نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

شب، آخرین شب تابستان

اتاق نیمه روشن، گرگ و میش گونه.

موسیقی های پیشنهادی سوندکلود در حال پخش. چشم ها نیمه خسته، و خیال آسوده.


نوشتن در اینجا برام یه حس غریبانه ای داره. هربار که میام و مینویسم، هربار که این وبلاگ رو باز می کنم، به یاد اتاق خوابگاهم می افتم، به یاد میز کنار پنجره، گلدان های گل یخ و پتوس و حسن یوسف، و تاریکی نیمه شب ها و نگاه کردن به افق جنوب و کوهسارها، به اندیشه های در سکوت و تنهایی ای که من رو به صلح و سکوت رسوند. چقدر دلم برای گلدان ها، اون اتاق زیبای طبقه ی چهار خوابگاه، و شب هایی مث امشب که فرداش تعطیل بود و می تونستم تا نیمه شب، یا حتی دمدمای صبح، آسمان رو نگاه کنم و موسیقی و کتاب و فیلم و گپ زدن با بچه ها رو داشته باشم تنگ شد یه لحظه.


زندگی چیز عجیبیه. خیلی وقته این رو در ذهنم دارم، زندگی واقعا چیز عجیبیه.


دیروز عصر رفتم سالن مطالعه ی کتابخونه ی عمومی. زبان خوندم و بعد که خواستم خارج شم، مدیر کتابخونه که آشناییم با هم رو دیدم. درباره ی کتاب ها صحبت کردیم و چند کتاب به همدیگه معرفی کردیم. تعداد زیادی کتاب، حدود ۱۰۰۰ کتاب رو در گوشه ای جمع کرده بودن که قرار بود بفرستن برای خمیر کردن! گفتم چرا خمیر کردن؟ انگار به دل آدم خنجر می زنن که! گفت متاسفانه دستور نهاد کتابخانه هاست و اتفاقا برخلاف میل خودش هم هست. در همون نگاه اول، کتاب هایی رو دیدم که همیشه آرزو داشتم می داشتمتشون، دیوان کامل شهریار، کتاب هایی از شفیعی کدکنی و سپانلو و هدایت و کلی کتاب خوب دیگه که فقط جلدهاشون کمی قدیمی شده بود یا نیاز به صحافی داشتن. دیوان شهریار رو برداشتم، و گفت ببر برای خودت، بلکه از خمیر شدن نجات پیدا کنه. و قرار شد یه بار دیگه برم و چند کتاب دیگه که میشه رو بردارم از بین این کتاب های محکوم به فنا، و به جاش از کتاب های خودم ببرم و به کتابخونه اهدا کنم. این هم وضع فرهنگی.


هوا خنک شده. شب ها نسیم خزانی می وزه. این نسیم سرد که نوید رسیدن پاییز رو میده، چقدر من رو به حال و هوای عجیبی میبره. غالبا در گذشته ها، پاییز برای من، همزمان می شد با شروع دوره ای از افسردگی و رخوت. البته در دو سال اخیر حالم بهتر بوده، ولی پاییزه و این هوا، هوای عجیبیه.


امشب از بیرون که برگشتیم، در حیاط، سر به آسمان بلند کردم، مهتاب نبود و حیاط تاریک بود. خوشه ی پروین رو بعد از مدت ها دیدم و به ریحانه نشون دادم. چقدر سر به آسمان بلند کردن رو دوست دارم. سربازی که بودم، و در شب های پر از سکوت و تنهایی پادگان، در کنار بهداری قدم می زدم و سر به آسمان افسونگر کویر بلند می کردم و دجاجه و دب اکبر و عقرب و عقاب و آندرومدا و ماه، مونس شب های خنک کویر من بودن. و چقدر من این آسمون، این ستاره ها و صور فلکی رو دوست دارم.


امروز، در شیفت که بودم، به واسطه ی یکی از مراجعا که به خاطر افسردگی مراجعه کرده بود، به یاد دو سال قبل و بخش روان افتادم، و مصاحبه ها، و اینکه چقدر من اون مصاحبه ها و روند درمان روان پزشکی رو دوست داشتم. و روحم گویی دوباره به اون شب ها و روزهای بیمارستان ابن سینا پر کشید.


کتابی از گنچاروف مشغول خواندنم، به نام «داستان همیشگی» درباره ی پسری که از روستا، به سن پترزبورگ میره. 

پادکست: مشغول شنیدن فردوسی خوانی ام، و چقدر روایت های شاهنامه رو دوست دارم.


از پل الوار:

سپیده که سر بزند

در این بیشه زار خزان زده شاید گلی بروید

شبیه آنچه در بهار بوئیدیم.

پس به نام زندگی

هرگز نگو هرگز...