فلق رو ببینی در کرانه ی شرق و زیبا و زیبا و زیبا. و تموم شدنی که انتظارش رو داری و دوستش داری. در جهان موازی خلبان ام. شاید خلبان جنگنده ی اف ۱۴ تامکت. 


چه می پرسی از قصه ی غصه هایم؟

که از من تو را خود همین بس فسانه


که من دشت خشکم که در من نشسته است

کران تا کران، حسرتی بی کرانه...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.